من حالم خیلی خوب نیست.
و خدای من، منظورم اون چیزایی نیست که تو وبلاگ دومم نوشتم. میدونم خیلی ادبی و "صیم"ان. میدونم جالب و "حصار چقدر خوب که از غم مینویسی."ان. میدونم ناراحتکنندن. میدونم.
میدونم.
حالم واقعا خوب نیست. میتونم وسط خیابون بشینم و زار زار گریه کنم، میتونم وبلاگم، اکانت تلگرام و هرچیزی که منو به این دنیا وصل کنه رو پاک کنم و از بین ببرم. میتونم از بین برم. جنس دردم فرق داره و نمیگم درد بیشتریه، نمیگم درد بدتریه. فقط فرق داره. جنس دردم با چیزایی که قبلا تجربه کردم فرق داره. سنگینه، کثیفه، چسبیده به تموم تنم. مثل دردای قبلا خالص و صاف نیست، زیبا نیست. باعث نمیشه رشد کنی، چیزی نیست که روز به روز بتونی یه قدم بیشتر برداری، چیزی نیست که بتونی باهاش هنر خلق کنی، این دردو نمیتونی بذاری توی آفتاب، نمیتونی باهاش غذا درست کنی، نمیتونی رنگش کنی خوشگل بشه. بشوریش تمیز بشه. حتی اسمشم دیگه غم نیست، غم لطیف و زیباست، مثل اشک میچکه، گونههاتو خیس میکنه. این درده. رنج. بزرگه. قویه. آشفتهست.
دیگه حتی غمگینم نیستم. دارم رنج میکشم، میرنجم. تو تموم استخون و گوشت و تنم، تو سلولای مغز و حتی اشک روی گونهم و خون روی لبم. تو تمومشون درده.
چسبیده به گلوم، نمیذاره نفس بکشم، دستاشو بدون اجازه به تموم بدنم کشیده، بهم وصل شده، تنمو زخمی کرده، دستشو محکم روی سینهم فشار داده.
باهاش چیکار کنم؟ محض رضای خدا باهاش چه کاری میتونم بکنم وقتی مثل غم ظریف و شکننده نیست؟ وقتی تبدیل به اشک و کلمه و موسیقی نمیشه؟ این در حد توان من نیست. سپرم شکست، شمشیرم دوتا تیکه شد، نمیتونم.
اونا دوباره اومدن، قلمارو شکوندن، همه جا رو پر از سیاهی کردن، دستامو زخمی کردن و برگهها رو پاره کردن. اونا دوباره اومدن و من نمیتونم. دیگه نمیتونم
+ اگه چیدمان متن و یا گرامر و هرچیزی غلطه به خاطر اینه که با گوشی نوشتم و میدونم چقدر افتضاحه. فقط بذارین تو جایی بنویسم که همیشه داشتم.