کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بزرگ‌تر، غمگین‌تر و با تجربه‌‌ی بیشتر

ماریا، زیبای من،

تو مرا از دور می‌بینی و من از دور می‌بوسمت، ای‌کاش بودی و من را می‌دیدی؛ در غبار غم روحم به زانو افتاده و جسمم ذره‌ذره آسیب می‌بیند. نشانه‌ای از درونم می‌دهد، وجودی کاملا ضعیف، رنجور و شکسته.

فقط آرزو می‌کنم که ای‌کاش بودی و مرا در آغوش می‌گرفتی. دستت را روی دست‌هایم، روی بدنم، روی گردنم، روی روحم می‌کشیدی. فقط تو می‌توانی مرا شفا دهی، من از همه می‌گریزم تا به تو برسم چرا که من با اینکه میان مردمم از انسان‌ها گریزانم. آن‌ها مرا نمی‌فهمند، صدای شکستن روحم را نمی‌شنوند ولی تو می‌شنوی. تو درک می‌کنی.

تو فقط به من بگو محض رضای خدا چگونه تاب آوردی شکوفه گیلاس؟ زن زاده شدن رنج بزرگی برایت بود، نه؟ کبودی‌های روی تنت و روح رنجور و آزادت را ببینم، درد می‌کند؟ تو نوری، طبیعت و جاری شدن آبی، غم از زیر پاهایت جوانه می‌زند و خشم سبز می‌شود، خشم تو مقدس است؛ ما آسیب می‌بینیم و در غم‌هایمان ریشه می‌پراکنیم، با رنج‌هایمان تنمان را غسل خواهند داد و در متن‌هایمان دفن خواهیم شد، خورشید دوباره طلوع خواهد کرد، مردابمان روشن خواهد شد، گل‌ها خواهند رویید، دوباره تو را خواهم بوسید، در پشت قبرها. تن کبودت را نوازش خواهم کرد، ما دوباره زنده خواهیم شد، روزی گرد مرگی که در هواست از بین میرود، جوانه‌ها سبز خواهند شد.

در پشت قبرها می‌بوسمت، موهایت را دور انگشتانم می‌پیچانم. انگشتانمان خاک را لمس می‌کند، پوست را هم.

 

پ.ن: کامنت اول رو ببینید، یه سری توضیحات دادم که حیف بود اینجا باشه و خالص بودن متن رو خراب کنه.

۱۰ ۱۷

قوی و عاشق

تابستون جالبی بود، خندیدم، مسابقه‌ی کیک‌بوکس رو از نزدیک دیدم، عاشق بودم، یه سری از مواقع عشق دریافت کردم، توی تاریکی شب پریدم توی دریا و سعی کردم دستای خیسمو با بدن خیس‌ترم خشک کنم تا بتونم چیپس بخورم، فکر کردم ارزشش رو ندارم، فکر کردم لیاقتش رو ندارم، با دیدن talk to me واقعا بهم خوش گذشت، ساعت هفت صبح خودمو از تخت کشیدم بیرون تا بتونم درس بخونم، شطرنج بازی کردم، تو اینترنت با آدما دعوا کردم و جالب بود، تقریبا مطمئن شدم که چندتا از دوستام منو دوست صمیمی خودشون نمی‌بینن، با یکی از دوستام آهنگای قدیمی رپ ایرانی رو دوره کردم، با اتوبوس و دوستام رفتم جایی که فکرشو نمی‌کردم، بلند بلند آهنگ گوش دادم، دوچرخه‌سواری کردم، جلوی آینه گریه کردم، وزنه رو پرت کردم رو زمین چون نمی‌تونستم اون حرکتی که می‌خواستم رو باهاش بزنم. فکر کردم هنوز چیزی که می‌خوام نیستم، و فقط اگه یکم بهتر بودم همه چیز درست می‌شد، با همه چیز خودم رو مقایسه کردم و فکر کردم دوست، فرزند، برادر، پارتنر و شاگرد خوبی نیستم. و در آخر همه چیز پارتی نرفتم، کاشکی می‌رفتم.

تابستون بدی نبود، می‌تونست بدتر از اینم باشه؛ واقعا دلم می‌خواد که شما هم تابستون خوبی رو گذرونده باشید، که قوی بوده باشید و عاشق همدیگه. که واقعا از یه فیلم لذت ببرید و بلند آهنگ گوش بدید و گریه کنید و داد بزنید و یه نفر رو بغل کنید. چون آخرش زندگی درمورد همینه، زندگی درمورد اینه که قوی باشی و عاشق یه نفر. و بدونی که توسط یه انسان (یا انسان‌ها، چه بهتر.) دوست داشته شدی.

بهش می‌گیم خانواده.

۸

موهامو توی بیان سفید کردم هنوز نمیدونم چه عنوانی باید برای پستام بذارم

دیگه دلم نمی‌خواد انجامش بدم. توی یوتیوب ویدیوی آدمای پولداری رو ببینم که به آدمای پولدار دوباره پول میدن، ویدیوی کسایی که من اگه تموم تلاشمو بذارم و بتونم مهاجرت کنم، و بعد از مهاجرت بازم تلاش کنم، شاید برسم به جایگاهی که اونا موقع به دنیا اومدن داشتن؛ ویدیوی کسایی که به اون نفرات قبلی واکنش نشون میدن، ویدیوی کسایی که به اونایی که به نفرات قبلی واکنش نشون می‌دادن واکنش نشون می‌دن، ویدیوی کات شده‌ای از ویدیوهای واکنششون که توی توییر دست به دست میشه، دعواهای توییتر بین طرفدارای اونی که واکنش نشون می‌داد و اونی که موقع به دنیا اومدنش بیشتر از منِ 27 ساله شانس موفقیت داشت، دعواهای بین کسایی که من حتی عضو گروهشون نیستم، دعوا بین کسایی که من عضو گروهشونم ولی تا قبلش اصلا به موضوع دعواشون فکر نکردم و برام مهم نبود.

این چندوقت، مدت خیلی زیادی فکر کردم، یذره خودمو ناامید کردم، احساس گناه کردم، احساس ناتوانی کردم و بعد از اون به این فکر کردم که احتمالا همه دارن تظاهر میکنن که من براشون جالب و دوست‌داشتنیم ولی ساده‌تر و بی‌اهمیت‌تر از من تو داستان زندگیشون نیست. یا مثلا بیام بهشون بگم که چقدر get out و us جردن پیل رو دوست دارم، یا اینکه استفاده از موسیقی و نوع طراحی خاص که بیشتر به سمت کمیکی میره، رنگ بنفشی که توی ذهن میمونه و غیره و غیره چقدر تو طراحی پراولر و موندگاریش توی ذهن کمک کرده و باعث شده یه شخصیت بی‌اهمیت توی کمیک، یه شخصیت قوی توی انیمیشن بشه. اصلا کجا بودیم و چرا به این حرفا رسیدیم؟ آها، داشتم میگفتم؛ من احتمالا افسردگی دارم و آخه منظورم اینه که کی تو این دوره زمونه این لامصبو نداره آخه یکم عجیبه که نداشته باشیش، آره داشتم میگفتم احتمالا افسردگی دارم و اوضاع اوضاع جالبی نیست.

نه اینکه چیز جدیدی باشه، خیلی وقته افسردگی دارم فکر کنم.

و خیلی بامزست که پارسال سر مسافرت سال پیشمم همینکارو کردم، نصف شب بیدار موندم و با گوشیم پست نوشتم، الان دارم همین کارو میکنم.

خلاصه که... ماه امشب خیلی قشنگه؟ به نظر اونقدری قشنگ هست که باعث شه امشبم خودتو نکشی. 

۱۳

ورشکسته

بی‌حرکت یه جا دراز میکشم، به سقف نگاه میکنم؛ مدت خیلی طولانی‌ای به سقف نگاه می‌کنم. انقدر بدون دستکش به کیسه بوکس ضربه میزنم که دستم قرمز میشه. میشینم و به دیوار تکیه میدم؛ به سقف نگاه میکنم. انقدر حواس خودمو با چیزای مختلف پرت میکنم تا نفهمم کی شب شد، وقتی کارم تموم شد دوباره به سقف نگاه میکنم. می‌خوام بنویسم و نمیتونم، پس عوضش به سقف نگاه میکنم، آهنگ می‌سازم، توش از داد و بی‌داد فلچر توی whiplash الهام میگیرم ولی قبل از خروجی گرفتن حواسم پرت میشه و وقتی به خودم میام میفهمم یه ربعه که دارم به سقف نگاه می‌کنم. چشمام درد میگیره، سخت میتونم نفس بکشم و مطمئنم اگه من با فلچر توی whiplash برخورد می‌کردم اونی می‌شدم که ورشکسته، مست و پر از هروئین توی سن 34 سالگی میمیره ولی مردم سر میز شام درموردش حرف میزنن؛ راستش نمیدونم چرا انقدر خودمو دست بالا میگیرم. احتمالا قبل از اینکه مردم بتونن سر میز شام درموردم صحبت کنن مست و پر از هروئین میشدم و می‌مردم.

یه آدم عاقلی بود که می‌گفت کسی که پتانسیلشو داشته باشه ولی ازش استفاده نکنه حقشه که تو جهنم بمونه. نمیدونم، فکر کنم بیشتر داشت خودشو می‌گفت. چون خیلی باهوش بود، و خودشیفته. فکر میکنم جایی که هستم یه چشمه‌ی کوچیک از اون جهنم باشه. فکر میکنم یه ترکیب کامل از تموم چیزهایی‌ام که می‌تونستم باشم ولی همشون شکست خوردن. انگار که توی دنیاهای موازی هرکدوم از این استعدادها رو دارم و ازشون چیز فوق‌العاده‌ای ساختم، تموم احتمالات شکست اومده توی این دنیا و منو ساخته. تموم ته‌مونده‌ها و احتمالات باخت استعدادهایی که می‌تونستم داشته باشم توی من جمع شدن. و کسی که نتونه از پتانسیل‌هاش استفاده کنه حقشه که تو جهنم باشه.

 

به نظرم مرگ شیرینیه. اینکه بدونی درحال تلاش مردی، اینکه بدونی یه چیز فوق‌العاده ساختی و بعد مردی. کاشکی یه کار بزرگ میکردم و مست، ورشکسته و پر از هروئین می‌مردم ولی مردم سر میز شام درموردم صحبت میکردن.

سونکو

سونکوی عزیزم.

ببخش که کم‌کم برات می‌نویسم. سرم شلوغ بود و زمانم کم. عمیقا خوشحالم که اینجا نیستی و پشیمونم که چندوقت پیش اصرار می‌کردم بیای. اینجا جای خوبی نیست. دوست دارم همونجا بمونی؛ فعلا شادی‌ و آرامشت یکی از تنها چیزهاییه که نیاز دارم.

برای زن‌ها می‌نویسم. زن‌ها. عجیبه. می‌دونم که نبودنت به نفع خودته ولی چه می‌شه کرد، منم به تو نیاز دارم و آدم که نمی‌تونه همیشه نقاب سنگین منطقی و آروم بودن رو به چهره بزنه. خسته می‌شه. برام سواله که وقتی رفتی چه احساسی داشتی، عذاب وجدان؟ تا حالا شده از رفتن و نبودنت عذاب‌وجدان بگیری؟ که نبودنت برخلاف چیزی که فکر می‌کردی فقط آسیبه و عذاب و درد؟ فکر نمی‌کنم. اگر همچین تفکراتی داشتی تاحالا برگشته بودی، پیشم بودی و نرفته بودی. فکر کنم جدا از نسل و خونمون تو چیزای دیگه‌ای هم اشتراک داریم، شاید نباید از این «چیز» دل‌آزرده و ناراحت باشم و همون طور که تو با قلب آروم و خیال راحت رفتی، برم.

شاید این توی خونمونه؛ رها کردن کسایی که دوستشون داریم. توی خون تو که بود، نبود؟

دارم به این فکر می‌کنم که اگه بودی تا الان چه تغییرهایی کرده بودی. من که تغییر کردم، ببین! پیش‌بینی‌ت درست بود، موهام فر شد. فقط حیف که نبودی ببینی. نمی‌تونم تصمیم بگیرم که هنوز از تو ناراحتم یا نه، تاحالا فکر کردی که بهتر بود نمی‌رفتی؟ که شاید کار اشتباهی بود؟ می‌تونم حدس بزنم که اگه، فقط اگه یه لحظه به عذاب‌آور بودن رفتنت فکر کرده باشی، حتما بعدش فرو ریختی. من تو رو می‌شناسم سونکو. من می‌شناسمت.

از زن‌ها صحبت کردم. به رفتارهات توی اون زمان که فکر می‌کنم، حدس می‌زنم که تو هم زن‌ها رو دوست داشتی. اگر بودی چقدر می‌تونستیم درموردشون صحبت کنیم، البته که نیستی؛ شاید برای هدف بهتری رفتی، زمانی که داشتی تنهام می‌زاشتی به این فکر می‌کردی؟ که برای هدف بهتری میری؟

خدای من، این دلیل رفتنت بود سونکو؟ دلیلی که روی همه عذاب‌ها رنگ کشید؟ برای این رفتی؟

سونکوی عزیزم، در نامه‌ی قبلی نوشتم که دارم کم‌کم شبیهت می‌شم، چیزی که نمی‌خواستم. ولی شاید، فقط شاید روحت رو توی بدنم گذاشتی، شاید هنوز اینجایی. شاید نرفتی. ما هم‌خونیم، احتمالا باید رها کردن کسایی که دوستشون دارم برام راحت باشه؛ شایدم مربوط به تو‌ئه، هممون میدونیم که تو چقدر از مرگ می‌ترسیدی و برای همین روحتو تو بدنم گذاشتی. برای تو که راحت بود. نبود سونکو؟ نبود؟ نمی‌دونم. پس برای همین نامه رو تموم میکنم و چشمام رو می‌بندم. شاید وقتی بازشون کردم برگشته باشی.

پ.ن: این نامه رو رسمی و ادبی برات نوشته بودم ولی آخر سر تغییرش دادم و حالا هم نتونستم انتخاب کنم و برای همین دوتاشو برات فرستادم. مراقب خودت باش.

و پست قبلی و مربوط به سونکو. همو کامل میکنن.

 

پنی(یوسی)؛ با عشق.

۶ ۱۵

و دیگر برنگشتم.

من آدم شجاعی نیستم.

فکر میکنم این حقیقتیه که هرکسی باید یه روزی باهاش روبرو شه، نمیدونم شجاع رو چی تعریف میکنی، ولی من آدم بیخیالی محسوب نمیشم و کسی نیستم که احساس راحتی بکنه. فقط سه بار با تموم وجودم احساس امنیت کردم، احساس اینکه میتونم تا ابد اینجا زندگی کنم بدون اینکه نگران آسیب باشم، بدون اینکه نگران باشم، بدون اینکه نگران باشم. فکر کنم این یکی از بزرگترین خواسته‌های یه نفریه که «مضطرب» محسوب میشه، اینکه نگران نباشه. یکیش خونه بود، دومیشو خراب کردن و سومیش پیش تو بود، توی بغل تو، در حالی که دستاتو دورم حلقه کرده بودی و چشمامو بسته بودم، بوی توت‌فرنگی و باروت میومد. احساس اینکه مغزت خاموش میشه، دیگه لازم نیست نگران باشی. تو امنی. امنی. امن.

من می‌ترسم.

ترسیدن نه به این معنی که برای نفع و نجات خودم هرکاری میکنم، راستش اکثر وقتا هیچ‌کاری نمیکنم و این نقطه‌ی اصلی داستانه. کاری نمیکنم. از رها شدن می‌ترسم، از کافی نبودن می‌ترسم، از تنها موندن می‌ترسم. احتمالا خودت متوجهش شدی، که کسی رو زیاد اطرافم ندارم، تو دنیای واقعی کمتر از دنیای مجازی؛ و تنهام. تو فکر میکنی آدمای زیادی رو اطرافت داری ولی کافیه که اینترنت قطع شه، دیگه کسی نیست که ویستو ریپلای کنه و استیکر بده. ولی مگه ویل وود نمی‌ترسید؟ نه... ولش کن؛ ویل وود آخرین کسیه که یه نفر میتونه از دیدنش انگیزه بگیره و الگوبرداری کنه. بگذریم.

نیستم. چیزهای خیلی زیادی هست که فقط... نیستم.

تو تنها کسی هستی که داستان سونکو رو خونده، شاید این توی خون ماست، خون من و اون. که آدما رو رها کنیم. اون منو رها کرد، من بقیه رها میکنم. حتی فکر میکنم اونم به خودش آسیب میزد، منم به خودم آسیب میزنم. من و سونکو، شبیه همیم و این چیزیه که مدت خیلی طولانی نمی‌خواستم قبولش کنم. حس میکنم یه چیزی توی وجودم خرابه، توی وجود سونکو هم خراب بود، که باعث میشه تنها کاری که میکنیم، تنها موندن و رها کردن باشه. چون شاید این ربط داره به خانواده، این تو خون ماست.

اه ولش کن، وقتی حتی کسی نمیتونه بفهمه سونکو واقعیه یا نه، وجود داشته یا نه، همه‌ی این اتفاقات افتاده یا فقط استعاره‌ست، احساس می‌کنم دروغگوام.

۷ ۱۶

سفید

من تلاش زیادی، برای ساختن یه قالب جدید کردم.

وقتی قالب موردعلاقه‌م که میتونستم پشتش قایم بشم و بگم هنوز یه وبلاگ‌نویسم خراب شد و مجبور بودم اون قالب همیشگی رو بذارم، باعث می‌شد از وبلاگم فرار کنم، هروقت واردش می‌شدم و اون قالب با اون رنگی که مثلا رنگ موردعلاقه‌م محسوب میشه اونجا بود، حس می‌کردم هیچوقت نمیتونم بهش برگردم. انگار یه لیوان شیرقهوه رو دوباره و دوباره بخوری، دوباره و دوباره بهش نگاه کنی و دوباره و دوباره شروع به درست کردنش بکنی.

باید برگردی به وبلاگ، بدو یه موضوع برای نوشتن پیدا کن، حالم از نوشته‌هام بهم میخوره، باید برگردی به وبلاگ، اینو بنویس، پیش‌نویس کن، باید برگردی به وبلاگ، دلم برای بزهس تنگ شده، باید برگردی به وبلاگ، من اگه ننویسم پس کیم؟ باید برگردی به وبلاگ، باید برگردی به وبلاگ، باید برگردی به وبلاگ. یه لیوان دیگه شیرقهوه درست کن، یه لیوان دیگه. یه لیوان دیگه. یه لیوان دیگه. بشور، درست کن، یه لیوان دیگه.

اکثر نوشته‌های قبلیم جوری بودن که بگن هنوز زنده‌م. که ثابت کنم که میتونم آپدیت کنم، که میتونم هنوز بنویسم. که هنوز وبلاگمو دارم، کتابخونه‌مو دارم. که هنوز عشق کتابم. که هنوز... اهمیت دارم. که هنوز خودمم، که هنوز یه چیزی اون ته، از من وجود داره. که میتونم آدم خوبی باشم، که قرار نیست خودم با هرکی که دوستش دارم رو بکشم پایین.

که بتونم به خودم ثابت کنم عرضه‌شو دارم، میتونم یه مشت اضافه‌تر بزنم، میتونم یه راند بیشتر بدوم، میتونم 30 ثانیه بیشتر جلوی کیسه بوکس دووم بیارم بدون اینکه نفسم بگیره، که هنوز نویسنده‌م، که هنوز همون چیزیم که عشق کتاب می‌خواست. که هنوز نویسنده‌م. که اون آشغال بدردنخوری نیستم که هیچ کاری از دستش برنمیاد. که عرضه‌شو دارم. که هنوز نویسنده‌م.

چیزی که آخرش اهمیت داره کتابخونه‌ست، من کتابخونه‌مو زدم چون فکر می‌کردم می‌تونم بنویسم، و می‌تونستم. الانم اینجام. بعد از 1114 روز هنوز اینجام. چون همش به کتابخونه ختم میشه. در کتابخونه بعد از 1114 روز بازه و فکر کنم این نشونه خوبی باشه، شاید هنوز worthy باشم. اگه نبودم که باز نمی‌شد.

هنوز نویسنده‌م.

 

پ.ن: تلاش‌های زیادی برای ساختن یه قالب جدید کردم... و ساختمش. ولی بعدش رفتم یه قالب معمولی از قالبای عرفان انتخاب کردم. از قالبای پرزرق‌وبرق و خوشگل خسته شدم. بیشتر از چیزی که بدونین خسته. 

 

۱۵ ۲۰

تحمل کن و زنده بمان.

دوسال، فقط دوسال دیگه مونده تا اجازه‌ی رفتن از بیان رو داشته باشم.

 

من با بیان بزرگ شدم، به همه گفتم؛ بیان توی اون دوره زمانی و ارتباط گرفتن با بلاگرای بیان بهترین چیزی بود که می‌تونست برام اتفاق بیفته و افتاد. قراره از صبح تا شب توی پنل کاربری بودن موقع کرونا، فرستادن عکسام با استرس، نشون دادن صدای عجیب غریبم توی 13 سالگی، باز کردن عکسای دوستام با ذوق، چت کردن با پیام خصوصی و حس خوبی که یه پیام خصوصی جدید داشت، جواب دادن به ناشناسا توی بهترین خاطراتم بمونن.

الان یه سال از 5 اسفند قبلی گذشت و بالغ‌تر، زیباتر و غمگین‌ترم. سال طولانی‌ و بدی بود. بوی خون و سرما می‌داد و نفیسه دیگه مثل قبل پیشم نبود، نفیسه جنگ خودشو داشت و من می‌دیدم که چجوری می‌جنگه؛ ولی نمی‌تونستم بهش کمک کنم. امسال روشن نبود، حس سو سو زدن نور چراغی رو می‌داد که توی برف داره خاموش میشه، حس چکه کردن قطره خون روی برف. و درسته، هنوزم میگم که به نفیسه افتخار میکنم و نمیدونم چجوری انقدر شجاعه، که چجوری انقدر الگوی خوبیه.

امسال بیشتر از قبل یلدا رو شناختم، بیشتر از قبل اون نور و اون روشنایی بدن خونیم رو گرم کرد، می‌دونم که اگه یلدا نبود، بدن خونیم توی سرما یخ می‌زد و میمرد. ولی یلدا بود و چراغی که وسط بارش برف سوسو می‌زد خاموش نشد، فقط به خاطر اینکه اون اینجاست.

اما امسال، بعد از 3 سال توی بیان بودن دیگه اون صدای 13 سالگی رو ندارم، موهام فرتر شدن، بدنم بهتر شده، تجربه‌ام بیشتر شده، دستام برای نگه داشتن شمشیر بزرگتر شدن و هویتی که داشتم تغییر کرده؛ امسال دوباره، مثل هرسال با اضطراب جنگیدم؛ هرروز ضربه محکم‌تری نسبت به دیروز زدم، هرروز بیشتر از دیروز هلش دادم و امسال من برنده شدم. میدونم که نرفته و هست؛ هیچوقت قرار نیست بره. ولی امسال حتی با بدن خونی و زخمای باز و اشکای خشک شده من برنده شدم.

فکر کنم هدف امسال دوباره و دوباره جنگیدن باشه، چون اگه ازش نیام بیرون همونجا خفه میشم و تموم کسایی که دوستشون داشتم رو با خودم میکشم تو مرداب. باید عشق‌کتاب رو زنده نگه دارم چون اگه اون بمیره، هر چیزی که با اشک و خون نگه داشتم میریزه. باید به هر قیمتی که شده زنده نگهش دارم.

چون دیگه قرار نیست تو زمین بازی خودم، تنهایی آسیب ببینم. حتی اگه ببازم، تنها چیزی که ازش مطمئن میشم اینه که تو قرار نیست ببری.

۴ ۳۳

شاد، آنا خودم رو ده سال دیگه شاد می‌بینم. تو رو هم همین‌طور.

من میخوام برم. اگه چیزیم شد نگران نباش، گریه نکن، اشک نریز، اگه چیزیم شد هیچ غمی تو دلت راه نده. راستش همیشه میدونستم که اون تنفر هیچوقت نمیره، من توی یه جعبه گیر کردم، نمیتونم بیام بیرون. بچه مار. تمرکز کن، الکی نباید عصبانی بشی، تمرکز کن. درختم داره خشک میشه، درختمو پیدا نمیکنم، یه شب توی حیاطم بود، دیگه نیست. درخت منو کجا بردی؟ پس حواست به چیزایی که گفتم باشه. احساساتت انقدر جاریه؟ من نمیتونم امنیت فیزیکیت رو تامین کنم، ولی تو مجازی همیشه پیشتم، دلم برات تنگ شده بود. حس میکنم آدما به محض آشنایی باهام فقط یه پوسته از شخصیتم رو میبینن و بعد از اینکه بیشتر باهام آشنا میشم دلشون رو میزنم، دیگه اونقدر جالب نیستم. از آدمی که هستم خوشت میاد؟ منو دوست داری؟ از شخصیتی که دارم، از چیزی که هستم خوشت میاد؟ لطفا. خوشت میاد؟ نه، آروم باش. آروم باش. نفس عمیق بکش، من پیشت نیستم مواظبت باشم نه آروم باش میدونم سخته باید آروم باشی. تروخدا آروم باش. خواهش میکنم. تو قوی‌ترین آدمی هستی که دیدم. خوشحالم که داری زیر این همه سختی نفس میگیری. حالا تو هم از این به بعد همونقدر که من از تاریکی میترسم از تاریکی میترسی. تو هنوزم شجاع‌ترین عوضی‌ای هستی که میشناسم. چجوری انقدر خوشگلی؟ نور. خون. نور و خون. نباید از همون اول نزدیکم می‌شدی. عذر میخوام که بدون خبر گذاشتم رفتم. من بیشتر از چیزی که بهم نیاز داری، بهت نیاز دارم. زنده‌ای؟ لطفا جوابمو بده. سالمی؟ خواهش میکنم. ازت خواهش میکنم. تو تیکه‌ی گمشده‌ی کدوم شعری؟ دلم براش تنگ میشه. امیدوارم وقتی برگشتم آدم بهتری برات شده باشم. امیدوارم کوینی که دنبالشی رو پیدا کنی. من آدم خوبی هستم. من آدم قدرتمندی هستم. اضطراب و مرگ از من دور هستند. من زنده‌م. من نفس میکشم. من زنده میمونم. من زنده‌م. من زنده‌م.

خواستم روی زانو بیفتم و زار بزنم. در را آهسته بستم. به گینزا رفتم و دیگر برنگشتم.

 

/اولین پست./

۶ ۲۰

عیب نداره پسر جون. عیب نداره.

استیصال، رنج و خشمی که این چندوقت داشتم باعث میشه تعجب کنم که چجوری هنوزم ادامه میدم. می‌دونید، وقتی روحتون توی حال خوبی نباشه و بدنتون قوی باشه، میتونید یه کاریش بکنید؛ وقتی بدنتون ضعیف باشه و حال روحیتون خوب، میتونید یه کاریش بکنید. ولی وقتی بدنتون فقط به خاطر روح رنجورتون ضعیف شه چی؟ وقتی روحتون انقدر درد داشته باشه که بدن رو ضعیف کنه چی؟ اون موقع می‌خواید چیکار کنید؟

این چندروز، مخصوصا بعد از وقتی که آخرین پستمو نوشتم، روزای جالبی بودن. یه مدت طولانی می‌نشستم توی پنلم و پستای قدیمی که هیچوقت ارسال نشدن رو میخوندم، از چیزهایی که اون موقع دغدغه‌ام بودن، از چیزهایی که شادم می‌کرد، از ماریا. می‌نشستم و انگار که اون فرد، آدمی جدا از خودم بوده رو می‌خوندم. انگار که عشق‌ کتاب یه روزی وجود داشته، انگار که عشق‌ کتاب آدمی جدا از منه.

و واقعا هست. اگه نخوام دروغ بگم، عشق‌ کتاب جدا از کسیه که الان هستم. و قرار نبود باشه. هیچوقت تو برناممون نبود که عشق‌ کتاب رو از دست بدم. ازش بد می‌گفتم، ازش خوشم نمیومد، مسخره‌اش می‌کردم؛ ولی رفتنش؟ نه. قرار نبود بره. احتمالا از وقتی که رفت انقدر احساس خالی بودنم تشدید شد. عشق‌ کتاب همیشه اینجا بود تا اینکه یهو خالی شد. یهو رفت. یه بار توی پست پین شده به وبلاگم، آرتی گفت:

«"و انگار که هنوزم هستم" باعث میشه به این فکر کنم خودت ته دلت دوست داری هنوز عشق کتاب باشی.» 

اون موقع نوشتم که یه حضور محوی از عشق‌ کتاب رو حس میکنم، که نرفته و هنوز هست.

ولی الان نیست. نمیدونم چجوری میتونم دوباره این کتابخونه رو تبدیل به یه خونه بکنم، که ساکناش رو برگردونم، که از متروکه بودن درش بیارم، راه‌های زیادی رو امتحان کردم. ولی نمیشه. شاید قراره که اینجا برای همیشه متروکه بمونه. شاید هیچوقت بر نمی‌گرده. نمیدونم.

۸ ۲۲
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان