دوسال، فقط دوسال دیگه مونده تا اجازهی رفتن از بیان رو داشته باشم.
من با بیان بزرگ شدم، به همه گفتم؛ بیان توی اون دوره زمانی و ارتباط گرفتن با بلاگرای بیان بهترین چیزی بود که میتونست برام اتفاق بیفته و افتاد. قراره از صبح تا شب توی پنل کاربری بودن موقع کرونا، فرستادن عکسام با استرس، نشون دادن صدای عجیب غریبم توی 13 سالگی، باز کردن عکسای دوستام با ذوق، چت کردن با پیام خصوصی و حس خوبی که یه پیام خصوصی جدید داشت، جواب دادن به ناشناسا توی بهترین خاطراتم بمونن.
الان یه سال از 5 اسفند قبلی گذشت و بالغتر، زیباتر و غمگینترم. سال طولانی و بدی بود. بوی خون و سرما میداد و نفیسه دیگه مثل قبل پیشم نبود، نفیسه جنگ خودشو داشت و من میدیدم که چجوری میجنگه؛ ولی نمیتونستم بهش کمک کنم. امسال روشن نبود، حس سو سو زدن نور چراغی رو میداد که توی برف داره خاموش میشه، حس چکه کردن قطره خون روی برف. و درسته، هنوزم میگم که به نفیسه افتخار میکنم و نمیدونم چجوری انقدر شجاعه، که چجوری انقدر الگوی خوبیه.
امسال بیشتر از قبل یلدا رو شناختم، بیشتر از قبل اون نور و اون روشنایی بدن خونیم رو گرم کرد، میدونم که اگه یلدا نبود، بدن خونیم توی سرما یخ میزد و میمرد. ولی یلدا بود و چراغی که وسط بارش برف سوسو میزد خاموش نشد، فقط به خاطر اینکه اون اینجاست.
اما امسال، بعد از 3 سال توی بیان بودن دیگه اون صدای 13 سالگی رو ندارم، موهام فرتر شدن، بدنم بهتر شده، تجربهام بیشتر شده، دستام برای نگه داشتن شمشیر بزرگتر شدن و هویتی که داشتم تغییر کرده؛ امسال دوباره، مثل هرسال با اضطراب جنگیدم؛ هرروز ضربه محکمتری نسبت به دیروز زدم، هرروز بیشتر از دیروز هلش دادم و امسال من برنده شدم. میدونم که نرفته و هست؛ هیچوقت قرار نیست بره. ولی امسال حتی با بدن خونی و زخمای باز و اشکای خشک شده من برنده شدم.
فکر کنم هدف امسال دوباره و دوباره جنگیدن باشه، چون اگه ازش نیام بیرون همونجا خفه میشم و تموم کسایی که دوستشون داشتم رو با خودم میکشم تو مرداب. باید عشقکتاب رو زنده نگه دارم چون اگه اون بمیره، هر چیزی که با اشک و خون نگه داشتم میریزه. باید به هر قیمتی که شده زنده نگهش دارم.
چون دیگه قرار نیست تو زمین بازی خودم، تنهایی آسیب ببینم. حتی اگه ببازم، تنها چیزی که ازش مطمئن میشم اینه که تو قرار نیست ببری.