کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

توی این متن پره از خستگی و غم و رطوبت. مثل همیشه.

اون موقع که اونجا نشسته بودی و یه چیز گرم و نرم انداخته بودی رو شونه‌هات تا گرمت کنه و چاییتو میخوردی غمگین بودم، میتونستی تو چشمام نگاه کنی و صدای شکستن شیشه بشنوی. ولی وقتی دیدمت یه چیزی تو دلم گرم شد، یکی رو دارم تو زندگیم که بارونه، یکی هست که یه بار صداش کردم آفتاب‌گردون، ولی تو خورشیدگرفتگی بودی؛ نور پشت لباسای سیاهت مخفی شده بود و خیلی قشنگ بودی، گرم بودی، می‌خندیدی، بهت که دست میزدن یه گرمای عجیبی که به سرما میرفت حس میکردن، انگار وجود داشتی تا مثل خورشیدگرفتگی باشکوه باشی، مثل خورشیدگرفتگی گرمایی داشته باشی که کم‌کم به سردی بره. آدم میتونست غمایی که داری رو لمس کنه، بگیرتشون تو دستاش و لمسشون کنه تا یهو آب بشن و چکه کنن رو زمین.

 

اصفهان برف نمیاد و هوا سرده، حس زندگی میده و نزدیک بود دوبار با دوتا آهنگ متفاوت اوردوز کنم، خواستم بگم که اگه یه توده سیاه افسردهِ خوشحال دیدین که داره از خیابون رد میشه اون منم چون لباسای سیاهمو پوشیدم و فعلا هیچ رنگ لباسی قشنگ نیست، بیاین بهم سلام کنین. ماسک سیاهمو گذاشتم، پیراهن سفیدمو پوشیدم، روش لباس سیاهمو پوشیدم، چیزِ کت‌مانندمو تنم کردم، انگشترامو دستم کردم، گردنبندی که هیچکس خبر نداره تو نصف لحظات مهم زندگیم پوشیدمش چون با وجود قشنگ بودن زیر لباسم بوده رو انداختم، و رفتم «اونجا». «اونجا» یه جای جدیده، پر از آدمایی که هرکدوم شخصیتای متفاوتی دارن، و خوشحال شدم وقتی واردش شدم «اون» بهم گفت که انگشتر قشنگیه، چون برام ارزشمند بود.

شبا که از «اونجا» میام بیرون و منتظرم بیان دنبالم به ماشینا نگاه میکنم و باورم نمیشه که زندگیم تا اینجا رسیده و دیگه عشق‌کتاب 13 ساله نیستم. جدا از اون عصر که استراحت داده بودن و رفته بودم چیپس بگیرم رفتم تو یه کوچه و گریه‌م گرفت. باعث خجالته ولی خب، 4 ماه بود که نمیتونستم گریه کنم. فکر کنم دست آورد مهمی باشه.

 

+جدای اون، زیبارو، من تو رو تو نوستالژی آهنگ‌‌های زدبازی میبینم، تو رو توی خش صدای هیدن، توی نحوه خوندن لیتو، توی غم آهنگ‌‌های وانتونز و توی آهنگای عاشقانه جیدال میبینم، تو خنده‌هات و توی ذوقت موقع نشون دادنشون به من میبینم و هروقت که بهشون گوش میدم تو روبروم نشستی.

+احتمالا هیچکدومشون رو نمیشناسین چون ایرانین، و خوبه. چون هدف همینه.

۱

Ertam:037

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هوشنگ گلشیری سیگارمان را روشن کرد.

همه دردهاش نوازش شده بود برای بچه‌ها و غصه‌هاش آب شده بود برای گل‌های عباسی و اطلسی.

نیمه تاریک ماه | هوشنگ گلشیری

سرد که میشد هوشنگ می‌گفت تا وقتی بغض داری چه نیازه به شال‌گردن. می‌گفت یکی رو دیده انقدر بغض داشته که اصلا سرما حس نمیکرده. منم وقتی به چشمای هوشنگ نگاه میکنم صدای شکستن شیشه می‌شنوم. ولی اون به روی خودش نمیاره. فندکشو میاره و سیگارمون رو روشن میکنه و میره. هرازگاهی میبینم به یه جا بین زمین و هوا خیره شده ولی تا میرم سمتش به خودش میاد و دور میشه.

خلاصه که ما هنوز می‌نویسیم. اون شب نشستیم روی سقف اون ساختمونه و به ماه نگاه کردیم. من داشتم طراحی میکردم، یادمه، داشتم یه قارچ بزرگ و قشنگ میکشیدم که آدما میخواستن قطعش کنن. تو هم رو کاناپه کهنه‌هه لم داده بودی و گربه‌سفیده رو ناز میکردی و سعی میکردی هم اونو کنترل کنی هم با من حرف بزنی. شارژ گوشیت که تموم شد گذاشتیش رو زمین و سیگارتو درآوردی؛ آتیش رو تنش رقصید و روشن شد آخر. به من که روی زمین نشسته بودم نگاه کردی و گفتی: «سیگار میخوای؟» گفتم: «نه.» گفتی پس چرا وقتی هوشنگو میبینی سیگار دستته؟ گفتم اون هوشنگه. تو هم نکش. ضرر داره.

غرغر میکنی. نگاهت میکنم و میگم باشه حالا، فندکتو بده. تو فندک رو پرت پرت میکنی سمتم و من تو هوا میگیرمش. تبر آدما رو تکمیل میکنم و سیگارو روشن. میام پیشت و میشینم روی زمین و به کاناپه‌هه تکیه میدم. بهت میگم امروز غمگین‌تر از بقیه روزا به نظر میای. جواب نمیدی. دود سیگارت میره سمت آسمون و بوی مه میده. اصلا بعضیا باید باشن که حتی دود سیگارشون بوی مه و بوی جنگل بده. میگی از این چندروز بگو. خوبی؟ میخواستم مثل خودت جواب ندم ولی برای بار پنجم سیگارمو میکشم و جواب میدم. میگم: «یک‌نواختم. نشستم و زندگی داره پیش میره. همه کارام مونده. کلی کار میکنم، کلی کار دارم. خسته‌م انگار از معدن اومدم بیرون، خسته‌م انگار یکی مرده. یه عالمه خاطره و چیز برا فکر کردن دارم انگار که هزارسال زندگی کردم. دلتنگ یکیم. میخوام فرار کنم. مردم روانین، جنگ جهانی سوم شده و هیتلرو دیدم که از پنجره‌ش یکی رو بغل کرده.»

نگاهم میکنی. خوابت میاد و گربه سفیده هم زیر دستت خوابش برده. میگی خوب میشد اگه پروانه‌ها رو دنبال میکردیم و میرسیدیم به کانادا. میگم خوش‌ به‌ حال اون نسخه‌هایی از ما که پروانه‌ها رو دنبال کردن و رسیدن به کانادا. به چشمات که نگاه میکنم صدای بارون و مه جنگل میاد. میگم حداقل خوبه که تو وجود داری. حتی غماتم حس زندگی میده.

۲۱

«هرجا گربه دیدی یادم بیفت.»

اونو می‌بینی؟ اون ماییم.

من اونجام، شناورم، یه تیکه از روحم به انگشترام وصل شده، یه تیکه‌ش به موهام، یه تیکه‌ش به لباسم، نگاه کن، اون منما؛ اونجام. دارم نفس میکشم. شگفت‌انگیز نیست؟

 

برف‌های خاکستری، آسمون ابری و هوای سرد و خشک. خاکسترایی که روی هوا شناورن روی دستم فرود میان و آب میشن. دستم خونی میشه. به اطرافم نگاه میکنم لکه لکه خون اطرافمه. بوی آهن بیشتر میشه. به آسمون نگاه میکنم و یه قطره خون روی صورتم فرود میاد. لباسم خیس و قرمز شده. داره از آسمون خون میباره.

برفم داره میاد، زمین سفید شده و لکه‌های خون روی برفا جا خوش کرده. هوا بوی سرب و آهن میده. گربه‌ سیاهه رو می‌بینی رو دیوار داره نگات می‌کنه؟ آروم میاد پایین و پنچشو میذاره رو لکه خون جدیدی که تازه از آسمون اومده. بهت نگاه می‌کنه، چشماش سبزه و روی پنجه چپش به جای سیاه، سفیده. پنجه خونیشو میذاره رو پات و از جلوت رد میشه؛ بهت نگاه می‌کنه و می‌پره روی دیوار بغلی.

بعدش یهو یکی از خونه کناری میاد بیرون، شال و کلاه کرده. کلاهشو محکم‌تر می‌کشه رو سرش و شال رو میاره جلو دهنش و سرفه میکنه. سرفه‌ها شدیدتر میشه. بیشتر سرفه می‌کنه؛ انقدر سرفه می‌کنه که میفته رو زمین. یهو صدای سرفه‌هاش قطع میشه. نگاش که میکنی میبینی شال گردن رفته کنار و از دهن مرده یه باریکه کوچیک خون جاری شده. به اطرافت نگاه میکنی و میبینی یه عالمه آدم افتادن زمین. می‌بینیشون؟ باریکه‌های خون به همدیگه پیوستن و جاری شدن. از آسمون خون می‌باره، کوچه‌ هم دریاچه خون شده.

تلوتلو میخوری به سمت یکیشون و کلاه و شال‌گردنش رو برمی‌داری. سرفه‌ت می‌گیره. کلاه رو میذاری رو سرت و شال گردنو میپیچی دور گردنت. با دستات خودتو بغل می‌کنی که کمتر احساس سرما کنی؛ از کنار آدمایی جوی خون درست کردن رد میشی. از وسط همشون رد میشی و پات میره روی خون؛ ردپات روی زمین برفی و سفید میمونه. سعی میکنی بهشون توجه نکنی از بین جوی خون‌شون رد میشی. سرفه‌ت میگیره. گربه‌ سیاهه هم پشت سرت میاد. دیگه سیاه نیست. سفید شده و خونی. سرفه میکنی.

۱۲

«تو جات نیست تو حصارا.»

منو نگا؛ تسلیم شدی؟

.

من روی بدنم ریشه درخت دارم؛ اگه دقیق بشی میبینی که ریشه‌های محکم و سبزرنگی از آستینم زده بیرون و به مچ دستم چسبیده و از زیر یقه‌لباسم تا گردنم بالا اومده و برگ داده.

.

تو مثل نوری هستی که بعد از یه بارون طولانی و قشنگ از پنجره رد میشه و میاد رو دیوار. حالا فهمیدی چرا هم وجودت پر نوره هم بارونی‌ترین آدمی هستی که دیدم؟

.

هرروز و هرشب منتظرشم. وقتی چراغارو خاموش میکنم چاقومو میذارم زیر بالشتم، وقتی یکی توی خیابون بهم خیره میشه دست میکنم تو کیفم و خنجرمو لمس میکنم. همیشه توی کیفم قرص و بانداژ و وسایل بهداشتی دارم و یه مشت خاک تا اگه یهویی بهم حمله کرد خاکارو بپاشم تو چشماش. آخه، اون یه بار قبلا برنده شد و منو کشت. نباید بذارم این بار روحمو ببره.

.

تو جات نیست تو حصارا. خب؟ تو جات نیست. اگه حصار برای خودت ساختی خودتو نجات بده، اگه توی یه حصار زندگی می‌کردی خودتو نجات بده، اگه حصارا انقدر تنگ شدن که نمی‌تونی نفس بکشی خودتو نجات بده. چون تو جات نیست تو حصارا.

.

آخرین شب نوامبر امسال رو جوری تموم کردیم که تو میخواستی پاشیم بریم یه جای برفی و چمدون ببندی و من داشتم ازت می‌پرسیدم که شیرکاکائو بیارم تا مست کنیم و تو گفتی صدالبته.

.

خدا به من: میشه یه لحظه دهنتو ببندی و از لحظه لذت ببری تا بتونم فکر کنم آیندتو چیکار کنم؟ سرم رفت. ساکت شو دیگه بچه.

.

من همیشه در حال فرارم. فرار از همه‌چیز.

.

اگر به صحنه‌های پایانی هر دو فصل سریال «پایان دنیای لعنتی» دقت کنید متوجه می‌شوید که هر دوصحنه جوری طراحی شده‌اند که می‌شود به عنوان پایان دنیا در نظر گرفتشان. مخصوصا صحنه پایانی فصل اول.

-ویدیوی یوتیوب نقد سریال «The end of the f***ing world»

هفت. بهتر نمی‌شد اگر یک گربه بودم؟

برمی‌گردم و به تخت بهم ریخته‌م و نوری که از پنجره میاد نگاه می‌کنم، صحنه روبروم انقدر قشنگ و رویاییه که میتونه یه قسمت از یک انیمه باشه. نور از پنجره میاد رو تختم، غبارای رو هوا توی نور آفتاب معلق می‌شن. برمی‌گردم و می‌بینم نقره‌ای پیام داده. و باورم کنید، یکی از خوشختی‌های لحظه‌ای پیام دادن نقره‌ایه. و باورتون نمیشه چقدر داشتن یه نقره‌ای می‌تونه خوب باشه.

یه سری چیز میخوام بنویسم و نمیتونم، بیش از اندازه احساس دلتنگی و غمگینی دارم. غمم گینه. خیلی. مثلا دلتنگم برای زیرزمین سرد خونه‌ی هیولاشناس، برای خود هیولاشناس، برای دنیای موازی که خارج از ایران به دنیا اومدم، برای دنیایی که نسیم خواهرمه، برای دنیایی که به‌جای بزهس ازهسیم. (اینستاگرامی‌های زیر هزار-هجده-سال) و کل زندگیمون و دغدغه و نگرانی‌هامون تغییر می‌کرد، هرچندوقت یه بار نسیم میگه(که اونم احتمالا از گلبو گفته. گلبو، گلبو نسیمِ نسیمه؛ فهمیدین؟ نسیم، نسیمِ منه، نسیمِ مائه؛ و گلبو نسیمِ نسیمه.) که چقدر آدما با هم فرق دارن و من دارم اینو به وضوح حس میکنم. که چقدر به تعداد همه آدمای زمین خستگی و ناراحتی و دلتنگی و خوشحالی و شادی و لبخند و اشک شوق و اشکِ غم و زندگی وجود داره. چقدر آدمای دغدغه‌های مختلف که هرکدوم به اندازه خودشون براشون بزرگه دارن و چقدر... زندگی داریم. چقدر خدا زندگی می‌بینه. شاید برای همینه که تنهایی خسته نمی‌شه.

و درهرصورت، من واقعا ایستادم. واقعا دارم تحمل میکنم و این خیلی سخته. خیلی سخته. اینکه بزرگترین دغدغه فلانی اینه که نمیتونه تو ایران راحت یه تینیجر باشه شاید یه روزی برای یه بار برای منم یه دغدغه بود ولی الان نیست. الان حتی اصلا برام اهمیتی نداره. من فقط گیجم. تمایل دارم که یه گربه مشکی باشه که جلوی آفتاب ظهرگاهی نشسته و داره دستشو لیس میزنه.

و واقعا عجیبه برام که قدیما چقدر فکر میکردم تا بتونم یه جنگ برای خودم درست کنم و بجنگم تا ته‌تهش از خودم خوشم بیاد و اعتماد به نفس داشته باشم درصورتی که جنگ تموم مدت اینجا بود، تموم مدت توی قلعم بودم و فکر میکردم آزاد و رهام درصورتی که هیچوقت نبودم. هیچوقت آزاد نبودم. فقط توی یه قلعه بزرگ بودم که تا شعاع بسیار زیادی ازش پرِ جنگ و آشوب و تیر و تفنگ و شمشیر و خون و جنازست. من هیچوقت آزاد نبودم. فقط کاش هممون گربه بودیم. یا فیل. مثلا قورباغه، حتی سگ. وای که چقدر خوب می‌شد. فقط می‌بودیم. زندگی می‌کردیم. کاشکی زندگی می‌کردیم.

هوا جوریه که می‌خواد برف بیاد. سرده. بعد برف میاد. خاکستریه. مرطوبه، خیسه، از آسمون برف میاد. بعد کم‌کم از خاکستری میشه قرمز. میبینی که عه، بوی آهن میاد. برفا خونی شدن. برفا دونه دونه می‌بارن و هوا سردتر و سردتر می‌شه. روی دستت میشینن و آب میشن. لکه‌لکه خون اطرافت هست. لکه‌لکه‌های خونو اطرافت میبینی. دستتم خونی شده. از آسمون خون میباره.

۱۵ ۱۵

Lover: The Kids Are All Dying

جنبنده، در دامِ عشق هنر و نقاشی‌ها افتاده، علاقه‌مند به سریال، علاقه‌مند به چیزهای رندوم، کمی اسکیتر که در اینجا به معنای «شخصی که اسکیت‌برد سواری میکند.» است. علاقه‌مند به معماری و فیزیک.

همیشه آرزو داشتم یه گربه باشم. برین توی «عشق‌کتاب» بیشتر ازم بخونین، من انقدرا هم سرد نیستم. D:

 

 
bayan tools FINNEASThe Kids Are All Dying

The Kids Are All Dying

 

Bang Bang
Knocking on my door

بنگ بنگ، در خونه‌م رو می‌زنه.

"?Do you have a dollar? Would you like to fund a war"

یه دلار دارید؟ آیا میخواید بودجه جنگ رو تامین کنید؟
"?What's your carbon footprint and could you be doing more"

ردپای کربن‌یتون چیه و آیا می‌تونید کارای بیشتری انجام بدید؟

I tried saving the world but then I got bored

من سعی کردم دنیا رو نجات بدم ولی بعدش حوصله‌م سر رفت.

۲۱ ۳۰

برده/ عاقل

«ما همه برده ایم...بعضی ها برده ترس هستند. دیگران برده عقل یا میل پست هستند. این سهم ماست که برده باشیم...و سوال این است که بردگی خود را مدیون چه چیزی هستیم؟ آیا برای صداقت خواهد بود یا دروغ؟ امید یا ناامیدی؟ نور یا تاریکی؟ من انتخاب می کنم که به نور خدمت کنم، حتی اگر این اسارت اغلب در تاریکی نهفته باشد.»

 

«من به شما اطمینان می‌دم، پاسبان مورگان، من کاملاً عاقل هستم، همون‌طور که کلمه‌ها رو می فهمم، حتی شاید عاقل ترین فرد در این اتاق، چون من از هیچ توهمی رنج نمی برم. می بینید که من خودم رو از بیشتر تظاهراتی که مردان شهرمون به دوش می‌کشند رها کردم. درست مانند طعمه‌ی ما، من نظمی را در جایی که وجود ندارد، تحمیل نمی کنم. من وانمود نمی کنم که چیزی بیش از آنچه هست وجود دارد، یا اینکه من و تو چیزی بیش از آنچه هستیم هستیم. این جوهره زیبایی اون هیولاهاست، مورگان، خلوص بومی روح و وجودشون، و چرا من اون‌ها رو تحسین می کنم.»

 

-هیولاشناس.

۱

روزمره نویسی

تلاشای زیاد برای چیزی که به طور دقیق نمیدونم چیه، تلاش برای حس اطمینان و اعتماد به نفس، سردرد، بدن‌درد، روبرو شدن با آدمایی که هیچ هدفی ندارن، هیچ کاری نمیکنن، نمیدونن میخوان چیکار کنن، روبرو شدن با همسنایی که بی‌خبر و باآرامش‌ترن. پریدن تو گودال بارونی آب، خیس شدن کفش و جوراب، سرما، سرما، سرما، رفتن به مدرسه برای یه روز، درس خوندن زیاد، درس خوندن خیلی زیاد. دانلود فیلم و پادکست، وقت نداشتن برای دیدن و گوش کردنشون. درس خوندن بیشتر، حالت تهوع، سردرد. تلاش برای آرامش. فشار آوردن به روح و بدن. ضعیفی بدن، سرگیجه. صحبت با آدمایی که میگن با درس هیچکی به هیچ‌جا نرسیده. پناه گرفتن تو چنل نسیم.

 

همیشه فکر میکنم اگه این بدنی که دارم، یه ذهن و روح دیگه داشت خیلی بهتر بود، بهش فشار وارد نمیشد، همیشه یه جا لم میداد و با چشماش به صفحه گوشی نگاه میکرد، برای کسی که کل زندگیش با اضطراب سپری شده این بدن زیاد... کارساز نیست. مخصوصا اینکه فشار درسو بندازی روش. و فکر آینده رو. و اتفاقایی که داره میوفته رو. بدن بیچاره قشنگم.

فکر آینده و کنکور(آره، من تو این سن، نباید به کنکور فکر کنم؟ شاید من زیادی آینده‌گرم و غصه آینده‌رو میخورم.) سرم رو به درد میاره، دیروز سه ساعت کلاس رفتم، بعدش درس خوندم، بعدش همونطور که سریع ناهاری که ساعت 5 گرم کرده بودمو میخوردم به بچه‌های جادوگران یه سری زدم و اونا خوشحال بودن. همین کافی بود. درس خوندم. بازم درس خوندم. شب هول‌هولکی اتک دانلود کردم. دیدم اتک نمیخوام ببینم فرندز دانلود کردم. و شب سعی کردم... ذهنمو آروم کنم، مدیتیشن کنم ولی ذهنم زیادی شلوغ بود. نشد.

صبح که پاشدم رفتم مدرسه و هوا سرد بود، بارون میومد، رفتم سرکلاس، جواب دادم، درس نوشتم و زنگ تفریح بسکتبال بازی کردم. زنگ بعدش بقیه رفتن والیبال بازی کنن، من تنهایی بسکتبال بازی کردم. بدک نبود. وقتی برگشتم خونه سرم خیلی درد میکرد، خوابیدم و وقتی بیدار شدم هم سرم درد میکرد هم خسته بودم. خودمو کشوندم و ادبیات خوندم، بعدش زبان خوندم، بعد زبانی که تو کانون میخونمو خوندم، اگه وقتم بیشتر بود شاید بهتر میتونسم بخونمشون. و ته همشون ریاضی خوندم و خستم.

آستین پیراهنی که زیر لباسم که بیرون پوشیده بودمو یه جوری بالا زده بودم که انگار جزوی از یه تئاترم، هروقت بهشون نگاه میکنم آمفی تئاتر و نقش بازی کردن میاد تو ذهنم، به فکر میرسه اگه یه بازیگر تئاتر بودم از حتما توی یه آمفی تئاتر متروکه و ساکت بازی میکردم و ته نمایش خودم برای خودم دست میزدم. دست و پا میزنم که هدفمو گسترش بدم، ولی نمیشه.

از این اتفاقا برام افتاده قبلا، اینکه دیگه جون ندارم حتی از خودم راضی باشم امروز. و امروزی که یه عالمه کار کردم هیچ فرقی با روزی که هیچ کاری نکردم نداشت. و باید به خودم فشار نیارم چون میدونم اگه بازم خودمو اذیت کنم تهش چی میشه. کامنتا و پستا هستن و من حالشونو ندارم. خیلی خستم و میخوام another round ببینم. البته اگه چشمام دووم بیاره. دیدن هانیبال مست جالب به نظر میاد.

+راستی امروز تولد میاست. و من میخواستم بگم که خانوم میا، خوشحالم که به دنیا اومدی و زندگی خیلیا رو قشنگ کردی، تولد کوروشم تو آبانه، میخواستم بگم که ممنون که هستین، ممنون که 13 سالگیم نجاتم دادین و کمکم کردین زنده بمونم، ممنونم که هنوزم کمکم میکنین و انقدر قشنگین. و تموم این لبخندایی که برای آدمای مختلف درست میکنین به خودتون برمیگرده و میدونم که شماها تو حرفه خودتون لیاقت زندگی قشنگو دارین.

ممنون که به دنیا اومدین، هردوتاتون.

۱۲ ۳۱

نقطه: گیجی

+فن‌آرتا و وایب قدیمی که برای عکسای بی‌تی‌اسه واقعا خارق‌العادس.

 

خب... سلام.

این... بعد از مدت‌ها اولین پستمه که... درمورد روزمرگیام میگم، ازونایی که طولانیه و اکثرا کامل نمی‌خونن. از برگشتنم تاحالا که چیزی ننوشتم، اون موقع هم... کم روزمره می‌نوشتم. به جز فروردین که کل وبم روزمره‌نویسی بود. و برخلاف اون موقع‌ها تازگیای وبم پره از زیبا و هنر و عشق و آزادی و این چیزا. حتی یکی گفت چندتا از پستتات و که میخونم خون و زجه و اشک ازش میزنه بیرون و من نمیدونم چجوری جلوشو بگیرم.

راستش خودمم نمیتونستم جلوشو بگیرم به هرحال.

یادمه موقع‌هایی که... اوضاع خوب پیش نمی‌رفت میشستم یه عالمه روزمره می‌نوشتم و پر میکردم وبمو تا خالی بشم. ولی بعد از برگشتنم روزمره نوشتن جاشو داد به متن نوشتن، نامه نوشتن، خلاصه نوشتن. حتی قسمت زیادی از... خالی شدنا مربوط بود به کافه بیان.

من اینجوری خواب میبینم که اکثر مواقع بیدار که میشم خیلی واضح یادم میادش. ولی بعدش کم‌کم محو میشه و من دیشب خواب دیدم. تازگیا خوب میبینم. حس میکنم وقتی توی یه موقعیت احساسی-عاطفیم، بیشتر از قبل خواب میبینم. انگار که مغزم شبا خودشو خالی میکنه تا پر نشه از احساسای انباشته‌شده رو هم و اونا خوابای منن.

خواب عجیبی بود، خونوادم بودن. دیگه چیزی ازشون یادم نمیاد. و... یه قاتلم بود؟ نمیدونم. فکر کنم تاثیر داستان هالووینیه. میخواستم یکم خودمو دور کنم از بقیه چیزا و انگار که یه نوجوون خارجیم هالیوون جشن بگیرم. کورالین دیدم. داستان ترسناک خوندم و مستند جنایی دیدم که میخوام بخش مستند رو بعدا ادامه دیدم. مستند جنایی دیدن جذابه. میخوام یه چندتا فیلم از سری فیلمای هالووینم ببینم. جالب به نظر میاد. یه قاتل بود ولی فضای خوابم... بد نبود، نسکافه‌ای بود. و یه چیز جالبم بود. چیزی که دقیقا یادمه. یه روانشناس بود و من میرفتم پیشش و یادمه خیلی خوشحال بودم که میرم پیش تراپیست. و براش از حسام و همه چیز تعریف میکردم و اون مهربون بود.

شاید... باید برم پیش یه روانشناس؟ نمیدونم. شاید اون بتونه کمکم کنه ذهنمو مرتب کنم و بتونم راحت‌تر زندگی کنم. 

بعد از برگشتنم غریب به چندین بار میشنیدم که «عه، چقدر بزرگ به نظر میرسی.». و این منو خوشحال نمیکنه. منظورم اینه که من تو کل زندگیم منتظر بودم ذهنم بزرگ به نظر بیاد تا با بدن نوجوونم بتونم از زمانی که دارم استفاده کنم. ولی... بزرگ به نظر رسیدن عجیبه و راضی‌کننده نیست. و دارم بیشتر از هروقت دیگه اورتینک میکنم و این با اضطرابم درارتباطه. نمیدونم چجوری جلوشو بگیرم. و نمیدونم درموردش چی بگم. فقط کاشکی نبود. کاش نبود.

کلی حرف دارم برای زدنم ولی نمیدونم چجوری بنویسمشون. فقط، دارم این د سوپ رو میبینم، مستند جنایی مبینم، و سعی میکنم زنده بمونم و حواسمو با چیزای دیگه پرت کنم ولی کی رو دارم گول میزنم. زندگی واقعا سخته.

اگه نبودم شاید بهتر بود.

۲۱ ۳۴
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان