کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

توجه!

سلام، من عشق کتابم، اینجا بهم عشق کتاب میگن.

ازتون میخوام قبل از اینکه برین و وبلاگم رو بخونین، اگه منو توی دنیای واقعی دیدید و باهام حرف زدید، باهاتون حرف زدم و یا دوست بودیم، حتی اگه از کنارم توی خیابون رد شدین، اینجا رو نخونین؛ بدونید که نمیخوام کسی از زندگی آفلاینم بیاد توی زندگی آنلاینم؛ مگه اینکه خودم بهش اجازه بدم.

 

آپدیت:

و درمورد کپی کردن جمله‌ها و حتی کل متنای تو وبلاگ، تا زمانی که دست توی متن برده نشه و منبع زیرش زده بشه هیچ مشکلی نداره. (اگه غلط نوشتاری پیدا و درستش کردین علاوه بر اینکه مشکلی نداره، ثوابم داره. اگه غلط نوشتاری‌ای پیدا کردین خوشحال میشم بیاین خصوصیم و بهم بگید. :دی)

آپدیت II: قطعا انسان‌های سالم در طول زندگیشون دست به تغییر عقاید میزنن؛ همونطور که متوجه هستید، در دوره نوجوانی این تغییر عقایدا خیلی بیشتر میشن. من، (مخصوصا بعد از اتفاقات اخیر.) دیگه آدمی نیستم که دوسال پیش بودم. بنابراین اگه کامنت یا عقیده‌ای از دوسال پیش من در فضای وبلاگ دیدید، بدونید که از اون آدم شرمسار نیستم و به نظرم تغییرات انسان از همین مسیرها میگذره، انتخاب عقاید مختلف. ولی دیگه اون عقاید دوسال پیش رو ندارم. آدم توی دوسال تغییرای زیادی میتونه بکنه. چه بسا که تو وضعیت ما باشه.

ممنونم که بهم احترام میذارید. موفق باشید.

۹۲

Lover: at their very best

 

 
bayan tools Car Seat Headrestbeach life in death

beach life in death

 

این شروع یه دوره جدید نیست، هیچوقت تموم نشد که بخواد شروع شه. ولی الان حس میکنم که دوباره لباسای خودمو پوشیدم. من اینجام. دوباره. من عشق کتاب بودم، و انگار که هنوزم هستم، میتونین به اسمای پیتر، حصار، سینیور و هرچی دلتون بخواد صدام کنین؛ اگه قبلا چندبار اسم سینیور رو شنیدین حالا میدونین که اون منم. 

۳۴ ۲۹

لامپ شکسته شده

من هیچوقت باهات روراست نبودم.

شاید چون می‌ترسیدم اشتباه کرده باشم و اشتباهاتم بهت آسیب بزنن. اما تو از من نترس‌تر بودی، از رها کردنم نترسیدی، نترسیدی که تصمیماتت همه‌چیز و مخصوصا من رو خراب کنن. هیچوقت از اشتباه کردن نمی‌ترسیدی و جوری جلو می‌رفتی انگار داری داستان یه کتاب رو دنبال می‌کنی. 

تو هیچوقت باهام روراست نبودی.

فقط می‌گفتی که هستی، من تموم اون مدت تلاش می‌کردم بین حرفات و اتفاقاتی که افتاده یه ارتباطی پیدا کنم و هربار که دوباره اتفاق می‌افتاد تموم منطقم از دستم می‌رفت، درک نمی‌کردم چجوری یه نفر که انقدر دوستش داشتم و دوستم داشته می‌تونه همچین تصمیمی رو دوباره و دوباره و دوباره بگیره. هردفعه بیشتر از قبل بهم آسیب می‌زد و هردفعه به این فکر می‌کردم که مگه جز خوبی کار دیگه‌ای انجام دادم که مستحق این حجم از درد برای بار اول، دوم، سوم و چهارم باشم؟

جوابی نمی‌گرفتم. نه از تو، نه از خودم و نه از بقیه.

فکر کنم هیچوقت نشناختمت، نمی‌تونستم با اطمینان رفتارات رو پیش‌بینی کنم و هروقت فکر می‌کردم کاری از تو بر نمیاد، بر می‌اومد. شاید دنبال اون لحظه از من و تو بودم که نصف شب درمورد لیلی صحبت می‌کردیم و نمی‌تونستیم خنده‌هامونو کنترل کنیم، یا اون روزی که از صبح زود تا عصر کنار هم بودیم و من دیگه کنار خودم احساست نمی‌کردم چون توی پوست و قلبم رفته بودی، یا اون شبی که فرداش من باید برای عکاسی می‌رفتم و تو باید برای رانندگیت صبح زود بیدار می‌شدی، یا اولین شبی که درمورد احساساتمون صحبت کردیم و صبحش با بزرگ‌ترین لبخند دنیا بیدار شدم. 

من برات کافی نبودم.

اگه سرتاسر چیزی که داشتیم رو نگاه کنی من همیشه توی یه ترن هوایی بزرگ بودم، هنوزم که هنوزه نمی‌تونم از اتفاق خوبی که میفته لذت می‌برم چون فکر می‌کنم مثل اتفاقی که با تو افتاد همیشه قراره بعد هر خوبی‌‌ای برام یه اتقاق ناخوشایند بیفته، ای کاش به اندازه‌ی من می‌ترسیدی.

تو بهم همه‌چیز دادی و بعدش چندین و چندبار تموم چیزامو گرفتی. من و عشقی که برات داشتم رو اسراف کردی، می‌گفتی برات مهمه و اهمیت داره که انقدر اذیت شدم، ولی واقعا؟ واقعا برات مهمه یا داری خودتو گول می‌زنی؟ من هیچ‌جا بیشتر از روبروی تو بی‌دفاع نبودم و این تصمیمی بود که هرروز به محض بیدار شدن می‌گرفتم، هردفعه فکر می‌کردم شاید این دفعه که بدون زره اومدم روبروت گرمی آغوشت با سردی شمشیرت خاموش نشه، که شاید این دفعه فقط بغلم کنی، انقدر محکم بغلم کنی که جزوی از تو بشم، جوری بغلم کنی که بدونم تو هم اندازه‌ی من دلتنگ چیزی هستی که همیشه داشتیم، جوری که بهم این شجاعتو بده تا محکم‌تر بغلت کنم و نذارم هیچوقت بترسی. 

نکردی. 

یه جاهایی بهت التماس کردم. 

نکردی. 

من هیچوقت باهات روراست نبودم وگرنه بهت می‌گفتم که چقدر اذیتم کردی، بهت می‌گفتم که تمومِ خودم رو وقف چیزی که داشتیم کردم و بدترین آسیب ممکن رو دیدم، بهت می‌گفتم که ازت عصبانیم و ناراحتم، بهت می‌گفتم که منو شکستی. 

تو هیچوقت دوستم نداشتی وگرنه برای یه بارم که‌ شده به حرفام گوش می‌کردی و ازم فرار نمی‌کردی، وگرنه برای یه بارم که شده می‌ترسیدی که شاید به ته وجودم آسیب زده باشی، که شاید واقعا کسی که دوستت داشت رو اذیت کردی. 

من نمی‌خوام این پست برای بقیه قابل درک باشه، نمی‌خوام ازش نقل قول‌های خوبی در بیاد، فقط می‌خوام برای یه بارم که شده بگم چقدر خسته‌م و چقدر ازت ناراحتم. حتی با اینکه نه بقیه می‌فهمن و نه حتی خودت. تو عوض شدی و هضم این برام سخت بود. 

تو یه تصویر خراب شده و تاریک توی رویاهامی.

یه آینه‌ی مضطرب‌کننده و شکسته توی واقعیتم.

می‌خوام جلوی آینه خودتو نگاه کنی و به این درک برسی که اگه خود قدیمیت می‌دونست چیکار کردی ازت خجالت می‌کشید. همینجوری که من الان ازت خجالت می‌کشم. 

 

 

از طرف آگست. (آگی.)

۵ ۱۲

احساسات

من هیچوقت با احساساتم راحت نبودم.

و این چیز قابل توجهیه، چون توی سراسر زندگیم آدمی بودم که حس کردن رو دوست داشت اما همیشه درموردش احساس گناه می‌کرد؛ وقنی جوون‌تر بودم، تصور می‌کردم که همیشه باید بی‌احساس و سرد باشم و هیچوقت به خودم فرصت ندم تا بتونم ذره‌ای برای چیزی احساس ضعف کنم، فکر می‌کردم با این رفتارم بیشتر مرد می‌شم در صورتی که بعدش متوجه شدم لازمه‌ی بالغ شدن، هوش احساسیه و سرکوب احساسات نمونه‌ی دقیق نداشتن هوش احساسی.

فکر می‌کنم روابطم باعث شد به این موضوع برسم، چون توی فاصله‌ی زمانی‌ای که یادم میاد فردی که تصور می‌کردم همیشه دوستم میمونه و با هم بزرگ می‌شیم به راحتی از زندگیم رفت و هیچوقت نتونستیم درستش بکنیم، گروه دوستی‌ای که توش واقعا خوشحال بودم خراب شد و الان حتی یادم نمیاد یه زمانی با صمیمی‌ترین دوستم که مثل خواهرم بود چی می‌گفتیم؛ فقط یادمه خوش می‌گذشت. یه مقدار خیلی زیادی خوش می‌گذشت.

تجربه‌ی همه‌ی این رابطه‌ها باعث شده که احساسات خاصی توی وجودم شکل بگیره، من ترجیح میدم بهشون مثل لکه‌های رنگی روی روح نگاه کنم چون ممکنه یادم رفته باشه چیکارا می‌کردیم اما احساسات خوب و بدی که تجربه کردم همیشه روی روحم میمونه و هیچوقت پاک نمی‌شه، هاله‌های رنگی. قبلا این هاله‌های رنگی می‌رفتن توی ریه‌م و راه نفسمو می‌گرفتن.

نسبت به همه‌چیز نفرت دارم.

یکی از پررنگ‌ترین احساس‌هایی که دارم نفرته؛ قبلا نسبت به خودم بود چون فکر می‌کردم من دلیل تموم اتفاق‌های بدی هستم که اطرافم میفته و بعد از یه اتفاقی که برام افتاد اشتباهم رو متوجه شدم؛ من دلیلشون نبودم. اما نفرت درونم از بین نرفت و فقط به شکل‌های دیگه تبدیل شد، قبلا باورم نمی‌شد که می‌تونم این همه عشق رو توی خودم نگه دارم و حالا باور نمی‌کنم که چجوری می‌تونم انقدر متنفر باشم.

دلم می‌خواد دستم رو بکنم توی سینه‌م و قلبمو بکشم بیرون، دلم می‌خواد دود تنفس کنم، دلم می‌خواد تموم مدت خودمو توی یه اتاق کوچیک حبس کنم، دلم می‌خواد شعله‌ی آتیش لباسام و پوستم رو بسوزونه. همه‌ی اینا به خاطر احساس تنفری که نسبت به همه‌چیز دارم، و فکر نکنم به همین سادگی بتونم از بینش ببرم و مردم رو...ببخشم.

۳

رز

عزیزم؛

من یک بازتاب ناواضح و شکسته از شخصیتت هستم، یک دسته‌‌ی گل رز روبروی در آپارتمانت، یک گردنبند مروارید در گردنت، صدای پرندگانی که پنج صبح از بیرون از اتاقت به گوش می‌رسد.

من می‌رقصم و تو می‌درخشی، تو می‌درخشی و من می‌سوزم، من می‌سوزم و تو نوازش می‌کنی، تو نوازش می‌کنی و من در آغوش می‌گیرم، من در آغوش می‌گیرم و انگشت‌ها در هم قفل می‌شن، بازوها بدن رو در آغوش می‌گیرن و تنفس‌ها هماهنگ می‌شن. ما یکی هستیم. ما می‌درخشیم. خاکستر سیگار روی پوستت می‌سوزه و جا می‌ذاره، انگشتم جای سوختگی‌هات رو لمس می‌کنه و دستت قلبم رو. بهت گفتم توی من چیزی هست که باعث می‌شه بیش از حد احساس کنم، یه هاله‌‌ی رنگ. اون رو لمس می‌کنی و به محض تماستون، دنیا ساکت می‌شه.

عزیزم؛

تو یک بازتاب واضح و کورکننده از شخصیتم هستی؛ یک فندک برای روشن کردن سیگارم، یک آینه برای دیدن اینکه چه کسی هستم و یک تابلو برای اینکه خیره شوم. به تو.

حالا ما توی ساحلیم. موهات صدفی رنگ و کوتاهه و پوست دستم سوخته. انگشتت دستم رو لمس می‌کنه و دستم قلبت رو. ما زیر موج‌ها می‌خوابیم و لبخند می‌زنی. من بهت خیره می‌شم و تو بهم گوش می‌دی. تو می‌دونی که من توی بدنم راحت نیستم و وقتی عاشقم، انگار توی دوتا بدن قرار دارم و می‌تونم بیشتر زندگی کنم. حالا ما یکی هستیم.

عزیزم؛

ما یک بازتاب دقیق از عشق هستیم. تابلو و نقاش، آهنگ و نوازنده، گل رز و معشوق، لبخند و عاشق.

حالا ما دست همو گرفتیم و تنها نیستیم، برمی‌گردیم "خونه" و تو آواز می‌خونی، من گوش می‌دم. چراغ‌ها خاموش می‌شن و فقط ما وجود داریم و بین دوتا قلب و دست‌ها و چشم‌ها و گوش‌ها و لبخندهایی که در آغوشمون هست، امیریوسف و زیبایی وجود نداره. ما یکی هستیم.

ما یک بازتاب دقیق از عشق هستیم.

۶

پیانو و الیکا

الیکای عزیزم؛

اتفاقات زیادی برام افتاد.

پنیک اتکی که از ناکجاآباد بهم خورد، شکستن‌های ناگهانی که گاهی جمع کردن تیکه‌هاشون سخت بود، تنفر از خودم و تاریکی‌ای که دورم رو گرفته بود و هرچقدر فریاد می‌زدم صدام نامفهوم‌تر می‌شد. یادم میاد که منو در آغوش گرفتی و من می‌خواستم همونجا بمونم. دستتو روی سرم کشیدی و بهم گفتی که درست می‌شه. فکر می‌کردم درست نمی‌شه. دیدی الیکا؟ ما توی تاریکی ایستاده بودیم و تو دستاتو دورم حلقه کرده بودی و جز ضربان قلبت صدای بارش بارون می‌اومد. من خوشبختم.

اون شب بیرون اومدی و شروع به فیلم دیدن کردی، انگار نه انگار که بعد این که اومدی، احساس می‌کردم دست‌های کمتری گلوم رو فشردن و می‌تونم راحت‌تر نفس بکشم. اون شب دستتو روی سینه‌م گذاشتی و بهم گفتی چیزی که ازش متنفر شدم، چیزیه که واقعا هستم و نباید تغییرش بدم. و من می‌تونم خوشحال باشم فقط اگه بتونم خونه‌م رو پیدا کنم، بهم گفتی که مواظب خودم باشم. نوک انگشتات که شونه‌م رو لمس می‌کرد، جا می‌ذاشت روی خاکسترهای سیاهی که سرتاسر پوستم رو پوشونده بود اما تو خیلی راحت خاکسترها رو تمیز کردی و به پیانو زدنت ادامه دادی.

فرداش جوری تظاهر کردی که انگار هیچوقت صحبت نکردیم اما من یادم مونده بود. چون بالاخره تونسته بودم راحت بخوابم.

چند وقت پیش بهت گفتم که خوب شدم و تو لبخند زدی.

 

و درست می‌گفتی، حالا عاشق بهتریم الیکا. هم نسبت به خودم و هم نسبت به زیبا و می‌دونم که بهم افتخار می‌کنی.

از طرف عشق‌ کتاب.

با عشق.

۱۱

قهوه، دریا، زیبا.

دوباره دیدمت.

توی کتاب‌فروشی نشسته بودی. همونجایی که برای اولین بار همو دیدیم، همونجا که قبل از رفتنت باهات صحبت کردم. توی چشمات چیزی بود که تا حالا ندیده بودم، می‌درخشید و مهربون بود. شاید همونجا بود که عاشقت شدم.

یادته زیبا؟ روزهای بعدی هم رفتیم همون کتاب‌فروشی، یه سری وقتا قهوه می‌خوردیم و درمورد کتاب‌های موردعلاقه‌مون صحبت می‌کردیم و من باید خیلی تلاش می‌کردم تا بتونم درمورد حرفات تمرکز کنم. درسته که توضیحاتت درمورد آلبر کامو جذاب بود، ولی تو هیچوقت روبروی خودت نبودی و چشمات رو از دید من ندیدی. همون موقع آروم شونه‌م رو لمس کردی و بهم گفتی که از صبح تا حالا چیزی نخوردم و بهتره الان شروع کنم. شاید همونجا بود که عاشقت شدم.

تو آروم و مهربون بودی، می‌خواستم تموم عشقی که تا حالا تجربه کرده بودم رو بریزم توی یه شیشه و بدم بهت که همیشه بتونی نگهشون داری، که همیشه عاشقم باشی و عاشقت باشم. چون هردوتامون لیاقتش رو داریم. عینکم رو از روی صورتم بر می‌داری و چشمام رو می‌بوسی و من لبخند می‌زنم. ما تا همیشه جریان داریم. دستت رو می‌کنی توی موهام و من بازوت رو نوازش می‌کنم. ما تا همیشه جریان داریم. سرت رو می‌ذاری روی پاهام و کتاب می‌خونی و من گل می‌ذارم بین موهات. ما تا همیشه جریان داریم. وقتی پلی‌لیستی که برات درست کردم رو نشونت می‌دم ذوق می‌کنی و هندزفری می‌ذاری توی گوشمون، آروم با هم می‌رقصیم و من متوجه می‌شم که هیچ زمانی نبوده که عاشقت بشم. تو تموم چیزی بودی که همیشه می‌خواستم، من عاشقت بودم. و تو رنگ سفیدمی روی یه بوم نقاشی کدر و کثیف.

بوی قهوه میاد، گونه‌م رو می‌بوسی و پیشونیت رو می‌بوسم. نزدیک ساحل نیستیم ولی صدای دریا میاد.

ما تا همیشه جریان داریم.

 

از طرف امیریوسف. خالص‌ترین امیریوسف.

با عشق.

۴ ۱۸

بی‌نام

تصمیم داشتم برات بنویسم و بعدش ازت دست بکشم اما متوجه شدم که دیگه هیچ چیزی برای نوشتن ندارم. هیچ خاطره‌ای و هیچ احساساتی. چشمه‌ی نوشتنم دیگه برات نمی‌جوشه. حالا دیگه توی خاطراتم مثل مه می‌مونی، همینجور که یه مدت طولانی مثل مه بودی و دنبالت می‌دویدم و فراموش کرده بودم که نمی‌شه سایه‌ها رو در آغوش کشید. سعی کردم بغلت کنم و مواظبت باشم، حتی اگه به قیمت خونی شدن بدن خودم تموم بشه.

فراموش کرده بودم که نمی‌شه سایه‌ها رو در آغوش کشید.

بزرگ‌تر، غمگین‌تر و با تجربه‌‌ی بیشتر

ماریا، زیبای من،

تو مرا از دور می‌بینی و من از دور می‌بوسمت، ای‌کاش بودی و من را می‌دیدی؛ در غبار غم روحم به زانو افتاده و جسمم ذره‌ذره آسیب می‌بیند. نشانه‌ای از درونم می‌دهد، وجودی کاملا ضعیف، رنجور و شکسته.

فقط آرزو می‌کنم که ای‌کاش بودی و مرا در آغوش می‌گرفتی. دستت را روی دست‌هایم، روی بدنم، روی گردنم، روی روحم می‌کشیدی. فقط تو می‌توانی مرا شفا دهی، من از همه می‌گریزم تا به تو برسم چرا که من با اینکه میان مردمم از انسان‌ها گریزانم. آن‌ها مرا نمی‌فهمند، صدای شکستن روحم را نمی‌شنوند ولی تو می‌شنوی. تو درک می‌کنی.

تو فقط به من بگو محض رضای خدا چگونه تاب آوردی شکوفه گیلاس؟ زن زاده شدن رنج بزرگی برایت بود، نه؟ کبودی‌های روی تنت و روح رنجور و آزادت را ببینم، درد می‌کند؟ تو نوری، طبیعت و جاری شدن آبی، غم از زیر پاهایت جوانه می‌زند و خشم سبز می‌شود، خشم تو مقدس است؛ ما آسیب می‌بینیم و در غم‌هایمان ریشه می‌پراکنیم، با رنج‌هایمان تنمان را غسل خواهند داد و در متن‌هایمان دفن خواهیم شد، خورشید دوباره طلوع خواهد کرد، مردابمان روشن خواهد شد، گل‌ها خواهند رویید، دوباره تو را خواهم بوسید، در پشت قبرها. تن کبودت را نوازش خواهم کرد، ما دوباره زنده خواهیم شد، روزی گرد مرگی که در هواست از بین میرود، جوانه‌ها سبز خواهند شد.

در پشت قبرها می‌بوسمت، موهایت را دور انگشتانم می‌پیچانم. انگشتانمان خاک را لمس می‌کند، پوست را هم.

 

پ.ن: کامنت اول رو ببینید، یه سری توضیحات دادم که حیف بود اینجا باشه و خالص بودن متن رو خراب کنه.

۱۰ ۱۶

قوی و عاشق

تابستون جالبی بود، خندیدم، مسابقه‌ی کیک‌بوکس رو از نزدیک دیدم، عاشق بودم، یه سری از مواقع عشق دریافت کردم، توی تاریکی شب پریدم توی دریا و سعی کردم دستای خیسمو با بدن خیس‌ترم خشک کنم تا بتونم چیپس بخورم، فکر کردم ارزشش رو ندارم، فکر کردم لیاقتش رو ندارم، با دیدن talk to me واقعا بهم خوش گذشت، ساعت هفت صبح خودمو از تخت کشیدم بیرون تا بتونم درس بخونم، شطرنج بازی کردم، تو اینترنت با آدما دعوا کردم و جالب بود، تقریبا مطمئن شدم که چندتا از دوستام منو دوست صمیمی خودشون نمی‌بینن، با یکی از دوستام آهنگای قدیمی رپ ایرانی رو دوره کردم، با اتوبوس و دوستام رفتم جایی که فکرشو نمی‌کردم، بلند بلند آهنگ گوش دادم، دوچرخه‌سواری کردم، جلوی آینه گریه کردم، وزنه رو پرت کردم رو زمین چون نمی‌تونستم اون حرکتی که می‌خواستم رو باهاش بزنم. فکر کردم هنوز چیزی که می‌خوام نیستم، و فقط اگه یکم بهتر بودم همه چیز درست می‌شد، با همه چیز خودم رو مقایسه کردم و فکر کردم دوست، فرزند، برادر، پارتنر و شاگرد خوبی نیستم. و در آخر همه چیز پارتی نرفتم، کاشکی می‌رفتم.

تابستون بدی نبود، می‌تونست بدتر از اینم باشه؛ واقعا دلم می‌خواد که شما هم تابستون خوبی رو گذرونده باشید، که قوی بوده باشید و عاشق همدیگه. که واقعا از یه فیلم لذت ببرید و بلند آهنگ گوش بدید و گریه کنید و داد بزنید و یه نفر رو بغل کنید. چون آخرش زندگی درمورد همینه، زندگی درمورد اینه که قوی باشی و عاشق یه نفر. و بدونی که توسط یه انسان (یا انسان‌ها، چه بهتر.) دوست داشته شدی.

بهش می‌گیم خانواده.

۸

موهامو توی بیان سفید کردم هنوز نمیدونم چه عنوانی باید برای پستام بذارم

دیگه دلم نمی‌خواد انجامش بدم. توی یوتیوب ویدیوی آدمای پولداری رو ببینم که به آدمای پولدار دوباره پول میدن، ویدیوی کسایی که من اگه تموم تلاشمو بذارم و بتونم مهاجرت کنم، و بعد از مهاجرت بازم تلاش کنم، شاید برسم به جایگاهی که اونا موقع به دنیا اومدن داشتن؛ ویدیوی کسایی که به اون نفرات قبلی واکنش نشون میدن، ویدیوی کسایی که به اونایی که به نفرات قبلی واکنش نشون می‌دادن واکنش نشون می‌دن، ویدیوی کات شده‌ای از ویدیوهای واکنششون که توی توییر دست به دست میشه، دعواهای توییتر بین طرفدارای اونی که واکنش نشون می‌داد و اونی که موقع به دنیا اومدنش بیشتر از منِ 27 ساله شانس موفقیت داشت، دعواهای بین کسایی که من حتی عضو گروهشون نیستم، دعوا بین کسایی که من عضو گروهشونم ولی تا قبلش اصلا به موضوع دعواشون فکر نکردم و برام مهم نبود.

این چندوقت، مدت خیلی زیادی فکر کردم، یذره خودمو ناامید کردم، احساس گناه کردم، احساس ناتوانی کردم و بعد از اون به این فکر کردم که احتمالا همه دارن تظاهر میکنن که من براشون جالب و دوست‌داشتنیم ولی ساده‌تر و بی‌اهمیت‌تر از من تو داستان زندگیشون نیست. یا مثلا بیام بهشون بگم که چقدر get out و us جردن پیل رو دوست دارم، یا اینکه استفاده از موسیقی و نوع طراحی خاص که بیشتر به سمت کمیکی میره، رنگ بنفشی که توی ذهن میمونه و غیره و غیره چقدر تو طراحی پراولر و موندگاریش توی ذهن کمک کرده و باعث شده یه شخصیت بی‌اهمیت توی کمیک، یه شخصیت قوی توی انیمیشن بشه. اصلا کجا بودیم و چرا به این حرفا رسیدیم؟ آها، داشتم میگفتم؛ من احتمالا افسردگی دارم و آخه منظورم اینه که کی تو این دوره زمونه این لامصبو نداره آخه یکم عجیبه که نداشته باشیش، آره داشتم میگفتم احتمالا افسردگی دارم و اوضاع اوضاع جالبی نیست.

نه اینکه چیز جدیدی باشه، خیلی وقته افسردگی دارم فکر کنم.

و خیلی بامزست که پارسال سر مسافرت سال پیشمم همینکارو کردم، نصف شب بیدار موندم و با گوشیم پست نوشتم، الان دارم همین کارو میکنم.

خلاصه که... ماه امشب خیلی قشنگه؟ به نظر اونقدری قشنگ هست که باعث شه امشبم خودتو نکشی. 

۱۳

ورشکسته

بی‌حرکت یه جا دراز میکشم، به سقف نگاه میکنم؛ مدت خیلی طولانی‌ای به سقف نگاه می‌کنم. انقدر بدون دستکش به کیسه بوکس ضربه میزنم که دستم قرمز میشه. میشینم و به دیوار تکیه میدم؛ به سقف نگاه میکنم. انقدر حواس خودمو با چیزای مختلف پرت میکنم تا نفهمم کی شب شد، وقتی کارم تموم شد دوباره به سقف نگاه میکنم. می‌خوام بنویسم و نمیتونم، پس عوضش به سقف نگاه میکنم، آهنگ می‌سازم، توش از داد و بی‌داد فلچر توی whiplash الهام میگیرم ولی قبل از خروجی گرفتن حواسم پرت میشه و وقتی به خودم میام میفهمم یه ربعه که دارم به سقف نگاه می‌کنم. چشمام درد میگیره، سخت میتونم نفس بکشم و مطمئنم اگه من با فلچر توی whiplash برخورد می‌کردم اونی می‌شدم که ورشکسته، مست و پر از هروئین توی سن 34 سالگی میمیره ولی مردم سر میز شام درموردش حرف میزنن؛ راستش نمیدونم چرا انقدر خودمو دست بالا میگیرم. احتمالا قبل از اینکه مردم بتونن سر میز شام درموردم صحبت کنن مست و پر از هروئین میشدم و می‌مردم.

یه آدم عاقلی بود که می‌گفت کسی که پتانسیلشو داشته باشه ولی ازش استفاده نکنه حقشه که تو جهنم بمونه. نمیدونم، فکر کنم بیشتر داشت خودشو می‌گفت. چون خیلی باهوش بود، و خودشیفته. فکر میکنم جایی که هستم یه چشمه‌ی کوچیک از اون جهنم باشه. فکر میکنم یه ترکیب کامل از تموم چیزهایی‌ام که می‌تونستم باشم ولی همشون شکست خوردن. انگار که توی دنیاهای موازی هرکدوم از این استعدادها رو دارم و ازشون چیز فوق‌العاده‌ای ساختم، تموم احتمالات شکست اومده توی این دنیا و منو ساخته. تموم ته‌مونده‌ها و احتمالات باخت استعدادهایی که می‌تونستم داشته باشم توی من جمع شدن. و کسی که نتونه از پتانسیل‌هاش استفاده کنه حقشه که تو جهنم باشه.

 

به نظرم مرگ شیرینیه. اینکه بدونی درحال تلاش مردی، اینکه بدونی یه چیز فوق‌العاده ساختی و بعد مردی. کاشکی یه کار بزرگ میکردم و مست، ورشکسته و پر از هروئین می‌مردم ولی مردم سر میز شام درموردم صحبت میکردن.

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان