کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

کودک فروشنده

صدای رعد و برق باری دیگر فضای لندن را پر کرد.

باران به شدت می بارید و بوی خاک نم خورده و بوی باران هوا را پر کرده بود.

هرکس با سرعت به سمت سرپناهی می رفت تا خود را از شر باران خلاص کند. در این بین مردی با جثه بزرگ همان طور که چتر زیبا و صد البته گران قیمت خود را بالای سر گرفته بود و سیگار می کشید به آرامی قدم می زد و از هوا لذت می برد. او با چتر خویش هیچ مشکلی با باران نداشت و مورد توجه مردمان بدون چتر دور و اطراف بود.

_آقا ببخشید میشه از من یه دستمال بخرین؟

 

مرد ایستاد.

به پایین نگاه کرد.

پسری که به زور 10 سالش میشد با نگاهی امید وار و مشتاق به مرد زل زده بود. باران اذیتش نمی کرد گویا مدت های زیادی را در این بارات گذرانده است. سر و رویش خیس از آب و چشمانش امیدوار بود.

_نه.

پسرک به مرد نگاه کرد، برق چشمانش از بین رفت. پسرک می دانست که نباید دیگر اصرار کند ولی دوباره گفت:

_آقا خواهش میکنم. قیمتش خیلی کمه، با خریدنش میتونید به من و خواهرم...

_گفتم نه!

 

رعد و برق زد.

لحظه ای مردم به جای خالی پسرک درمانده نگاه کردند و بعد روی زمین را نگاه کردند.

پسرک روی زمین افتاده بود و دستمال هایش که به سختی تلاش می کرد از آب دورشان کند، اکنون روی زمین افتاده بودند و خیس شده بودند.

_نه...

پسرک بی توجه به خونی که از لب و دماغش جاری بود سعی در جمع کردن دستمال ها کرد ولی فایده ای نداشت، آن ها خیس شده بودند و هیچ خریداری از او این دستمال هارا نمی خرید.

 

مرد نگاهی به پسرک کرد.

_گفتم نه! از جلوی چشمم دور شو.

 

پسرک کاری نکرد فقط با ناراحتی سعی در جمع کردن دستمال ها کرد.

ناگهان اشک در چشمانش جمع شد. مد درحالی که کفش خویش را بر روی انگشت دست پسرک گذاشته بود پوزخندی زد.

و بعد با قهقهه از آنجا دور شد.

 

پسرک به جای خالی مرد نگاه کرد. دیگر از جمع کردن دستمال ها دست کشید.

خود را در پیاده رو جمع کرد و گریست و گریست و گریست.

 

رعد و برق هنوز می زد...

۹ ۱۳
شیفته گونه
۱۵ ارديبهشت ۲۲:۰۵

:ـ(

پاسخ :

هعیییی:((
nobody ~!
۱۶ ارديبهشت ۱۳:۲۹

آخی :((

پاسخ :

خوب بود؟؟
nobody ~!
۱۶ ارديبهشت ۱۶:۲۰

اوهوم قشنگ بود :)

پاسخ :

ممنون:)
♪♪HANANE ♪♪
۱۵ آبان ۱۰:۳۹
:(
:0
:D
چقدر بی رحم بود اون مرده :(((((((
:(((((((((((
فضاسازیش خیلی خوب بود 0-0 قشنگ تونستم تصورش کنم 0-0

پاسخ :

واقعا خوب بود؟
0__0
بابا من اسم این پسته میاد خجالت میکشم از چرت و پرتی که نوشتم بعدش تو میگی فضاسازیش خوب بود؟؟ 0_0 واقعا میگی؟ 
♪♪HANANE ♪♪
۱۵ آبان ۱۶:۳۹
کودک فروشنده کودک فروشنده کودک فروشنده XDDD

آره واقعا میگم :)))

چرت و پرت نیست واقعا قشنگه 0-0 بعد از مطلب زندگی چه رنگیه این موردعلاقمه =)

پ.ن: اجازه میدی زندگی جه رنگیه رو لینک کنم؟ میخوام هرروز راحت بهش دسترسی داشته باشم 0-0

پاسخ :

واقعا؟ آقا من فکر میکردم این خیلی چرت و پرته:/ خداروشکر یکی خوشش اومد=))
پ. ن:برا چی اجازه ندم؟ هوم؟ =)) 
♪♪HANANE ♪♪
۱۵ آبان ۱۹:۲۶
عرررر پس برم لینکش کنم 0-0

پاسخ :

=))) 
Baby Blue
۰۳ اسفند ۱۶:۵۰
دلم خواست مرده رو تیکه تیکه کنم
عوضی بی وجدان:/

+ از کدوم کتابه؟یا خودت نوشتی؟
خیلی قشنگه...
میرم پیوندش کنم:")

پاسخ :

عه..
اوهوم=)) خودم خوشم نمیومد ازش.. :/

+میگم.. خودم نوشتمش ._. و الان درصورتیم که اگه بگن یکی از داستانایی که گذاشتی تو وبتو پاک کن اینو پاک میکنم، مطمئنی میخوای پیوندش کنی؟ خیلی تباهانه و کودکانس که 0-0
ولی در هرصورت *ذوق کردن*
Baby Blue
۰۳ اسفند ۱۶:۵۳
تو به این میگی بچگونه؟
گمشو...
حتی شاید تو اون دفتر توسیمم نوشتم...
چطور جرات میکنی پاکش کنی..؟=-=
aramm 0_0
۲۱ اسفند ۱۴:۱۶
تو... تو قابلیت یه نویسنده بی رحم شدنو داری تبریک میگم-_-
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان