میدونی... امروز دوباره آقا رجب رو دیدم، مرد خوبیه، تا حالا نگفتم برات؟! واقعا؟! چجوری نگفتم؟! خب...خب... بشین برات بگم، آقا رجب خیاط محلمونه.یه مرد با چهره ی کشیده و یه کم چهرش جدیه، میدونم با این توصیفات یاد کی میوفتی...ند استارک؟! خب...نه...اون شکلی نیست. تو هم بازی تاج و تخت رو میخونی؟...اه...باشه میدونم میدونم اسم کتابش نغمه ی یخ و آتشه. نمیخواد برام بگی. سریال میبینی یا کتاب میخونی؟ هردو باهم؟! نه بابا! دمت گرم. من کتابشو میخونم. سریالشو...دوست ندارم نمیدونم چرا ولی کتاب رو به سریال ترجیح میدم. اولین جلدو که می خواستم بخونم، رفتم یه سرچ درمورد عکس شخصیتا زدم و دیگه بزن بریم. عکس شخصیاتو رو که دیدم تو ذهنم شخصیتا تداعی شدن و شروع کردم به خوندن.ای وای...از بحث اصلی منحرف شدیم! خب... آقا رجب یکم پیره. مرد مومن و خفنیه. هرچند این دوتا اصلا معلوم نیست. بی بی همیشه میگه که مومن واقعی آقا رجبه، آخه آقا رجب تسبیح دستش نمیگیره و همینجوری بچرخونه و تو کوچه راه بیوفته. مسجد هم که میره، یه گوشه نمازشو میخونه و یه دعا هم میکنه و میره خونش. یقه شو تا بالا نمیبنده و همیشه و با همه حرف میزنه و میخنده. ولی نه فحش میده، نه بچه هارو اذیت میکنه، نه تهمت میزنه. با این که سنش خیلی زیاده همیشه میاد پارک و رو نیمکت میشینه و بچه هارو نگاه میکنه. خیاطی خیلی خوبی داره و هرچی بهش بدی عین روز اول بهت تحویل میده. تو لحاف دوزی هم دست داره. البته خودش میگه که لحاف دوز حرفه ای نیست و اگه خیلی به لحاف دوز نیاز داشتیم سراغش بریم. بی بی همیشه میگه که آقا رجب لنگه نداره، همیشه راست رو به آدم میگه. تازه وقتی که یکی برای خیاط پول نداشته باشه آقا رجب قاطع و خیلی جدی میگه هر وقت داشتی بده.
بیچاره آقا رجب، تنهاس. زنش ده سالی میشه مرده و آقا رجب همیشه به یادشه. هنوز هم تنها زندگی میکنه. همیشه راس ساعت یازده و دو دقیقه شب چراغو خاموش میکنه و احتمالا میخوابه. آخه یه چیزی... میگن آخرین شبی که دست زنشو گرفت و خوابید، ساعت یازده و دو دقیقه شب بود. همه فکر می کردن خوابیده ولی من میدونم چیکار میکنه... دوستم آرمین واحد بالای خونه ی آقا رجبه و من ساعت یازده و نیم رفته بودم کتاب ریاضیم رو ازش بگیرم. مامان آرمین میگه انصافا تو این چند سالی که اومدن تو این محله هیچوقت از طرف آقا رجب اذیت نشدن. راست میگه. اینو میدونم. خلاصه کتاب رو گرفتم و در حالی که از پله ها پایین میومدم، از در خونه ی آقا رجب رد شدم. صدای قرآن میومد. خیی آروم بود ولی بالاخره میومد. یه لحظه همه چیو فهمیدم. یعنی پیرمرد ده ساله هرشب قرآن میخونه؟ بابا دمش گرم. یعنی بعد ساعت یازده و دو دقیقه چراغارو خاموش میکنه تا کسی اذیت نشه و بعدم آروم قرآن میخونه تا کسی بیدار نشه؟ چه خفن. یعنی برا زنش میخونه. نمیدونم.
رفتم خونه. به هیچ کس اینو نگفتم به بی بی هم نگفتم. آخه شاید پیرمرد راضی نباشه خب. میدونم میگی بی بی خیلی حرف میزنه. کل خانواده و خودش هم همینو میگن ولی به قول مامانم بی بی زیاد حرف میزنه ولی حرفاش عین یه رشته طلاس. حتی بابا بهم میگه یه جمله بی بی باعث شد ورشکسته نشه و زندگیش نابود نشه...تو باور میکنی؟ منم باور نمیکنم. ولی خب بی بی همیشه حرفاش خیلی آموزنده ست.
یه هفته پیش یه خانواده جدید اومده بودن به محلمون. یه دوقلو هم داشتن. یه دختر و یه پسر. هردوتاشون مو های طلایی و چشمای آبی. آدم فکر میکنه اینا از خارج ایران اومدن. آقا رجب که اومد بیرون از خونش به بچه ها چشم غره رفت و به سمت پارک حرکت کرد. خودمونیما...چشم غره های آقا رجب خیلی ترسناکه. منم یه بار بهم چشم غره رفت. هیچوقت فراموش نمیکنم و میدونم وقتی به یکی چشم غره بره تهش چی میشه.
آقا رجب اومد پیش دوقلو ها که داشتن بازی میکردن و دوباره بهشون چشم غره رفت. بچه ها رفتن و پشت درخت قایم شدن و آقا رجب دوباره رفت پیششون. گفتم الان میزنن زیر گریه ولی وقتی آقا رجب دوتا آبنبات چوبی از جیبش درآورد داد بهشون خوشحال شدن. همیشه چشم غره هاش به آبنبات چوبی ختم میشه.
به هر بچه ای همیشه یه آبنبات میده. حتی به من که دیگه بزرگ شدم. بعضیا میگن اون تو خونش یه کوه آبنبات داره. همیشه هم دو طعمه. تمشک و سیب. با این که تکراریه ولی خیلی خوشمزس.
چهره آقا رجب کلا یه جوریه که انگار داره بهت چش غره میره ولی وقتی عادت بکنی میبینی که داره میخنده.یه جورایی جادوییه. اون اوایل که هری پاتر دیده بودن فکر می کردم آقا رجب آلبوس دامبلدوره که مرگ جعلی داشته و اومده اینجا.
آقا رجب خیلی مهربونه. همیشه با بچه ها بازی میکنه و همیشه جیبش پر آبنباته و میگه که آبنبات دوای هر دردیه. حتی وقتی که یکی از همسایه هامون تصادف کرد، اومد عیادتش و دوتا آبنبات سیب و تمشک رو داد بهش و گفت این دوتارو با هم بخوره و سریع خوب میشه. باورش سخته ولی دکتر فرداش گفت که حالش خیلی بهتر شده. عجیبه واقعا.
یه بار آقا رجب و بی بی با هم یه حرف زدن. مهم اینه که آدم دلش جوون باشه. آقا رجب بیشتر به این اصل پایبنده و خودم دیدم برای این که یکی از بچه های پارک گریه نکنه، باهاش الاکلنگ بازی کرد.
امروز صبح دوباره دیدمش و گریه کنان رفتم پیشش. اومده بودن و برده بودنش. دکتر و پرستارا با یه برانکارد رفتن تو خونش و درحالی که بهش شوک قلبی میدادن گفتن تموم کرده. گفتن دیشب دقیقا ساعت یازده و دو دقیقه قلبش وایساده. بغضم گرفت و همه اون روز گریه کردن. فرداش که خونش رو گشتن یه کشوی بزرگ پیدا کردن و چشاشون چارتا شد. توی کشو، به طعم مورد علاقه هرکسی تو محله، یه آبنبات بود و اسم هرکی رو روش نوشته بود. همه، بعضیا تعجب کرده بودن و براشون سوال بود رجب از کجا فهمیده چه طعمی رو دوست دارن. ولی اسم همه افراد محله با کاغذ و چسب روی یه آبنبات چسبونده شده بود. همه آبنبات هاشونو برداشتن و با خوشحالی و بغضی توی گلوشون اونو بردن خونه. من به آقا رجب میگم سلطان آبنبات. طعم همه بودا! حتی طعم مورد علاقه مامان و بابا و بی بی . بی بی طعم نوشابه رو دوست داره چون به خاطر قندش نمیتونه نوشابه بخوره .طعم مورد علاقه منم بود، تمشک، همون آبنباتی که آقا رجب داشت. تکراری ولی خوشمزه.همیشه با آبنبات یاد آقا رجب میوفتم.
دلم براش تنگ شده...