کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

نه

من حالم خیلی خوب نیست. 

و خدای من، منظورم اون چیزایی نیست که تو وبلاگ دومم نوشتم. میدونم خیلی ادبی و "صیم"ان. میدونم جالب و "حصار چقدر خوب که از غم می‌نویسی."ان. میدونم ناراحت‌کنندن. میدونم. 

میدونم. 

حالم واقعا خوب نیست. میتونم وسط خیابون بشینم و زار زار گریه کنم، میتونم وبلاگم، اکانت تلگرام و هرچیزی که منو به این دنیا وصل کنه رو پاک کنم و از بین ببرم. میتونم از بین برم. جنس دردم فرق داره و نمیگم درد بیشتریه، نمیگم درد بدتریه. فقط فرق داره. جنس دردم با چیزایی که قبلا تجربه کردم فرق داره. سنگینه، کثیفه، چسبیده به تموم تنم. مثل دردای قبلا خالص و صاف نیست، زیبا نیست. باعث نمیشه رشد کنی، چیزی نیست که روز به روز بتونی یه قدم بیشتر برداری، چیزی نیست که بتونی باهاش هنر خلق کنی، این دردو نمیتونی بذاری توی آفتاب، نمیتونی باهاش غذا درست کنی، نمیتونی رنگش کنی خوشگل بشه. بشوریش تمیز بشه. حتی اسمشم دیگه غم نیست، غم لطیف و زیباست، مثل اشک میچکه، گونه‌هاتو خیس میکنه. این درده. رنج. بزرگه. قویه. آشفته‌ست.

دیگه حتی غمگینم نیستم. دارم رنج میکشم، می‌رنجم. تو تموم استخون و گوشت و تنم، تو سلولای مغز و حتی اشک روی گونه‌م و خون روی لبم. تو تمومشون درده.

چسبیده به گلوم، نمیذاره نفس بکشم، دستاشو بدون اجازه به تموم بدنم کشیده، بهم وصل شده، تنمو زخمی کرده، دستشو محکم روی سینه‌م فشار داده.

باهاش چیکار کنم؟ محض رضای خدا باهاش چه کاری میتونم بکنم وقتی مثل غم ظریف و شکننده نیست؟ وقتی تبدیل به اشک و کلمه و موسیقی نمیشه؟ این در حد توان من نیست. سپرم شکست، شمشیرم دوتا تیکه شد، نمیتونم.

اونا دوباره اومدن، قلمارو شکوندن، همه جا رو پر از سیاهی کردن، دستامو زخمی کردن و برگه‌ها رو پاره کردن. اونا دوباره اومدن و من نمیتونم. دیگه نمیتونم

 

+ اگه چیدمان متن و یا گرامر و هرچیزی غلطه به خاطر اینه که با گوشی نوشتم و میدونم چقدر افتضاحه. فقط بذارین تو جایی بنویسم که همیشه داشتم. 

چشم‌ها، لبخند‌ها، زیبا

بین من و تو یه چیزی از دست رفت، مثل اینکه یه روزی، یه جایی و یه وقتی، قلبم رو گرفتی و انداختیش رو زمین و رفتی، مثل اینکه من نگرانم که شاید هیچوقت کسی پیدا نشه که اندازه من، دوستت داشته باشه، برات انرژی بفرسته و ازت با شوق و ذوق صحبت کنه، اینکه چقدر لبخندت خاصه و اینکه چشمات زیباست، اینکه چقدر صدات قلبو گرم می‌کنه و خنده‌هات باعث میشن فکر کنم هنوزم که هنوزه میشه زندگی کرد. تو کامل بودی، هیچ نقصی نداشتی و هردوتامون می‌دونیم که این اشنباهه، ولی شنیدی که میگن وقتی یکی رو دوست دارین نقصاش رو نمی‌بینین؟ خب من دوستت دارم و تو بی‌نقص‌ترین انسانی هستی که دیدم. تو توصیف کاملی از کامل بودن بودی، دوست داشتم هروقت دیدمت بذارمت توی جیبم، ازت مراقبت کنم، نذارم کسی بهت آسیب بزنه، نذارم کسی اشکتو در بیاره، تو دلیلی بودی که نشون می‌داد انسانا زیبان، نوع راه رفتنت، خندیدنت، سایه‌ات توی نور، توی آفتاب، دستات که کارتارو پرت میکنه زمین و از شادی فریاد می‌کشه که برنده شده، یه رشته از موهات که هدایتشون میکنی به پشت گوشِت، همشون زیبان، چرخ چشم‌هات، آناتومی بدنت، نوع ایستادنت، نوع نشستنت، زدبازی، همشون به خاطر وجود تو، برای من زیبا و ارزشمندن.

دوست داشتم دستاتو بگیرم، موهاتو نوازش کنم، بغلت کنم و بذارمت توی جیبم، تا هیچوقت هیچوقت ناراحت نشی، هیچوقت هیچوقت تو قلبت احساس ناراحتی نکنی، چون تو نباید گریه کنی، چون غمای تو بی‌رحم و دردناکه؛ تو باید همیشه شاد باشی، باید لبات همیشه بخنده، باید همیشه از شادی بردن توی مسابقه بخندی و بهم نگاه کنی، تو لایق شاد بودنی و اگه یه وقت، یه جایی گریه‌ت گرفت، غم اومد پشت چشات، من اونجام، من بغلت میکنم، دستامو دور بدنت حلقه میکنم، موهاتو بو میکنم و پیشونیت رو می‌بوسیم. من همیشه هستم که بغلت کنم، همیشه هستم که روی شونه‌ام گریه کنی. من همیشه برای تو هستم.

دوست دارم زندگی‌ای رو تصور کنم که بیشتر با هم مافیا بازی می‌کنیم، می‌تونم باهات سیگار بکشم، دستاتو بگیرم و ببرمت زیر بارون، زندگی‌ای که همیشه هستی، و من مجبور نبودم رهات کنم، مجبور نبودم به خاطر خودت، از جیبم بیارمت بیرون، ببوسمت، بدنتو بو کنم و بذارمت توی دنیای آدم ترسناکا. دنیایی که می‌تونم همیشه دوستت داشته باشم، و مراقبت باشم.

۴ ۲۳

تاریک خونه

سلام؛

فقط خواستم بگم من حدود یه قرنه یه وب دوم غیرفعال زدم و الان تصمیم گرفتم توش بنویسم. اونجا راحت‌ترم، خیلی بیشتر مینویسم و نوشته‌هام یکم با اینجا تفاوت داره.

همین، اگه دوست داشتین میتونین بخونینش، گفتم بدونین فقط.

بوس. 3>>

کاش گنجشکک اشی مشی بودم که برف میومد گوله میشدم و میوفتادم تو حوض نقاشی.

به نظرم بزرگ میشیم و یه روزی میفهمیم چی شد، چیکار کردیم، چه اتفاقی افتاد و کیارو از دست دادیم. بزرگ میشیم و یادمون میاد دلیل فکر به خودکشی رو، دلیل گریه‌های یهویی، دلیل خنده‌هایی که وقتی همو می‌دیدیم داشتیم. یادمون میاد که چقدر نگران بودیم، یادمون میاد دستای همو محکم گرفته بودیم و ترسیده بودیم، اسفند 1400 رو یادمون میاد، اضطراب و پنیک اتکو یادمون میاد، سرطانو یادمون میاد، روی زمین نشستن و درمونده شدن رو یادمون میاد.

بزرگ میشیم و تو موهاتو صدفی رنگ میکنی، من احتمالا اون تتویی که خیلی دوست داشتیم رو زدم، تتوهای کوچیکی که عاشقشون بودیم، احتمالا برات خط چشم کشیدم به موقعی و احتمالا لاک مشکیمون رو ست کردیم، چون میدونی که لاک زیباست، لاک دستو قشنگ‌تر میکنه. همه باید لاک بزنن، خونه خریدیم و اسمشو گذاشتیم «خونه.» هنوزم به ابی گوش می‌دیم، با ابی گریه میکنیم، با ابی می‌خندیم، با ابی می‌رقصیم. احتمالا اون موقع که بزرگ شدیم دوستامونو می‌بینیم، موی کوتاه و بلندو می‌بینیم، تولد می‌گیریم، مست می‌کنیم، می‌خندیم، کلاه قورباغه‌ای میذارم سرم، دستاتو می‌گیرم، انگشترامو بهت میدم، برامون پلی‌لیست رقص درست میکنم. شاید اون موقع سیگار میکشی، وقتی رو تخت خوابیدی یا از بالکن به بیرون خیره شدی. شاید اون موقع سیگار میکشی ولی مطمئنا خیلی کمه. ساحل قدم می‌زنیم، دوستامون رو توی تولدشون سوپرایز میکنیم. با نفس قدم می‌زنیم، یا تو میزنی. احتمالا ازش خوشت میاد.

میریم رستوران، با آهنگ بلند میخونیم و کیک تو صورت همدیگه می‌مالیم. گریه میکنیم ولی تنها نیستیم، من بغلت میکنم، من همیشه برات بغل دارم هروقت که بخوای، هروقت که بخوای دستاتو محکم میگیرم و میذارم گریه کنی، گریه میکنیم. هرچی بشه، میدونیم که تنها نیستیم، میدونیم که آخرش هرچی که بشه، داریم پیش دوستامون میخندیم، دست همو گرفتیم و یه روزی، یه روزی که توی «خونه»ایم. می‌بوسمت. منو می‌بوسی. چون وقتی بزرگ بشیم، دیگه تنها نیستیم.

 

*اسم پست، توییت الیکا توی توییتر، داف و زیبا و دوست عزیز و صمیمی من با اینکه خودش هنوز نمیدونه.

۵ ۱۹

shit post

عزیزکم، دو روز پیش دیدمت؛ تیست موسیقیت محشر و فوق‌العادست. شنیدم که داشتی as it was هری استایلز رو گوش می‌کردی و وقتی واکنش نشون دادم لبخند زدی.

موهات قشنگن، لبخندت قشنگه، وقتایی که خوابت میاد و خسته‌ای، سوییشرت می‌پوشی و پاهاتو جمع میکنی تو دلت قشنگی، صدات قشنگه، هرچیزی که مربوط بهته و درموردت وجود داره قشنگه و اینو همه میدونن، وقتی داشتیم حرف می‌زدیم به این فکر کردم که یه درصدم فکر نمیکنی تو وبلاگم، زیبارو باشی و ازت یه عالمه نوشته باشم، اینکه بدون اینکه بدونی با شیرکاکائو مرتبطی، اینکه سیگار کشیدنت رو نوشتم، اینکه توصیفت کردم و از سلیقه‌هات گفتم، هیچکدومو نمیدونی و قرار نیست بدونی.

بعدش که حرفمون تموم شد به یکی که نمی‌شناختیش و اون تو و وبلاگمو می‌شناخت گفتم که زیبا با اینکه یه آدم مخصوصه، با اینکه واقعا وجود داره و نفس میکشه، ولی زیبای وبلاگم نماد تموم چیزاییه که میخواستم داشته باشم و نداشتم، مثلا کسی نمی‌دونه تو واقعا بهم نگفتی سینیور، اینکه واقعا اونقدر بهم نزدیک نشدی و رابطمون وقتی داشتیم بهم نزدیک می‌شدیم بهم خورد. تو با تموم زیباییت نماد تموم زنایی بود که من می‌خواستم ازشون مراقبت کنم، ازشون آسیب دیدم، بهشون آسیب زدم، براشون گریه کردم، نگرانشون دادم و از دستشون دادم، تو نماد تموم شادیا و خوشحالیایی هستی که آرزوم بود تجربه کنم و نماد تو غمایی هستی که بهم دست داد. تو نماد تموم غم و شادیای من با زنای مهم زندگیمی.

آدمای زیادی رو از دست دادم لیا و من نفس نیستم که بلند شم، نفس کیه؟ اون دگرانه، بارون، رین‌استار، اون تموم امید من توی یه انسانه، اون آخرین کسی بود که می‌خواستم آسیب ببینه، اوضاع اضطرابم خوب نیست، یه هفته پیش حالم بد شد؛ دنبال اینم که رابطه‌هایی جدید درست کنم و نمیتونم. احساس میکنم که هدفی نیست که براش بجنگم، خسته‌م. بغلم کن.

بعدشم آریانا گرانده گوش کن، چون هممون میدونیم با اینکه آریانا هیچوقت سلیقه من نبوده، ولی وقتی کنارتم گوش دادن بهشو دوست دارم.

 

+مواظب خودت باش. دوستت دارم.

۳ ۱۹

?Kurš ir pelnījis gaismu

TW/خون، مازوخیسم

ببخشید دیگه، تاثیر تلگرامه.lol

 

غم انگیزه. نه؟

وقتی ازش پرسیدم نباید دیگه مازوخیسم باشی، چاییشو خورد، جلوم نشست و از پنجره بیرونو نگاه کرد، گفت چرا؟ گفتم چون بهت آسیب میزنه. گفت چجوری؟ گفتم خودت بهتر میدونی. چاییش تموم شد. گذاشت رو میز، گفت چرا باید ولش کنم وقتی انجام دادنش بهم لذت میده؟ تو وقتی یه چیزی بهت لذت میده، ولش میکنی؟ حرفی نداشتم. چاییم تموم شد. بهش گفتم موهای فرت قشنگتر از موی صافته، میدونستم نظرم براش اهمیتی نداره، میدونست که میدونم. شونه بالا انداخت و گفت کل محوریت موی فر قشنگه. بعدش موهاشو زد کنار و گفت: «میتونی نظرتو درمورد میزان نیاز جنسی آدما و بیهوده بودن یا نبودنش بگی.»

خاطره‌های محوی از خون دارم، میدونم که کسی رو نکشتم یا به خودم آسیب نزدم، میدونم که خون‌دماغ شدنمه، مثل اینکه نصف شب بیدار میشم، منتظر میمونم تموم شه و بعدش دوباره میخوابم. امروز دوباره اتفاق افتاد و منتظر موندم تموم شه. با باریکه خون روی صورتم که از روی لبم رد میشد زیباتر بودم؛ البته که همیشه اتفاق نمیفته. شایدم خواب می‌دیدم. نمیدونم.

مطمئنم این تقاص اشتباهاتم نیست، و مثل اینکه دوباره دارم تغییر میکنم، جالبه برام. دیروز گیتار نقره‌ای راکستارو گذاشتم کنار سیگار زیبا و سنگ ماه و گردنبند و عروسک و مجسمه قورباغه. همشون کسایی بودن که از دست دادم یا دارم از دست میدم؛ دیروز از گربه سیاهه شنیدم که هوشنگ گلشیری مرده، گربه سیاه همیشه خبر بد میاره.

این پست خیلی اذیت‌کننده و حال بهم زنه من رفتم خدافظ. فقط میخواستم بگم زنده‌م. yay.

۶

چون آره، یه سال بیشتر زنده موندم

آدم چی میتونه بگه؟

میدونین، نمیخوام حرف بزنم، نمیخوام چیزی بگم یا بخوام از همه‌تون قدردان باشم که تو امسال پیشم بودین(که هستم. بوس بهتون.) یا بخوام یه عالمه زیاد درمورد فلسفه زندگی حرف بزنم و میدونین، همون حرفا که عشق کتاب قدیمی میزد. فقط آره. ممنون که هستین، ممنون که بودین و 3 سال دیگه مونده تا وقتی قولم تموم میشه و میتونم قانونا وبمو پاک کنم. ==)

باورم نمیشه امسال چقدر اتفاق افتاد.

از طرف آدما رد شدم، دگرانمو توی برف‌های خاکستری راه میرفت و به جای اینکه فرار کنه دستشو زیر آسمون میگرفت؛ پیدا کردم. -بای د وی همین الان توی درس ادبیات قسمت مربوط به شازده کوچولو رو خوندم.- مورد نفرت قرار گرفتم. نفرت به بقیه دادم. گریه کردم، گریه کردم، یکم دیگه هم گریه کردم و یه روز صبح پاشدم. دیگه نتونستم گریه کنم. فهمیدم آدما برای زنده موندن به آیسان نیاز دارن. فهمیدم آدما برای ادامه دادن نیاز به دگران دارن. درمونده شدم. اعتماد به نفسم برگشت؛ دیگه از خودم متنفر نیستم. از حجم اورتینک و اضطراب مریض شدم، کرونا گرفتم. اضطرابم برگشت. بیشتر با اضطراب جنگیدم. آرزوی مرگ کردم. یه شب از شدت تپش قلب فکر کردم واقعا دارم میمیرم. از طرف آدما خیلی بیشتر رد شدم.

جیسون مستقیم بهم گفت نگرانیت واقعا احمقانه‌ست و همه همین چیزا رو تجربه میکنن و باید بهتر شی چون واقعا اهمیتی نداره؛ همسن ما که بشی بیشتر آسیب میبینی.

و میدونین. احتمالا راست گفته. و من قوی نیستم براش. ولی حداقلش، امسال خوب بود؟ نبود. ولی خوبیایی هم داشت. خیلی کم. اما داشت. و الان ساعت 11:55 دقیقه 4 اسفنده، دارم دنبال سمی‌ترین تبریک تولدای توی یوتیوب میگردم و به آهنگ عربی تولدت مبارک گوش میدم و از گوشام داره خون میاد.

اونوقت کی میدونه؟ شاید سال دیگه وقتی توی غارت رفتی و درمونده شدی، منم بیام پیشت، وقتی داره برف و بارون میاد، بیام پیشت، وقتی داره خون می‌باره، بیام پیشت، شمشیرمون رو بگیریم بالا و بریم سمتشون. کی میدونه؟ شاید یه وقتی، این جنگو پیروز بشیم، اشک بریزیم و همدیگه رو بغل کنیم.

کی میتونه بگه که از آینده خبر داره؟

۱۳ ۲۳

سوال بپرسین تا منم متقابلا ازتون سوال بپرسم و بعدش همو بوس‌بوسی کنیم و بعدشو دیگه نمیدونم. کمک.

ببینین اینجوریه که تو یه سوال از من میپرسی منم میگم عه چه جالب فلانی اینم جواب سوالت، حالا بذار من ازت یه سوال بپرسم مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟ بعد تو اگه میخوای جواب میدی اگه نمیخوای نمیدی. چون اینجا صندلی داغ منه و فقط من مجبورم جواب بدم.

سوالای بوس‌بوسی فلسفی بپرسین

 

+فاک باورم نمیشه لفظ بوس‌بوسی از یه کسی افتاد دهنم که حالا منو فیک میبینه و فکر میکنه پارسام.

+عمیقا خوشحالم که فقط دگران قضیه پارسا رو میدونه. دگران بوس‌بوسی.

+یادم اومد یه نفر دیگه هم میدونه. به اونم گفتم. چرا انقدر اوِرشر میکنم خدایا.

۸۰ ۱۵

چون داستانمون بد و زشت نبود؛ حداقل اون موقع.

زیبای قلبم؛ احتمالا یادت میاد اون شبی رو که برای اولین بار اسمتو مخفف کردم، داشتی میرفتی و سرت تو گوشیت بود، صدات کردم، وایسادی و برگشتی و پرسیدی: «بله؟» و بعد لبخند زدی، کاری که همیشه میکنی، لبخندت قلب آدمو گرم میکنه و بوی قهوه میده، منم ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم: «هیجی.» لبخندت بزرگتر شد و راه خودتو رفتی، یا اون موقع رو یادته که وایساده بودی تو تراس و سیگار میکشیدی؟ اومدم تو تراس و تو هم نشستی رو صندلیت، گفتم چایی میخوری؟ گفتی بقیه خوردن؟ گفتم اوهوم، تو میخوری؟ گفتی دستت درد نکنه و دود سیگارت تو هوا پخش شد، موهات پخش شده بودن و مرتب نبودن، ولی قشنگ بودن. چون تو و هرچیزی که بهت مربوطه قشنگه.

نشستم رو صندلی، چاییمو گذاشتم رو میز جلو و گفتم حالت خوبه؟ گفتی خوبم پسرجون، تو خوبی؟ لبخند زدی و سیگارو گذاشتی بین لبات، گوشیتو گذاشتی روی میز و خم شدی و گفتی سیگار میخوای؟ گفتم خودت جوابو نمیدونی؟ نکش. گفتی نمیکشم. بذار یه ذره دود وارد ریه‌هام بکنم. نگفتم که اون ریه‌ها میذارن زنده بمونی و نباید بهشون آسیب بزنی. تو سیگارتو کشیدی. تو غم داشتی و من بغل داشتم. ولی بهت نگفتم، گفتم آهنگای ایرانی موردعلاقه‌ت چین؟ جوری لبخند زدی که انگار بار 28امه که ازت میپرسم و واقعا بود. دود سیگارت پخش شد. گفتی چندبار پرسیدی و چندبار گفتم؟ نمیدونی زدبازی؟ هیچی نگفتم. یهو صاف نشستی و تکیه دادی به صندلیت. سیگارتو کشیدی و خط چشمت خیلی قشنگت کرده بود، چرا نگفتم وقتی سیاه میپوشی قشنگ‌ترینی؟ گفتی ولی پسر، موهاتو از جلوی چشمات به یه طرف دیگه هدایت کردی و گفتی تو منو یاد جیدال... میندازی؟ بعد انگار که چیز خیلی عادیه و همه باید بدونیمش با دستی که سیگار داشت به موهام اشاره کردی. «خب... موهات.» لبخند زدم، درسته که جیدال موهای فر داشت ولی من اصلا شبیهش نبودم، اون موقع نگفتم که اگه من جیدالم، میشه مدگل باشی؟

منم گفتم تو اگه یه آهنگ باشی اون «نکنی باور»ـه. خوشحال شدی، گفتی وای. ممنون که گفتی و راستی، چاییت سرد شد. گفتم نکش. نگاهتو ازم گرفتی و به ماه نگاه کردی و کشیدی. بعدشو یادم نمیاد، فقط پره از بوی سیگار و آهنگای زدبازی، پر بوی قهوه‌ای که همیشه میدی و لبخندات و تابستون و بارونی که اومد و منو یاد شبِ نقاشیت انداخت. گریه‌ای که کردی و چهره خواب‌آلودت، همیشه وقتی خوابت میاد قشنگ‌ترین میشی، همیشه وقتی از نزدیک میبینمت قشنگ‌ترینی و اگه یه روزی بهم پیشنهاد بدی «تابستون کوتاهه.» زدبازی رو مثل مواد بکشیم، میکشمش و اوردوز میکنم.

ولی لیا، چرا بهم نگفتی غم داری؟ من بغل داشتم.

 

 
bayan tools zadbazi/Behzad LeitoNakoni Bavar

دانلود موزیک

۱۳

توی این متن پره از خستگی و غم و رطوبت. مثل همیشه.

اون موقع که اونجا نشسته بودی و یه چیز گرم و نرم انداخته بودی رو شونه‌هات تا گرمت کنه و چاییتو میخوردی غمگین بودم، میتونستی تو چشمام نگاه کنی و صدای شکستن شیشه بشنوی. ولی وقتی دیدمت یه چیزی تو دلم گرم شد، یکی رو دارم تو زندگیم که بارونه، یکی هست که یه بار صداش کردم آفتاب‌گردون، ولی تو خورشیدگرفتگی بودی؛ نور پشت لباسای سیاهت مخفی شده بود و خیلی قشنگ بودی، گرم بودی، می‌خندیدی، بهت که دست میزدن یه گرمای عجیبی که به سرما میرفت حس میکردن، انگار وجود داشتی تا مثل خورشیدگرفتگی باشکوه باشی، مثل خورشیدگرفتگی گرمایی داشته باشی که کم‌کم به سردی بره. آدم میتونست غمایی که داری رو لمس کنه، بگیرتشون تو دستاش و لمسشون کنه تا یهو آب بشن و چکه کنن رو زمین.

 

اصفهان برف نمیاد و هوا سرده، حس زندگی میده و نزدیک بود دوبار با دوتا آهنگ متفاوت اوردوز کنم، خواستم بگم که اگه یه توده سیاه افسردهِ خوشحال دیدین که داره از خیابون رد میشه اون منم چون لباسای سیاهمو پوشیدم و فعلا هیچ رنگ لباسی قشنگ نیست، بیاین بهم سلام کنین. ماسک سیاهمو گذاشتم، پیراهن سفیدمو پوشیدم، روش لباس سیاهمو پوشیدم، چیزِ کت‌مانندمو تنم کردم، انگشترامو دستم کردم، گردنبندی که هیچکس خبر نداره تو نصف لحظات مهم زندگیم پوشیدمش چون با وجود قشنگ بودن زیر لباسم بوده رو انداختم، و رفتم «اونجا». «اونجا» یه جای جدیده، پر از آدمایی که هرکدوم شخصیتای متفاوتی دارن، و خوشحال شدم وقتی واردش شدم «اون» بهم گفت که انگشتر قشنگیه، چون برام ارزشمند بود.

شبا که از «اونجا» میام بیرون و منتظرم بیان دنبالم به ماشینا نگاه میکنم و باورم نمیشه که زندگیم تا اینجا رسیده و دیگه عشق‌کتاب 13 ساله نیستم. جدا از اون عصر که استراحت داده بودن و رفته بودم چیپس بگیرم رفتم تو یه کوچه و گریه‌م گرفت. باعث خجالته ولی خب، 4 ماه بود که نمیتونستم گریه کنم. فکر کنم دست آورد مهمی باشه.

 

+جدای اون، زیبارو، من تو رو تو نوستالژی آهنگ‌‌های زدبازی میبینم، تو رو توی خش صدای هیدن، توی نحوه خوندن لیتو، توی غم آهنگ‌‌های وانتونز و توی آهنگای عاشقانه جیدال میبینم، تو خنده‌هات و توی ذوقت موقع نشون دادنشون به من میبینم و هروقت که بهشون گوش میدم تو روبروم نشستی.

+احتمالا هیچکدومشون رو نمیشناسین چون ایرانین، و خوبه. چون هدف همینه.

۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان