دوباره دیدمت.
توی کتابفروشی نشسته بودی. همونجایی که برای اولین بار همو دیدیم، همونجا که قبل از رفتنت باهات صحبت کردم. توی چشمات چیزی بود که تا حالا ندیده بودم، میدرخشید و مهربون بود. شاید همونجا بود که عاشقت شدم.
یادته زیبا؟ روزهای بعدی هم رفتیم همون کتابفروشی، یه سری وقتا قهوه میخوردیم و درمورد کتابهای موردعلاقهمون صحبت میکردیم و من باید خیلی تلاش میکردم تا بتونم درمورد حرفات تمرکز کنم. درسته که توضیحاتت درمورد آلبر کامو جذاب بود، ولی تو هیچوقت روبروی خودت نبودی و چشمات رو از دید من ندیدی. همون موقع آروم شونهم رو لمس کردی و بهم گفتی که از صبح تا حالا چیزی نخوردم و بهتره الان شروع کنم. شاید همونجا بود که عاشقت شدم.
تو آروم و مهربون بودی، میخواستم تموم عشقی که تا حالا تجربه کرده بودم رو بریزم توی یه شیشه و بدم بهت که همیشه بتونی نگهشون داری، که همیشه عاشقم باشی و عاشقت باشم. چون هردوتامون لیاقتش رو داریم. عینکم رو از روی صورتم بر میداری و چشمام رو میبوسی و من لبخند میزنم. ما تا همیشه جریان داریم. دستت رو میکنی توی موهام و من بازوت رو نوازش میکنم. ما تا همیشه جریان داریم. سرت رو میذاری روی پاهام و کتاب میخونی و من گل میذارم بین موهات. ما تا همیشه جریان داریم. وقتی پلیلیستی که برات درست کردم رو نشونت میدم ذوق میکنی و هندزفری میذاری توی گوشمون، آروم با هم میرقصیم و من متوجه میشم که هیچ زمانی نبوده که عاشقت بشم. تو تموم چیزی بودی که همیشه میخواستم، من عاشقت بودم. و تو رنگ سفیدمی روی یه بوم نقاشی کدر و کثیف.
بوی قهوه میاد، گونهم رو میبوسی و پیشونیت رو میبوسم. نزدیک ساحل نیستیم ولی صدای دریا میاد.
ما تا همیشه جریان داریم.
از طرف امیریوسف. خالصترین امیریوسف.
با عشق.