کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

2%

 

خب... راست میگم، اگه ناراحتین برین، دنبالم نکنین، به خدا اگه ناراحت بشم.. این حرفمو خیلیا میزنن، منم میزنم، دنبال نکردن دربرابر دوست نداشتن مطالب، ولی در اصل، آدم از چیز دیگه ای میترسه، اگه کسی که نمیشناسین بره، براتون مهم نیست، به جز اینکه از دنبال کننده هاتون یه نفر کم میشه؛ آدم از این میترسه که کسی که دوستش داره ناراحت بشه ازش و دنبالش نکنه، کسی که دوستش داره از روشن شدن تکراری ستاره هاش حوصلش سر بره و کسی که دوستش داره ازش خوشش نیاد...

تو یه موقعیتم که اگه یکی ازم بپرسی خوشحالی؟ میگم.. آره؟ و اگه یکی ازم بپرسه ناراحتی میگم:.. آره؟ یه چیز خنثی ام.. و، خیلی کارا هست که میخوام تو بیان انجامشون بدم و نمیتونم، یعنی میتونم ولی.. ولی نمیشه، منظورمو بفهمین دیگه.. و اون حس خنثی بودن، با یه حس دلتنگی قاطی شده... برای خیلیا دلم تنگ شده، خیلیا تو بیان، یکمیم تو دنیای واقعی. و علاوه بر اون، یه حس نگرانی.. نگرانی واسه چیزی که نمیتونم بگم، شایدم یه روزی بهتون بگم.

واقعا از اینجور حرفام متنفرم، مسخره لوس.

+ تاکی.. نمیدونم من، اگه رفتی قول میدم ازت شکایت کنم، تو یه پسر به من بدهکاری، یا برام میخری، یا خودت برمیگردی.

+یه جوری شدم که هیچی برام جذابیت نداره، مثلا همین نیم ساعت پیش، دستم نمیدونم چجوری برید، اصلا چاقو و این حرفا در کار نبود، دیدم دستم داره میسوزه، برگردوندم دیدم نصف دست چپم خونی شده.. با یه زخم کوچیک. شاید با بریدن از کاغذ. نصف دستم خونی بود، نگاه کردم گفتم: هی، چرا اینجوری شد؟ .-. و رفتم بشورمش.

+دلم میخواد برم سی و سه پل براتون یه چیزی مثل ولاگ بگیرم، شایدم یه چیزی مثل این پست. ولی..

+بالاخره یکی لغو دنبال کردن زدTT خدایا شکرت..

۳۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان