+یه چیزی بگم؟
-جانم؟
+من واقعا ناامید شدم وقتی فهمیدم که این دوران زندگیم قراره باشه قشنگترین دوران زندگیم.
-اوه.. درکت میکنم آبنبات.. منم همیشه این فکرو میکردم.. اومم.. بهتری؟
+میشه بهم نگی آبنبات؟
-به آبنباتم نگم آبنبات؟
+آخه من دیگه اون بچه ی 5 ساله نیستم که همیشه براش آبنبات میخریدی... بزرگ شدم.. تازه دیگه اونقدرم شاد نیستم..
-آره بزرگ شدی، خانوم شدی.. ولی حتی اگه پیرزن 70 ساله هم بشی من بهت میگم آبنبات. طوری نیست که شاد نیستی.. هنوزم آبنباتی.
+70 سالگی؛ تا اون موقع زنده ای؟
-من تا وقتی مرگتو به چشمام نبینم نمیمیرم..
+واوو.. روابط خواهر برادری بینمون موج میزنه.
-بقیه جاها هم همینه، یه بار شنیدم یه دختر برادرشو کشت.
+منظورم این نبود، چرا این حرفی زدی الان؟ اه.
-چی شد؟ تو ذهنت پخش شد؟ حالا همینجور بهش فکر میکنی؟ از بچگی همینطوری بودی.. واقعا اذیت کردنت کیف میده.
+ واقعا که... چه خبر؟ برام سوغاتی نیاوردی؟
-نه. رفته بودم برای کار، نه تفریح... تو چی؟ هنوز ازدواج نکردی؟!
+ای بابا! میشه بیخیال ازدواج بشی؟ دوست ندارم ازدواج کنم.
-ولی من میخوام خواهرمو تو لباس عروس ببینم خب... تازه میخوام یه بار حرصمو رو شوهرخواهرم خالی کنم، حس میکنم خیلی قراره باحال باشه.
+تو هیچوقت بزرگ نمیشی..
-میدونم.
+داداش..؟
-جانم؟
+نمیتونم تحمل کنم.. زندگیم افتاده تو یه چرخه روتین که همینجوری صبحامو شب میکنم.. خسته شدم.. حالا هم که تو اومدی نمیتونم باهات برم بیرون و بریم باهم خوش بگذرونیم.. کارام هست.. چرا انقدر مسئولیت دارم؟
-خدا.. آبنبات کوچولمون بزرگ شده و مسئولیت داره؟ تو کی بزرگ شدی؟ دیروز بود که کتکم زدی.
+میشه جدی باشی؟
-باشه.. نمیخواد نگران باشی.. یه روزی میرسه که کارات تموم میشه، یه روزی میرسه که هنوزم کار داری ولی میتونی خوش بگذرونی.. یه روزی میرسه که خوش و خرم کنار شوهرت به زندگی ادامه میدی..
+...
-نزن! اصلا از کجا معلوم؟ شاید یهو یه پسر خنگ و بدبختو دیدی و عاشقش شدی، اونوقت میخوای چیکار کنی؟ اونم میزنی؟ چرا من هی مورد ظلم تو واقع میشم؟
+من هیچوقت عاشق نمیشم.
-ببینیم و تعریف کنیم.. نزن!
+ولی حالا.. یه پسره هست توی..
- دیدی گفتم؟! نمیشه بهش نزدیک شی.. پسر خوبی نیست.
+وایسا بگم! تو که نشناختیش.. بذار اصلا بعدا میگم.. فعلا آمادگیشو نداری..
-بیخیال دیگه.. بگو این دفعه عاشق کدوم پسراحمقی شدی. به خدا اگه یه بار دیگه منو بزنی.. آخ.
+از همه اینا که بگذریم.. هفته پیش با مریم رفتیم بیرون.. بهم خوش گذشت.. ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود.. تازگیا حس میکنم زندگی نکردم.. یعنی این روزا و سالا نباید تو زندگینامم و جزو عمرم حساب شه..
-درک میکنم... آخه من به تو چی بگم دختر؟ سخت نگیر.. بیخیال.. هرکسی اگه چیزی بهت گفت بهم بگو.. رئیست اونقدر بافهم هست که بهت وقت بده..
+آخه.. این چندماه حس میکنم که زنده نیستم.. یعنی یه وقتایی احساس زنده بودن میکنم، مثل وقتی قدم میزنم.. وقتی میخندم.. و یکی رو بغل میکنم، ولی بعدش دوباره حس میکنم زنده نیستم.. هی زنده میشم و باز میمیرم..
-خدا...میدونم.. ولی تحملش کن.. باشه؟ تو دختر خیلی قویی هستی.. من میدونم که تو چقدر خوبی و خودت خبر نداری.. بذار من یکم سرم خلوت شه.. اونوقت همش با هم میریم بیرون.. اول از همه هم میریم شهربازی.. خوبه؟
+خوبه.
-حالا پاشو بیا بغلم آبنبات.. دلم برا غززدنات تنگ شده بود.
+منم برای بغل کردنت، پیرمرد.
-پاشیم بریم خونه؟
+بریم.
-دستمو بگیر.. اگه از اینجا بیوفتی پایین مامان منو میکشه.. نمیخوام بمیرم.
+واقعا که.. من برات مهم نیستم؟
-تو خوب میشی بالاخره، ولی من میمیرم. راستی.. میدونم خوشت نمیاد از حرف زدن دربارش.. ولی متاسفم وقتی وسطای جلسه های شیمی درمانیت ولت کردم.. باید میرفتم، میدونم چقدر ناراحت شده بودی از رفتنم..
+نبخشیدمت هنوز.. ولی اگه یه آبنبات برام بخری شاید نظر عوض شه..
-موهات داره درمیاد آبنبات کوچولو. دیگه کچل بودنت تکراری شده بود.
+خفه شو پیرمرد.
_____________
چرا پستام بعضی وقتا انقدر طولانی میشه؟ حس میکنم کسی دیگه خوشش نمیاد بخونه.. حتی خودمم نمیخونم بعضی وقتا، اه.