کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

حس کردین؟

شما هم حس کردین امروز بیان چقدر خاکستری بود؟

۴۱ ۳۲
mochi ^-^
۲۴ بهمن ۱۸:۲۵
نه"-"چون تازه الان اومدم بیان:/ولی خوب کم پست گذاشتن همه:/

پاسخ :

"-"
بسی صحیح... 
نمیدونم شاید امروز خاکستری بود برای من، بعد از چندهفته ظهر از خستگی گرفتم خوابیدم.
من از خوابیدن تو ظهر متنفرم.
mochi ^-^
۲۴ بهمن ۱۸:۲۵
توجه کردی فرصت شدم؟XD

پاسخ :

#این رسم در بلاگستان جا افتادD:
Magi ˙·٠
۲۴ بهمن ۱۸:۲۶
اوهوم... حس خوبی نداشت هیچی

پاسخ :

اوهوم:) 

+جالبیش اینه میخواستم نظرارو ببندم ولی تا رفتم درستش کنم نظر اومد و منم گفتم چه بهتر=) 
Kim Hyeon ri
۲۴ بهمن ۱۸:۲۷
خیلی قهوه ای بود :/

پاسخ :

صحیح -_-
NargeSs :)
۲۴ بهمن ۱۸:۲۷
خیلی.

+ عنوان مثل وقتایی بود که جایی زلزله می‌آد و همه جا می‌نویسن "شمام حس کردین؟" :))

پاسخ :

=))

+وای آره:)) همه جا برای چندساعت پر میشه از شما حس کردینD:؟ 
AliReza ‌‌
۲۴ بهمن ۱۸:۲۷
چرا چطور مگه؟!
واسه من که یکی از بهترین روزا بود =)

پاسخ :

نمیدونم انگار برای بعضی ها بوده برای بعضی ها نه:))
اینکه دیگه بهتر (=
☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
۲۴ بهمن ۱۸:۳۱
من که درس داشتم تا الان نیومدم بیان..ولی آره!
+یکی اینجا قرار بود کامنتارو جواب بدهD:

پاسخ :

*-*
+*جواب دادن*
تاکی تاچیبانا
۲۴ بهمن ۱۸:۳۱
بیانو نمیدونم، ولی زندگی واقعی چرا، امروز خیلی خیلی خاکستری بود...

پاسخ :

من یه مقدار زیادیش مربوط میشد به دنیای واقعی و یه مقداریش مربوط به بیان بود... :) 
تاکی تاچیبانا
۲۴ بهمن ۱۸:۳۲
شایدم به خاطر این که جمعه بود! هوم؟

پاسخ :

شاید... جمعه ها همیشه برای من خاکستریه"-" 
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×
۲۴ بهمن ۱۸:۳۳
حسش کردم

پاسخ :

:))
سَمَر ‌‌
۲۴ بهمن ۱۸:۳۳
منم دقیقا مثل تاکی!
زندگی بسی خاکستری بود.

پاسخ :

بسی خاکستری است! بسی! 
Magi ˙·٠
۲۴ بهمن ۱۸:۳۴
+پس فکر کنم باید سرعتمونو ببریم بالا که سعادت حرف زدن با مستر لاور رو ازدست ندیم :))

با تاکی موافقم. جمعه ها اکثرا خاکستریه..

پاسخ :

+میدونستین این حرفا باعث میشه یه لبخند گنده بزنم؟ =)
اوهوم.. 
mochi ^-^
۲۴ بهمن ۱۸:۳۴
من برام خاکستری نبود:"چون تا همین الان در تکاپو بودم و داشتم کار میکردم چون قراره برامون مهمون بیاد!-__-همیشه خدا از مهمون متنفر بودم..

پاسخ :

خب اینم میشه گفت "-"
من از مهمونی رفتن.. قبلا مشکلی نداشتم ولی تازگیا... جدا شدن از لونه گرم و نرمت و تایپ و انیمه و کتابات برای رفتن برای دیدن بقیه؟ چرا؟ چرا وقتی من میخوام خونه بمونم میریم بیرون؟ -_-
mochi ^-^
۲۴ بهمن ۱۸:۳۵
ولی میدونی..کلا جمعه ها(به جز امروز)همیشه برام خاکستری و رواعصاب بوده..چون با بقیه روزا فرق داشت همیشه..

پاسخ :

من همیشه اینجوری نبوده ولی بیشتر اوقات جمعه ها برام خسته کننده و خاکستری بودن، اوهوم، یه هاله خاکستری روش رو می پوشونه.. 
NargeSs :)
۲۴ بهمن ۱۸:۳۵
شایدم چون امروز خودمون خاکستریه بیان رو هم اینجوری دیدیم.

پاسخ :

شاید.. امروز من خیلی خاکستری بود.. 
آرتـــ ـــمیس
۲۴ بهمن ۱۸:۳۶
من چرا اصلا حس نکردم ؟:/

پاسخ :

شما اصلا بحثت با همه جداست خواهر D:
mochi ^-^
۲۴ بهمن ۱۸:۳۷
@نرگس
منم همین حسو دارم:)همیشه وقتی حالم خوب نیست حس میکنم همه هم دارن ناله میکنن..یا یه همچین چیزی..

پاسخ :

وای.. دقیقا منم :))
Aysan :)
۲۴ بهمن ۱۸:۳۹
من حس خاصی نداشتم در واقع بی حسی محض :ا
به قول نرگس شاید چون روز خودمون خاکستری بوده اینجوری شده..
حالا بگو ببینم! روزت خاکستری بوده!!؟؟؟

پاسخ :

خاکستریم تلفیقی از بی حسی و ناراحتیه که نمیدونی از کجا اومده، من همیشه فکر میکنم اونایی که افسردگی میگیرن مثل بقین، فقط مدت طولانی خاکسترس میمونن=)
امروزم؟ خاکستری بود. خیلی. 
‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
۲۴ بهمن ۱۸:۴۴
شاید؟ چون یکی از بهترین دوستام که معمولا سرحاله و اون کمک میکنه حالم بهتر بشه ظاهرا حالش خوب نیست و من نمیدونم چی باید بهش بگم:/...
خیلی حس بدیه....

پاسخ :

این دونستن و ناتوانی تو کمک کردن واقعا مزخرفه.. آدم میدونه طرف چشه ولی نمیدونه چیکار کنه که حال فرد مقابل خوب شه:)
بسی حس کردم... 
+نظراتت برام مهمه ها.. نظرارو جواب میدم(=
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×
۲۴ بهمن ۱۸:۴۵
@موچی
خوبه که حداقل حس کنی یه کاری کردی
من فردا امتحان ریاضی دارم و کتابم کاملا سفیده...
الانم با یه لیوان نسکافه نشستم تو بیان ولگردی میکنم
امیدوارم امشب بتونم به اندازه کافی بیدار بمونم و یکم بخونم

پاسخ :

همم... همون قضیه زیست و یومیکو و آخر شب؟ (تاابد هرجا اسم یومیکو رو بشنوم اول یاد این سه تا چیز میوفتم:دی) منم امشب میخوام بیدار بمونم، یه سری کار دارم، درس خوندن و.. بیا هردوتامون دعا کنیم امشب بدون اینکه احساس خستگی کنیم بشینیم پای کارامون(:
mochi ^-^
۲۴ بهمن ۱۸:۴۸
@یومی
من همیشه همینه حالم و مثل تو هستم فقط امروز استثنا شده:/

پاسخ :

زیبا بود :دیی
Moony :)
۲۴ بهمن ۱۸:۵۷
برای من بد نبود خیلی... نمی دونم.

پاسخ :

بهتر D:
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×
۲۴ بهمن ۱۹:۰۴
@موچی
درک میکنم...
بیا بریم ب حال خودمون ی **** بخوریم
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×
۲۴ بهمن ۱۹:۰۸
لنتی زیست و یومیکو و آخر شبXD
کلمات کلیدی ذهن عشق کتاب درباره ی یومیکو XD

+ آقای عشق کتاب...
ما قرار شد یه collaboration (همکاری) صوتی با هم بدیم بیروناااD":
شما موافقی؟
میخوام برم پی شD:
*وقتی امتحان ریاضی داره و هر کاری غیر از درس خوندن میکنه*

پاسخ :

خب از اینا کامل باهات آشنا شدم دیگهXD
D:

+اوه..
 باشه باشه اعتراف میکنم که همش میخوام ازش فرار کنم، ولی.. واقعا صدام اونجور که میگین هست؟ از همسن وسالام که بهتره*خودبزرگ بینی مفرط* ولی اونقد خوب هست که به درد پادکست بخوره؟ *-*
و از این میترسم که خرابش کنم یا چه میدونم بدقولی کنم، وگرنه که مشکلی ندارم، فقط امیدوارم خوب پیش بره :")
*کار خوبش بسی آشنا می‌باشه... *
@-@
mochi ^-^
۲۴ بهمن ۱۹:۱۱
@یومی
آخ..خیلی هستم این یکی رو..بیا بریم مست کنیم و حالشو ببریم(":نیازمند همچین چیزی به فرار کردن از وضعیت فعلی دارم!

پاسخ :

*مست کردن*
D:
‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
۲۴ بهمن ۱۹:۲۰
*وی به اندازه ی یک هفته خوشحال میشود*
+میدونی چقدر خوشحال کنندس که سعی میکنی کامنتارو جواب بدی؟ من فقط دوتا کامنت بی جواب اینجا دارم ولی کسایی که قبلا به کامنتاشون جواب نمیدادی وقتی الان جواب میدی کلی احساس مهم بودن پیدا میکنن•~•

پاسخ :

*یک هفته؟ بسی زیاد است..*
+واقعا؟ 0-0 از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم.. عجب((=
Moony :)
۲۴ بهمن ۱۹:۲۲
وای بریم سراف اون رادیوئه@-@
جیغ

پاسخ :

*بالا پایین پریدن*
Honey Bunch
۲۴ بهمن ۱۹:۲۹
سلام . آره شاید . کمی.... راستی عشق کتاب یه نظر خصوصی بهت دادم و چند تا پاسخ ... خوندی اونا رو ؟ جوابمو میدی ؟ :)
حدس بزن چی شد ؟ امروز واسم تولد گرفتن^-^

پاسخ :

سلام... (((=
خوندم(: جوابتم میدم=)
واقعا؟ چه خوب!! =)))
Nobody -
۲۴ بهمن ۱۹:۳۱
جدی؟ O.O

پاسخ :

بلی 0-0
Honey Bunch
۲۴ بهمن ۱۹:۳۱
@یومی و موچی
بچه هااااااا منو یادتون نره!!خوبه خودم ایده شو دادما :/

پاسخ :

فکر کنم این با ایده خودمون فرق داره ها D:
ایده خودمون هنوز در دست اجرائه، این ایده اینه که یومیکو یه پادکست مشترکی با من بسازه ^-^
Baby Blue
۲۴ بهمن ۲۰:۴۰
چون:
+ امروز قلم چی بود!
+ استلا نبود"-"
+ یمدت خیلی حرف زدیم بعد الان که از اون حالت" چندساعت حرف زدن" دراومدیم حس کردیم خاکستری شده
+ احتمالا به مضمون پست های اخیر هم مربوطه
+ چند روزه بنده دیالوگ ماندگار نمیذارم:/
+ کاهش تعداد پست ها

+ درضمن خاکستری نبود...سفید بود برای من...سفیدِ ساکت!

پاسخ :

با همشون موفقم "-" مخصوصا اون «استلا نبود» و سومی *-* استلا تو کجایی؟ :/
+سفید ساکت، اینم ترسناکه... و سرد. *لرزش*
sepid.v ~|
۲۴ بهمن ۲۰:۵۳
فک کردم به زلزله ربط داره!

پاسخ :

حالا که میبینم آره.. اگه مربوط به بیان نبود درمورد زلزله بود D:
هلن پراسپرو
۲۴ بهمن ۲۱:۲۲
الان که گفتی تازه متوجه شدم...
واقعا خیلی خاکستری بود.

@یومیکو-چان
کالبریشن!!صوتی!!
مثل رادیوبلاگی هااا!!؟؟ واقعا؟!

پاسخ :

((=
خیلی خیلی خاکستری بود..

نمیدونم والا *-* اصلا هرچی یومیکو بگه همونو انجام میدیم، من صرفا یه گویندم ^-^ صاحب پادکست و کالبریشن اونه "-"
ولی آره، حدودا یکی دوماه قبل یه پیشنهادایی بود درمورد این که منو یومیکو یه پادکست مشترکی بسازیم (=
💚DORIS ‌💚
۲۵ بهمن ۰۳:۰۵
سیاه بود داداش سیاه "-"
حقیقتا هرچی ستاره‌ها رو دیدم، به مرگ ختم میشدن ›.‹
پست کیدو، پست ارتمیس، پست اکامه
آه -_-

پاسخ :

فکر کنم هرکی میرسه به رنگی که حس خوبی بهش نمیده، کیدو هم گفت سفید ساکت.. تو هم میگی سیاه، بعضی ها هم میگن خاکستری.. من نظرمو تغییر میدم! دیروز خاکستری نبود از نظرم، سفید ساکت بود، از این سفید یخیا... سرد و ساکت و سفید.. سیاه ترسناکه ولی سفید سرد واقعا ترسناکه "-"
هعیی... -_-
💚DORIS ‌💚
۲۵ بهمن ۱۰:۰۶
من سیاه بعضی مواقع ازش میترسم ولی درکل دوسش دارم
Brenda ^^
۲۵ بهمن ۱۱:۰۹
خیلی زیاد..
به سیاهی میزنه دیگه :/

پاسخ :

:دی
Sŧεℓℓą =]
۲۶ بهمن ۱۵:۳۷
@ کیدو
بازم معذرت D:

پاسخ :

-_-
پیوندا خوب شدن؟ D:
Sŧεℓℓą =]
۲۶ بهمن ۱۵:۳۹
داشتم همون ها رو میخوندم !
بین ویرگول ها فاصله بده ، رو مخمه :/

پاسخ :

چشم چشم ! @-@
Sŧεℓℓą =]
۲۶ بهمن ۱۵:۴۴
سمر ، شکر !! عالیه XD
شنیدم برندا ازت رمز گرفته @-@

پاسخ :

خوب شد اون؟ XD فکر کردم خود سمر ازش خوشش نیاد ولی نوشتش آخر ="
اوهوم... میخواست بگیره، حتی گفت اگه تو هم ندی رسما از بیان متنفر میشم ولی نتونستم بدم، حتی اگه جاتونم برعکس بود رمز نمیدادم... خب، رمز پست توئه، خودت باید رمزو بدی :"
Sŧεℓℓą =]
۲۶ بهمن ۱۸:۲۰
ممنون که ندادی [:

پاسخ :

خواهش میکنم :)
+میگم یه چیزی... فضولی نباشه ولی چیزی بین تو و برندا اتفاق افتاده؟
Sŧεℓℓą =]
۲۷ بهمن ۱۰:۱۸
+ نه ... من کلا به دوستام و‌ کسایی که منو می‌شناختن رمز ندادم ... بعد اینا هم قبول کردنا ، ولی بچه ها هی اومدن گفتن مگه فلانی رمز نداره ، میخوای من بهش بدم و هی خاکستر ریختن تو آتیش :/

پاسخ :

+آهان.. عجب وضعی بوده -_-
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان