من هیچوقت باهات روراست نبودم.
شاید چون میترسیدم اشتباه کرده باشم و اشتباهاتم بهت آسیب بزنن. اما تو از من نترستر بودی، از رها کردنم نترسیدی، نترسیدی که تصمیماتت همهچیز و مخصوصا من رو خراب کنن. هیچوقت از اشتباه کردن نمیترسیدی و جوری جلو میرفتی انگار داری داستان یه کتاب رو دنبال میکنی.
تو هیچوقت باهام روراست نبودی.
فقط میگفتی که هستی، من تموم اون مدت تلاش میکردم بین حرفات و اتفاقاتی که افتاده یه ارتباطی پیدا کنم و هربار که دوباره اتفاق میافتاد تموم منطقم از دستم میرفت، درک نمیکردم چجوری یه نفر که انقدر دوستش داشتم و دوستم داشته میتونه همچین تصمیمی رو دوباره و دوباره و دوباره بگیره. هردفعه بیشتر از قبل بهم آسیب میزد و هردفعه به این فکر میکردم که مگه جز خوبی کار دیگهای انجام دادم که مستحق این حجم از درد برای بار اول، دوم، سوم و چهارم باشم؟
جوابی نمیگرفتم. نه از تو، نه از خودم و نه از بقیه.
فکر کنم هیچوقت نشناختمت، نمیتونستم با اطمینان رفتارات رو پیشبینی کنم و هروقت فکر میکردم کاری از تو بر نمیاد، بر میاومد. شاید دنبال اون لحظه از من و تو بودم که نصف شب درمورد لیلی صحبت میکردیم و نمیتونستیم خندههامونو کنترل کنیم، یا اون روزی که از صبح زود تا عصر کنار هم بودیم و من دیگه کنار خودم احساست نمیکردم چون توی پوست و قلبم رفته بودی، یا اون شبی که فرداش من باید برای عکاسی میرفتم و تو باید برای رانندگیت صبح زود بیدار میشدی، یا اولین شبی که درمورد احساساتمون صحبت کردیم و صبحش با بزرگترین لبخند دنیا بیدار شدم.
من برات کافی نبودم.
اگه سرتاسر چیزی که داشتیم رو نگاه کنی من همیشه توی یه ترن هوایی بزرگ بودم، هنوزم که هنوزه نمیتونم از اتفاق خوبی که میفته لذت میبرم چون فکر میکنم مثل اتفاقی که با تو افتاد همیشه قراره بعد هر خوبیای برام یه اتقاق ناخوشایند بیفته، ای کاش به اندازهی من میترسیدی.
تو بهم همهچیز دادی و بعدش چندین و چندبار تموم چیزامو گرفتی. من و عشقی که برات داشتم رو اسراف کردی، میگفتی برات مهمه و اهمیت داره که انقدر اذیت شدم، ولی واقعا؟ واقعا برات مهمه یا داری خودتو گول میزنی؟ من هیچجا بیشتر از روبروی تو بیدفاع نبودم و این تصمیمی بود که هرروز به محض بیدار شدن میگرفتم، هردفعه فکر میکردم شاید این دفعه که بدون زره اومدم روبروت گرمی آغوشت با سردی شمشیرت خاموش نشه، که شاید این دفعه فقط بغلم کنی، انقدر محکم بغلم کنی که جزوی از تو بشم، جوری بغلم کنی که بدونم تو هم اندازهی من دلتنگ چیزی هستی که همیشه داشتیم، جوری که بهم این شجاعتو بده تا محکمتر بغلت کنم و نذارم هیچوقت بترسی.
نکردی.
یه جاهایی بهت التماس کردم.
نکردی.
من هیچوقت باهات روراست نبودم وگرنه بهت میگفتم که چقدر اذیتم کردی، بهت میگفتم که تمومِ خودم رو وقف چیزی که داشتیم کردم و بدترین آسیب ممکن رو دیدم، بهت میگفتم که ازت عصبانیم و ناراحتم، بهت میگفتم که منو شکستی.
تو هیچوقت دوستم نداشتی وگرنه برای یه بارم که شده به حرفام گوش میکردی و ازم فرار نمیکردی، وگرنه برای یه بارم که شده میترسیدی که شاید به ته وجودم آسیب زده باشی، که شاید واقعا کسی که دوستت داشت رو اذیت کردی.
من نمیخوام این پست برای بقیه قابل درک باشه، نمیخوام ازش نقل قولهای خوبی در بیاد، فقط میخوام برای یه بارم که شده بگم چقدر خستهم و چقدر ازت ناراحتم. حتی با اینکه نه بقیه میفهمن و نه حتی خودت. تو عوض شدی و هضم این برام سخت بود.
تو یه تصویر خراب شده و تاریک توی رویاهامی.
یه آینهی مضطربکننده و شکسته توی واقعیتم.
میخوام جلوی آینه خودتو نگاه کنی و به این درک برسی که اگه خود قدیمیت میدونست چیکار کردی ازت خجالت میکشید. همینجوری که من الان ازت خجالت میکشم.
از طرف آگست. (آگی.)