کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

سونکو

سونکوی عزیزم.

ببخش که کم‌کم برات می‌نویسم. سرم شلوغ بود و زمانم کم. عمیقا خوشحالم که اینجا نیستی و پشیمونم که چندوقت پیش اصرار می‌کردم بیای. اینجا جای خوبی نیست. دوست دارم همونجا بمونی؛ فعلا شادی‌ و آرامشت یکی از تنها چیزهاییه که نیاز دارم.

برای زن‌ها می‌نویسم. زن‌ها. عجیبه. می‌دونم که نبودنت به نفع خودته ولی چه می‌شه کرد، منم به تو نیاز دارم و آدم که نمی‌تونه همیشه نقاب سنگین منطقی و آروم بودن رو به چهره بزنه. خسته می‌شه. برام سواله که وقتی رفتی چه احساسی داشتی، عذاب وجدان؟ تا حالا شده از رفتن و نبودنت عذاب‌وجدان بگیری؟ که نبودنت برخلاف چیزی که فکر می‌کردی فقط آسیبه و عذاب و درد؟ فکر نمی‌کنم. اگر همچین تفکراتی داشتی تاحالا برگشته بودی، پیشم بودی و نرفته بودی. فکر کنم جدا از نسل و خونمون تو چیزای دیگه‌ای هم اشتراک داریم، شاید نباید از این «چیز» دل‌آزرده و ناراحت باشم و همون طور که تو با قلب آروم و خیال راحت رفتی، برم.

شاید این توی خونمونه؛ رها کردن کسایی که دوستشون داریم. توی خون تو که بود، نبود؟

دارم به این فکر می‌کنم که اگه بودی تا الان چه تغییرهایی کرده بودی. من که تغییر کردم، ببین! پیش‌بینی‌ت درست بود، موهام فر شد. فقط حیف که نبودی ببینی. نمی‌تونم تصمیم بگیرم که هنوز از تو ناراحتم یا نه، تاحالا فکر کردی که بهتر بود نمی‌رفتی؟ که شاید کار اشتباهی بود؟ می‌تونم حدس بزنم که اگه، فقط اگه یه لحظه به عذاب‌آور بودن رفتنت فکر کرده باشی، حتما بعدش فرو ریختی. من تو رو می‌شناسم سونکو. من می‌شناسمت.

از زن‌ها صحبت کردم. به رفتارهات توی اون زمان که فکر می‌کنم، حدس می‌زنم که تو هم زن‌ها رو دوست داشتی. اگر بودی چقدر می‌تونستیم درموردشون صحبت کنیم، البته که نیستی؛ شاید برای هدف بهتری رفتی، زمانی که داشتی تنهام می‌زاشتی به این فکر می‌کردی؟ که برای هدف بهتری میری؟

خدای من، این دلیل رفتنت بود سونکو؟ دلیلی که روی همه عذاب‌ها رنگ کشید؟ برای این رفتی؟

سونکوی عزیزم، در نامه‌ی قبلی نوشتم که دارم کم‌کم شبیهت می‌شم، چیزی که نمی‌خواستم. ولی شاید، فقط شاید روحت رو توی بدنم گذاشتی، شاید هنوز اینجایی. شاید نرفتی. ما هم‌خونیم، احتمالا باید رها کردن کسایی که دوستشون دارم برام راحت باشه؛ شایدم مربوط به تو‌ئه، هممون میدونیم که تو چقدر از مرگ می‌ترسیدی و برای همین روحتو تو بدنم گذاشتی. برای تو که راحت بود. نبود سونکو؟ نبود؟ نمی‌دونم. پس برای همین نامه رو تموم میکنم و چشمام رو می‌بندم. شاید وقتی بازشون کردم برگشته باشی.

پ.ن: این نامه رو رسمی و ادبی برات نوشته بودم ولی آخر سر تغییرش دادم و حالا هم نتونستم انتخاب کنم و برای همین دوتاشو برات فرستادم. مراقب خودت باش.

و پست قبلی و مربوط به سونکو. همو کامل میکنن.

 

پنی(یوسی)؛ با عشق.

۶ ۱۴

و دیگر برنگشتم.

من آدم شجاعی نیستم.

فکر میکنم این حقیقتیه که هرکسی باید یه روزی باهاش روبرو شه، نمیدونم شجاع رو چی تعریف میکنی، ولی من آدم بیخیالی محسوب نمیشم و کسی نیستم که احساس راحتی بکنه. فقط سه بار با تموم وجودم احساس امنیت کردم، احساس اینکه میتونم تا ابد اینجا زندگی کنم بدون اینکه نگران آسیب باشم، بدون اینکه نگران باشم، بدون اینکه نگران باشم. فکر کنم این یکی از بزرگترین خواسته‌های یه نفریه که «مضطرب» محسوب میشه، اینکه نگران نباشه. یکیش خونه بود، دومیشو خراب کردن و سومیش پیش تو بود، توی بغل تو، در حالی که دستاتو دورم حلقه کرده بودی و چشمامو بسته بودم، بوی توت‌فرنگی و باروت میومد. احساس اینکه مغزت خاموش میشه، دیگه لازم نیست نگران باشی. تو امنی. امنی. امن.

من می‌ترسم.

ترسیدن نه به این معنی که برای نفع و نجات خودم هرکاری میکنم، راستش اکثر وقتا هیچ‌کاری نمیکنم و این نقطه‌ی اصلی داستانه. کاری نمیکنم. از رها شدن می‌ترسم، از کافی نبودن می‌ترسم، از تنها موندن می‌ترسم. احتمالا خودت متوجهش شدی، که کسی رو زیاد اطرافم ندارم، تو دنیای واقعی کمتر از دنیای مجازی؛ و تنهام. تو فکر میکنی آدمای زیادی رو اطرافت داری ولی کافیه که اینترنت قطع شه، دیگه کسی نیست که ویستو ریپلای کنه و استیکر بده. ولی مگه ویل وود نمی‌ترسید؟ نه... ولش کن؛ ویل وود آخرین کسیه که یه نفر میتونه از دیدنش انگیزه بگیره و الگوبرداری کنه. بگذریم.

نیستم. چیزهای خیلی زیادی هست که فقط... نیستم.

تو تنها کسی هستی که داستان سونکو رو خونده، شاید این توی خون ماست، خون من و اون. که آدما رو رها کنیم. اون منو رها کرد، من بقیه رها میکنم. حتی فکر میکنم اونم به خودش آسیب میزد، منم به خودم آسیب میزنم. من و سونکو، شبیه همیم و این چیزیه که مدت خیلی طولانی نمی‌خواستم قبولش کنم. حس میکنم یه چیزی توی وجودم خرابه، توی وجود سونکو هم خراب بود، که باعث میشه تنها کاری که میکنیم، تنها موندن و رها کردن باشه. چون شاید این ربط داره به خانواده، این تو خون ماست.

اه ولش کن، وقتی حتی کسی نمیتونه بفهمه سونکو واقعیه یا نه، وجود داشته یا نه، همه‌ی این اتفاقات افتاده یا فقط استعاره‌ست، احساس می‌کنم دروغگوام.

۷ ۱۶

سفید

من تلاش زیادی، برای ساختن یه قالب جدید کردم.

وقتی قالب موردعلاقه‌م که میتونستم پشتش قایم بشم و بگم هنوز یه وبلاگ‌نویسم خراب شد و مجبور بودم اون قالب همیشگی رو بذارم، باعث می‌شد از وبلاگم فرار کنم، هروقت واردش می‌شدم و اون قالب با اون رنگی که مثلا رنگ موردعلاقه‌م محسوب میشه اونجا بود، حس می‌کردم هیچوقت نمیتونم بهش برگردم. انگار یه لیوان شیرقهوه رو دوباره و دوباره بخوری، دوباره و دوباره بهش نگاه کنی و دوباره و دوباره شروع به درست کردنش بکنی.

باید برگردی به وبلاگ، بدو یه موضوع برای نوشتن پیدا کن، حالم از نوشته‌هام بهم میخوره، باید برگردی به وبلاگ، اینو بنویس، پیش‌نویس کن، باید برگردی به وبلاگ، دلم برای بزهس تنگ شده، باید برگردی به وبلاگ، من اگه ننویسم پس کیم؟ باید برگردی به وبلاگ، باید برگردی به وبلاگ، باید برگردی به وبلاگ. یه لیوان دیگه شیرقهوه درست کن، یه لیوان دیگه. یه لیوان دیگه. یه لیوان دیگه. بشور، درست کن، یه لیوان دیگه.

اکثر نوشته‌های قبلیم جوری بودن که بگن هنوز زنده‌م. که ثابت کنم که میتونم آپدیت کنم، که میتونم هنوز بنویسم. که هنوز وبلاگمو دارم، کتابخونه‌مو دارم. که هنوز عشق کتابم. که هنوز... اهمیت دارم. که هنوز خودمم، که هنوز یه چیزی اون ته، از من وجود داره. که میتونم آدم خوبی باشم، که قرار نیست خودم با هرکی که دوستش دارم رو بکشم پایین.

که بتونم به خودم ثابت کنم عرضه‌شو دارم، میتونم یه مشت اضافه‌تر بزنم، میتونم یه راند بیشتر بدوم، میتونم 30 ثانیه بیشتر جلوی کیسه بوکس دووم بیارم بدون اینکه نفسم بگیره، که هنوز نویسنده‌م، که هنوز همون چیزیم که عشق کتاب می‌خواست. که هنوز نویسنده‌م. که اون آشغال بدردنخوری نیستم که هیچ کاری از دستش برنمیاد. که عرضه‌شو دارم. که هنوز نویسنده‌م.

چیزی که آخرش اهمیت داره کتابخونه‌ست، من کتابخونه‌مو زدم چون فکر می‌کردم می‌تونم بنویسم، و می‌تونستم. الانم اینجام. بعد از 1114 روز هنوز اینجام. چون همش به کتابخونه ختم میشه. در کتابخونه بعد از 1114 روز بازه و فکر کنم این نشونه خوبی باشه، شاید هنوز worthy باشم. اگه نبودم که باز نمی‌شد.

هنوز نویسنده‌م.

 

پ.ن: تلاش‌های زیادی برای ساختن یه قالب جدید کردم... و ساختمش. ولی بعدش رفتم یه قالب معمولی از قالبای عرفان انتخاب کردم. از قالبای پرزرق‌وبرق و خوشگل خسته شدم. بیشتر از چیزی که بدونین خسته. 

 

۱۵ ۲۰

تحمل کن و زنده بمان.

دوسال، فقط دوسال دیگه مونده تا اجازه‌ی رفتن از بیان رو داشته باشم.

 

من با بیان بزرگ شدم، به همه گفتم؛ بیان توی اون دوره زمانی و ارتباط گرفتن با بلاگرای بیان بهترین چیزی بود که می‌تونست برام اتفاق بیفته و افتاد. قراره از صبح تا شب توی پنل کاربری بودن موقع کرونا، فرستادن عکسام با استرس، نشون دادن صدای عجیب غریبم توی 13 سالگی، باز کردن عکسای دوستام با ذوق، چت کردن با پیام خصوصی و حس خوبی که یه پیام خصوصی جدید داشت، جواب دادن به ناشناسا توی بهترین خاطراتم بمونن.

الان یه سال از 5 اسفند قبلی گذشت و بالغ‌تر، زیباتر و غمگین‌ترم. سال طولانی‌ و بدی بود. بوی خون و سرما می‌داد و نفیسه دیگه مثل قبل پیشم نبود، نفیسه جنگ خودشو داشت و من می‌دیدم که چجوری می‌جنگه؛ ولی نمی‌تونستم بهش کمک کنم. امسال روشن نبود، حس سو سو زدن نور چراغی رو می‌داد که توی برف داره خاموش میشه، حس چکه کردن قطره خون روی برف. و درسته، هنوزم میگم که به نفیسه افتخار میکنم و نمیدونم چجوری انقدر شجاعه، که چجوری انقدر الگوی خوبیه.

امسال بیشتر از قبل یلدا رو شناختم، بیشتر از قبل اون نور و اون روشنایی بدن خونیم رو گرم کرد، می‌دونم که اگه یلدا نبود، بدن خونیم توی سرما یخ می‌زد و میمرد. ولی یلدا بود و چراغی که وسط بارش برف سوسو می‌زد خاموش نشد، فقط به خاطر اینکه اون اینجاست.

اما امسال، بعد از 3 سال توی بیان بودن دیگه اون صدای 13 سالگی رو ندارم، موهام فرتر شدن، بدنم بهتر شده، تجربه‌ام بیشتر شده، دستام برای نگه داشتن شمشیر بزرگتر شدن و هویتی که داشتم تغییر کرده؛ امسال دوباره، مثل هرسال با اضطراب جنگیدم؛ هرروز ضربه محکم‌تری نسبت به دیروز زدم، هرروز بیشتر از دیروز هلش دادم و امسال من برنده شدم. میدونم که نرفته و هست؛ هیچوقت قرار نیست بره. ولی امسال حتی با بدن خونی و زخمای باز و اشکای خشک شده من برنده شدم.

فکر کنم هدف امسال دوباره و دوباره جنگیدن باشه، چون اگه ازش نیام بیرون همونجا خفه میشم و تموم کسایی که دوستشون داشتم رو با خودم میکشم تو مرداب. باید عشق‌کتاب رو زنده نگه دارم چون اگه اون بمیره، هر چیزی که با اشک و خون نگه داشتم میریزه. باید به هر قیمتی که شده زنده نگهش دارم.

چون دیگه قرار نیست تو زمین بازی خودم، تنهایی آسیب ببینم. حتی اگه ببازم، تنها چیزی که ازش مطمئن میشم اینه که تو قرار نیست ببری.

۴ ۳۳

شاد، آنا خودم رو ده سال دیگه شاد می‌بینم. تو رو هم همین‌طور.

من میخوام برم. اگه چیزیم شد نگران نباش، گریه نکن، اشک نریز، اگه چیزیم شد هیچ غمی تو دلت راه نده. راستش همیشه میدونستم که اون تنفر هیچوقت نمیره، من توی یه جعبه گیر کردم، نمیتونم بیام بیرون. بچه مار. تمرکز کن، الکی نباید عصبانی بشی، تمرکز کن. درختم داره خشک میشه، درختمو پیدا نمیکنم، یه شب توی حیاطم بود، دیگه نیست. درخت منو کجا بردی؟ پس حواست به چیزایی که گفتم باشه. احساساتت انقدر جاریه؟ من نمیتونم امنیت فیزیکیت رو تامین کنم، ولی تو مجازی همیشه پیشتم، دلم برات تنگ شده بود. حس میکنم آدما به محض آشنایی باهام فقط یه پوسته از شخصیتم رو میبینن و بعد از اینکه بیشتر باهام آشنا میشم دلشون رو میزنم، دیگه اونقدر جالب نیستم. از آدمی که هستم خوشت میاد؟ منو دوست داری؟ از شخصیتی که دارم، از چیزی که هستم خوشت میاد؟ لطفا. خوشت میاد؟ نه، آروم باش. آروم باش. نفس عمیق بکش، من پیشت نیستم مواظبت باشم نه آروم باش میدونم سخته باید آروم باشی. تروخدا آروم باش. خواهش میکنم. تو قوی‌ترین آدمی هستی که دیدم. خوشحالم که داری زیر این همه سختی نفس میگیری. حالا تو هم از این به بعد همونقدر که من از تاریکی میترسم از تاریکی میترسی. تو هنوزم شجاع‌ترین عوضی‌ای هستی که میشناسم. چجوری انقدر خوشگلی؟ نور. خون. نور و خون. نباید از همون اول نزدیکم می‌شدی. عذر میخوام که بدون خبر گذاشتم رفتم. من بیشتر از چیزی که بهم نیاز داری، بهت نیاز دارم. زنده‌ای؟ لطفا جوابمو بده. سالمی؟ خواهش میکنم. ازت خواهش میکنم. تو تیکه‌ی گمشده‌ی کدوم شعری؟ دلم براش تنگ میشه. امیدوارم وقتی برگشتم آدم بهتری برات شده باشم. امیدوارم کوینی که دنبالشی رو پیدا کنی. من آدم خوبی هستم. من آدم قدرتمندی هستم. اضطراب و مرگ از من دور هستند. من زنده‌م. من نفس میکشم. من زنده میمونم. من زنده‌م. من زنده‌م.

خواستم روی زانو بیفتم و زار بزنم. در را آهسته بستم. به گینزا رفتم و دیگر برنگشتم.

 

/اولین پست./

۶ ۲۰

عیب نداره پسر جون. عیب نداره.

استیصال، رنج و خشمی که این چندوقت داشتم باعث میشه تعجب کنم که چجوری هنوزم ادامه میدم. می‌دونید، وقتی روحتون توی حال خوبی نباشه و بدنتون قوی باشه، میتونید یه کاریش بکنید؛ وقتی بدنتون ضعیف باشه و حال روحیتون خوب، میتونید یه کاریش بکنید. ولی وقتی بدنتون فقط به خاطر روح رنجورتون ضعیف شه چی؟ وقتی روحتون انقدر درد داشته باشه که بدن رو ضعیف کنه چی؟ اون موقع می‌خواید چیکار کنید؟

این چندروز، مخصوصا بعد از وقتی که آخرین پستمو نوشتم، روزای جالبی بودن. یه مدت طولانی می‌نشستم توی پنلم و پستای قدیمی که هیچوقت ارسال نشدن رو میخوندم، از چیزهایی که اون موقع دغدغه‌ام بودن، از چیزهایی که شادم می‌کرد، از ماریا. می‌نشستم و انگار که اون فرد، آدمی جدا از خودم بوده رو می‌خوندم. انگار که عشق‌ کتاب یه روزی وجود داشته، انگار که عشق‌ کتاب آدمی جدا از منه.

و واقعا هست. اگه نخوام دروغ بگم، عشق‌ کتاب جدا از کسیه که الان هستم. و قرار نبود باشه. هیچوقت تو برناممون نبود که عشق‌ کتاب رو از دست بدم. ازش بد می‌گفتم، ازش خوشم نمیومد، مسخره‌اش می‌کردم؛ ولی رفتنش؟ نه. قرار نبود بره. احتمالا از وقتی که رفت انقدر احساس خالی بودنم تشدید شد. عشق‌ کتاب همیشه اینجا بود تا اینکه یهو خالی شد. یهو رفت. یه بار توی پست پین شده به وبلاگم، آرتی گفت:

«"و انگار که هنوزم هستم" باعث میشه به این فکر کنم خودت ته دلت دوست داری هنوز عشق کتاب باشی.» 

اون موقع نوشتم که یه حضور محوی از عشق‌ کتاب رو حس میکنم، که نرفته و هنوز هست.

ولی الان نیست. نمیدونم چجوری میتونم دوباره این کتابخونه رو تبدیل به یه خونه بکنم، که ساکناش رو برگردونم، که از متروکه بودن درش بیارم، راه‌های زیادی رو امتحان کردم. ولی نمیشه. شاید قراره که اینجا برای همیشه متروکه بمونه. شاید هیچوقت بر نمی‌گرده. نمیدونم.

۸ ۲۲

بیا و‌ کلمه برایمان بیاور.

این چندروز تنها چیزی که داشتیم خون بود و خون. قدم‌هام خونی بودن و پشت سرم جا میذاشتن، دستام خونی بودن و روی کتابام لک مینداختن، میتونستم آروم آروم ذوب شدن رو حس کنم، کم‌کم کوچیک و کوچیک‌تر میشدم و به یه جایی رسید که دیگه به خون روی دستام اهمیت ندادم، دیگه سعی نکردم بشورمشون و پاکشون کنم، نادیده‌شون بگیرم. دیگه نه. این چندروز دیگه کسی رو اون تو نمیبینم، دیگه هویت مشخصی ندارم، انگار خون با خودش، هرچیزی که از هویتم مونده بود رو برد. این چندروز هروقت به خودم نگاه میکنم یه فضای خالی و ساکت رو میبینم، کسی اون تو نیست. هرچیزی که یه زمانی اونجا بوده رفته.

تو این چندروز، نور به من و بدن خونیم تابید. خون‌ خیس و جاری روی بدنم می‌درخشید، من می‌درخشیدم. فهمیدم که تموم این مدت پشت ابر، نور خورشید وجود داشته. من نور رو گرفتم، ظریف و زیبا بود. نور بهم این حس رو داد که ممکنه توسط این خون خفه نشم، ممکنه زنده بیام بیرون. نور بهم امید بیرون اومدن داد. نور انقدر قدرتمند بود که میتونست ما رو نجات بده؛ ولی خب، فکر کنم مشکل از من بود. چون من نجات پیدا نکردم، شاید خودم نخواستم، شاید توانایی بالا اومدن رو نداشتم. نتونستم بالا بیام و میدونم که تهش با این خون خفه میشم.

تو این چندروز، به خونه برنگشتم، وبلاگم خالی و تاریک بود، قالب اصلیم خراب شده بود و هنوز یه نگاه بهش ننداختم. اینجا خیلی وقته که دیگه کتابخونه نیست، خیلی وقته که حتی دیگه یه خونه هم نیست، همه ساکنانش رفتن. یه خونه چطور میتونه بدون ساکنانش یه خونه باشه؟

هیچوقت به این فکر نکرده بودم که روزی ممکنه عشق کتاب توی من بمیره؛ که روزی از دستش بدم. درمورد پیتر جونز هم همین فکرو میکردم و حالا، وقتی دنبالش میگردم فقط یه فضای خالی رو میبینم. پیتر رفته. حدس میزنم این کاریه که من توش خوب باشم. نمیدونم عشق کتاب کی میمیره و چجوری میمیره، آیا اصلا وقتی که منو رها کرد و رفت میفهمم یا نه. ولی این واضحه که بالاخره میره، همونطور که من میرم. و وقتی که رفتم، میدونم که خودخواه و احمق‌ترین آدم روی زمینم. امیدوارم هیچوقت نتونی منو از روی ردپاهای خونیم پیدا بکنی.

چالش وبلاگستان فارسی؛ با تاخیر.

نمیدونم قبوله که بعد از روزی که براش تعیین شده بود بنویسم یا نه ولی از اونجایی که من این چالشه رو خیلی دوست داشتم، بالاخره اینجاست. و وای، نمیدونین چقدر دلم برای چالش نوشتن تنگ شده بود. D:

۷ ۱۷

خون و سرما

با اینکه خیلی ساده به نظر میاد همیشه چیز عجیبی درموردش وجود داره، یه قلم، یه کیبورد. یه کاغذ، یه مانیتور. مینویسم تا بنویسی. میخونم تا بخونی.

من مینوشتم چون... رنجی توی من بود که باید بیرون میومد، چون قلبم می‌لرزید. از هیجان یا از ترس، از اینکه اون احساس رو، اون هاله‌ی تار رو تبدیل کنم یه کلمات. اولش به خاطر به یاد آوردن بود. اینکه بدونم اون موقع چه کاری میکردم و اینکه یادم نره. غم و شادی رو یادم نره.

بعدش تبدیل شد به فراموش نکردن. برای برگشتن به امنیت. برای دوباره روشن شدن. برای زیبا بنویس تا دوباره اون حس امنیت توی قلبت روشن شه، تا دوباره بتونی شیرکاکائو خوردن باهاش رو حس کنی. و در کنار اون مینوشتم و مینویسم که نشون بدم؛ که چقدر دردناک بود، من توی اینجور موقع‌ها از آدما توقع دلسوزی ندارم و نباید داشته باشم و چیزی نیست که از گفتنش بترسم، فقط میخواستم یه نور روشن کنم از اینکه اگه اضطراب قلبتو می‌لرزونه، من میدونم چه حسی داری، من میدونم که بزرگش نکردی، من میدونم که تو واقعا داری عذاب میکشی و میدونم که جنگیدن با اون حجم از فشار چقدر اذیت‌کنندست. و نباید فراموش کنیم. هیچوقت نباید فراموش کنیم. 

بعدا که بزرگ شدیم قراره بگیم که شاید فقط یه تصادف بود، شاید طرف واقعا نمی‌دونست چیکار میکنه، شاید باید ببخشیم. بعدا که بزرگ شدیم قراره به الان فکر کنیم و هنوزم نمیدونیم که حق رو به کی بدیم، در هرصورت مهم نیست.

ما به زانو در اومدن آدما رو دیدیم، بلند شدنشون رو هم. ما درخششون رو دیدیم، خاموش شدنشون رو هم. ما سقوطشون رو دیدیم، پرواز کردنشون رو هم. ما همه اینارو دیدیم و نباید فراموش کنیم، هیچوقت رنجی که کشیدیم از یادمون نمیره چون آدم باید به یاد بیاره. و دوباره. و دوباره. باید به یاد بیاره که درد چه شکلی بود. دوباره و دوباره. چون در آخرش این به یاد آوردنه که میمونه. 

تو داستان خودت رو داری و من داستان خودم رو. ولی ما یه جایی به هم خوردیم، و دوباره قراره بخوریم، و شاید 10 سال بعد دیگه هیجوقت با هم برخورد نکنیم. ولی من شانسی از یه جایی خبرت رو بگیرم و ببینم که ستاره شدی، که یادت مونده. که از رنج، چیز بزرگی ساختی.

این داستان ماست، داستان شکوفه‌های گیلاس، داستان بارون و درخت، داستان سرما و برف. ما می‌جنگیم چون از سرما اومدیم بیرون، چون ریشه‌هایی که رو بدن منه و زخمایی که رو بدن تو از دل برف و یخ اومدن بیرون. ما از اولش جنگجو به بار اومدیم. من از وقتی که توی آب سرد دست و پا زدم و پاهام زخم شد و آب دورم خونی، و تو از وقتی که خون توی رگت شروع کرد به یخ زدن. ما از خون و سرما بیرون اومدیم. برای همین می‌جنگیم. 

۹ ۱۸

این جوریه که زندگی کار میکنه

یه بار به یکی درمورد نوشته‌هام گفتم و اینو آخرش اضافه کردم: «انگار یه چیزی توم هست که نمیخواد بیاد بیرون. با نوشتن نامه‌ها میتونم یه ذره‌شو بریزم توی نوشته‌هام تا احساس خوبی داشته باشم. اون چیز، چیز بدی نیست. فقط حس بدی میده از اینکه نمیتونی تقسیمش کنی، وقتی یه سری متن مینویسم انگار یه تیکه از اون چیزو کندم و گذاشتم توی اون متن.»

متنای زیادی برای من اینجورین. اون پست که درمورد هوشنگ گلشیری و سیگار کشیدن با نفس روی پشت بوم نوشتم، یه سری نامه‌هایی که برای زیبا نوشتم، حتی حالا که به عقب بر‌می‌گردم یه سری پست احمقانه روزمره نویسی که تهش صفحه چت میشد. برگشتن به بیان، به نوشتن، فقط برای تقسیم کردن اون حسه.

این حس منو غمگین میکنه، ضربان قلبمو بالا میبره، با داشتنش حس میکنم یه چیزی رو گم کردم، یه کاری رو باید میکردم و نکردم، انگار یه چیزی نیست. یه چیزی رو از دست دادم. گمونم برای همینه که نمیتونستم پشت سر هم برای زیبا نامه بنویسم. خالی کردن احساساتم توی اون نامه باعث میشد خالی بشم، انرژیم کم بشه. پس صبر میکردم تا دوباره احساساتم پر بشن.

حسیه که وقتی جادوگران رو میبینم بهم دست میده. من دوباره نوشتن توش رو متوقف کردم. افتخار نمیکنم، فقط نمیتونم. هیچوقت نمیتونم ارزش جادوگران یا بیان رو بفهمم. جادوگران مثل خونه‌ست. لرد چندبار مثل اینکه خونه‌ی خودمه بهم خوش آمد گفته، دوسه بار به پستام ری‌اکت کرد، هیچوقت نمیشه حس اون «یک پیام خصوصی جدید» قرمزو نادیده گرفت. هیچوقت نمیشه پاچه‌خواریای پیترو نادیده گرفت. پیتر، جادوگران، مثل خونه‌ان. گرم و نرمن. من خونه رو ول کردم.

بیان مثل یه شهریه که همه جاش رو میشناسی. نمیشه یادت بره چه حسی داره وقتی ساعت 1 صبح هی صفحه رو رفرش میکنی تا بالاخره نظر جدید برات بیاد و بتونی به چتتون ادامه بدی، نمیشه ناشناس بازیا رو یادت بره. نمیتونی از یاد ببریشون. اینا همشون توی قلبم یخ زدن. انگار نمیتونم پیداشون کنم. انگار فقط دنبال اون حسم. اون گرم شدن قلب.

نمیدونم یلدا اینو میخونه یا نه ولی حتی ویس چتا هم همون حسو میده. من هنوز دارم دنبال اون حسی میگردم که ساعت 2 شب با یلدا داشتیم خفه میشدیم و من جلوی خنده‌هامو گرفته بودم تا بقیه رو بیدار نکنم. من هیچوقت با پرنیان احساسی نبودم چون اگه بودم هیچوقت اون رابطه بینمون درست نمیشد و جدا از اون نیازی نبود. ولی «آگی» بهم حس خوبی میده.«آگی» شادم میکنه. اینکه وارد ویس چت شم و بلافاصله بشنوم که پرنیان میگه «آگی اومد.» باعث میشه یه چیزی تو قلبم گرم شه. اون ویس چتای قبلی سر لئو و ستاره باعث میشن یه هاله‌ای از خنده بپیچه دورم. (کاشکی پرنیان هیچوقت اینو نخونه. جدی میگم.)

تهشون میرسن به اون حسی که زیبا رو توش می‌دیدم. من دیگه رو زیبا... کراش؟ ندارم. ولی هنوز اون رو تو همون هاله گرم میبینم. خونه ساختن، اینکه بازیاشو زیر میز بهم نشون میداد، اون خونه منبع تموم هاله‌های امن منه. شاید به خاطر همینه که از زیبا انقدر دیر مووآن کردم. حس اینکه اون جزوی از این هاله‌ست باعث میشد بهش بچسبم. اینکه انقدر راحت و فقط با یه نامه نوشتن میتونستم دوباره امن بشم حالمو خوب میکرد.

 

شاید برای همین ازت میپرسم که اگه ولت کنم چی میشه، ازت میپرسم که هنوزم ازت خوشم میاد؟ چون تو جزوی از اون هاله گرم و نرمی. ولی آخرش همشون خاطره‌ان. و میمونن. این جوریه که زندگی کار میکنه.

۶ ۲۷
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان