کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

خداحافظ، ای زیبا...

 

اونا ماتینا، می سونِ اسویاتو، او پارتیجانو، پورتامیویا ، چه می سنتو دی موریر، ا سیو مویو، دا پارتیجانو، او بلاچاو بلاچاو بلاچاو، چاو! چاو!*

زیباتر از آهنگ ها، معنی آهنگ هاست، از بلو اند گری با اون معنی خارق العادش گرفته تا بعضی از آهنگ های رپ ایرانی و یا حتی خارجی که هیـچ ربطی کلماتش به هم ندارن، و صرفا برای قافیه اومدن و عمرتون رو به هدر میده، یکی از زیبایی های بلاچاو، معنی کاملا مربوطشه، این آهنگ مفهوم آزادی خواهی رو داره، جالبه بدونید این آهنگ توسط یه نفر ساخته نشده، در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، کارگران و خدمت گزاران فصلی مزارع گندم، و بانوهای دهقان شالیزارهای ایتالیا زمزمه میشده و هردفعه، یه متن جدید بهش اضافه میشده. تا اینکه پارتیزان ها و جنبش ضدفاشیسم ایتالیا در 1940 اون رو احیا کردن. مضمون این آهنگ سختی کار در مزارع و اختلافات طبقاتی بوده و در دوران پارتیزان ها، یا همین آهنگی که ما میشنویم، درمورد مقاومت در برابر ظلم، خشونت، جنگ و مرگ.

بلاچاو میتونه به حال و روز الان جهان و حال و روز خودمون اشاره کنه، یا... قبل از کرونا، کسایی بودن که باعث ناراحتی ما میشدن، و ما بدون هیچ ایستادگی جلوشون از کنارشون رد میشدیم و غصه میخوردیم. درحالی که بلاچاو میگه باید دربرابر ظلم ایستاد، و همین که این آهنگ، یه متن خیالی نداره و سالهای پیش، هزاران کشاورز مظلوم این رو ساختن، باعث میشه بفهمیم که صرفا یه نفر برای معروف شدن این آهنگ رو نخونده، حتی بلاچاو خواننده های مختلفی داره که نشون میده متنش متعلق به یه نفر نیست.

ولی... ما نمیخوایم درمورد بلاچاو صحبت کنیم، حتی با اینکه الان یه عالمه از پست شده بلاچاو(:/) یکی از بدترین ظلمایی که به هرنفری میشه، ظلم خودش نسبت به خودشه، بذار روراست باشیم، تا حالا به خودت ظلم کردی؟ بیا امروز یه کاری بکنیم، فقط خودتی، خود خود خودت، نه من کنارتم نه یکی دیگه، تاحالا خودتت رو ناراحت کردی؟ تاحالی احساساتت رو خفه کردی؟ تاحالا استعدادی که داشتی رو از بین بردی؟ تاحالا شده پر از احساسات باشی و اون دهن لعنتی رو باز نکنی و به کسی نگی؟ تاحالا توی تخت گریه کردی؟ تاحالا احساس تنهایی کردی؟ تاحالا خودت رو پایینتر از کسی دیدی، تاحالا شده از قیافه خودت ناراضی باشی؟

 این اگه اسمش ظلم به خود نیست پس چیه؟ یا... تاحالا شده به خودت اعتماد نداشته باشی، اعتماد به نفست کم باشه یا حس کنی قلبت از سنگه؟

خب... بیا نزدیکتر، یکم دیگه، واقعا بیا نزدیک، دارم با خودت صحبت میکنم، جلوت نشستم و دارم تو خیالم بهت نگاه میکنم، میگم یه چیزی، میدونستی چند نفرو خوشحال کردی؟ برای چندنفر چقدر ارزش داری؟ چندنفر بهت فکر میکنن و چندنفر تو رو به عنوان یه دوست میبینن؟ الان که توی بیانی، اگه توی دنیای واقعی کسی نیست، اینجا خیلیا بهت اهمیت میدن، یکم به اطرافت نگاه کن=))

و... هیچ چیزی ارزش اینو نداره که خودتو براش ناراحت کنی، بخند! برای خودت برقص، با آهنگ همخونی کن، فیلم ببین کتاب بخون، دیوونه بازی دربیار. دوبار که زندگی نمیکنیم، ازش لذت ببر، نذار تموم عمرت از ناراحتی به هدر بره و کاری نکن که نوه هات اگه ازت درمورد اون روزا پرسیدن هیچی از خوشحالیات نداشته باشی. یکی از زیباترین حرفایی که از یه نفر شنیدم، یکی از صمیمی ترین دوستام، اینه که «کیک خورده می شه، عروسک کهنه می شه، اما دوستی ها همیشه پا برجاست.» و همیشه این توی یادم هست، از دوستیات استفاده کن و خوش بگذرون، بهتر از اینه که نخوای از تختت بلند شی و یه ابر مشکی و بارونی روی سرت رو پوشونده. ارزش تو بیشتر از اونه که فکر میکنی=))

پ.ن:یکی به من بگه چرا یه عکس پسر خوب توی پینترست پیدا نمیشه؟ :/ یا اگه پیدا بشه خیلی دارکه -_- مجبورین اینجوری ژست بگیرین آخه؟

 

*اینو از چند تیکه از آهنگ که خودم دوست داشتم آوردم، قافیه آهنگ اینجوری نیست! اگه میخواید مفهوم آهنگ رو متوجه بشید از لینکی که دفعه قبل گذاشتم استفاده کنید یا خودتون گوگلش کنید=))

Una mattina mi son svegliato / O partigiano, portami via / ché mi sento di morir / E se io muoio da partigiano / o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao 

 

یک روز از خواب برخاستم،  ای پارتیزان مرا با خود ببر، زیرا مرگ را نزدیک می‌بینم. اگر به عنوان یک پارتیزان کشته شدم آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!

۲۷ ۱۷

چرا؟ واقعا چرا؟

یه چیزی  ذهنمو درگیر کرده، یعنی... با پست قبلی بند اول شروع شد و تا الان ادامه داره، واقعا چرا؟ چرا وبلاگ مینویسی؟ صرف نظر از هرچیز کلیشه ای، چرا؟ دلیل بیار! چرا بعضیاتون حتی با اینکه دوست ندارید نویسنده بشید یا علاقه ای به قوی کردن دست و نوشته تون ندارید، چرا پست میذارید؟ چرا همینجوری مینویسی و مینوسی تا بقیه بیان برات به به و چه چه کنن و یا بهت بگن آفرین؟ خسته نمیشی؟ خسته نمیشی از اینکه هی ناراحتی و خستگی های دیگرانو میخونی و براشون کامنت میذاری؟ چرا؟ و یه چیزی، چجوری میتونی به کسایی که تاحالا ندیدی اعتماد کنی؟ اصلا طرفو ندیدی، و بعد میگی ما دوستیم.

خب که چی الان، الان اگه بفهمید هرچی درمورد عشق کتاب میدونستید دروغ بوده، میفهمیدید که این بشر، اصلا تاحالا شازده کوچولو رو نخونده چی؟ یا میفهمیدید یه آدم عوضیه که همه رو مسخره میکنه و دوست داره فقط با دیگران دوست شه تا بعد رهاشون کنه چی؟ یا اصلا میفهمیدید عشق کتاب اصلا پسر نیست! (:/) یا هرچی درباره شکل و قیافه خودش گفته دروغه، چه میدونم 14 سالشم نیست حتی! اونوقت چی؟ مثلا یه آدم 30 به بالاست که فقط اومده وابستگی عاطفی ایجاد کنه با بقیه(:/ هان؟ -_-)

یا... میفهمیدید من یکی از کساییم که دوست نداشتید وبلاگتون رو بخونم، توی دنیای واقعی میشناسمتون و فقط برای اینکه کنترلتون کنم اومدم خودمو جای یه پسر 14 ساله جا زدم.

 

چی میشه بفهمید عشق کتاب امیریوسف اونی که میگفته نیست؟ چی میشه بفهمید عشق کتاب یه دروغه؟ یکی که فقط نقش بازی میکنه؟ و خب... اگه همه اینا غلط باشه، اگه امیریوسف واقعا همون امیریوسف باشه، یا همون طرفدار شازده کوچولو=) ولی خب... اگه رفتم چی؟ اگه ستارتون روشن شد و این عنوان روش میدرخشید: خداحافظ، دیگه نمیتونم تحمل کنم. و تموم راه های ارتباطیم باهاتون بسته بشه، ناراحت میشید؟ راستشو بگید؟ عشق کتاب مهمه براتون؟ حتی با اینکه یک درصد احتمال میدید دروغ گفته باشه؟

چه حسی پیدا میکنید اگه من واقعا همزادتون نبودم، دوست صمیمیتون نبودم، عینک دودیتون نبودم، اونی نبودم که واقعا از ته دل بهتون لقب خانوم ایکس رو داد، اونی نبودم که عاشق گربتون شدم، اونی نبودم که میتونم باهاتون دردودل کنم و اونی نبودم که بهم گفتید قلبت به وسعت یه دریاست. خب... چه حسی دارید؟

بیان وابستگی ایجاد میکنه، میتونم بگم چرا، میتونم بگم چرا من به اونی که همزادمه اعتماد میکنم، یا به اونی که خانوم ایکسه، یا حتی اونی که درمورد احساساتم گفتم بهش، به خاطر اینکه بالاخره، یکی رو شبیه خودم پیدا کردم، وقتی آدم دوست پیدا میکنه، براش مهم نیست که واقعی باشه یا دروغ، براش مهمه که برای یه مدت کم، حتی اگه احتمال داشت، به اشتباه، بهش اعتماد کنه.

من واقعیم، من همون عشق کتابم من همون 14 ساله ای هستم که از ته دل شازده کوچولو رو دوست داره، اما شما چی؟ تاحالا فکر کردید نکنه تموم این مدت خوشگذرونی هایی که توی بیان کردیم یه دروغ باشه؟ مثلا یهو همه چیز بهم بریزه، چه میدونم دیگه نتونید همدگیه رو پیدا کنید، دیگه هیچ راه ارتباطی نداشته باشید، دیگه حرف نزنید با هم. اونوقت چی؟ مورمورتون میشه؟ یا نه؟ بیان انقدر روتون تاثیر نذاشته، اگه دوستاتون نبودن، حاضر بودین وبلاگ بزنید؟ و مهمتر، بمونید؟

برای چی وبلاگ زدی؟ واقعا چرا؟ چرا وبلاگ زدی؟

۳۳ ۲۰

روزی روزگاری... همه چیز از هری پاتر شروع شد(1)

آه... مدرسه پسرانه، محل شوخی های خرکی، دیوونه بازی های خنده دار و مسخره کردن های سوتی معلمان، مکان انتقام هایی که بیشتر، به درگیری دوگروه مافیایی میماند، به این گونه که یک نفر از دست دیگری شاکی میشد، برای خود گروه جمع میکرد و به گروه و دوستان پسر دیگر حمله. البته این حمله ها، نه شبیه گیم آف ترونز، نه شبیه جنگ های کتابهای تالکین، و نه حتی شبیه جنگ های جومونگ بودند. بیشتر شبیه جنگ عروسک ها بودند و کسی هم زیاد تحویلشان نمی گرفت، یعنی... بیشتر فان بودند و مکان خوبی برای خوش گذراندن و قایم شدن از ناظمی، که از شانس خوب ما و شانس بد خودش، نمی توانست جدی باشد و گاهی مثل خودمان بود، یک بچه دبستانی که بیشتر با ششم ها اخت میشد و با آنها شوخی میکرد. اگر در مدرسه پسرانه یک سوتی دهی، کارت تمام است، این سوتی، تا یک قرن بعد از تو هم پابرجاست و داشن آموزهای سال بعد با نام تو از این سوتی استفاده میکنند. مدرسه پسرانه، مکانی برای خلوت کردن با خود، دور شدن از شلوغی و پسرهایی که حتی یک نخود عقل هم ندارند. پسرانی که تو را مسخره می کنند، اگر نمره خوب بگیری به تو تیکه می اندازند و از آن طرف، دوستانی وفادار که با دیدن یک شاگرد اول، ذوق میکنند و دوست دارند هرطور شده با تو دوست شوند. تو هم قبول میکنی، از یک برونگرایی که به قول یکی از دوستانم کمی درونگرایی درونش رنده شده(!) اما هنوز یکی برونگرای اصیل است، چه میتوان انتظار داشت؟ هنوز دو نیمکت اول را به خاطر داری؟ جایی که با هم نیمکتی و دوستت، آقای ر، مینشستی و به دیوونه بازی های صمیمی ترین دوستت آقای م که اتفاقا خیال پردازترینتان بود گوش میدادی؟ یا آقای پ را چی؟ همان که می شد سرپرست اکیپتان و یک جورایی یک قلدر بود که به راه راست هدایت شده؟ کسی که حالا، از زور بازویش برای دوستانش استفاده میکند؟ کسی که آن اول ها که به اکیپ وارد شده بود، ازش بدت می آمد ولی وقتی از تو دفاع کرد تصمیم گرفتی یک فرصت به او دهی؟ حالا شما یک اکیپ دارید، متشکل از دو نیمکت اول، اولین نیمکت محل تو، عشق کتاب و آقای ر و نیمکت دوم محل صمیمی ترین دوست خیالبافت آقای م و آقای پ. روزهای خوبی بود، ولی رفتند. حیف. چه روزهایی را که در زنگ ادبیات و زمان پرسش، آرام صدایمان را پایین نیاوردیم و حرف نزدیم و چه زمان هایی که با آقای م، کسی که صمیمی ترین دوستت و تقریبا نمونه کپی شده خودت به حساب می آمد در حیاط ندویدیم و درمورد قسمت بعدی کتاب مایکل وی خیالپردازی نکردیم.  حیف که از همه شان دور شدی، حیف. البته شماره آقای م را گرفتی، هرچه نباشد بهترین دوست همدیگر بودید دیگر! ولی جالب است، یک ماه پیش فهمیدی آقای م نسبت به دوسال پیش تغییر کرده، فکر کرده از همه بهتر است، به تو و نطراتت توهین کرد و تو چاره ای نداشتی، چاره ای نداشتی که به او اهمیت ندهی و دلی پر از غم و قلبی پر از خشم، از او دور شوی و دوستیتان را نابود کنی، فقط به خاطر اینکه او قبول نداشت ناراحتت کرده. ناراحت کردن...مرز تو بود. چرا خودت باید از ناراحت کردن یک نفر دیگر ناراحت شوی ولی دوستت به ناراحتی تو اهمیت ندهد؟

بگذریم... همه چیز از هری پاتر شروع شد، غول دنیای فانتزی و چیزی که تو چندین سال پیش قبول نداشتی و می پنداشتی که داستان مزخرفی است، اما کتاب را که خواندی و فیلم را که دیدی تازه فهمیدی از چه گنجی محروم بودی، با انباشته شدن بار فانتزی ذهنی ات در اینترنت، به دنبال فن فیکشن های مختلف، سایت های طرفداری و ... گشتی و اینگونه شد، که متوجه یک سایت شدی، سایتی که عنوانش برایت میدرخشید: جادوگران.

وارد شدی، ثبت نام کردی، رول نوشتی، با اما دابز دوست شدی، به تام جاگسن و مقامی که پیش لرد داشت حسادت کردی، رول های تاتسویا را تحسین کردی و مافیای آنلاین گریفیندوری بازی کردی، به رول های مادر لرد، مروپ گانت که الحق نویسنده خوبی بود خندیدی، خود را در دل اربابت، جا کردی و بالاخره توانستی تحسین لرد، کسی که نمی دانستی مرد است یا زن، چند ساله است و کجا زندگی میکند را به دست آوری، فقط برای تو مهم این بود که لرد، یک نویسنده عالی است و تحسینش، قلب را روشن می کند. در تالار گرم و نرم و مجازی گریفیندور خوشحال بودی که ناگهان، زمانی که داشتی از فرط بی حوصلگی، تازه وارد ها را نگاه میکردی، اسمی چشمت را گرفت، کسی که تازه وارد جادوگران شده بود، مگان جونز اگر اغراق حساب نمی کنید، فرشته نجاتت در این دنیای خسته کننده.

 به پیام شخصی اش رفتی و سعی کردی با او صحبت کنی، جواب داد، گفتی فامیل رول هایمان شبیه هم است، مگان جونز و پیتر جونز. گفت چه جالب، با هم حرف زدید تا بالاخره  صمیمی شدید و تصمیم گرفتید در رول پلی جادوگران پسر عمو دختر عموی هم باشید تا داستان هایتان به هم مرتبط باشد. اینگونه، تو با شیفته  آشنا شدی، فرشته نجاتت از جادوگران. یک روز، دوباره به پروفایلش رفتی و از فرط بی حوصلگی، تمام معرفی های او را خواندی و داستان از اینجا شروع شد، چشمت به آدرس وبلاگش افتاد که در پروفایلش معلوم بود، تو هم که بیکار و تکالیفت کم. رفتی و به بیان وارد شدی، جایی که وارد نشده بودی و فکر میکردی نمی شوی. چند دانه از پست هایش را خواندی، جالب بود. گفتی چرا به او نشان ندهی که وارد وبش شدی؟ برایش نظر گذاشتی، با نام پیتر جونز،پستش را پاک کرده وگرنه نشانتان میدادم. جواب داد. به تو خوش آمد گفت به وبش و تو از این سرویس وبلاگی خوشت آمد اما محل نگذاشتی و رفتی( :/ )

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

 

پ.ن: =)) این درمورد ورود من و آشناییم و با شیفته و بعدش نوبادی و بعدش هلن و بعدش(:/)... هست. طولانی میشد اگه همه رو مینوشتم باهم:) اگه دوست داشتین قسمت دومشم میذارم بعد=)) و هردو تا قسمت رو باهم میذارم توی سرآغاز.

پ.ن2:

برای ناشناس، دوستی با قلب شکسته و اندوهگین...

ناشناس... لطفا بیا و بهم بگو کی هستی، من بهت اهمیت میدم و احتمالا یه اشتباه کردم، دوستی هایی که من دارم برام خیلی مهمه و کمکم کن اشتباهمو جبران کنم، اگه اینو میخونی و واقعی هستی بیا بهم پیام خصوصی بزن تا حرف بزنیم و اگه قانع شدی، بگو بهم کی هستی=) من هر دوستی داشتم برام مهم بوده و هست، حتی و مخصوصا اون دوستی که منو صمیمی ترین دوست خودش توی بیان میدونه. لطفا نذار هردوتامون ناراحت بمونیم. لطفا!

۴۲ ۱۸
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان