کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

استعداد، رنگ، هاله؟ یا اثر تالیفی؟ (معرفی کتاب:)

 

دور از چشم ما، زیر پوست جهانی که می‌شناسیم، نورها و رنگ‌ها با هم در نبردند. در لوای دو سازمان مخفی مدافعان بین‌المللی صلح و حامیان ملل متحد، قوی‌ترین و مستعدترین انسان‌ها سال‌هاست که برای بقای آرمان‌های خود می‌جنگند.
اما دست تقدیر شیطان و ببر و پرنده‌ی کوچک را کنار هم قرار می‌دهد و این‌چنین تعادل ترازوی قدرت را به‌هم می‌زند: شیطان برخاسته از خاکستر خیانتی کهنه در اندیشه‌ی جهنم است؛ ببر زخم‌خورده در تابوت عشقی ازدست‌رفته خفته و پرنده‌ی کوچک رؤیای سرودن نغمه‌ای نو در سر می‌پرورد.
اینک زمانی فرا رسیده که نورها به سایه‌ی خویش بدل می‌شوند؛ زمانی که در گرگ‌ومیش دروغ و توطئه، خیر به لباس شر درمی‌آید و شر نقابِ خیر می‌پوشد...
آیا تاریکی آواز پرنده‌ی کوچک را خواهد بلعید؟ هنگام فراخواندن رنگ‌ها، کدام نور از این نبرد پیروز بیرون خواهد آمد؟

تذکر:این بند اول هیچ اطلاعاتی به شما اضافه نمیکند و صرفا کمی خاطرات چرت و پرت یک پسر عشق کتاب است. اگر وقت کمی دارید به سراغ بند 2 بروید!

 

اگه بخوام راستشو بگم... اول که خبر چاپ شدن این کتاب توی صفحات مجازی باژ پیچید، خیلی هیجان زده شدم. قرار شد کوارتت نهایی با سندروم ژولیت، دوتا کتاب تألیفی فانتزی از نویسنده های ایرانی قرار بود توی باژ چاپ بشه و این برای هر کرم کتاب فانتزی دوستی هیجان انگیز بود. مخصوصا این که ببینیم یه ایرانی چه جوری از فانتزی مینویسه!

اول من از کوراتت خوشم اومد. با خوشحالی اولین کاری که کردم این بود که توی اینستا دنبال پیج آرمینا سالمی گشتم و پیدا نکردم:/ آخرش از توی صفحه باژ یه آیدی یکم جالب و عجیب پیدا کردم و فهمیدم اون مال آرمینا سالمیه! وارد پیجش شدم و هرچی بیشتر گشتم بیشتر دپرس شدم:/ اوایل (واقعا ببخشید آرمینا اگه این پست رو میخونی)(که نمیخونی) فکر میکردم خانوم سالمی یکم...یه جوریه و نویسنده باب میل من نبود پس رفتم سراغ سندروم و فهمیدم نویسنده اش ضحی کاظمی یه نویسنده معروفه که یکی از کتاباش خارج از کشور به انگلیسی ترجمه شده.

خلاصه زمانی که خبر چاپ شدن و به انتشار رسیدن کتاب ها رسید. باژ اعلام کرد که توی یه زمان مشخص اگه کتابو بخریم دوتا کتاب با امضا و مهر مخصوص نویسنده به ما میرسه که من یکم دیر جنبیدم:/ و حداقل تونستم سندروم رو با امضا بگیرم. کوارتتم گرفتم ولی بدون امضا و زیاد ناراحت نبودم. اول شروع کردم به خوندن کوراتت تا هر چیز منفی راجب آرمینا سالمی میبینم ازش انتقاد کنم که فهمیدم حرفام بسی چرت بوده:/ آرمینا به بهترین شکل این کتاب رو نوشته و طرز نگارش کتاب خارق العادست!

_____________________________________________________________

بند 2

تذکر: اگر زمان اضافی دارید و با شنیدم چرت و پرت یک عشق کتاب بی حوصله نمی شوید به بند یک مراجعه کنید!

کوراتت نهاییی اسم یه اثر فانتزی علمی تخیلی از آرمینا سالمی، نویسنده ایرانی هست که توی خارج کشور زندگی میکنه. کتاب اون، توی نشر باز به چاپ رسید و طرفدارای زیادی برای خودش جمع کرذ( نام فندوم این کتاب بلیور(believer) یا از زبان فندوم ها باورگر است. همانند هری پاتر که پاترهدها را دارد.

شروع کتاب:شروع کتاب، با توجه به این که با یک کتاب نسبتا طولانی با فونت ریز مواجه هستیم، خوب بود. نویسنده کاری کرده بود که خواننده برای خوندن فصل های بدی داستان ترغیب بشه و حجم متوسط کتاب با فونت ریز، کاری نکنه که از کتاب دلزده بشه. پس نویسنده کارشو اینجا خوب انجام داده. با شروع کتاب، ما با طرز نگارش خانم سالمی آشنا میشیم که طرز خاص و یکم ادبی داره. یعنی به همون مقدار که توصیفات متوسطی داشته، نگارش ادبی داشت. برای همین اگه نگارش های ادبی گونه رو دوست ندارید فعلا این کتاب رو نخونید. طرز توصیف حالات شخصیت، دیالوگ ها و طرز تشبیه رفتار ادم به چیز دیگه، کاملا برازنده شروع بود. شروع و فصل صفر کتاب اندازه خوبی داشت و در عین کوتاه بودن تونست مخاطب رو جذب کنه و واقعا نمیشه به این قسمت نمره بدی داد. ولی چون شروع های خیلی بهتر از این هم دیدیم. نمره 9 از 10 کافیه.

توصیف: کتاب توصیفات خوبی داشت، اگرچه بعضی مواقع ضعف های خیلی کوچیکی از خودش نشون میداد و زیاد درگیر صحبت میشد، خوب بود:)

شخصیت پردازی:شاید این قسمت و دیالوگ ها مهــــم ترین قسمت کتاب باشه، چون اگه بخوایم هرکتابی رو یه خونه در نظر بگیریم همیشه چندستون زیر خونه ها هست تا نگهش داشته باشه( این قسمت: توصیف چرت :/ ) برای کوارتت، دوستون مهم وجود داشت، دیالوگ و شخصیت پردازی. اگه یکی از این دو وجود نداشت، بخش عظیمی از کتاب مسخره میشد و معلومه که کتابای مسخره خونده و چاپ نمیشن. کتاب شخصیتای زیادی داره که برخلاف بعضی از کتابا که همینجوری کرکتر (نکشیمون فینگلیش:/ )تو داستان میریزن هرکدوم بخشی از داستان رو پیش میبرن، کتاب سوییچ های متنوعی از ذهن یک شخصیت به شخصیت دیگه داره و این نه تنها باعث گیجی مخاطب نشده بلکه باعث میشه داستان رو بهتر درک کنه. درک کنید، سوییچ کاراکتر خیلی کار سختیه! شخصیت پردازی اونقدر قویه که شما شخصیت های مهمی مثل نیک و جری و لیبرا رو درک کنید و اگه خیلی احساساتی باشید باهاشون ناراحت بشین. ولی یکم شخصیت پردازی توی شحصیت های فرعی ضعیف بود و این برای یک نویسنده کار اولی کاملا قابل درکه. من واقعا با توجه اینکه نویسنده تازه کاره خیلی از شخصیت پردازی خوشم اومد و نمرش رو 10 از 10 حساب میکنم!

دیالوگ: کتاب روی دیالوگ هاش بنا شده و من نمیتونم نقدی جز این بکنم که بعضی جاها دیالوگ یکم نامفهوم میشد. پس نمره دیالوگ ها میشه 8از10(بخاطر اینکه خیلی نقش مهمی توی داستان داره!)

کیفیت: کیفیت داستان خوب بود. عالی نبود ولی خوب بود. از طرفی داستان خیلی عالی درحال پیش رفتن بود. از طرفی با جملات ادبی زیاد کلافه میشدیم این باعث میشه داستان خوب باشه، جذبتون کنه ولی گاهی وقتا از جملات خسته بشین و خوندن کتاب رو به تعویق بندازید! 8 از 10

 

نتیجه: کتاب، با توجه به اینکه آرمینا سالمی یه نویسنده کاراولیه، کتاب خیلی فوق العاده و قشنگیه، از لحاظ داستانی کتاب خوب پیش میره و داستان فراز و نشیب هایی داره ولی هردفعه یه اتفاق هیجان انگیز میوفته تا ما رو برای خوندن کتاب شارژ کنه! این اتفاقا جملات خسته کننده کتاب رو میگیره و دیالوگ ها باعث میشه لحظات کتاب توی ذهنتون بمونه. شخصیت پردازی خیلی عالیه به طوری که شما میتونید شخصیت ها رو جلوی روتون ببینید. من عاشق نیک شدم و یه جوری الگوم شده:/ این کتاب برای اینکه سرتون رو گرم کنه و باعث بشه چیزهای زیادی یاد بگیرید عالیه!

 نمره: 9 از10

18 از 20

90 از 100

__________________________________

این اولین نقد کتابم اینجوری بود:) امیدوارم کمکی کرده باشه بهتون و واقعا شرمنده که طولانی شد:/ سعی کردم کوتاهش کنم ولی نشد:/ نقد هیولاشناس هم به محض اینکه کتابم به دستم برسه براتون میزارم( البته اگه اینجور نقدا رو دوست داشتید:) (کتاب رو به یکی از دوستام قرض دادم)

 

۱۹ ۱۱

آقا رجب

میدونی... امروز دوباره آقا رجب رو دیدم، مرد خوبیه، تا حالا نگفتم برات؟! واقعا؟! چجوری نگفتم؟! خب...خب... بشین برات بگم، آقا رجب خیاط محلمونه.یه مرد با چهره ی کشیده و یه کم چهرش جدیه، میدونم با این توصیفات یاد کی میوفتی...ند استارک؟! خب...نه...اون شکلی نیست. تو هم بازی تاج و تخت رو میخونی؟...اه...باشه میدونم میدونم اسم کتابش نغمه ی یخ و آتشه. نمیخواد برام بگی. سریال میبینی یا کتاب میخونی؟ هردو باهم؟! نه بابا! دمت گرم. من کتابشو میخونم. سریالشو...دوست ندارم نمیدونم چرا ولی کتاب رو به سریال ترجیح میدم. اولین جلدو که می خواستم بخونم، رفتم یه سرچ درمورد عکس شخصیتا زدم و دیگه بزن بریم. عکس شخصیاتو رو که دیدم تو ذهنم شخصیتا تداعی شدن و شروع کردم به خوندن.ای وای...از بحث اصلی منحرف شدیم! خب... آقا رجب یکم پیره. مرد مومن و خفنیه. هرچند این دوتا اصلا معلوم نیست. بی بی همیشه میگه که مومن واقعی آقا رجبه، آخه آقا رجب تسبیح دستش نمیگیره و همینجوری بچرخونه و تو کوچه راه بیوفته. مسجد هم که میره، یه گوشه نمازشو میخونه و یه دعا هم میکنه و میره خونش. یقه شو تا بالا نمیبنده و همیشه و با همه حرف میزنه و میخنده. ولی نه فحش میده، نه بچه هارو اذیت میکنه، نه تهمت میزنه. با این که سنش خیلی زیاده همیشه میاد پارک و رو نیمکت میشینه و بچه هارو نگاه میکنه. خیاطی خیلی خوبی داره و هرچی بهش بدی عین روز اول بهت تحویل میده. تو لحاف دوزی هم دست داره. البته خودش میگه که لحاف دوز حرفه ای نیست و اگه خیلی به لحاف دوز نیاز داشتیم سراغش بریم. بی بی همیشه میگه که آقا رجب لنگه نداره، همیشه راست رو به آدم میگه. تازه وقتی که یکی برای خیاط پول نداشته باشه آقا رجب قاطع و خیلی جدی میگه هر وقت داشتی بده.

بیچاره آقا رجب، تنهاس. زنش ده سالی میشه مرده و آقا رجب همیشه به یادشه. هنوز هم تنها زندگی میکنه. همیشه راس ساعت یازده و دو دقیقه شب چراغو خاموش میکنه و احتمالا میخوابه. آخه یه چیزی... میگن آخرین شبی که دست زنشو گرفت و خوابید، ساعت یازده و دو دقیقه شب بود. همه فکر می کردن خوابیده ولی من میدونم چیکار میکنه... دوستم آرمین واحد بالای خونه ی آقا رجبه و من ساعت یازده و نیم رفته بودم کتاب ریاضیم رو ازش بگیرم. مامان آرمین میگه انصافا تو این چند سالی که اومدن تو این محله هیچوقت از طرف آقا رجب اذیت نشدن. راست میگه. اینو میدونم. خلاصه کتاب رو گرفتم و در حالی که از پله ها پایین میومدم، از در خونه ی آقا رجب رد شدم. صدای قرآن میومد. خیی آروم بود ولی بالاخره میومد. یه لحظه همه چیو فهمیدم. یعنی پیرمرد ده ساله هرشب قرآن میخونه؟ بابا دمش گرم. یعنی بعد ساعت یازده و دو دقیقه چراغارو خاموش میکنه تا کسی اذیت نشه و بعدم آروم قرآن میخونه تا کسی بیدار نشه؟ چه خفن. یعنی برا زنش میخونه. نمیدونم.

رفتم خونه. به هیچ کس اینو نگفتم به بی بی هم نگفتم. آخه شاید پیرمرد راضی نباشه خب. میدونم میگی بی بی خیلی حرف میزنه. کل خانواده و خودش هم همینو میگن ولی به قول مامانم بی بی زیاد حرف میزنه ولی حرفاش عین یه رشته طلاس. حتی بابا بهم میگه یه جمله بی بی باعث شد ورشکسته نشه و زندگیش نابود نشه...تو باور میکنی؟ منم باور نمیکنم. ولی خب بی بی همیشه حرفاش خیلی آموزنده ست.

یه هفته پیش یه خانواده جدید اومده بودن به محلمون. یه دوقلو هم داشتن. یه دختر و یه پسر. هردوتاشون مو های طلایی و چشمای آبی. آدم فکر میکنه اینا از خارج ایران اومدن. آقا رجب که اومد بیرون از خونش به بچه ها چشم غره رفت و به سمت پارک حرکت کرد. خودمونیما...چشم غره های آقا رجب خیلی ترسناکه. منم یه بار بهم چشم غره رفت. هیچوقت فراموش نمیکنم و میدونم وقتی به یکی چشم غره بره تهش چی میشه.

آقا رجب اومد پیش دوقلو ها که داشتن بازی میکردن و دوباره بهشون چشم غره رفت. بچه ها رفتن و پشت درخت قایم شدن و آقا رجب دوباره رفت پیششون. گفتم الان میزنن زیر گریه ولی وقتی آقا رجب دوتا آبنبات چوبی از جیبش درآورد داد بهشون خوشحال شدن. همیشه چشم غره هاش به آبنبات چوبی ختم میشه.

به هر بچه ای همیشه یه آبنبات میده. حتی به من که دیگه بزرگ شدم. بعضیا میگن اون تو خونش یه کوه آبنبات داره. همیشه هم دو طعمه. تمشک و سیب. با این که تکراریه ولی خیلی خوشمزس.

چهره آقا رجب کلا یه جوریه که انگار داره بهت چش غره میره ولی وقتی عادت بکنی میبینی که داره میخنده.یه جورایی جادوییه. اون اوایل که هری پاتر دیده بودن فکر می کردم آقا رجب آلبوس دامبلدوره که مرگ جعلی داشته و اومده اینجا.

آقا رجب خیلی مهربونه. همیشه با بچه ها بازی میکنه و همیشه جیبش پر آبنباته و میگه که آبنبات دوای هر دردیه. حتی وقتی که یکی از همسایه هامون تصادف کرد، اومد عیادتش و دوتا آبنبات سیب و تمشک رو داد بهش و گفت این دوتارو با هم بخوره و سریع خوب میشه. باورش سخته ولی دکتر فرداش گفت که حالش خیلی بهتر شده. عجیبه واقعا.

یه بار  آقا رجب و بی بی با هم یه حرف زدن. مهم اینه که آدم دلش جوون باشه. آقا رجب بیشتر به این اصل پایبنده و خودم دیدم برای این که یکی از بچه های پارک گریه نکنه، باهاش الاکلنگ بازی کرد.

امروز صبح دوباره دیدمش و گریه کنان رفتم پیشش. اومده بودن و برده بودنش. دکتر و پرستارا با یه برانکارد رفتن تو خونش و درحالی که بهش شوک قلبی میدادن گفتن تموم کرده. گفتن دیشب دقیقا ساعت یازده و دو دقیقه قلبش وایساده. بغضم گرفت و همه اون روز گریه کردن. فرداش که خونش رو گشتن یه کشوی بزرگ پیدا کردن و چشاشون چارتا شد. توی کشو، به طعم مورد علاقه هرکسی تو محله، یه آبنبات بود و اسم هرکی رو روش نوشته بود. همه، بعضیا تعجب کرده بودن و براشون سوال بود رجب از کجا فهمیده چه طعمی رو دوست دارن. ولی اسم همه افراد محله با کاغذ و چسب روی یه آبنبات چسبونده شده بود. همه آبنبات هاشونو برداشتن و با خوشحالی و بغضی توی گلوشون اونو بردن خونه. من به آقا رجب میگم سلطان آبنبات. طعم همه بودا! حتی طعم مورد علاقه مامان و بابا و بی بی . بی بی طعم نوشابه رو دوست داره چون به خاطر قندش نمیتونه نوشابه بخوره .طعم مورد علاقه منم بود، تمشک، همون آبنباتی که آقا رجب داشت. تکراری ولی خوشمزه.همیشه با آبنبات یاد آقا رجب میوفتم.

دلم براش تنگ شده...

۲۳ ۱۳
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان