کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

توجه!

سلام، من عشق کتابم، اینجا بهم عشق کتاب میگن.

ازتون میخوام قبل از اینکه برین و وبلاگم رو بخونین، اگه منو توی دنیای واقعی دیدید و باهام حرف زدید، باهاتون حرف زدم و یا دوست بودیم، حتی اگه از کنارم توی خیابون رد شدین، اینجا رو نخونین؛ بدونید که نمیخوام کسی از زندگی آفلاینم بیاد توی زندگی آنلاینم؛ مگه اینکه خودم بهش اجازه بدم.

 

آپدیت:

و درمورد کپی کردن جمله‌ها و حتی کل متنای تو وبلاگ، تا زمانی که دست توی متن برده نشه و منبع زیرش زده بشه هیچ مشکلی نداره. (اگه غلط نوشتاری پیدا و درستش کردین علاوه بر اینکه مشکلی نداره، ثوابم داره. اگه غلط نوشتاری‌ای پیدا کردین خوشحال میشم بیاین خصوصیم و بهم بگید. :دی)

آپدیت II: قطعا انسان‌های سالم در طول زندگیشون دست به تغییر عقاید میزنن؛ همونطور که متوجه هستید، در دوره نوجوانی این تغییر عقایدا خیلی بیشتر میشن. من، (مخصوصا بعد از اتفاقات اخیر.) دیگه آدمی نیستم که دوسال پیش بودم. بنابراین اگه کامنت یا عقیده‌ای از دوسال پیش من در فضای وبلاگ دیدید، بدونید که از اون آدم شرمسار نیستم و به نظرم تغییرات انسان از همین مسیرها میگذره، انتخاب عقاید مختلف. ولی دیگه اون عقاید دوسال پیش رو ندارم. آدم توی دوسال تغییرای زیادی میتونه بکنه. چه بسا که تو وضعیت ما باشه.

ممنونم که بهم احترام میذارید. موفق باشید.

۹۲

Lover: at their very best

 

 
bayan tools Car Seat Headrestbeach life in death

beach life in death

 

این شروع یه دوره جدید نیست، هیچوقت تموم نشد که بخواد شروع شه. ولی الان حس میکنم که دوباره لباسای خودمو پوشیدم. من اینجام. دوباره. من عشق کتاب بودم، و انگار که هنوزم هستم، میتونین به اسمای پیتر، حصار، سینیور و هرچی دلتون بخواد صدام کنین؛ اگه قبلا چندبار اسم سینیور رو شنیدین حالا میدونین که اون منم. 

۳۴ ۳۰

جریان

ما تا همیشه جریان داریم.

 

زیبای بوسیدنی من،

اوقات زیادی می‌شه که به لحظه‌های مشخصی از زندگیم فکر می‌کنم و انقدر پررنگن که انگار دارم دوباره و دوباره اتفاق افتادنشون رو می‌بینم؛ می‌تونم توی دستام بگیرمشون، عطرشون رو بو کنم و توصیف تک‌تک لحظاتشون رو بنویسم. می‌دونی که این لحظات مثل دود سیگارن، می‌درخشن، می‌چرخن و توی هوا محو می‌شن و فقط عطرشون می‌مونه. 

بهت گفته بودم، می‌ترسیدم، از حس کردنم می‌ترسیدم اما دیگه این‌طوری نیست؛ حالا دارم به یاد می‌آرم و تو رو می‌بینم که توی تموم اون لحظات با من بودی. ما جلوی رستوران ایستاده بودیم و هوا سردتر و سردتر می‌شد، ما پیاده یه مسیر طولانی رو تا خونه رفتیم و تموم مدت لبخند روی لبامون بود، ما توی شهربازی می‌خندیدیم و صحبت می‌کردیم، من جزوی از توئم و تو جزوی از من. من جای تو زندگی می‌کنم و تو جای من.

 امیریوسف و زیبایی وجود نداره. ما یکی هستیم.

ما با هم توی حیاط نشسته بودیم و به ماه نگاه می‌کردیم، ما بودیم که وقتی کف خونه رو آب برداشته بود با جوراب‌های خیس شروع به جمع کردن فرش‌ها کردیم، ما بودیم که سیگار به لب die for you از د ویکند رو بلند می‌خوندیم و صبحش با حالت تهوع طلوع آفتاب رو تماشا می‌کردیم. ما‌ اونجا بودیم، تو سیگارم بودی و من فندکت، تو برای من اعتیاد به خودت رو آوردی و من برای تو جرقه‌ای که باعث درخشیدنت شده.

ما هزاران دفعه زندگی می‌کنیم و توی هر زندگی من به چشمات خیره می‌شم و تو لبخند می‌زنی. توی هر زندگی با هم die for you از د ویکند رو می‌خونیم و توی هر زندگی موقع غذا درست کردن برات، دستم می‌سوزه. ما اونجاییم و تکرار می‌شیم، دوره‌های زمانی متفاوت، روش‌های آشنایی متفاوت و زبان و لهجه‌ی متفاوت. گاهی آدم و گاهی گربه و گاهی درخت. اما برای من فرقی نداره. تنها چیزی که هیچوقت تغییر نمی‌کنه، نوع نگاه من به توئه. 

چون تو همیشه می‌درخشی و من همیشه عاشق توئم.

 

از طرف امیریوسف.

با عشق.

۲ ۱۳

نت‌های پیانو

زیبای قشنگ من،

ملاقات‌هایی که اینجا با هم داریم رو دوست دارم؛ خیلی خالص و دور از هر شلوغی‌ای هستن، بهم اجازه می‌دن بهتر عاشقت باشم. بهم اجازه می‌دن بیشتر نزدیکت باشم.

زمان‌های زیادی هست که مچ خودمو در حال فکر کردن به گذشته می‌گیرم. فکر کنم می‌ترسم دیگه چیزی مثل قبل نشه و اگه بشه، تو دیگه عاشقم نباشی.

می‌گردم تا بتونم شخصیتی از خودم بسازم که هم توی دوست داشتنت جسور باشه و هم جلوی دنیا محافظه‌کار، بتونه هم ببوستت و هم ازت محافظت کنه، دستی که محکم می‌گیریش و آغوشی که توش به راحتی گم می‌شی، چشم‌هایی که از شدت درخشیدنت روشن می‌شن و لب‌هایی که وقتی اسمتو می‌گن لبخند می‌زنن.

 بوسه‌ی بی‌نقصی که روی پیشونیت فرود میاد و تا همیشه ثبت می‌شه، سیگاری که تو می‌بوسیش و دودش توی وجودت ذوب می‌شه، انگشت‌هایی که روی پوستت نت‌های پیانو رو اجرا می‌کنن. آرشه‌ای برای ویولن تنت.

عزیز دلم، من اشتباهات زیادی داشتم. خودم رو شکنجه می‌دادم و سعی می‌کردم ذره ذره‌ی کسی که می‌تونستم برای تو بشم رو دفن کنم چون ازش می‌ترسیدم. چون فکر می‌کردم اگه بتونی من واقعی رو ببینی، احساست بهم تغییر کنه.

سعی کردم قوی باشم تا بتونم ازت دفاع کنم در صورتی که خودمو در معرض خطر قرار می‌دادم. سعی می‌کردم کس دیگه‌ای باشم در صورتی که تو، من رو بوسیدی نه کس دیگه‌ای رو. دنبال نوشتن دوباره‌ی خودم بودم تا بتونم برای تو بی‌نقص باشم در صورتی که زیباترین عکس من و تو، همون عکس تار و بی‌کیفیتیه که داریم توش می‌خندیم. 

بین کتاب‌ها و تحلیل‌ها و پیش‌بینی‌هام از آینده گم شده بودم و یادم رفته بود که برای تو حاضرم همشون رو آتیش بزنم. فکر می‌کردم ساختن یه نسخه‌ی بی‌نقص از خودم باعث می‌شه مرد بهتری باشم و یادم رفته بود که تو بیشتر از همه، زخم‌هام رو بوسیدی.

یادت نره، من نت‌های پیانوی کنار صدات هستم و ما تا همیشه به عنوان یک آهنگ، جریان داریم.

 

از طرف امیریوسف. 

با عشق.

 

پ.ن: امیدوار باش که دستور العمل درست کردن کیک موردعلاقه‌ت رو پیدا نکنم.  

۴ ۵

درخشش

ما یک بازتاب دقیق از عشق هستیم.

 

زیبای عزیزم،

همه‌چیز در حال فرو پاشیدنه و من به تو فکر می‌کنم. مسیر آینده‌م هر ساعت عوض می‌شه و من به تو فکر می‌کنم. چیزها جوری که برنامه‌ریزی کردم اتفاق نیفتادن و من هنوز به تو فکر می‌کنم.

ما در حال رقصیدنیم و من برات می‌نویسم؛ نامه‌هام به تو توی زمان می‌چرخن و ثبت می‌شن چون عشق من به تو همیشه جریان داره، ما همیشه جریان داریم و می‌درخشیم. رقص ما روی زمین جا می‌ذاره و درخششمون از آسمون پیداست. رایحه‌ی عطرمون توی جاهایی که بوسیدمت، جریان داره و طرح لبخندت روی دیوارهاش نقش بسته. دفعه‌ی قبل شال‌گردنم رو گرفتی و بهم گفتی هروقت دلم برات تنگ شد اینو می‌اندازم دور گردنم و تظاهر می‌کنم بغلم کردی، به روت نیاوردم که از اون موقع به بعد توی تموم عکسایی که ازت گرفته شده اون شال‌گردن دور گردنت بود. 

من آتیش توی قلبتم، توی تو گم میشم، توی تو ذوب میشم تا جایی که هیچی ازم نمونه. نور تو روی من می‌درخشه و روشنم می‌کنه. جای دستات روی تنم می‌مونه و خاموشم می‌کنه. رد بوسه‌هام روی تنت می‌مونه و می‌درخشه. من سیگار توئم و تو ستاره‌ی منی. من دود سیگارِ توی ریه‌هاتم و تو نور کورکننده‌ی توی چشمامی.

ما همه‌‌جا هستیم و تا همیشه جریان داریم. ما توی هر فیلم عاشقانه‌ای هستیم که تا حالا کارگردانی شده، توی هر آهنگ احساسی‌ای که تا حالا خونده شده و توی هر نامه‌‌ای که تا حالا برای یه معشوق نوشته شده. ما همه‌جا هستیم. توی هر اثر هنری و هر موزه‌ای که تا حالا وجود داشته، توی هر شهر و هر بوسه‌ای که تا حالا شکل گرفته، توی ذهن هر شاعر و روی کاغذ هر نویسنده‌ای که می‌نویسه.

ما همه‌جا هستیم، چون می‌درخشی و هیچکس نمی‌تونه درخشیدنت رو نادیده بگیره.

 

می‌دونی که دوستت دارم.

با عشق، امیریوسف.  

۴ ۷

ستاره‌ی زیبا و دوست‌داشتنی من

زیبای دوست‌داشتنی من.

اتفاقات زیادی افتاد. اونقدری که نمی‌شه الان و اینجا توضیحشون داد؛ اونقدری که اگه بخوام اینجا توضیحشون بدم برای نوشتن درمورد تو، جا کم میاد و تو هم که خوب منو می‌شناسی، تنها چیزی که بیشتر از نوشتن و صحبت کردن درمورد تو دوست دارم، نگاه کردن بهته. 

زیبای عزیز من، حالا که بزرگ‌تر شدم و تجربه‌ی بیشتری دارم، می‌تونم بهتر توصیفت کنم و زیباتر ازت بنویسم. حالا بزرگ‌تر شدم و می‌تونم محکم‌تر بغلت کنم، حالا بزرگ‌تر شدم و زورم بیشتر از همیشه به دنیا می‌رسه.

من کنار تو بزرگ شدم، من با تو بزرگ شدم ولی هنوز همون عشق‌ کتاب 14 ساله‌م. تو با من بزرگ شدی، تو کنار من بزرگ شدی و هنوز همون ستاره‌ای هستی که همیشه بودی.

ما هیچوقت تغییر نکردیم. هر بوسه و هر آغوش، هر خنده‌ای که کنارم داشتی و هر گریه‌ای که توی بغلم کردی، هر بار که با هم رقصیدیم و هر بار که با هم بحث کردیم، هر بار که بهم زنگ زدی و هر بار که دیدمت، ما هنوز همون بچه‌هاییم، تو هنوز همون ستاره‌ی درخشانی و من هنوز همون عشق کتاب 14 ساله، تو هنوز می‌خونی و من هنوز می‌نوازم، نت‌های پیانوی من تا ابد کنار صدات می‌درخشن و اکوی خنده‌های ما توی زمان پخش می‌شه. رد اشک‌هات تا ابد روی شونه‌م می‌مونه همون‌جور که رد بوسه‌ت روی گونه‌هام مونده.

اگه یکم دقت کنی، می‌تونی خودتو از نگاه من ببینی و متوجه بشی که تو همیشه یه ستاره بودی، مهم نیست مردم حالا دارن می‌بیننش یا نه، تو همیشه یه ستاره بودی. ستاره‌ی من.

ستاره‌ی زیبا و دوست‌داشتنی من.

 

 

از طرف عشق کتاب، با عشق.

۰ ۷

لامپ شکسته شده

من هیچوقت باهات روراست نبودم.

شاید چون می‌ترسیدم اشتباه کرده باشم و اشتباهاتم بهت آسیب بزنن. اما تو از من نترس‌تر بودی، از رها کردنم نترسیدی، نترسیدی که تصمیماتت همه‌چیز و مخصوصا من رو خراب کنن. هیچوقت از اشتباه کردن نمی‌ترسیدی و جوری جلو می‌رفتی انگار داری داستان یه کتاب رو دنبال می‌کنی. 

تو هیچوقت باهام روراست نبودی.

فقط می‌گفتی که هستی، من تموم اون مدت تلاش می‌کردم بین حرفات و اتفاقاتی که افتاده یه ارتباطی پیدا کنم و هربار که دوباره اتفاق می‌افتاد تموم منطقم از دستم می‌رفت، درک نمی‌کردم چجوری یه نفر که انقدر دوستش داشتم و دوستم داشته می‌تونه همچین تصمیمی رو دوباره و دوباره و دوباره بگیره. هردفعه بیشتر از قبل بهم آسیب می‌زد و هردفعه به این فکر می‌کردم که مگه جز خوبی کار دیگه‌ای انجام دادم که مستحق این حجم از درد برای بار اول، دوم، سوم و چهارم باشم؟

جوابی نمی‌گرفتم. نه از تو، نه از خودم و نه از بقیه.

فکر کنم هیچوقت نشناختمت، نمی‌تونستم با اطمینان رفتارات رو پیش‌بینی کنم و هروقت فکر می‌کردم کاری از تو بر نمیاد، بر می‌اومد. شاید دنبال اون لحظه از من و تو بودم که نصف شب درمورد لیلی صحبت می‌کردیم و نمی‌تونستیم خنده‌هامونو کنترل کنیم، یا اون روزی که از صبح زود تا عصر کنار هم بودیم و من دیگه کنار خودم احساست نمی‌کردم چون توی پوست و قلبم رفته بودی، یا اون شبی که فرداش من باید برای عکاسی می‌رفتم و تو باید برای رانندگیت صبح زود بیدار می‌شدی، یا اولین شبی که درمورد احساساتمون صحبت کردیم و صبحش با بزرگ‌ترین لبخند دنیا بیدار شدم. 

من برات کافی نبودم.

اگه سرتاسر چیزی که داشتیم رو نگاه کنی من همیشه توی یه ترن هوایی بزرگ بودم، هنوزم که هنوزه نمی‌تونم از اتفاق خوبی که میفته لذت می‌برم چون فکر می‌کنم مثل اتفاقی که با تو افتاد همیشه قراره بعد هر خوبی‌‌ای برام یه اتقاق ناخوشایند بیفته، ای کاش به اندازه‌ی من می‌ترسیدی.

تو بهم همه‌چیز دادی و بعدش چندین و چندبار تموم چیزامو گرفتی. من و عشقی که برات داشتم رو اسراف کردی، می‌گفتی برات مهمه و اهمیت داره که انقدر اذیت شدم، ولی واقعا؟ واقعا برات مهمه یا داری خودتو گول می‌زنی؟ من هیچ‌جا بیشتر از روبروی تو بی‌دفاع نبودم و این تصمیمی بود که هرروز به محض بیدار شدن می‌گرفتم، هردفعه فکر می‌کردم شاید این دفعه که بدون زره اومدم روبروت گرمی آغوشت با سردی شمشیرت خاموش نشه، که شاید این دفعه فقط بغلم کنی، انقدر محکم بغلم کنی که جزوی از تو بشم، جوری بغلم کنی که بدونم تو هم اندازه‌ی من دلتنگ چیزی هستی که همیشه داشتیم، جوری که بهم این شجاعتو بده تا محکم‌تر بغلت کنم و نذارم هیچوقت بترسی. 

نکردی. 

یه جاهایی بهت التماس کردم. 

نکردی. 

من هیچوقت باهات روراست نبودم وگرنه بهت می‌گفتم که چقدر اذیتم کردی، بهت می‌گفتم که تمومِ خودم رو وقف چیزی که داشتیم کردم و بدترین آسیب ممکن رو دیدم، بهت می‌گفتم که ازت عصبانیم و ناراحتم، بهت می‌گفتم که منو شکستی. 

تو هیچوقت دوستم نداشتی وگرنه برای یه بارم که‌ شده به حرفام گوش می‌کردی و ازم فرار نمی‌کردی، وگرنه برای یه بارم که شده می‌ترسیدی که شاید به ته وجودم آسیب زده باشی، که شاید واقعا کسی که دوستت داشت رو اذیت کردی. 

من نمی‌خوام این پست برای بقیه قابل درک باشه، نمی‌خوام ازش نقل قول‌های خوبی در بیاد، فقط می‌خوام برای یه بارم که شده بگم چقدر خسته‌م و چقدر ازت ناراحتم. حتی با اینکه نه بقیه می‌فهمن و نه حتی خودت. تو عوض شدی و هضم این برام سخت بود. 

تو یه تصویر خراب شده و تاریک توی رویاهامی.

یه آینه‌ی مضطرب‌کننده و شکسته توی واقعیتم.

می‌خوام جلوی آینه خودتو نگاه کنی و به این درک برسی که اگه خود قدیمیت می‌دونست چیکار کردی ازت خجالت می‌کشید. همینجوری که من الان ازت خجالت می‌کشم. 

 

 

از طرف آگست. (آگی.)

۵ ۱۲

احساسات

من هیچوقت با احساساتم راحت نبودم.

و این چیز قابل توجهیه، چون توی سراسر زندگیم آدمی بودم که حس کردن رو دوست داشت اما همیشه درموردش احساس گناه می‌کرد؛ وقنی جوون‌تر بودم، تصور می‌کردم که همیشه باید بی‌احساس و سرد باشم و هیچوقت به خودم فرصت ندم تا بتونم ذره‌ای برای چیزی احساس ضعف کنم، فکر می‌کردم با این رفتارم بیشتر مرد می‌شم در صورتی که بعدش متوجه شدم لازمه‌ی بالغ شدن، هوش احساسیه و سرکوب احساسات نمونه‌ی دقیق نداشتن هوش احساسی.

فکر می‌کنم روابطم باعث شد به این موضوع برسم، چون توی فاصله‌ی زمانی‌ای که یادم میاد فردی که تصور می‌کردم همیشه دوستم میمونه و با هم بزرگ می‌شیم به راحتی از زندگیم رفت و هیچوقت نتونستیم درستش بکنیم، گروه دوستی‌ای که توش واقعا خوشحال بودم خراب شد و الان حتی یادم نمیاد یه زمانی با صمیمی‌ترین دوستم که مثل خواهرم بود چی می‌گفتیم؛ فقط یادمه خوش می‌گذشت. یه مقدار خیلی زیادی خوش می‌گذشت.

تجربه‌ی همه‌ی این رابطه‌ها باعث شده که احساسات خاصی توی وجودم شکل بگیره، من ترجیح میدم بهشون مثل لکه‌های رنگی روی روح نگاه کنم چون ممکنه یادم رفته باشه چیکارا می‌کردیم اما احساسات خوب و بدی که تجربه کردم همیشه روی روحم میمونه و هیچوقت پاک نمی‌شه، هاله‌های رنگی. قبلا این هاله‌های رنگی می‌رفتن توی ریه‌م و راه نفسمو می‌گرفتن.

نسبت به همه‌چیز نفرت دارم.

یکی از پررنگ‌ترین احساس‌هایی که دارم نفرته؛ قبلا نسبت به خودم بود چون فکر می‌کردم من دلیل تموم اتفاق‌های بدی هستم که اطرافم میفته و بعد از یه اتفاقی که برام افتاد اشتباهم رو متوجه شدم؛ من دلیلشون نبودم. اما نفرت درونم از بین نرفت و فقط به شکل‌های دیگه تبدیل شد، قبلا باورم نمی‌شد که می‌تونم این همه عشق رو توی خودم نگه دارم و حالا باور نمی‌کنم که چجوری می‌تونم انقدر متنفر باشم.

دلم می‌خواد دستم رو بکنم توی سینه‌م و قلبمو بکشم بیرون، دلم می‌خواد دود تنفس کنم، دلم می‌خواد تموم مدت خودمو توی یه اتاق کوچیک حبس کنم، دلم می‌خواد شعله‌ی آتیش لباسام و پوستم رو بسوزونه. همه‌ی اینا به خاطر احساس تنفری که نسبت به همه‌چیز دارم، و فکر نکنم به همین سادگی بتونم از بینش ببرم و مردم رو...ببخشم.

۳

رز

عزیزم؛

من یک بازتاب ناواضح و شکسته از شخصیتت هستم، یک دسته‌‌ی گل رز روبروی در آپارتمانت، یک گردنبند مروارید در گردنت، صدای پرندگانی که پنج صبح از بیرون از اتاقت به گوش می‌رسد.

من می‌رقصم و تو می‌درخشی، تو می‌درخشی و من می‌سوزم، من می‌سوزم و تو نوازش می‌کنی، تو نوازش می‌کنی و من در آغوش می‌گیرم، من در آغوش می‌گیرم و انگشت‌ها در هم قفل می‌شن، بازوها بدن رو در آغوش می‌گیرن و تنفس‌ها هماهنگ می‌شن. ما یکی هستیم. ما می‌درخشیم. خاکستر سیگار روی پوستت می‌سوزه و جا می‌ذاره، انگشتم جای سوختگی‌هات رو لمس می‌کنه و دستت قلبم رو. بهت گفتم توی من چیزی هست که باعث می‌شه بیش از حد احساس کنم، یه هاله‌‌ی رنگ. اون رو لمس می‌کنی و به محض تماستون، دنیا ساکت می‌شه.

عزیزم؛

تو یک بازتاب واضح و کورکننده از شخصیتم هستی؛ یک فندک برای روشن کردن سیگارم، یک آینه برای دیدن اینکه چه کسی هستم و یک تابلو برای اینکه خیره شوم. به تو.

حالا ما توی ساحلیم. موهات صدفی رنگ و کوتاهه و پوست دستم سوخته. انگشتت دستم رو لمس می‌کنه و دستم قلبت رو. ما زیر موج‌ها می‌خوابیم و لبخند می‌زنی. من بهت خیره می‌شم و تو بهم گوش می‌دی. تو می‌دونی که من توی بدنم راحت نیستم و وقتی عاشقم، انگار توی دوتا بدن قرار دارم و می‌تونم بیشتر زندگی کنم. حالا ما یکی هستیم.

عزیزم؛

ما یک بازتاب دقیق از عشق هستیم. تابلو و نقاش، آهنگ و نوازنده، گل رز و معشوق، لبخند و عاشق.

حالا ما دست همو گرفتیم و تنها نیستیم، برمی‌گردیم "خونه" و تو آواز می‌خونی، من گوش می‌دم. چراغ‌ها خاموش می‌شن و فقط ما وجود داریم و بین دوتا قلب و دست‌ها و چشم‌ها و گوش‌ها و لبخندهایی که در آغوشمون هست، امیریوسف و زیبایی وجود نداره. ما یکی هستیم.

ما یک بازتاب دقیق از عشق هستیم.

۶

پیانو و الیکا

الیکای عزیزم؛

اتفاقات زیادی برام افتاد.

پنیک اتکی که از ناکجاآباد بهم خورد، شکستن‌های ناگهانی که گاهی جمع کردن تیکه‌هاشون سخت بود، تنفر از خودم و تاریکی‌ای که دورم رو گرفته بود و هرچقدر فریاد می‌زدم صدام نامفهوم‌تر می‌شد. یادم میاد که منو در آغوش گرفتی و من می‌خواستم همونجا بمونم. دستتو روی سرم کشیدی و بهم گفتی که درست می‌شه. فکر می‌کردم درست نمی‌شه. دیدی الیکا؟ ما توی تاریکی ایستاده بودیم و تو دستاتو دورم حلقه کرده بودی و جز ضربان قلبت صدای بارش بارون می‌اومد. من خوشبختم.

اون شب بیرون اومدی و شروع به فیلم دیدن کردی، انگار نه انگار که بعد این که اومدی، احساس می‌کردم دست‌های کمتری گلوم رو فشردن و می‌تونم راحت‌تر نفس بکشم. اون شب دستتو روی سینه‌م گذاشتی و بهم گفتی چیزی که ازش متنفر شدم، چیزیه که واقعا هستم و نباید تغییرش بدم. و من می‌تونم خوشحال باشم فقط اگه بتونم خونه‌م رو پیدا کنم، بهم گفتی که مواظب خودم باشم. نوک انگشتات که شونه‌م رو لمس می‌کرد، جا می‌ذاشت روی خاکسترهای سیاهی که سرتاسر پوستم رو پوشونده بود اما تو خیلی راحت خاکسترها رو تمیز کردی و به پیانو زدنت ادامه دادی.

فرداش جوری تظاهر کردی که انگار هیچوقت صحبت نکردیم اما من یادم مونده بود. چون بالاخره تونسته بودم راحت بخوابم.

چند وقت پیش بهت گفتم که خوب شدم و تو لبخند زدی.

 

و درست می‌گفتی، حالا عاشق بهتریم الیکا. هم نسبت به خودم و هم نسبت به زیبا و می‌دونم که بهم افتخار می‌کنی.

از طرف عشق‌ کتاب.

با عشق.

۱۱

قهوه، دریا، زیبا.

دوباره دیدمت.

توی کتاب‌فروشی نشسته بودی. همونجایی که برای اولین بار همو دیدیم، همونجا که قبل از رفتنت باهات صحبت کردم. توی چشمات چیزی بود که تا حالا ندیده بودم، می‌درخشید و مهربون بود. شاید همونجا بود که عاشقت شدم.

یادته زیبا؟ روزهای بعدی هم رفتیم همون کتاب‌فروشی، یه سری وقتا قهوه می‌خوردیم و درمورد کتاب‌های موردعلاقه‌مون صحبت می‌کردیم و من باید خیلی تلاش می‌کردم تا بتونم درمورد حرفات تمرکز کنم. درسته که توضیحاتت درمورد آلبر کامو جذاب بود، ولی تو هیچوقت روبروی خودت نبودی و چشمات رو از دید من ندیدی. همون موقع آروم شونه‌م رو لمس کردی و بهم گفتی که از صبح تا حالا چیزی نخوردم و بهتره الان شروع کنم. شاید همونجا بود که عاشقت شدم.

تو آروم و مهربون بودی، می‌خواستم تموم عشقی که تا حالا تجربه کرده بودم رو بریزم توی یه شیشه و بدم بهت که همیشه بتونی نگهشون داری، که همیشه عاشقم باشی و عاشقت باشم. چون هردوتامون لیاقتش رو داریم. عینکم رو از روی صورتم بر می‌داری و چشمام رو می‌بوسی و من لبخند می‌زنم. ما تا همیشه جریان داریم. دستت رو می‌کنی توی موهام و من بازوت رو نوازش می‌کنم. ما تا همیشه جریان داریم. سرت رو می‌ذاری روی پاهام و کتاب می‌خونی و من گل می‌ذارم بین موهات. ما تا همیشه جریان داریم. وقتی پلی‌لیستی که برات درست کردم رو نشونت می‌دم ذوق می‌کنی و هندزفری می‌ذاری توی گوشمون، آروم با هم می‌رقصیم و من متوجه می‌شم که هیچ زمانی نبوده که عاشقت بشم. تو تموم چیزی بودی که همیشه می‌خواستم، من عاشقت بودم. و تو رنگ سفیدمی روی یه بوم نقاشی کدر و کثیف.

بوی قهوه میاد، گونه‌م رو می‌بوسی و پیشونیت رو می‌بوسم. نزدیک ساحل نیستیم ولی صدای دریا میاد.

ما تا همیشه جریان داریم.

 

از طرف امیریوسف. خالص‌ترین امیریوسف.

با عشق.

۴ ۱۸

بی‌نام

تصمیم داشتم برات بنویسم و بعدش ازت دست بکشم اما متوجه شدم که دیگه هیچ چیزی برای نوشتن ندارم. هیچ خاطره‌ای و هیچ احساساتی. چشمه‌ی نوشتنم دیگه برات نمی‌جوشه. حالا دیگه توی خاطراتم مثل مه می‌مونی، همینجور که یه مدت طولانی مثل مه بودی و دنبالت می‌دویدم و فراموش کرده بودم که نمی‌شه سایه‌ها رو در آغوش کشید. سعی کردم بغلت کنم و مواظبت باشم، حتی اگه به قیمت خونی شدن بدن خودم تموم بشه.

فراموش کرده بودم که نمی‌شه سایه‌ها رو در آغوش کشید.

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان