کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

رادیو عشق کتاب: سفرنامه.

(عامم... این قرار بود دیشب نصفه شب پست بشه، ولی... بیخیالش شدم، میخواستم پستش نکنم ولی دلم نیومد، پس به توصیه یکی گوش کردم و اینو نوشتم و انتشارو زدم=)) شما فرض کنید صبح امروز دارید اینو میخونید، یا... یا حتی نصفه شبD: )

ســــلام بیــان!

همراه با شما هستیم با یه رادیو عشق کتاب دیگه، الان ساعت 12 و 10 دقیقه نیمه شبه، یعنی 10 دقیقست که وارد شنبه شدیم و خیلیامون قراره صبحش بریم و امتحانامون رو شروع کنیم! من عشق کتاب هستم و حالا چرا اینجام؟ اومدم تا بهتون بایا(شازده کوچولو) رو معرفی کنم. و شاید براتون سوال باشه که چرا این موقع شب داری تایپ میکنی؟ اومدم بگم خوشحالم که دیگه لازم نیست فیزیک بخونم و الان در خدمتتونم، الان اینجا همه چی(همچی؟ :/) ساکته و من وقتی همه جا ساکت باشه بهتر میتونم تمرکز کنم، فقط باید یکم صدای تایپ کردنم رو بیارم پایین تر، چون خودمم قبول دارم، وقتی سعی میکنم سریع تایپ کنم کل خونه با صدای کیبورد میلرزه:/ و باید سعی کنم به عروسک پنگوئنی کوچیکم که برای بچگیمه و خیلی ترسناک بهم خیره شده نگاه نکنم، عامم... اخباری از کشته شدن مردم به وسیله عروسک داشتیم؟

خیلیاتون شاید اینو صبح ببینین، وقتی که آزمونتون رو تموم کردید، یا قبلش، اگه قبلشه که باید بگم موفق باشی و اگه بعدشه باید بگم امیدوارم خوب داده باشی، اگه هم آزمون نداری که... خوش به حالت! بعضیاتون ممکنه نصفه شب اینو بخونین، مثل اون دوستم که بعضی وقتا ساعت 5 صبح میاد بیان یا حتی یومیکو، که داره 5 تا فصل زیست رو میخونه و الان اسم خودشو دید، یومیکو! از اینطرف برای شنونده ها دست تکون بده! امیدوارم زود تموم بشه اون زیست!

و همراهتونیم با یه سفرنامه فوق خفن از عشق کتاب، اینجوری که نشون میدم چرا نبودم این چندوقت و چیکارا کردم، بالاخره پیتر جونزتون باید از این وقتش استفاده میکرد دیگهD:

1)بازاندیشی

مرحله اول، بازاندیشیه، اینجا رفتم و از همون اول تموم وبلاگاتون رو درو کردم(:/) آروم آروم رفتم عقب و شروع وبلاگاتون رو خوندم، دیدم افرادی که توی بیان دوستشون دارم چجوری پست مینوشتن، دغدغه هاشون چی بوده اون موقع، و... کامنتای خودمو میخوندم، اینکه ببینم اینجوری برای یکی کامنت میدادم، بعضی وقتا خجالت آور بود و بعضی وقتا باعث خوشحالی، با دیدن بعضی از کامنتام به خودم افتخار میکردم که همچین حرفیو زدم و با دیدن بعضیاش احساس خجالت میکردم، درمورد چندنفر، فکر کردم، اینکه چرا به عنوان دوست قبولش کردم و درمورد خودم فکر کردم که چه ویژگی هاییم باعث شده دوستشون بشم، باورتون میشه؟ هیچ اجباری تو جواب کامنت نبود، نه پست گذاشتنی، نه کامنت گذاشتنی، واقعا رفته بودم تعطیلات و... ازش راضیم...

و... جالبه، بعضی وقتا میدیدم که نشستم و خیره شدم به کامنتم و دارم چندبار میخوندمش، من اینو نوشتم؟ یا... مثلا پستای افراد مختلف، من الان با این دوستم؟ واقعا؟ یا... من با این حرف زدم ؟واقعا؟

*لعنتی... توی پرانتز ستاره بگم که میخواستم پست رو ذخیره کنم که اگه به هر دلیلی پرید داشته باشمش و... مگه میشه سوتی نداده باشم؟ زدم رو ذخیره و انتشار:/ سریع برداشتمتش ولی الان سه نفر توی وبم آنلاینن، واقعا؟ چجوری آخه؟ دوازده شبم میشینین پای بیان و رفرش میکنین؟*

و ازش راضیم، کاملا بهم کمک کرد و یکی از کارای مهمتر دیگه ای که کردم این بود که به عنوان امیر، رفتم وبلاگ عشق کتابو دیدم. آره، یعنی رفتم توی گوگل نوشتم کتابخانه اسرار و وارد وبم شدم. مثل یه خواننده واقعی. و... رفتم و خودم رو مثل بقیه شناختم، عشق کتاب؟! رو زدم و خوندمش خیلی بچگونه بود ولی من، عشق کتاب ازش راضیم. این نشون میده که اون موقع تاحالا چقدر فرق کردم، حتی شاید الان عشق کتاب آینده داره اینو میخونه و حرص میخوره(مخلص داداشیم ما! D:) پستام واقعا بهتر شدن، ولی... ولی خودم به عنوان امیر از عشق کتاب خوشم نیومد:/ نمیدونم چرا، یکم حس کردم زیادی... زیادی صمیمیه، مثلا... چه میدونم زیادی لوسه، و بچس، و جالبه، دوتا چیزی که خودم ازش متنفرم که بقیه درموردم فکر کنن رو توی عشق کتاب دیدم، یه پسر بچه و لوس. و اون چیزی که فکر میکردم عشق کتاب رو نداره رو هم توی اون دیدم، به نظر من عشق کتاب اونقدر که باید صمیمی نیست و راحت نمینویسه، البته شایدم اشتباه میکردم، کی میدونه؟  از همه اینا که بگذریم، برام جالب بود که انقدر سریع با انقدر آدم آشنا شدم. اون موقع ها که هنوز پیتر جونز بودم و کامل عشق کتاب نشده بودم، وقتی میدیدم مثلا طرف بالای 100 تا دنبال کننده داره میگفتم حتما این خیلی آدم باحالیه، یه نویسنده تمام عیاره! بالای 100 نفر! و خب... جالبه، 6 نفر دیگه مونده تا منم بشم اون آدم خفنه ای که فکر میکردم. 100 نفر آدم، لعنتی، خیلی زیاده، حتی با اینکه خیلیاشون نمیخونن، یا تبلیغی هستن، خیلی زیاده، خیلی خیلی زیاده.

نتیجه ای که از این کار گرفتم این بود که... دمت گرم عشق کتاب، مستر لاور، واقعا توی انتخاب دوستات بهترینا رو انتخاب کردی، و خودت... هنوزم باید روی خودت کار کنی، ولی قابل تحملی=)

 

2)آشنایی

رفتم سفر و خب... چی انتظار داشتید؟ تصمیم گرفتم با آدمایی که واقعا دوست داشتم ولی نمیتونستم و وقت نمیکردم یا حتی یادم میرفت آشنا بشم =)) اولین کاری که کردم این بود که رفتم و اسماشون و حداقل چیزی که ازشون یادم بود رو نوشتم، واسه اونایی که نمیدونن من خیلی خیلی فهرست نویسی و برنامه ریزی رو دوست دارم(نه! نمیتونم برای درسام برنامه ریزی کنم! خودمم بدم میاد از این ضعف!) و... اسمای بعضی از افرادی که دارن اینو میخونن و تازه باهام آشنا شدن و میخواستم باهاشون آشنا بشم رو فهرست کردم=)) و... پیداشون کردم و پستاشون رو خوندم، بعضیاشون واقعا قشنگ بودن، مثلا پستای یکیشون، نه... دوتاشون یه ویژگی داشتن که پستای من ندارن، یعنی خودم این حسو نسبت به پستام ندارم : خیلی راحت بودن و پستاشون خیلی قشنگ شده بود. حیف... چرا من نمیتونم اینجوری راحت بنویسم؟! کلاس آموزشی ندارین؟

و... راحت بگم، میتونستم بدون اینکه نگران جواب ندادن پستای وبلاگم باشم، بشینم و آرشیو اون فرد موردنظرم رو بخونم، و باهاش آشنا بشم، و... راضیم تقریبا از اینکار، چون هم باهاشون آشنا شدم هم فهمیدم بعضیاشون چقدر شخصیت جالبی دارن.

یکی از کارای دیگه ای که کردم این بود که... بعضیاتون میدونید، خواستم با خواننده های وبم آشنا شم، من زیاد برام کامنت گذاشتن مهم نیست، اگه نذاشته کامنت، یا دوست داره فقط وبلاگمو بخونه یا... یه کاری براش پیش اومده، کار احمقانه ایه که بخوام به خاطر حساس شدن روی کامنتای وبم بگم تو بهم اهمیت نمیدی! و... اینم به نظر خودم راه جالبی بود=) یه نفر بود که اصلا فکر نمیکردم وبمو بخونه و اومد رمز گرفت، یا چندنفر که واقعا خوشحال شدم از اینکه رمز گرفتن. آره، اون پست رمزدار پایین این پست همون پستیه که ازش برای شناخت خواننده های وبم استفاده کردم. و واقعا از اینکار پشیمون نیستم. باحال بود=)

*اگه منو میشناسین و باهام دوستین، به نظرم لازم نبود رمز بخواین، یعنی اگه رمز نخواستین مشکلی نیست به نظرم، کسایی که مطمئنم خواننده های وبمن برای چی باید حتما رمز بخوان؟ =)*

3)متفرقه

یکی از چیزایی که باعث شد این مرخصی بهم کمک کنه اینه که... بابا بیخیال! فهمیدم یه عالمه از نگرانیام توی بیان مسخره بوده، یا مثلا... این نگرانی جدی نبوده، ولی فهمیدم اگه همه چیز رو راحت بگیرم، سریع میتونم کامنت بذارم=)) یا بهتر کامنتارو جواب میدم، شاید باید راحت تر رفتار کنم با وبلاگم، و شاید این راه بهتر نوشتن و راحت تر از دغدغه هام نوشتنته=))

و... یه لحظه، مثل اون موقع به کامنتام یا پستایی که خیلی دوستشون داشتم خیره میشدم، به اسم عشق کتاب خیره میشدم. میگما، تو عشق کتابی الان، همون عشق کتابی که توی بیان وبلاگ داره، واقعا؟! باورت میشه؟

 

V) و... یه تصمیمی گرفتم، نمیدونم کار درستیه یا نه. یا شاید مسخره بشم، نه... مسخره نه، حداقل نه جلوی خودم، مثلا توی دل خودتون بخندین به این تصمیمم، سرزنش نمیکنم، خودمم وقتی اومد به ذهنم این ایده نزدیک بود بخندم.

تصمیم گرفتم یه چالشی برای خودم بذارم، میخوام تا 18 سالگی توی بیان بمونم، درست شنیدین، تا 4 سال دیگه توی بیان میمونم، امیدوارم کسایی که دوستشون دارم نرن، ولی... اگه رفتن، میمونم، ناراحت میشم ولی میمونم، هراتفاقی افتاد بازم میمونم، پست هم نذارم میمونم، تنها چیزی که میتونه باعث بشه این چالشم خراب بشه، اینه که یا سرورای بیان از بین بره و... خراب بشه، یا... واقعا یه اتفاقی بیوفته، مثلا همه با هم برن، یا یه اتفاق مزخرفی بیوفته، چه میدونم، هر اتفاق بدی که نتونم دیگه تحمل کنم. ولی سعی میکنم بمونم، تا 4 سال دیگه، پسر... 4 سال خیلی زیاده، البته 4 سال کمتر، 3 سال و 2_3 ماه تقریبا. میدونید که، من به قولم عمل میکنم=))

(پ.ن: دارم به 3_4 سال بعد فکر میکنم، چقدر همه بزرگ شدن، چقدر بلاگر جدید اومده بیان... امیدوارم هیچ اتفاق بدی نیوفته فقط.)

پ.ن2: یه چیزی میخواستم اینجا بنویسم که یادم رفت:/ اینی که یادم رفت اونی نیست که توی کامنتا پرسیدم. *زدن بر سر*

پ.ن3: کامنتای پست رمزدارو جواب میدم، میخواستم اول اینو پست کنم تا دیگه نتونم عقب بندازمشD:

 

 

۳۹ ۱۲
King of the Book
۰۶ دی ۱۸:۳۵
درموردم چی فکر میکنین؟ فکر نمیکنین زیادی لوسم؟ یا بچه؟
یا مثلا عجیب غریب؟

پاسخ :

مجبور نیستین جواب بدین البته=))

(آلزایمر در کمین است -_-) و یه چیزی رو که میخواستم بگم و یادم رفته بود اینه که من به طور رسمی از تعطیلات برگشتم! جمع شین سوغاتی هاتون رو بدمD:
آرتـــمیس -
۰۶ دی ۱۸:۴۴
واو!O.O عجب عجب! 
خسته نباشین سنیور دودی از رادیو عشق کتاب=))

به عنوان سوغاتی اون هودی بنفش رو بده به من تا استلا نیومده! D:

اون سه نفر آنلاین یکیشون من بودم.ولی به کسی نگو XD

خوش بازگشتی=))
حالا که فکر می کنم در واقع اصلا نرفته بودی:// منو بگو فکر می کردم الان داری درس میخونی نگو همش تو بیان بودی×___×

پاسخ :

D:
کمال تشکر رو دارم بانو آرتمیس از ناسا=)))
عامم... برات چندتا سوغاتی آورده بودم، اتفاقا هودیم خیلی آوردم چون اینجا یه عالمه عشق هودی(!) داریمD: هودی  بنفشه رو بهت بدم؟ D:
عه... عجب! من تاقبل از اینکه مگلونیا پست بذاره فکر میکردم همه خوابن. نگو خیلیا توی بیان بودن و من چون نمیدونستم باتعجب و شگفت زده نگاه کردم به 3 نفر تو وبم D:
ممنون=))
XDD
من اصلا نمیخواستم درس بخونم که رفتمD: (البته شاید یه درصد میخواستم:/)  میخواستم یکم آرامش روااان بگیرم و به زندگی عشق کتابیم برسم=))
*سوغاتی ها را بیرون می آورد*
Maglonya ~♡
۰۶ دی ۱۹:۰۵
اووو میخوای تا 18 سالگی بمونی؟ بعدش چی؟... من همیشه به این فکر میکردم که یه پیرزن فرتوت شصت هفتاد ساله شدم بعد هنوز نشستم پشت این لپ تاپ قدیمی مامانم که باتری هم نداره و دارم با دستای مردنی و عینک ته لیوانی دونه دونه دکمه هارو میزنم و تایپ میکنم XD...

+مضمون این پستتو خیلی دوست داشتم... جدی میگم!
من خودم از اون آدماییم که چند بار بعد از انتشار میام و پستای خودمو میخونم. اکثرا به خاطر اینه که غلط های املایی احتمالی رو پیدا و اصلاح کنم... ولی پیش اومده که از دید یه غریبه به وبم نگاه کنم... مخصوصا روزی که میهن بلاگ اونجوری شد. مدام میرم پست ها و کامنت ها (که البته میهن نصف بیشترشونو به فنا داده) رو میخونم و میبینم که واقعا در طول این پنج شیش سال چقدر بالغ شدم...
حتی در مورد کسایی که از خیلی قبل تر میشناسمشون هم همینطور... همین یومیکو رو از همون روزای اولی که وب داشت میشناسم XD...
و به این فکر میکنم چند سال بعد واکنشمون به پستای الانمون چیه؟....

+و این که درموردت چی فکر میکنم... این که لوسی یا بچه...
خب!!!
شناخت خیلی زیادی که ندارم ازت... ولی به هیچ وجه فکر نمیکنم لوس یا بچه باشی!!!...
کلا روحیه بلاگرا با آدمایی که تو عمرشون وب نداشتن خیلی فرق میکنه. شاید... شاید از نظر اونا لوس به نظر بیای. شایدم خیلیاشون بخوان سرخوردت کنن از وب نویسی. برای من که اینطور بوده. ولی هر دفه که یاد اینجور حرفا میوفتم به خودم میگم این دقیقا چیزیه که باعث میشه متفاوت باشم و دنیای خودمو داشته باشم....
از موضوع دور نشم... به نظرم آدمی هستی که... عام... چطور توضیح بدم، خیلی ارزش قائلی! ینی اهمیت میدی و از چیزایی که به نظرت لازمه که براشون وقت بذاری گذرا عبور نمیکنی... همین دیگه D:

پاسخ :

=))
آرهXD فرض کنین چند سال بعد ما هنوز توی بیان باشیم و یه عالمه بلاگر اومده باشن، مثل مدرسه میمونه، شاگردای بزرگتر میمونن و شاگردای کوچیکتر میان توی مدرسهD:
فکر کنم یه بخش ترسی که من از رفتن دارم اینه که... خب من یه زمانی توی جادوگران بودم و اونجا هم با چند نفر دوست شدم(دوست شدن نه، حداقل نه مثل بیان، آشنا بودم. اگه بخوام بگم دوست شدم، فقط یه نفر بود=))  و الان خیلی وقته نرفتم و رول ننوشتم. با اینکه دلم خیلی تنگ شده برای رول نوشتن ولی میدونم اگه رول بنویسم و بعد دوباره نامرئی بشم، یه جوریه. 
ولی تازگیا زمانی که توی بیان موندم یکم بیشتر از جادوگران شده، تازه دوستام اینجا بیشترن و خلوت ترم هست=) فکر نکنم دیگه از اینکه از بیان برم بترسم=)

+=))
آره، خوبی وبلاگ داشتن و کلا هرچیزی که بشه نوشتش و نگهش داشت همینه=)) اینکه میمونه تو بعدا میتونی ببینی چقدر بهتر شدی، چقدر طرز فکرات تغییر کرده و چقدر تصمیمای مختلفی گرفتی. مثل همین رول نویسی جادوگران(میدونم میدونم-_- دیگه جادوگران یادم اومد ولش نمیکنم:/)
(سلام عشق کتاب آینده! اگه داری اینو میخونی! *دست تکان دادن*) و خب... من عاشق پیام گذاشتن برای خود آیندممD: چه توی دنیای واقعی چه تو مجازی=)
+نمیدونم چی بگم... تعریفای خیلی قشنگی بود =") خیلی خیلی قشنگ،  آدمی که ارزش قائله... تاحالا  خودم اینجوری فکر نکردم:))
ممنون! =) 
Moony :)
۰۶ دی ۱۹:۱۳
سلام
مقدم بازگشتتان به بیان را تبریک می گوییم!!!!!!!!!!
اوه پسر(بله منم به سندرم پسر گفتن لیبرایی مبتلا شدم:/)چه سفرنامه ای

پاسخ :

سلام=))
خیلی خیلی ممنون میباشیم(!) D:
واقعا یه نویسنده چجوری میتونه یه همچین شخصیت خفنی رو خلق کنه؟ D:
Moony :)
۰۶ دی ۱۹:۱۶
و اینکه تا چهار سال!اوه امیدوارم همه تا اونموقع بمونیم
سوغاتی منو بده ببینم(هدیه ی کریسمسم میشه ها)
و اینکه منم عاشق خوندن ارشیوام!!
وب منم شخم زدی؟@_@بگو که اینکار رو نکردی

پاسخ :

خیلی زیاده ولی از اونورم خیلی چالش باحالیه، امیدوارم، امیدوارم... =))
سوغاتی... یه چمدون سوغاتی آوردم بگرد ببین کدومشونو میخوایD: البته گفته باشم اگه یه نفر دیگه اونو خواست باید برین و مبارزه کنین توی رینگ بوکس کتابخانه اسرار  هرکی زودتر ورش داشت مال اونه^^
منم... خیلی باحاله!
عامم... تو کی هستی اصلا؟! من کسی به اسم مونی نمیشناسم:/ بچه ها شما مونی رو میشناسید؟ وایسا اصلا مگه تو وب داشتی؟ :/ *خودش را میزند به آن راه*
آرتـــمیس -
۰۶ دی ۱۹:۳۱
یه چیزی......این کلمات برات آشنا نیستن؟D: 

+پیرمردی مهربان با شریف ترین شغل...

:)

_کیست که شریف ها را بشناسد ؟

پاسخ :

اول میخواستم بگم نه ولی خیلی آشناست....
ولی بعدش یه چیزی یادم افتاد، مخصوصا با خط دومش، مال کوراتته؟ @_@
Stella =]
۰۶ دی ۱۹:۴۵
من چقدر پست هات رو دوست دارم =)))
هوممم ، من از عروسک هام نمی‌ترسم ، خیلی گوگولی‌ان آخه D:
منم رفتم وب خودم رو شخم زدم :/ و با این که چهار ماه گذشته ولی چقدر از اولین پست هام بدم میاد :|||||| و اینکه رفتم کامنت های چند سال پیشم رو تو وب سولویگ دیدم و ... گاش ، آی هیت مای سلف :/ چقدر رو مخ بودم ، چقدر لوس و بچه بودم :/ و مطمئنم دو ماه دیگه که بیام این کامنتم رو ببینم بازم میگم چقدر احمق بودم :/
منم دارم وبلاگا رو شخم میزنم ، وب تو رو که از اول خوندم ، همچنین وب آرتمیس ... مونی و نوبادی و‌ یومیکو و مائو موندن D:
تا ۱۸ سالگی ... ؟ من اون موقع ۲۰ ساله‌م شده !! اوفف چقدر بزرگ شدم :/

از نظرم اصلا لوس نیستی! می‌دونی ، پسرای الان یه کم زیادی باکلاس شدن انگار :| یه جوری رو مخن ! البته به نظرم پسرای اینجا فرق دارن .. مثلا پسرایی مثل راینر کمن. یا تو ! که اهل مطالعه باشن ، از نظر دینی قوی باشن و اینا ... پسرای الان ، بیشترشون ، بدم میاد بگم ولی ... بیخیال کلمه ی خوبی نیست XD

یوووهوووو سوغاتی !!!! برا آرتی هودی آوردی ؟ :( پس من چی :(((
منم هودی میخوام ، با یه لباس سرهمی لی ، با یه بچه کوچولوی حرف گوش کن ، و ۵۶۴ تا بستنی D:
واااییییی موتورم برام آوردی ؟ دستت درد نکنه که ، شرمنده کردی OwO

پاسخ :

پستامم تو رو دوست دارن=)
بعضیاشون خیلی خوبن، تازه گوگولیم هستن. اون عروسک پنگوئنیه هم مال بچگیمه باهاش خاطره دارم ولی اون شب خیلی بدجور بهم خیره شده بود، مجبور شدم برش گردونم و دعا کنم خفم نکنه:/ (هنوزم هستن افرادی که به داستان اسباب بازیا فکر میکنن؟ D:)
آقا پستای اول تو که خیلی خوبن!  مال من از همه بدترن! میخوام پاکشون کنم ولی دلم نمیاد، آخه کدوم احمقی میاد مینویسه من فلانیم بیاین باهام دوست شین؟ :/ من که وبتمو خوندم خیلیم خوب بود=)) باحال مینوشتی! =))
خوشحالم که با اینکه وبمو خوندی هنوزم باهام حرف میزنی D: *نفس عمیق میکشد*
منم اصلا نمیتونم 18 سالگیمو تصور کنم:/ یعنی مثلا خفن شدم؟ بزرگ شدم؟ شکلم چقدر تغییر کرده؟ :/ 20 سال! چقدر زیاد، تازه مثلا وایولتم 22 سالشه، فکر کنم اون از هممون بزرگتر باشه اون موقع. (آره دیگه:/ الانم از هممون بزرگتره:/)
اوه... چه تعریف... عجیبی از پسرا،رو مخ، من نمیتونم نظری بدم چون که موافقم تقریبا، خیلی از پسرا رومخن، حتی برا من! ولی بعضیاشون عشق کتابین(0_0) میدونی، پسرای خوبینD: اهل مطالعه که من واقعا توی مدرسمون کم دیدم، بجز اونایی که باهاشون دوست میشدم که فکر کنم 2 تایی بیشتر نبودن و از لحاظ دینی، اینم نمیدونم، چون کسی که واقعا بخواد از لحاظ دینی قوی باشه نشون نمیده، نه اینکه نشون نده ها، نمیاد همه جا بگه، برای همین بعضیا قوی نیستن و من تقریبا نصفیشونو نمیدونم، بعضیام هستن و من بازم نمیدونم=) ولی اگه بخوام با یکی دوست بشم سعی میکنم بفهمم. (حالا که فکر میکنم آره، خیلی پسرا اصلا اینجوری نیستن، هعیی... چرا؟)

اتفاقا برای همه هودی آوردم، اونم برای هر رنگی که دوست داشته باشن D: و برای استلا، بذار لیستمو پیدا کنم... برای استلا، یه هودی به هر رنگی دلش بخواد آوردم، 600 تا بستنی آوردم(رند!) یه تلویزیون که همش تبلیغ نشون میده، و چندتا چیز دیگه که خودت میبینی، و یه سوپرایز بزرگ تازه. میخواستم یه بچه کوچولوی حرف گوش کنم بیارم ولی مامانش به پلیس زنگ زد و توی کل مکزیک پوستر منو زده بودن، با هلیکوپتر( بالگرد:/) دنبالم کردن و حتی برای سرم جایزه گذاشتن. (میدونستم بچه شهردارو دزدیدن کار درستی نیست!) و مجبور شدم بچه رو بذارم توی شهربازی و بهش یه آبنبات بدم و در برم. الان کل مکزیک پر از پوسترامه D:
آرتـــمیس -
۰۶ دی ۱۹:۴۹
واییی،استلا خدا نکشتت.ترکیدم از خنده!

پاسخ :

D:
Stella =]
۰۶ دی ۱۹:۵۴
آرتی تو باز به من میخندی ؟ XD
چرا آخه OwO

پاسخ :

به خاطر حرفات دیگه! D:
Moon Shadow 🌙
۰۶ دی ۱۹:۵۷
چه حس قشنگی داشت این پست:)

خوش برگشتی فقط از کجا برگشتی؟ :/

پاسخ :

ممنونم=))
رفته بودم تعطیلات، یه جورایی از جواب دادن کامنتا پرهیز کردم و یکم توی بیان گشتمD:
Moony :)
۰۶ دی ۱۹:۵۹
برای من شالگردن ریونکلا رو اورده دلتون بسوزه
راضی به زحمت نبودم شکلاتم اوردی؟

پاسخ :

بازم چیز آوردم D:
مبارک باشه^^
=)
آرتـــمیس -
۰۶ دی ۲۰:۰۱
وای عشق کتاب!
دعوت نامه ناسا؟
من به همون هودی راضی بودم:"ممنون از لطفت که.

پاسخ :

اقا یکم وایسین! چرا دارین سوغاتی هاتونو برمیدارید خودتون! بذارید من بدم! :/
*میخندد*

Stella =]
۰۶ دی ۲۰:۰۳
آقا یعنی چی !!!!
پس مال من کمه که :/
من چی میخوام دیگه ... چی میخوام ؟
اه نمیدونم چی میخوام T.T

پاسخ :

بازم هست، اگه خواستی به یه شرط میرم اون بچه ای که نتونستم بیارمو میارم، چون خیلی ناز بود منم باید ببینمش D:

Stella =]
۰۶ دی ۲۰:۰۷
وااااایییی الان به دستم رسید !!! خدای من، این بهترین چیزه ...

پاسخ :

میدونستم خوشت میاد! ^^ خوبه حالا؟ از رنگش خوشت اومد؟ =)
*به روم نیارین خودمم نمیدونم چی براش فرستادم:/*
آرتـــمیس -
۰۶ دی ۲۰:۰۸
چی هست حالا استلا؟ از فضا پیما مدل 2021 ارزشش بیشتره؟

پاسخ :

مدل 2021؟ گفتم مدل 2022 بده! سرم کلاه گذاشت! باید بدم عوضش کنن D: تازه چندتا چیز دیگه هم برات آوردم... یکم وایسا....
Stella =]
۰۶ دی ۲۰:۱۱
خودمم نمیدونم چیه ! همینجوری الکی گفتم XD :|
#خوددرگیری

پاسخ :

وایسا، اون کنار چمدونش یه کلید موتور هست... سوپرایز! برو بیرونو ببین! اون موتوری که فکر میکردی خیلی خفنه اون بیرونه! تازه میتونی سوار شی، عامم... اجازه نامشم کنارش هست به این معنی که میتونی سوارش شی همیشه=))
Stella =]
۰۶ دی ۲۰:۱۲
عه تو چمدونشو ببین .... واکسن کرونای انگلیسی D:

پاسخ :

=))
راینر | ‌Rainer
۰۶ دی ۲۰:۲۰
من در موردت تا دلت بخواد فکر کردم! ولی بذار بعد این که این پست رو کامل و با دقت خوندم و سر مبارکم خلوت شد حتما میگم چه فکرای شیطانی دربارت کردم (هاهاهاها)
اونقدر سرم شلوغ شده که فکر کنم برای سرم جایزه گذاشته باشن 😂😂😂

پاسخ :

منتظر فکرای شیطانیتون هستین D:
عه! برای سر راینرم جایزه گذاشتن! =)
Aura _Hanae
۰۶ دی ۲۱:۳۸
سلام:>
من هانائه م...
چه پست جالبی..
14 سالته یعنی؟؟X_X
بنظرم نسبت به سنت خیلی چیزا رو درک میکنی و سن عقلی بالایی داری..
من 18 سالمه:>... اکثر روحیاتم همچینن با 14 سالگیم فرقی نکرده اما بهرحال بزرگ شدم..و خیلی چیزا رو تجربه کردم.
منم یکم کوچیک تر از تو بودم که وارد عرصه و دنیای وب و آپارات یا دوستای اینترنتی شدم..‌تو هم مثل موچی منو یاد خودم انداختی...
*احساس خواهر بزرگه بودن کردم:/*
به خودم میگم که یعنی "عشق کتاب"هم قراره چیزایی که من بین ‌14 تا 18 سالگی تجربه کردمو تجربه کنه؟ :>

پاسخ :

سلام هانائه!
ممنونم=)))
عامم... آره، عجیبه؟ *ذوق میکند* خیلیا بهم گفتن از سنم بزرگتر میزنم، واقعا اینجوریه؟ =)
*خط بعدی را میخواند* وااایی! خیلی ممنون هانائه! سن عقلی بالا؟ خیلی ممنونم @-@
+ صبر کن ببینم، تو همون هیونگی هستی که کیدو ازش صحبت میکنه دیگه؟ الان یادم افتاد هانائه رو کجا خوندم! خوشوقتم=)
چقدرجالب=)) من وقتی 10 سالم بود یه وب چرت و پرت توی بلاگفا ساختم که فکر کنم پاک شده، چون اسمشو که سرچ میکنم بالا نمیاد و اونجا اولین تجربه مجازی من بود=)) حتی دوتا ناشناس هم برام کامنت میذاشتن که هیچوقت نفهمیدم کین، البته یادمه یکیشون دختر بود=) بعدشم یه کانال آپارات ساختم، برای نظرگذاشتن و راحت تر گشتن توش و نمیخوام اصلا اسمشو به زبون بیارم، کافیه یکی پیداش کنه کل آبروم توی بیان از دست میره. و بعدش ول کردم مجازیو و الان اینجام! عشق کتابم=))) (خاطرات خسته کننده با عشق کتاب)
*مشکلی نیستD: من اصلا خواهر نداشتم توی دنیای واقعی و... ا هرخواهری استقبال میکنمD: (خیرسرم اومدم بگم نمیخواد بدت بیاد از احساس خواهربزرگه بودن:/)
نمیدونم... شاید تجربه کنم؟ کی میدونه؟=))
خوشبخت(آخرش من نفهمیدم این خوشوقته یا خوشبخت، هردوتاشو من میگم) شدم از آشنایی باهات هانائه^^ (هیونگ؟)
Baby Blue
۰۶ دی ۲۳:۰۳
چقد این پست خوبی داشت:)

تا ۱۸ سالگی؟ من ۱۷ سالمه و تازه اومدم بیان...و قطعا قطعا تا سال ها همینجا خواهم ماند...کلا فکر نکنم تا آخر عمرم بلاگریو بذارم کنارXD
همینجا پیر میشمT T

ولی ایول به این تصمیمت*-* امیدوارم بعدشم بمونی و برامون بنویسی:)

+ و اینکه پرسیدی بنظرمون لوسی یا نه‌...
خب من که تازه باهات آشنا شدم(اصلا تازه اومدم بیان . _ . ) ولی بنظرم اصلا لوس یا بچگونه نیستی:>
همونطور که بوو اشاره کرد روحیه بلاگرا با کسایی که هرگز وب نداشتن خیلی فرق میکنه...بلاگرا یاد میگیرن اعتماد کنن، بهم دیگه عشق بورزن، علایق و روزمرگی هاشونو با کسایی که تا به حال ندیدن به اشتراک بذارن و کلی حس های خفن و لذتبخش دیگه :)
و درک میکنم چرا همچین فکری کردی...همسنای ما که کلا تو اینستا و تیک تاک و... پلاسن و همینطوریشم بلاگرا کم هستن. و پسرای بلاگرم دیگه خیلی کمن فکر کنم نه؟ اصلا فکر کنم خیلیاشون نمیدونن وبلاگ چی هس"-" (قصد توهین ندارم)
و من
خیلی
خیلی
خیلی خوشحالم که میبینم پسری با همچین روحیاتی وجود داره...
خوشحالم که بلاگری میکنی
خوشحالم که احساساتتو بروز میدی و با بقیه حرف میزنی
و خوشحالم که افکار پوسیده ای نداری..

اینکه مثل خیلی از همسنامون نیستیم دلیل نمیشه که لوسیم یا چی...شاید از نظر اونا باشیم ولی خب چه اهمیتی داره؟ ما اینجا یه دنیای دیگه رو کشف کردیم=)

بنظرم آدم باارزشی هستی:)

+این پستتم خیلی دوس داشتم*-*

+یکی بهم گفته موهاتو دیده@-@ منم میخوام ببینمT-T

+برا منم سوغاتی آوردی؟...

پاسخ :

@-@
ممنونم=))
آقا اصلا بیاین هممون تا سالیان سال اینجا کنار هم بمونیم، اینکه هممون باهم بزرگ بشیم خیلی باحاله! =))

+وااوو! چه تعریف خوبی کردی کیدو=") خیلی دوستش دارم، چه حرف قشنگی بود=)) *یاد میگیرن اعتماد کنن، بهم دیگه عشق بورزن، علایق و روزمرگی هاشونو با کسایی که تا به حال ندیدن به اشتراک بذارن و کلی حس های خفن و لذتبخش دیگه* پسرای بلاگر واقعا کمن، من به جز چندنفر مثلا علیرضا و راینر و استفان حتی دیگه پسری توی بیان نمیشناسم، میشناسما! ولی نه اونایی که بتون باهاشون راحت باشم، شاید به چشم یه نویسنده خیلی خوب نگاهشون کنم. اصلا فکر کنم به جز من دیگه بلاگر پسر زیر 17 سالی نداریم ._. راست میگی، خیلیاشون نمیدونن وبلاگ چیه ولی بعضیاشونم میدونن و اصلا نمیتونن تصور کنن چقدر تجربه خوبیه=)) شاید بفهمن ولی الان نه، الان همشون ذهنشون درگیر اون ps5 جدیده ای که تازه اومده، یا مثلا اسپایدرمن2: مایلز مورالز، و یا حتی بازی جدیده هاگوارتز! *چرا دروغ بگم؟ منم درمورد همشون میدونمD: ولی نه به اندازه اونا*
منم خیلی خوشحالم که تو همچین حرفی میزنی و خوشحالم که باهات آشنا شدم=)
*ذوق زده* آدم باارزش؟
+اونو تو رو خیلی بوست(؟) داره^^ (میگین بوست؟ متاسفانه هنوز زبون کیدویی رو کامل یادنگرفتمD:)
+ چی بگم والا D:
+بلی بلی... بفرما! D: *چمدان را باز میکند*
mochi ^-^
۰۷ دی ۱۱:۲۵
واوو چه کار جالبی کردی عشق کتاب((:
منم باید این که برم وبلاگ های دیگران رو بخونم و همچنین خودن وبلاگ خودم رو انجام بدم=)
البته من وبلاگ خودم رو هر از چندگاهی میخونم و دیروز داشتم میخوندم وبلاگم رو دیدم چقدر ساده تر مینوشتم قبلا احساساتم رو و..الان اصلا نمیتونم اونقدر بی تفاوت و بداهه بنویسم..برای هر پست یه عالمه از قبل فکر میکنم و بعد دست به نوشتنش میزنم و بعد از نوشتن چندین بار میخونم و ویرایشش میکنم ولی قبلا فقط مینوشتمش و پست میکردم:)))
منم باید برم هم وبلاگ خودم رو بخونم هم دیگران..کسای زیادی هستن میخوام باهاشون آشنا بشم=))
منم قبلاها مثلا میرفتم وبلاگ یکی و میدیدم 200 تا دنبال کننده داره و من با خودم میگفتم واوووووو چقدر خفنه حتما و چقدر دوست دارم و چیزی نمونده من 200 تایی بشم:))
و راستش چرا من اصلا این لوس و بچه بودن رو حس نمیکنم؟تازه من فکر میکنم عشق کتاب نسبت به سنش خیلی هم بزرگونه مینویسه و به نظر میرسه یه مرد 20 سالست:))و خودتو سرزنش نکن^^اونقدری که تو تجربه داری و پخته هستی من که ازت بزرگترم نیستم و به نظرم من خیلی کوچولو تر از تو هستم:)
وایییییییی 18 سالگی؟*-*منم اگه مشکلی پیش نیاد میمونم اینجا=))تا زمانی که پیر بشم همینجامD=
+چرا من فکر کردم اون پست رمزدار برای خودته؟:|و برای همین رمز نگرفتمD:ولی الان میام رمز میگیرم^^
و رادیو عشق کتاب خیلی باحال بود خیلی باهاش حال کردم*-----*
سوغاتی منو هم رد کن بیاد عشق کتابD=

پاسخ :

=))
کار باحالیه، حتما انجامش بده=)
خش به حالت، حداقل میتونی از احساسات بنویسی، من دارم سعی میکنم ولی نمیتونم، امیدوارم دوباره برگردی به اون دوران راحت نوشتن=)))
چقدر کار داری، منم این کارارو داشتم، اگه دوست داری میتونی یکم مثل من به خودت استراحت بدی=)) ما منتظرت میمونیمD:
اصلا آدم باورش نمیشه یه روزی میرسه به اون چیزی که فکر میکنه خیلی باحاله، الان من شدم 99 نفر، ولی... چیز خاصی دارم؟ خوب مینویسم؟ نمیدونم، چون هرکی که به بالای 100 نفر رسید واقعا لایقش بود و خوب مینوشت، نمیدونم من خوب مینوسم یا نه، مثلا همین رادیو عشق کتابو ازش راضیم، ولی بعضی از پستام خیلی مسخره بوده به نظرم=))
واییی ^^ واقعا بزرگتر از سنم مینویسم؟ چقدر خوشحال شدم @-@ مرد 20 ساله؟ اصلا نمیتونم خودمو بالاتر از 18 تصور کنم، انگار همیشه همیشه همین عشق کتاب 14 ساله میمونم. نه موچی اینو نگو=) تو که قشنگ مینویسی، همین که خیلیاتون میتونین از احساساتتون بنویسین یه پله بزرگه، نمیدونم شایدم این یکی از بدیای پسر بودنه، اینکه سعی میکنم بنویسم ولی نمیتونم از احساساتتم بنویسم، دخترا خیلی راحت تر مینویسن=) *باورت میشه خیلی وقتا یادم میره ازم بزرگترین چندنفرتون؟*
هممون قول بدیم که تا همیشه اینجا بمونیم=)
بیا، این چمدون تو، هرسوغاتی که به نظرم دوست داری برات گرفتمD: انتخاب کن چندتاشونو=))
♪♪HANANE ♪♪
۰۸ دی ۰۰:۳۸
مثل اون دوستم که بعضی وقتا ساعت 5 صبح میاد بیان

منظورت من بودم؟ :/

اقا، چه کار باحالی کردی! من بین بیانی ها، فقط وبلاگ دو نفر رو درو کردم. یکیش تو بودی، یکیش افشین. و خب افشین هم که یدون وبلاگ نداره... :/
من هرچقدر هم تلاش کنم نمیتونم به دید یه غریبه به وبلاگم نگاه کنم! البته وبلاگ بلاگفا رو میتونم ×-× وضع اون خیلی ناجوره واسه همین نمیخوام فکر کنم اونا رو من نوشتم ×_×

چرا باید یه پسر لوس باشی؟ :/ به نظرم بیشتر از سنت درک میکنی، و... نمیدونم شاید اشتباه فکر کرده باشم ولی اگه فکر میکنی که اگر یه پسر از احساسات بنویسه، انگار لوسه، باید بگم نه! تو درک میکنی و... احساساتت رو راحت نشون میدی! خب، شاید فکر کنی نشون دادن احساسات واسه دخترا باشه، ولی دلیل اصلی اینکه باهات راحتم همینه :)

+ اون موقع که لپ تاپ سالم بود بیست و چهار ساعت توی وبلاگت چرخ میزدم ×_× کامنتام رو میدیدم اعصابم خورد میشد ×_×
++ سوغاتی چی واسمون آوردی 👀

پاسخ :

پس منظورم کی بود؟ D:

چقدر تعریف قشنگی کردی@-@

+XDD منم همینجور بودم تو وبلاگ دیگران -__-
++بیا انتخابشون کنD:
تاکی تاچیبانا
۱۰ دی ۰۷:۱۰
خوندن پستت مثل این بود که خودت رو به آب روان بسپاری و اون خودش تو رو با خودش همراه کنه! (واج آراییِ خه) باید بگم لوس و غیر صمیمی نیستی! یا مثلا بچه گانه نیستی! ولی خیلی مهربون و صمیمی هستی با بقیه! به بقیه باید حس خوبی بده نمی‌دونم من که بقیه نیستم ولی قاعده‌اش اینه که آدم مهربون حس خوبی به آدم میده!
امیدوارم که از مهربونی و صمیمیتت سوءاستفاده نشه و همچنان مهربان باقی بمانی :)
در مورد اون که فکرشو نمی‌کردی رمز بگیره احتمالا من بودم! (آره باید خودم باشم!) ولی خب گرفتم و بازم به قول تو قرار نیست کسی که رمز نگیره وبلاگتو نخونه! باید بگم که ببین یه چیزی این وسط هست! مثلا ممکنه تا اون بازه‌ای که تو اون پست رمزدار رو منتشر کردی تا زمانی که این پست منتشر بشه شاید یه بیچاره‌ای مثلا پاش شکسته بود تو بیمارستان بستری شده بود و نمی‌تونست بیاد اینترنت! یا مثلا بستری شده بود تو بخش کرونایی‌ها!!! این‌جا اگر قرار به رمز گرفتن باشه ممکنه برای تو سوءتفاهم پیش بیاد که مثلا چرا فلانی رمز نگرفت! حتما خوشش نمیاد!
تنها فکر شیطانی‌ام هم این بود که چطور یه نفر میتونه اینقدر مهربون و صمیمی باشه! همین D:

پاسخ :

آره... درست میگی=))
ممنونD:
Stella =]
۱۰ دی ۰۹:۴۳
داستان اسباب بازی ها .... چقدر دوستش دارم =))))))))
خدایا XD چرا انقدر بامزه اید شماها ... ؟
تلویزیون که همش تبلیغ نشون میده ؟ XD
وایییییییی این یکی دیگه خیلی خوبه XD از خنده ولو شدم ..
حالا بچه قحط بود رفتی مال شهردار رو دزدیدی ؟ D:
موتور .... چه موتور خوشگلیییییییییی !!! برم باهاش به پسر دایی پز بدم ؟ •~•

@ تاکی
شما بچه ی کیو دزدیدین ؟

پاسخ :

من عاشقش بودم! =))))
نمیدونم... با منی؟ D:
ایدش وسط کامنت دادن به ذهنم رسید XD
بچه شهردارشون خیلی حرف گوش کن و باادب و گوگولی بود، حیف نتونستم بیارمش D:
میدونستم خوشت میاد! برو بهش پز بده =))))


نمیدونم، بچه کی رو دزدیدی تاکی؟
☁️𝐴𝑖𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
۱۰ دی ۱۳:۴۵
می دود روی استیج*
یهو یادش می افتد برق را روشن نکرده است*
میرود پایین و نور را تنظیم می کند*
دوباره می آید روی استیج*
میکروفون را بر می دارد*
میکروفون خاموش است*
زیرلب به کره ای نفرین می کند و میکروفون را پرت میکند ته سالن*
نفس عمیق*
اممم سلام!
من آیلینم، و یه مدتی بید دنبال میکنم اینجارو و ام آره:دی(اینهمه مقدمه چیدم همینو میخواستم بگم:/)
میشه گفت یکی از کارایی که واقعا هروقت حوصلم سر بره میکنم دوباره از اول خوندن وبلاگاست، حتی خیلیا هستن که شاید یدونه کامنتم بهشون نداده باشم ولی وبلاگشونو مدام میخوندم و زیر و رو میکردمش، حس باحالیه!
یه لحظه صبر کنین ببینم، 18 منهای 4 میشه 14 که!
اصلا انتظار نداشتم عشق کتاب همسن من باشه...کلا تصوراتم به هم ریخت._.

+خوش برگشتیدد:دی

پاسخ :

*لبخند میزند*

سلام آیلین! چه خبر؟ چطوری؟ الان این اولین صحبتمونو با هم؟=))
میشناسمت، حتی چندباری وبلاگتو زیرورو کردم=) آخه همیشه با همه دوستام در ارتباط بودی و نظراتو که میدیدم میومدم توی وبت=)) و آیلینو میشناسم، آره همینD: خب... وبلاگم خوب بود؟ چرت و پرتامو که خوندی چه تصوری ازم کردی؟
اتفاقا خیلیم برعکس! باورت میشه اون اولی که فهمیدم همسنمی تعجب کردم؟ فکر میکردم 17_18 سالت باشه! یا مثلا اگه بخوام کمتر بگم 16 سال. باورم نمیشد همسنمی=)
فکر میکردی چندساله باشم بانو آیلین؟

+شرمنده دیر جواب دادم -_-
+خیلی ممنونD: سوغاتی برای شما هم آوردم، بفرمایید=)
Aura _Hanae
۱۳ دی ۱۳:۴۹
من خودم خواهر کوچیک تر دارم
و از از دوستامم یک سال یا چند ماهی بزرگترم یعنی تجربه خواهر بزرگه بودنو دارمXD
آره من همون هیونگم...
میدانی هیونگ یعنی چی؟
کره ای ها به پسر های بزرگ تر از خودشون می‌گن هیونگ!
به معنی برادر بزرگتر...
منم خیلی دوست داشتم کیدو و مائو منو هیونگ خودشون صدا کنن برای همین اینطوری صدام میکننXD
اگه احساس عجیبی میکنی که بهم بگی برادر بزرگه :|| هر جور دیگه هم میتونی صدام کنی...یا همون هیونگ... هانائه
هرچی
منم خوشبختم
یا خوشوقتم
XD


+کی میدونه شاید تو اپارات بهم برخورده بودیم ¦:> یوهاهاهاااا
منم خیلی آبروداری نکردم اونجاXD

پاسخ :

چه باحال! چه اسم پرمفهوم و باحالی. هعیی... منم به جز پیتر و عشق کتاب یه اسم دیگه دارم، یعنی اسم که نه، بیشتر میشه گفت لقب، توی یوتیوب اگه دیده باشی همه یه لقب دارن، منم یه لقب برای خودم پیدا کردم که حالا اگه خواستم توی یه بازی ثبت نام کنم یا نام کاربری برای چیزای دیگه انتخاب کنم و بذارم ونیسD: میدونم این لقب یکم مسخرست ولی بدک نیست به نطر خودم=) برای نام کاربری قشنگه به نظرم. (VeNis) یه بارم یکی بهم گفت آقای لاور، بر وزن همون عشق کتاب. و از اونم خیلی خوشم اومد=))
هیونگ، چه مفهومش باحاله! خیلی ازش خوشم اومد!
منم هیونگ صدات میکنم، به نظرم باحاله=)
خوشوقتم هیونگ D:
 +*می لرزد*
Sŧεℓℓą =]
۱۳ دی ۱۴:۴۱
چرا صد نمیشی ؟ :/
اون ۹ رو مخمه :/

پاسخ :

نمدونم والا!
ای مردم! یکی بیاد این 99 رو بکنه 100! بهش 100 تا کتاب شازده کوچولو با یه امضای ییی عشق کتاب میدم! D: (مشخصه دیگه دست از سر این ییی برنمی دارم؟ :/)
Sŧεℓℓą =]
۱۳ دی ۱۴:۴۵
نه اصلا مشخص نیست XD

پاسخ :

*دست بر سر کوبیدن*
از این به بعد یییی امضای رسمیمه! یادتون باشه D:
+راستی میخوام یه کاری بکنم، آرمینا سالمی توی وبلاگش به خواننده های وبش میگفت قاصدک(کلا علاقه داره به قاصدک) میگفت قاصدکای عزیزم=) من میخوام به دوستام توی بیان یه چیزی بگم، مثلا بگم ... های عزیزمD: چه اسمی خوبه؟ مثلا پنگوئن(:/) خوبه؟ یا لاور؟ یا متمایز؟
Sŧεℓℓą =]
۱۳ دی ۱۴:۵۲
وای قاصدک ...‌‌‌‌ چقدر رویایی •~•
پنگوئن دوست XD
منم میخوام ... مثلا خیالباف های عزیزم ... :|||||

پاسخ :

قاصدک خیلی قشنگه =")
پنگوئن آخه مسخره نیست؟ :/ حس میکنم توهین میشه بهتون:/ مثلا پنگوئن های عزیزم، امروز یکم... بدم نیستا @-@ لاور چی؟
خیالباف به نظرم میاد به وبتD:
منم میتونم بگم کتابدار بهشون=))
پنگوئن یا کتابدار؟ شاید لاور؟
Sŧεℓℓą =]
۱۳ دی ۱۴:۵۷
لاور میگی یاد آلبوم تیلور میفتم ... •~•
پنگوئن.. آره انگار یه جورایی توهینه ولی قصدت که بد نیست ... نظر سنجی کن خب D:
رویا پرداز ، خیالباف ، پشمک های صورتی ، رنگی رنگی ها ، رنگارنگ ها :|
من گیر دادم به پنگوئن فعلا !!
خرس قطبی چطوره @-@
ولی کتابدار هم به وبت میاد ^_^

پاسخ :

آهان D:
به نظرم از این همه اسم نظرسنجی کنم بهتره=)) ولی خودم بدجور پنگوئن یا کتابدارو دوست دارم=) قشنگن! پنگوئنه متفاوته کتابداره به وبم میاد=)
من به نظرم رویاپرداز و خیالباف خیلی قشنگه=)) به وبتم میاد ^^
خرس قطبی؟ نه این یه جوریه:/
^^
☁️𝐴𝑖𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
۱۳ دی ۱۴:۵۸
عه واقعا؟ چه فکری کردین در موردم؟:دی
عا..نمیشه گفت تصور خاص خودمو داشتم راستشXD ولی کم کمش فک میکردم 18 سالتون باشه._. اصن عر:/
من؟ 18 سالم باشه؟ منو میگین یا اون آیلین همسایه بغلی که اونم خودمم؟XD
برام درس عبرت شده دیگه اصلا به سن اونی که داره وبلاگو مینویسه توجه نکنم=/ مث کره ایا میمونن همه وبلاگ نویسا:/ فک میکنی طرف اوجش یازدهم باشه در میاد فردا میشه 14 سالش._. از اونور اونی که فک میکنی این کم کم 11 سالشه کنکور داره.---------------.

+نگاهی به چمدان می اندازد* مطمئنین؟ این تازه دومین کامنتمه اینجاهاD:
(وجدان:اره الان برا من مودب شده:/ من:تو کار و زندگی نداری کلا تو کامنتای من سیر میکنی؟)

پاسخ :

D:
18 سال... واو، چقدر زیاد... ._. نمیدونم چرا نمیتونم خودمو تو 18 سالگی تصور کنم -_-
نه ولی واقعا فکر میکردم 18 سالته، حداقل فکر میکردم خیلی بزرگتر منی، ولی بعدش که دیدم 14 سالته اینجوری شدم ._. کلا فکر کنم هردوتامون از سن اون یکی تعجب کردD:
عجب! .__.

+خب باشه D: مگه مهمه؟ من اگه بخوام به یکی هدیه بدم میدم، چه روز اولی باشه که اومده وبلاگم چه همون اول منو میشناخته D: =)) *چمدان را با پایش هل میدهد به سمت آیلین*
Sŧεℓℓą =]
۱۳ دی ۱۵:۰۵
وای چرا یهو به خرس قطبی علاقمند شدم !؟ :/
کتاب ... همسفر تو در دنیای خیال ...
همسفر چطوره !

@ آیلین
راستش رو بگو فکر کردی من چند سالمه ؟ :||

پاسخ :

همسفر... اینم جالبه D:
من که همون اول فهمیدم چندسالته پس نظری نمیدم D:
☁️𝐴𝑖𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
۱۳ دی ۱۵:۰۶
@استلا
من تورو همون اول رفتم تو بیوت دیدم چند سالتهXD
ولی قبلش فک میکردم 12 سالت باشه._.

پاسخ :

=)
Sŧεℓℓą =]
۱۳ دی ۱۵:۰۸
@ آیلین
اشکالی نداره آرتی هم همین فکر رو می کرد .... و البته آدمهای دنیای واقعی @-@

پاسخ :

آقا بذار بگم منم به احتمال زیاد اگه تو دنیای واقعی میدیدمت اینجوری فکر میکردم._.
D:
Aura _Hanae
۱۳ دی ۱۸:۲۰
نه نلرز باو راحت بباش..
سوال
من وقتی 14 سالم بود 18،17 سالگی رو خیلی یجور خاصی میدیدم، تو چجوری میبینی؟

+چ اسم جالبی...باحاله که
ونیس خونده میشه؟
یا ونیز؟
یا وی نیس؟؟

پاسخ :

=))

عامم... من آره، توی دنیای واقعی به 18 ساله ها رو یجور خاصی میدیدم، مثلا خیلی بزرگن و خیلی بالغن و خیلی آزادن و اینا، خیلی ازم دورن و این چیزا. ولی الان که با خیلی از 18 ساله های بیان حرف میزنم این فکرم کمرنگ شده، حداقل درباره دنیای مجازی کمرنگ شدهD:

+ ممنون *-*
ونیس خونده میشه، و از ونیز میاد^^ چون که من عاشق ونیزم و... ونیسم از همون اومده=)
💚DORIS ‌💚
۱۳ دی ۲۱:۱۲
اوه پس متوجه شدی همیشه بد موقع میام :/



دراکو رو واسم آوردی ؟ XD
شکلات قورباغه‌ای ها چی؟ D:
باسیلیسک رو اوردی؟ XD
وسایل اسلیترین موخوام D:

پاسخ :

D:


دراکو رو والا اومدم بندازمش تو گونی بیارمش ولی فرار کرد آخرشم زبونشو درآورد گفت: (بالحن دراکو) «پدرم از این موضوع مطلع میشه:/»
شکلات قورباغه ای هم یه عالمه آوردم، برا همه آوردم، انفاقا برای تو یه کیسه جدا کردم...
باسیلیسک؟ 0_0 نه متاسفانه زورم نرسید بیارمش. گونی که داشتمم خیلی کوچیک بود XD
اصلا یه روز با هم میریم هاگوارتز وسایل اسلایترین ورمیداریم D:
💚DORIS ‌💚
۱۳ دی ۲۲:۵۲
D:


آه دراکو :/ همیشه لجباز بود :/ ایح ایح :| بهش میگفتی خواهرت سفارشتو داده شاید میومد :/ XD
آخجوننن شکلات قورباغه‌ای D= قورباغه‌هاش واس توی کارتاش واس من XD
ساشسون ساشونساس شونسوش (به زبون مار گفتم XD)
یاد اون موقع افتادم که هری و رون شدن کراب و گویل بعد توی سالن اسلیترین دراکو جعبه کادو رو برداشت و به گویل (شایدم کراب :/) گفت این مال توئه؟ بعدش هم برش داشت -_-
*قراره با آرتمیس به کتابخونه‌ها حمله کنی و با منم وسایل اسلیترین بدزدی XD عجب مجرمی شدی °-°)

پاسخ :

مجرم بزرگ... عشق کتاب! D:
☁️𝐴𝑖𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
۱۴ دی ۰۸:۰۸
نگاهیدن داخل چمدان*
واهیییییییی از کجا میدونستی من گروهم هافلپافهه؟*----------*
Amir chaqamirza
۱۴ دی ۰۹:۲۰
سلام سلام سلام
خوب شد برگشتین و با انرژیم برگشتین.
چه روادیو هم بودش. :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان