کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

فرار.

بعضی وقتا هم آدم میزنه به سرش و میخواد از صفر شروع کنه، میخواد اخلاقیات جدیدی داشته باشه، میخواد عاشق آدمای متفاوتی باشه، میخواد به آدمای متفاوتی عشق بورزه، میخواد کارای متفاوتی بکنه.. میخواد یه هویت جدید داشته باشه. میخواد از اشتباهاتش فرار کنه.

تاحالا زده به سرت که بری یه شهر جدید یه زندگی جدید شروع کنی؟ خب من به سرم زده. زده بود. انقدر هویتای جدیدی میسازی که خودت یادت میره، یادت میره که قبلا کی بودی، یادت میره کسی که 5 سال، 10 سال، 15 سال و 18 سال قبل به دنیا اومد کی بود، فقط میخوای فرار کنی، اما آخرش که چی؟ بالاخره اون گیرت میاره، هرچقدرم که فرار کنی اون تو رو میشناسه، پیدات میکنه و میکشتت.

من از فرار کردن خسته شدم.. بی جون تر از چیزیم که بخوام فرار کنم.. بی جون تر از چیزیم که بتونم به خودم و بقیه اهمیت بدم.. خسته شدم.

من واقعا یادم رفته کیم.. من هیچ هویتی ندارم.. یه آدم پوچ و خالیم با یه عالمه اشتباه گُنگ و دور و خالی که همیشه دنبالم میکنن و بالاخره باعث میشن اون منو پیدا کنه.. و منو بکشه.

_____________

+نیاین خصوصی. ممنون:)

۳۱

50%

 

 

+بعضی وقتا به خودم میام و حس میکنم از همه مردم و از هر اتفاق لعنتی که تو زندگیم افتاده متنفرم.

_درک میکنم.. ما هیچکدوم زندگی خوبی نداشتیم..

+ولی باید چیکار کنیم؟ خدا اون انقدر سنگدله که بذاره بندش زجر بکشه؟

-نه. خدا سنگدل نیست، بعضی وقتا هم باید بسوزی تا شکل بگیری، مثل یه آهنگر و یه آهن. مثل یه بازی.. باید تجربه کنی تا بتونی بری مرحله بعد و بذار واقع بین باشیم، خدا تنها کسیه که از ته دل خوشحالیمونو میخواد.. به نظرت همچین کسی میاد و زجر بنده هاشو نگاه کنه؟

+ولی تنهایی ها چی؟ اونا هیچ چیزی به آدم اضافه نمیکنن..

-بعضی وقتا خدا آدمارو از دوروبرت کنار میبره تا خودش بهت نزدیک شه و ببینیش.. فقط باید نگاه کنی. چرا اینو یادت رفته که بین این همه مخلوق ما شدیم نماینده خدای به این بزرگی؟ ما ممتازشیم.. عاشقمونه.

_________________

احتمالا فلج شدم تو نوشتن، هرچی مینویسم پیش نویس میکنم..

۱ ۳۷

2%

 

خب... راست میگم، اگه ناراحتین برین، دنبالم نکنین، به خدا اگه ناراحت بشم.. این حرفمو خیلیا میزنن، منم میزنم، دنبال نکردن دربرابر دوست نداشتن مطالب، ولی در اصل، آدم از چیز دیگه ای میترسه، اگه کسی که نمیشناسین بره، براتون مهم نیست، به جز اینکه از دنبال کننده هاتون یه نفر کم میشه؛ آدم از این میترسه که کسی که دوستش داره ناراحت بشه ازش و دنبالش نکنه، کسی که دوستش داره از روشن شدن تکراری ستاره هاش حوصلش سر بره و کسی که دوستش داره ازش خوشش نیاد...

تو یه موقعیتم که اگه یکی ازم بپرسی خوشحالی؟ میگم.. آره؟ و اگه یکی ازم بپرسه ناراحتی میگم:.. آره؟ یه چیز خنثی ام.. و، خیلی کارا هست که میخوام تو بیان انجامشون بدم و نمیتونم، یعنی میتونم ولی.. ولی نمیشه، منظورمو بفهمین دیگه.. و اون حس خنثی بودن، با یه حس دلتنگی قاطی شده... برای خیلیا دلم تنگ شده، خیلیا تو بیان، یکمیم تو دنیای واقعی. و علاوه بر اون، یه حس نگرانی.. نگرانی واسه چیزی که نمیتونم بگم، شایدم یه روزی بهتون بگم.

واقعا از اینجور حرفام متنفرم، مسخره لوس.

+ تاکی.. نمیدونم من، اگه رفتی قول میدم ازت شکایت کنم، تو یه پسر به من بدهکاری، یا برام میخری، یا خودت برمیگردی.

+یه جوری شدم که هیچی برام جذابیت نداره، مثلا همین نیم ساعت پیش، دستم نمیدونم چجوری برید، اصلا چاقو و این حرفا در کار نبود، دیدم دستم داره میسوزه، برگردوندم دیدم نصف دست چپم خونی شده.. با یه زخم کوچیک. شاید با بریدن از کاغذ. نصف دستم خونی بود، نگاه کردم گفتم: هی، چرا اینجوری شد؟ .-. و رفتم بشورمش.

+دلم میخواد برم سی و سه پل براتون یه چیزی مثل ولاگ بگیرم، شایدم یه چیزی مثل این پست. ولی..

+بالاخره یکی لغو دنبال کردن زدTT خدایا شکرت..

۳۱

1%

اسم این بیماری چیه که همش میخوای یه کاری کنی، یه پستی بزنی، یه چیزی بنویسی، یه حرفی بزنی ولی نمیدونی چی؟ یا.. فکر میکنی بقیه بهترن، نه اینکه تو بد باشی، تو خوبی. ولی بقیه بهترن، باورتون نمیشه چه آدمایی تو ذهن من از من فوق العاده ترن، بهتر مینویسن، بهتر حرف میزنن و شخصیت بهتری دارن.. چقدر خوبن، چقدر خفنن. حتی اون موقع که به پاک کردن وبم فکر میکردم میدیدم من شجاعت یه اسم دیگه رو ندارم، نمیتونم عشق کتابو ول کنم برم.

اسمش کمالگراییه؟ تلاش بی فایده برای بهتر شدن؟ تلاش حریصانه برای بهتر شدن؟ ولی من نیستم، من درموردش فکر کردم.. من نشونه هاشو ندارم...

لعنت بهش.

 

 

+صندوق بیان دیگه اصلا بالا نمیاد، چه حتی بخوای توش عکس آپلود کنی.. تشکر بیان.

+این چندوقته که خودمو جای اطرفیانم به خصوص دوستام گذاشتم، دیدم اگه جاشون بودم از عشق کتاب بدم میومد. نمیدونم چجوری با این وضعیت هنوزم آدم دوروبرمه.

+خوبم. نگران نباشین.

+هیچ ایده ای ندارم چرا کامنتارو باز گذاشتم، نبندمشون؟ میشه ببندمشون؟

+بازشون میکنم.. قشنگ معلومه با خودم درگیرم..

۲۸ ۳۸

ماریا، بانوی من.

خودم میدونم عکس هیچ ربطی به موضوع پست نداره ولی به نظرم خوب بود:دی

و... لازمه بگم این پست یکی از طولانی ترین پستام بود به خاطر اینکه هرکدومو توی یه روز و یه حالت روحی نوشتم، برای همین انقدر درهم و برهمه و... میخواستم بگم خواهش میکنم، مجبور نیستین بخونینش، من هیچ مشکلی با نخوندنش و کامنت نذاشتنش ندارم، ممنون.

۱۹ ۱۹

بیاین آتیششون بزنیم...

 

مجبور نیستین بخونینش:)

مجبورین بخونینش! همین که گفتم، اگه نخونینش میام در خونتون و با ماسک دالی و آهنگ بلاچاو خونتونو تحت فرمانراویی درمیارم.

۱۵ ۱۸
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان