کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بیا و‌ کلمه برایمان بیاور.

این چندروز تنها چیزی که داشتیم خون بود و خون. قدم‌هام خونی بودن و پشت سرم جا میذاشتن، دستام خونی بودن و روی کتابام لک مینداختن، میتونستم آروم آروم ذوب شدن رو حس کنم، کم‌کم کوچیک و کوچیک‌تر میشدم و به یه جایی رسید که دیگه به خون روی دستام اهمیت ندادم، دیگه سعی نکردم بشورمشون و پاکشون کنم، نادیده‌شون بگیرم. دیگه نه. این چندروز دیگه کسی رو اون تو نمیبینم، دیگه هویت مشخصی ندارم، انگار خون با خودش، هرچیزی که از هویتم مونده بود رو برد. این چندروز هروقت به خودم نگاه میکنم یه فضای خالی و ساکت رو میبینم، کسی اون تو نیست. هرچیزی که یه زمانی اونجا بوده رفته.

تو این چندروز، نور به من و بدن خونیم تابید. خون‌ خیس و جاری روی بدنم می‌درخشید، من می‌درخشیدم. فهمیدم که تموم این مدت پشت ابر، نور خورشید وجود داشته. من نور رو گرفتم، ظریف و زیبا بود. نور بهم این حس رو داد که ممکنه توسط این خون خفه نشم، ممکنه زنده بیام بیرون. نور بهم امید بیرون اومدن داد. نور انقدر قدرتمند بود که میتونست ما رو نجات بده؛ ولی خب، فکر کنم مشکل از من بود. چون من نجات پیدا نکردم، شاید خودم نخواستم، شاید توانایی بالا اومدن رو نداشتم. نتونستم بالا بیام و میدونم که تهش با این خون خفه میشم.

تو این چندروز، به خونه برنگشتم، وبلاگم خالی و تاریک بود، قالب اصلیم خراب شده بود و هنوز یه نگاه بهش ننداختم. اینجا خیلی وقته که دیگه کتابخونه نیست، خیلی وقته که حتی دیگه یه خونه هم نیست، همه ساکنانش رفتن. یه خونه چطور میتونه بدون ساکنانش یه خونه باشه؟

هیچوقت به این فکر نکرده بودم که روزی ممکنه عشق کتاب توی من بمیره؛ که روزی از دستش بدم. درمورد پیتر جونز هم همین فکرو میکردم و حالا، وقتی دنبالش میگردم فقط یه فضای خالی رو میبینم. پیتر رفته. حدس میزنم این کاریه که من توش خوب باشم. نمیدونم عشق کتاب کی میمیره و چجوری میمیره، آیا اصلا وقتی که منو رها کرد و رفت میفهمم یا نه. ولی این واضحه که بالاخره میره، همونطور که من میرم. و وقتی که رفتم، میدونم که خودخواه و احمق‌ترین آدم روی زمینم. امیدوارم هیچوقت نتونی منو از روی ردپاهای خونیم پیدا بکنی.

چالش وبلاگستان فارسی؛ با تاخیر.

نمیدونم قبوله که بعد از روزی که براش تعیین شده بود بنویسم یا نه ولی از اونجایی که من این چالشه رو خیلی دوست داشتم، بالاخره اینجاست. و وای، نمیدونین چقدر دلم برای چالش نوشتن تنگ شده بود. D:

۷ ۱۷

خون و سرما

با اینکه خیلی ساده به نظر میاد همیشه چیز عجیبی درموردش وجود داره، یه قلم، یه کیبورد. یه کاغذ، یه مانیتور. مینویسم تا بنویسی. میخونم تا بخونی.

من مینوشتم چون... رنجی توی من بود که باید بیرون میومد، چون قلبم می‌لرزید. از هیجان یا از ترس، از اینکه اون احساس رو، اون هاله‌ی تار رو تبدیل کنم یه کلمات. اولش به خاطر به یاد آوردن بود. اینکه بدونم اون موقع چه کاری میکردم و اینکه یادم نره. غم و شادی رو یادم نره.

بعدش تبدیل شد به فراموش نکردن. برای برگشتن به امنیت. برای دوباره روشن شدن. برای زیبا بنویس تا دوباره اون حس امنیت توی قلبت روشن شه، تا دوباره بتونی شیرکاکائو خوردن باهاش رو حس کنی. و در کنار اون مینوشتم و مینویسم که نشون بدم؛ که چقدر دردناک بود، من توی اینجور موقع‌ها از آدما توقع دلسوزی ندارم و نباید داشته باشم و چیزی نیست که از گفتنش بترسم، فقط میخواستم یه نور روشن کنم از اینکه اگه اضطراب قلبتو می‌لرزونه، من میدونم چه حسی داری، من میدونم که بزرگش نکردی، من میدونم که تو واقعا داری عذاب میکشی و میدونم که جنگیدن با اون حجم از فشار چقدر اذیت‌کنندست. و نباید فراموش کنیم. هیچوقت نباید فراموش کنیم. 

بعدا که بزرگ شدیم قراره بگیم که شاید فقط یه تصادف بود، شاید طرف واقعا نمی‌دونست چیکار میکنه، شاید باید ببخشیم. بعدا که بزرگ شدیم قراره به الان فکر کنیم و هنوزم نمیدونیم که حق رو به کی بدیم، در هرصورت مهم نیست.

ما به زانو در اومدن آدما رو دیدیم، بلند شدنشون رو هم. ما درخششون رو دیدیم، خاموش شدنشون رو هم. ما سقوطشون رو دیدیم، پرواز کردنشون رو هم. ما همه اینارو دیدیم و نباید فراموش کنیم، هیچوقت رنجی که کشیدیم از یادمون نمیره چون آدم باید به یاد بیاره. و دوباره. و دوباره. باید به یاد بیاره که درد چه شکلی بود. دوباره و دوباره. چون در آخرش این به یاد آوردنه که میمونه. 

تو داستان خودت رو داری و من داستان خودم رو. ولی ما یه جایی به هم خوردیم، و دوباره قراره بخوریم، و شاید 10 سال بعد دیگه هیجوقت با هم برخورد نکنیم. ولی من شانسی از یه جایی خبرت رو بگیرم و ببینم که ستاره شدی، که یادت مونده. که از رنج، چیز بزرگی ساختی.

این داستان ماست، داستان شکوفه‌های گیلاس، داستان بارون و درخت، داستان سرما و برف. ما می‌جنگیم چون از سرما اومدیم بیرون، چون ریشه‌هایی که رو بدن منه و زخمایی که رو بدن تو از دل برف و یخ اومدن بیرون. ما از اولش جنگجو به بار اومدیم. من از وقتی که توی آب سرد دست و پا زدم و پاهام زخم شد و آب دورم خونی، و تو از وقتی که خون توی رگت شروع کرد به یخ زدن. ما از خون و سرما بیرون اومدیم. برای همین می‌جنگیم. 

۹ ۱۸

این جوریه که زندگی کار میکنه

یه بار به یکی درمورد نوشته‌هام گفتم و اینو آخرش اضافه کردم: «انگار یه چیزی توم هست که نمیخواد بیاد بیرون. با نوشتن نامه‌ها میتونم یه ذره‌شو بریزم توی نوشته‌هام تا احساس خوبی داشته باشم. اون چیز، چیز بدی نیست. فقط حس بدی میده از اینکه نمیتونی تقسیمش کنی، وقتی یه سری متن مینویسم انگار یه تیکه از اون چیزو کندم و گذاشتم توی اون متن.»

متنای زیادی برای من اینجورین. اون پست که درمورد هوشنگ گلشیری و سیگار کشیدن با نفس روی پشت بوم نوشتم، یه سری نامه‌هایی که برای زیبا نوشتم، حتی حالا که به عقب بر‌می‌گردم یه سری پست احمقانه روزمره نویسی که تهش صفحه چت میشد. برگشتن به بیان، به نوشتن، فقط برای تقسیم کردن اون حسه.

این حس منو غمگین میکنه، ضربان قلبمو بالا میبره، با داشتنش حس میکنم یه چیزی رو گم کردم، یه کاری رو باید میکردم و نکردم، انگار یه چیزی نیست. یه چیزی رو از دست دادم. گمونم برای همینه که نمیتونستم پشت سر هم برای زیبا نامه بنویسم. خالی کردن احساساتم توی اون نامه باعث میشد خالی بشم، انرژیم کم بشه. پس صبر میکردم تا دوباره احساساتم پر بشن.

حسیه که وقتی جادوگران رو میبینم بهم دست میده. من دوباره نوشتن توش رو متوقف کردم. افتخار نمیکنم، فقط نمیتونم. هیچوقت نمیتونم ارزش جادوگران یا بیان رو بفهمم. جادوگران مثل خونه‌ست. لرد چندبار مثل اینکه خونه‌ی خودمه بهم خوش آمد گفته، دوسه بار به پستام ری‌اکت کرد، هیچوقت نمیشه حس اون «یک پیام خصوصی جدید» قرمزو نادیده گرفت. هیچوقت نمیشه پاچه‌خواریای پیترو نادیده گرفت. پیتر، جادوگران، مثل خونه‌ان. گرم و نرمن. من خونه رو ول کردم.

بیان مثل یه شهریه که همه جاش رو میشناسی. نمیشه یادت بره چه حسی داره وقتی ساعت 1 صبح هی صفحه رو رفرش میکنی تا بالاخره نظر جدید برات بیاد و بتونی به چتتون ادامه بدی، نمیشه ناشناس بازیا رو یادت بره. نمیتونی از یاد ببریشون. اینا همشون توی قلبم یخ زدن. انگار نمیتونم پیداشون کنم. انگار فقط دنبال اون حسم. اون گرم شدن قلب.

نمیدونم یلدا اینو میخونه یا نه ولی حتی ویس چتا هم همون حسو میده. من هنوز دارم دنبال اون حسی میگردم که ساعت 2 شب با یلدا داشتیم خفه میشدیم و من جلوی خنده‌هامو گرفته بودم تا بقیه رو بیدار نکنم. من هیچوقت با پرنیان احساسی نبودم چون اگه بودم هیچوقت اون رابطه بینمون درست نمیشد و جدا از اون نیازی نبود. ولی «آگی» بهم حس خوبی میده.«آگی» شادم میکنه. اینکه وارد ویس چت شم و بلافاصله بشنوم که پرنیان میگه «آگی اومد.» باعث میشه یه چیزی تو قلبم گرم شه. اون ویس چتای قبلی سر لئو و ستاره باعث میشن یه هاله‌ای از خنده بپیچه دورم. (کاشکی پرنیان هیچوقت اینو نخونه. جدی میگم.)

تهشون میرسن به اون حسی که زیبا رو توش می‌دیدم. من دیگه رو زیبا... کراش؟ ندارم. ولی هنوز اون رو تو همون هاله گرم میبینم. خونه ساختن، اینکه بازیاشو زیر میز بهم نشون میداد، اون خونه منبع تموم هاله‌های امن منه. شاید به خاطر همینه که از زیبا انقدر دیر مووآن کردم. حس اینکه اون جزوی از این هاله‌ست باعث میشد بهش بچسبم. اینکه انقدر راحت و فقط با یه نامه نوشتن میتونستم دوباره امن بشم حالمو خوب میکرد.

 

شاید برای همین ازت میپرسم که اگه ولت کنم چی میشه، ازت میپرسم که هنوزم ازت خوشم میاد؟ چون تو جزوی از اون هاله گرم و نرمی. ولی آخرش همشون خاطره‌ان. و میمونن. این جوریه که زندگی کار میکنه.

۶ ۲۷

brand new city

هدفونتو گذاشتی رو گوشات، دستات توی جیباته و هوا تاریکه، از کنار مغازه‌ها که رد میشی خودتو توی آینه میبینی، همون لحظه این میتونه به یه صحنه خاکستری-افسرده-«به چه چیزی تبدیل شدم؟» جین از بتر کال ساول بشه. میتونه صحنه رو خاکستری کنه و یه لحظه باور کنی که تبدیل به جین شدی. تو ناراحتی، ولی مثل جین نه. پشیمون نیستی از چیزی که شدی، دلت برای قبلا تنگ نشده. در واقع شده، ولی نه اونقدر که الان رو دوست نداشته باشی؛ سکانس برمیگرده به حالت عادی، به راهت ادامه میدی و فکر میکنی اگه لاک مشکی میزدی چقدر بهتر میشدی، تصورت با لاک مشکی خیلی بهترت میکنه؛ سکانس کات میخوره و دوربین میره بالا، از بین ماشینا رد میشی، آهنگ وصل میشه به آهنگی که از هدفونت میاد، راک. بهترین راه برای تموم کردن روز ولی تو همین الانشم دیر کردی پس سریع‌تر راه میری.

تو قرار بود یه چیزی بخری که خیلی دنبالش گشتی و تهشم پیداش نکردی، اینش مهم نیست، مهم اینه که چقدر خوب به نظر می‌رسیدی و مهم اینه که داستان تهش میرسه به یه جای دیگه و اصلا مهم نیست که بالاخره قبل از بسته شدن مغازه رسیدی و اصلا برای چی رفته بودی اونجا. بالاخره میرسی.

آدمای مرکز خرید خوشگلن. همشون؛ از کنار یه دختره با تیپ ایمو رد میشی، میتونی ببینی که یه پسره داره میره مانگاهای توکیو غول رو بخونه و وقتی از قسمت مانگاها رد میشی صدای یه دختره رو میشنوی که داره برای داداشش توضیح میده لیوای چقدر کراشه و داداشش داره التماس میکنه که اسپویلش نکنه چون هیچی از انیمه رو ندیده. دوربین کات میخوره به بالا. از بین آدما رد میشی، از پله برقی میای بالا و مهم نیست تهش چی شد.

میرسیم به تهش که روی صندلی جلوی پاساژ نشستی، هدفونت رو گوشات نیست و کارت تموم شد. یکم دیگه بلند میشی که یهو یکی میاد جلوت. «تو چقدر آشنایی.» گیجه. گیجی. «عشق کتاب؟» میشناسیش و میفهمی همکلاسی دبستانت بوده و به جای عشق کتاب اسمتو گفته. و کاری رو میکنه که اکثر کسایی که بعد از 4 سال دیدنت میکنن، نگاهش میره به بالا و به موهات خیره میشه.

-موهات کی فر شـ

 

زندگی عجیبه، اینکه همکلاسی دبستانت از ناکجا پیداش میشه عجیبه، روی جدول میشینین و با هم نوشیدنی میخورین عجیب‌تره. اینکه از دبستان تا حالا چقدر اتفاق افتاده خیلی عجیبه.

-پس مطمئنی موهاتو خودت فر نمیکنی؟

+وای محض رضای خدا.

۲۱ ۱۶

از طرف پنی.

عزیزم،

تو برای من جالب و خیره‌کننده بودی. زیبا بودی. و خیلی وقت بود که اون زیبایی رو ندیده بودم. افکارت زیبا بودن و تا مدتی برای من امن‌ترین آدم دنیا بودی، می‌تونستم پیشت بمونم، با هم قهوه بخوریم، گیتار بزنیم، و خیال‌پردازی کنیم. تو متفاوت بودی. حرکت دستات غمگینم می‌کرد، سیگار روی لبات غمگینم می‌کرد، غم توی چهره‌ت غمگینم می‌کرد. غم همیشه قسمت جدا ناپذیری از تو بود. رهات میکنم. کاشکی رهام کنی. برای همیشه.

حالا راحت میتونی راجع به راکستار شدنمون خیال‌پردازی کنی. حالا راحت میتونم راجع به فرار کردنمون با هم خیال‌پردازی کنم. تو زیبایی. دوستت دارم. ولی رهام کن. رهات میکنم. دوست دارم وقتی رو ببینم که بال‌هات در اومده و داری پرواز میکنی، ولی نه؛ عزیزم من برای تو هیچی نبودم در صورتی که تو برای من امن بودی. تو برای من دوست‌داشتنی بودی. رهات میکنم ولی نمی‌بوسمت. بغلت نمیکنم. فقط رهات میکنم.

 

از طرف پنی.

 

+این آخرین نامه‌ایه که مینویسم. حداقل تا یه مدت خیلی طولانی.

+این زیبا نیست. همونطور که گفته بودم دیگه براش نمی‌نویسم.

مرگ

عزیزم.

بودنت رنج بود، نگرانیای مستمری که سر بودن و راحتی و آسایشت می‌کشیدم منو اذیت می‌کرد چون تو مسلما آدم بزرگی می‌شدی، دستات بوی وانیل می‌داد و حرف زدنت قلبو به تپش می‌انداخت. تو آدم خوبی نبودی ولی آدم بدیم نبودی. اما من اون موقع آدم خوبی بودم. تو بهم آسیب زدی ولی بزرگم کردی. هنوز نمیدونم باید ازت متنفر باشم یا سر مرگت غصه بخورم. شایدم باید دیگه اهمیت ندم و فراموشت کنم، تو آدمی بودی که من نمیخواستم بهش تبدیل شم، هیچوقت برادر یا خواهر بزرگتر من نبودی، شاید سنت بیشتر بود ولی هیچوقت تو رو الگوی خودم نمی‌دیدم چون تو عجیب بودی. تو نه مهربون بودی نه بداخلاق. هرکاری رو اول برای خودت انجام می‌دادی ولی ممکن بود برای یکی که ارزش داره هرکاری بکنی. تو پرنده نبودی. هنوز نمیدونم کی بودی. شاید اگه زنده می‌موندی میتونستم بیشتر بشناسمت و بیشتر بفهممت.

تنها چیزی که میدونم اینه که من نمیخواستم بهت تبدیل شم. هیچوقت نمیخواستم و حتی بهش فکرم نکردم. ولی تو تاثیر خودتو گذاشتی، نزدیک من شدی و توی خاطرات بچگیم اثر گذاشتی. درسته که دیگه زنده نیستی ولی یه قسمت از وجودت هنوز پیش منه و فکر میکنم قراره باهام بزرگ شه، قراره شبیهت بشم. قراره شبیه کسی بشم که هیچوقت فکرشو نمیکردم. تو بوی وانیلو گذاشتی توی سینه‌ام و رفتی. عزیزم، آرزو میکنم که میتونستم ازت فرار کنم، مرگتو فراموش کنم و به زندگیم ادامه بدم. ولی تو نذاشتی و منو مثل خودت کردی. من قرار نیست بمیرم. تو منو وادار به زنده موندن کردی و خودت رفتی. خودتو توی من گذاشتی و رفتی.

شاید وقتی بال‌هام دربیاد و آبششام درست کار کنه همدیگه رو ببینیم. تو منو بلند کنی و توی هوا بچرخونی، یا از آهنگای خارجیت بگی که الان سبک موردعلاقه من شدن. شاید تقدیر این بود که وقتی بزرگ شدم مثل تو بشم و با هم کامل بشیم. ولی تو مردی. و من مثل تو شدم. تو داری بهم آسیب میزنی عزیزدلم و باید ترکت کنم. باید مرگتو یادم بره و برای همیشه از اینجا برم.

 

از طرف پنی؛ با عشق.

 

پ.ن: اگه بودی عاشق آهنگای ویل وود می‌شدی.

۳ ۱۰

تولدت مبارک

لیای عزیزم.

 

امروز تولدت نیست، تولدت مرداده و باهاش فاصله داریم ولی خب، من امروز تبریکش میگم. چون توی خوابامم بودی، و هردفعه هم همون انگشتره دستم بود که ازش تعریف کرده بودی و بعد از اون تعریف ارزش دیگه‌ای واسم پیدا کرد.

تو خیلی قشنگ بودی، ارزشمند بودی و مهم. تو انسانی بودی که تک تک حرکانش زیبایی درست می‌کرد، اگه می‌شد از تک‌تک حرکتات فیلم بگیرم می‌گرفتم چون تو جوری رفتار میکنی، صحبت میکنی، میخندی، می‌رنجی که انگار شبیه بقیه نیستی، انگار آروم‌تری، انگار واقعا یه جور «انسان»ای. و من دوستت داشتم. کی میتونه حرکت دستات توی نور خورشید، نوع قهوه خوردن یا سایه موهاتو ببینه و جذبت نشه؟ کی میتونه صمیمیت و خوب بودنت رو ببینه و جذبت نشه؟ تو از همه نظر کامل بودی، رنجیدنت، خندیدنت، همشون زیباترین بودن. حالا فهمیدی چرا تو زیبایی؟ چون تو زیبایی می‌بخشی، کافیه وارد اتاق شی تا اونجا رنگ و بوی تازه‌ای بگیره. تو به لیوان چای‌ات، کارتای توی دستت، نوع قدم زدنت، سیگاری که بین انگشتاته، لبخندی که میزنی، اشکی که میریزی، به همشون زیبایی می‌بخشی. تو جوری به چیزای ساده زندگی زیبایی می‌بخشی که همیشه عجیب بوده. وجود داشتنت همیشه عجیب بوده.

چجوری میتونی انقدر قشنگ و خاص باشی؟ انقدر... زیبایی بخش؟

ولی من مجبورم بذارمت و این آخرین نامه‌ی منه. از تو جیبم آوردمت بیرون، حالا قراره راه خودتو بری و درد خودتو بکشی، قراره با آدمای دیگه هم مافیا بازی کنی، قراره بازم اشک بریزی و قراره وقتی آلبوم جدید زدبازی اومد ذوق کنی. عزیزم منم میدونم درد کشیدن چقدر بده، چقدر اذیتت میکنه. میفهمم. میفهمم که آهنگات نمیتونن اون حجم از دردو ازت بگیرن. میدونم لبو خوردن توی یه شب سرد و یا شیرکاکائو خوردن زیر بارون دیگه برات کافی نیست. من میدونم عزیزم ولی قرار نیست حرفای پارسال 14 آبانو یادم بره. میدونم که دیگه منم برات کافی نیستم و مجبورم ولت کنم. دیگه قرار نیست با هم خونه بسازیم، یا زیر بارون بدویم، یا هلت بدم توی استخر. قرار نیست با هم آهنگای زدبازی رو گوش بدیم و تو با ذوق برام از آهنگای فارسی مورد علاقت صحبت کنی. دیگه قرار نیست با هم بریم ژاپن. این سخته عزیزم ولی تو داشتی بهم آسیب میزدی. تصور بودنت داشت آزارم میداد. تصور بودن رابطه‌ای که تمومش کردی. من قراره ببوسمت، موهاتو از جلوی چشمت بزنم کنار و از جیبم بیارمت بیرون. ولی میدونم که همیشه یه قسمت از روحمون توی اولین خونه‌ای که ساختیم میمونه. یا زیر میز ناهار وقتی داشتی بازیای گوشیتو نشونم میدادی. یه قسمت از روحمون همیشه توی اون خونه‌هه میمونه. برای همیشه.

وقتی دوباره برگشتی من رفتم، شیرکاکائوهامون دیگه مزه قبلو نمیده. برای آخرین بار بغلت میکنم و میرم.

تولدت مبارک.

منو فراموش نکن، و حرفایی که با هم زدیمو. لطفا.

۷ ۱۵

پرنده کوچیک

نفس عزیزم، 

احتمالا توی آفتاب دراز کشیدی، ولی سیگار نمیکشی. میدونم. پس احتمالا داری یه نوشیدنی میخوری، هرنوعی و هرچیزی. دستات به قشنگ‌ترین شکل ممکن بطری رو بالا میبرن، نور روی پوستت می‌درخشه، تار موهات توی نور خورشید زیباتر به نظر میرسن و من ساکتم، این دفعه برخلاف اون باری که با هم روی پشت بوم بودیم سیگار نمیکشی، ولی من میکشم. دود سیگار میچرخه و بالا میره، به سقف میرسه، متلاشی میشه. روی صندلی نشستم و تو روی زمین جلوی نور، وسط کتابت یه بوکمارکه و تا وسطشو خوندی، نور باعث میشه بدرخشی، باعث میشه برق بزنی، باعث میشه زیباتر بشی. تو چه توی آفتاب و چه توی نور ماه زیباترینی و این رو هردوتامون میدونیم.

نیانکو از کنارت رد میشه. دست میکشی رو سرش، سعی میکنه از زیر دستت در بره ولی نمیتونه و دستت بیشتر نوازشش میکنه، بطری رو بالا میبری، آستین پیراهن سفیدت تکون میخوره و نفس عمیقی میکشی، هیچ خبری از موهات ندارم ولی میتونم تصور کنم که میان جلوی صورتت. واکنشی نشون نمیدی. نور ملایم خورشید مکمل خوبی برای زیبا بودنته، گوشیتو چک میکنی، دست راستتو میذاری روی پوست دست چپ، یکم بالاتر از مچ. به بدنت کش میدی و بلند میشی، نیانکو از کنار پای راستت رد میشه، خم میشی و بطری رو برمی‌داری، یه قلپ دیگه.

از کنارم رد میشی، و یه سیگار برمی‌داری، فندکو میگیری زیرش و روشنش میکنی، به آرومی میسوزه. بطری رو میذاری روی میز و با سیگار بین لبات منو ترک میکنی، نگات میکنم و متوجه میشم که چقدر قوی و زیبایی.

اینکه چقدر بهت افتخار میکنم و دوستت دارم. اینکه چقدر نگرانتم. اینکه نمیتونم کاری کنم ولی میتونم بهت نگاه کنم و یادت بیارم که چقدر و چقدر ارزشمندی. من از دور مراقبتم. من از دور دوستت دارم. حتی اگه تو دوست نداشته باشی. حتی اگه بری. من بازم بهت افتخار میکنم.

چون تو قوی‌ترین دختری هستی که تا الان دیدم. 

۳

نه

من حالم خیلی خوب نیست. 

و خدای من، منظورم اون چیزایی نیست که تو وبلاگ دومم نوشتم. میدونم خیلی ادبی و "صیم"ان. میدونم جالب و "حصار چقدر خوب که از غم می‌نویسی."ان. میدونم ناراحت‌کنندن. میدونم. 

میدونم. 

حالم واقعا خوب نیست. میتونم وسط خیابون بشینم و زار زار گریه کنم، میتونم وبلاگم، اکانت تلگرام و هرچیزی که منو به این دنیا وصل کنه رو پاک کنم و از بین ببرم. میتونم از بین برم. جنس دردم فرق داره و نمیگم درد بیشتریه، نمیگم درد بدتریه. فقط فرق داره. جنس دردم با چیزایی که قبلا تجربه کردم فرق داره. سنگینه، کثیفه، چسبیده به تموم تنم. مثل دردای قبلا خالص و صاف نیست، زیبا نیست. باعث نمیشه رشد کنی، چیزی نیست که روز به روز بتونی یه قدم بیشتر برداری، چیزی نیست که بتونی باهاش هنر خلق کنی، این دردو نمیتونی بذاری توی آفتاب، نمیتونی باهاش غذا درست کنی، نمیتونی رنگش کنی خوشگل بشه. بشوریش تمیز بشه. حتی اسمشم دیگه غم نیست، غم لطیف و زیباست، مثل اشک میچکه، گونه‌هاتو خیس میکنه. این درده. رنج. بزرگه. قویه. آشفته‌ست.

دیگه حتی غمگینم نیستم. دارم رنج میکشم، می‌رنجم. تو تموم استخون و گوشت و تنم، تو سلولای مغز و حتی اشک روی گونه‌م و خون روی لبم. تو تمومشون درده.

چسبیده به گلوم، نمیذاره نفس بکشم، دستاشو بدون اجازه به تموم بدنم کشیده، بهم وصل شده، تنمو زخمی کرده، دستشو محکم روی سینه‌م فشار داده.

باهاش چیکار کنم؟ محض رضای خدا باهاش چه کاری میتونم بکنم وقتی مثل غم ظریف و شکننده نیست؟ وقتی تبدیل به اشک و کلمه و موسیقی نمیشه؟ این در حد توان من نیست. سپرم شکست، شمشیرم دوتا تیکه شد، نمیتونم.

اونا دوباره اومدن، قلمارو شکوندن، همه جا رو پر از سیاهی کردن، دستامو زخمی کردن و برگه‌ها رو پاره کردن. اونا دوباره اومدن و من نمیتونم. دیگه نمیتونم

 

+ اگه چیدمان متن و یا گرامر و هرچیزی غلطه به خاطر اینه که با گوشی نوشتم و میدونم چقدر افتضاحه. فقط بذارین تو جایی بنویسم که همیشه داشتم. 

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان