تابستون جالبی بود، خندیدم، مسابقهی کیکبوکس رو از نزدیک دیدم، عاشق بودم، یه سری از مواقع عشق دریافت کردم، توی تاریکی شب پریدم توی دریا و سعی کردم دستای خیسمو با بدن خیسترم خشک کنم تا بتونم چیپس بخورم، فکر کردم ارزشش رو ندارم، فکر کردم لیاقتش رو ندارم، با دیدن talk to me واقعا بهم خوش گذشت، ساعت هفت صبح خودمو از تخت کشیدم بیرون تا بتونم درس بخونم، شطرنج بازی کردم، تو اینترنت با آدما دعوا کردم و جالب بود، تقریبا مطمئن شدم که چندتا از دوستام منو دوست صمیمی خودشون نمیبینن، با یکی از دوستام آهنگای قدیمی رپ ایرانی رو دوره کردم، با اتوبوس و دوستام رفتم جایی که فکرشو نمیکردم، بلند بلند آهنگ گوش دادم، دوچرخهسواری کردم، جلوی آینه گریه کردم، وزنه رو پرت کردم رو زمین چون نمیتونستم اون حرکتی که میخواستم رو باهاش بزنم. فکر کردم هنوز چیزی که میخوام نیستم، و فقط اگه یکم بهتر بودم همه چیز درست میشد، با همه چیز خودم رو مقایسه کردم و فکر کردم دوست، فرزند، برادر، پارتنر و شاگرد خوبی نیستم. و در آخر همه چیز پارتی نرفتم، کاشکی میرفتم.
تابستون بدی نبود، میتونست بدتر از اینم باشه؛ واقعا دلم میخواد که شما هم تابستون خوبی رو گذرونده باشید، که قوی بوده باشید و عاشق همدیگه. که واقعا از یه فیلم لذت ببرید و بلند آهنگ گوش بدید و گریه کنید و داد بزنید و یه نفر رو بغل کنید. چون آخرش زندگی درمورد همینه، زندگی درمورد اینه که قوی باشی و عاشق یه نفر. و بدونی که توسط یه انسان (یا انسانها، چه بهتر.) دوست داشته شدی.
بهش میگیم خانواده.