کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

Lover: The Kids Are All Dying

جنبنده، در دامِ عشق هنر و نقاشی‌ها افتاده، علاقه‌مند به سریال، علاقه‌مند به چیزهای رندوم، کمی اسکیتر که در اینجا به معنای «شخصی که اسکیت‌برد سواری میکند.» است. علاقه‌مند به معماری و فیزیک.

همیشه آرزو داشتم یه گربه باشم. برین توی «عشق‌کتاب» بیشتر ازم بخونین، من انقدرا هم سرد نیستم. D:

 

 
bayan tools FINNEASThe Kids Are All Dying

The Kids Are All Dying

 

Bang Bang
Knocking on my door

بنگ بنگ، در خونه‌م رو می‌زنه.

"?Do you have a dollar? Would you like to fund a war"

یه دلار دارید؟ آیا میخواید بودجه جنگ رو تامین کنید؟
"?What's your carbon footprint and could you be doing more"

ردپای کربن‌یتون چیه و آیا می‌تونید کارای بیشتری انجام بدید؟

I tried saving the world but then I got bored

من سعی کردم دنیا رو نجات بدم ولی بعدش حوصله‌م سر رفت.

۲۱ ۳۰

برده/ عاقل

«ما همه برده ایم...بعضی ها برده ترس هستند. دیگران برده عقل یا میل پست هستند. این سهم ماست که برده باشیم...و سوال این است که بردگی خود را مدیون چه چیزی هستیم؟ آیا برای صداقت خواهد بود یا دروغ؟ امید یا ناامیدی؟ نور یا تاریکی؟ من انتخاب می کنم که به نور خدمت کنم، حتی اگر این اسارت اغلب در تاریکی نهفته باشد.»

 

«من به شما اطمینان می‌دم، پاسبان مورگان، من کاملاً عاقل هستم، همون‌طور که کلمه‌ها رو می فهمم، حتی شاید عاقل ترین فرد در این اتاق، چون من از هیچ توهمی رنج نمی برم. می بینید که من خودم رو از بیشتر تظاهراتی که مردان شهرمون به دوش می‌کشند رها کردم. درست مانند طعمه‌ی ما، من نظمی را در جایی که وجود ندارد، تحمیل نمی کنم. من وانمود نمی کنم که چیزی بیش از آنچه هست وجود دارد، یا اینکه من و تو چیزی بیش از آنچه هستیم هستیم. این جوهره زیبایی اون هیولاهاست، مورگان، خلوص بومی روح و وجودشون، و چرا من اون‌ها رو تحسین می کنم.»

 

-هیولاشناس.

۱

روزمره نویسی

تلاشای زیاد برای چیزی که به طور دقیق نمیدونم چیه، تلاش برای حس اطمینان و اعتماد به نفس، سردرد، بدن‌درد، روبرو شدن با آدمایی که هیچ هدفی ندارن، هیچ کاری نمیکنن، نمیدونن میخوان چیکار کنن، روبرو شدن با همسنایی که بی‌خبر و باآرامش‌ترن. پریدن تو گودال بارونی آب، خیس شدن کفش و جوراب، سرما، سرما، سرما، رفتن به مدرسه برای یه روز، درس خوندن زیاد، درس خوندن خیلی زیاد. دانلود فیلم و پادکست، وقت نداشتن برای دیدن و گوش کردنشون. درس خوندن بیشتر، حالت تهوع، سردرد. تلاش برای آرامش. فشار آوردن به روح و بدن. ضعیفی بدن، سرگیجه. صحبت با آدمایی که میگن با درس هیچکی به هیچ‌جا نرسیده. پناه گرفتن تو چنل نسیم.

 

همیشه فکر میکنم اگه این بدنی که دارم، یه ذهن و روح دیگه داشت خیلی بهتر بود، بهش فشار وارد نمیشد، همیشه یه جا لم میداد و با چشماش به صفحه گوشی نگاه میکرد، برای کسی که کل زندگیش با اضطراب سپری شده این بدن زیاد... کارساز نیست. مخصوصا اینکه فشار درسو بندازی روش. و فکر آینده رو. و اتفاقایی که داره میوفته رو. بدن بیچاره قشنگم.

فکر آینده و کنکور(آره، من تو این سن، نباید به کنکور فکر کنم؟ شاید من زیادی آینده‌گرم و غصه آینده‌رو میخورم.) سرم رو به درد میاره، دیروز سه ساعت کلاس رفتم، بعدش درس خوندم، بعدش همونطور که سریع ناهاری که ساعت 5 گرم کرده بودمو میخوردم به بچه‌های جادوگران یه سری زدم و اونا خوشحال بودن. همین کافی بود. درس خوندم. بازم درس خوندم. شب هول‌هولکی اتک دانلود کردم. دیدم اتک نمیخوام ببینم فرندز دانلود کردم. و شب سعی کردم... ذهنمو آروم کنم، مدیتیشن کنم ولی ذهنم زیادی شلوغ بود. نشد.

صبح که پاشدم رفتم مدرسه و هوا سرد بود، بارون میومد، رفتم سرکلاس، جواب دادم، درس نوشتم و زنگ تفریح بسکتبال بازی کردم. زنگ بعدش بقیه رفتن والیبال بازی کنن، من تنهایی بسکتبال بازی کردم. بدک نبود. وقتی برگشتم خونه سرم خیلی درد میکرد، خوابیدم و وقتی بیدار شدم هم سرم درد میکرد هم خسته بودم. خودمو کشوندم و ادبیات خوندم، بعدش زبان خوندم، بعد زبانی که تو کانون میخونمو خوندم، اگه وقتم بیشتر بود شاید بهتر میتونسم بخونمشون. و ته همشون ریاضی خوندم و خستم.

آستین پیراهنی که زیر لباسم که بیرون پوشیده بودمو یه جوری بالا زده بودم که انگار جزوی از یه تئاترم، هروقت بهشون نگاه میکنم آمفی تئاتر و نقش بازی کردن میاد تو ذهنم، به فکر میرسه اگه یه بازیگر تئاتر بودم از حتما توی یه آمفی تئاتر متروکه و ساکت بازی میکردم و ته نمایش خودم برای خودم دست میزدم. دست و پا میزنم که هدفمو گسترش بدم، ولی نمیشه.

از این اتفاقا برام افتاده قبلا، اینکه دیگه جون ندارم حتی از خودم راضی باشم امروز. و امروزی که یه عالمه کار کردم هیچ فرقی با روزی که هیچ کاری نکردم نداشت. و باید به خودم فشار نیارم چون میدونم اگه بازم خودمو اذیت کنم تهش چی میشه. کامنتا و پستا هستن و من حالشونو ندارم. خیلی خستم و میخوام another round ببینم. البته اگه چشمام دووم بیاره. دیدن هانیبال مست جالب به نظر میاد.

+راستی امروز تولد میاست. و من میخواستم بگم که خانوم میا، خوشحالم که به دنیا اومدی و زندگی خیلیا رو قشنگ کردی، تولد کوروشم تو آبانه، میخواستم بگم که ممنون که هستین، ممنون که 13 سالگیم نجاتم دادین و کمکم کردین زنده بمونم، ممنونم که هنوزم کمکم میکنین و انقدر قشنگین. و تموم این لبخندایی که برای آدمای مختلف درست میکنین به خودتون برمیگرده و میدونم که شماها تو حرفه خودتون لیاقت زندگی قشنگو دارین.

ممنون که به دنیا اومدین، هردوتاتون.

۱۲ ۳۱

نقطه: گیجی

+فن‌آرتا و وایب قدیمی که برای عکسای بی‌تی‌اسه واقعا خارق‌العادس.

 

خب... سلام.

این... بعد از مدت‌ها اولین پستمه که... درمورد روزمرگیام میگم، ازونایی که طولانیه و اکثرا کامل نمی‌خونن. از برگشتنم تاحالا که چیزی ننوشتم، اون موقع هم... کم روزمره می‌نوشتم. به جز فروردین که کل وبم روزمره‌نویسی بود. و برخلاف اون موقع‌ها تازگیای وبم پره از زیبا و هنر و عشق و آزادی و این چیزا. حتی یکی گفت چندتا از پستتات و که میخونم خون و زجه و اشک ازش میزنه بیرون و من نمیدونم چجوری جلوشو بگیرم.

راستش خودمم نمیتونستم جلوشو بگیرم به هرحال.

یادمه موقع‌هایی که... اوضاع خوب پیش نمی‌رفت میشستم یه عالمه روزمره می‌نوشتم و پر میکردم وبمو تا خالی بشم. ولی بعد از برگشتنم روزمره نوشتن جاشو داد به متن نوشتن، نامه نوشتن، خلاصه نوشتن. حتی قسمت زیادی از... خالی شدنا مربوط بود به کافه بیان.

من اینجوری خواب میبینم که اکثر مواقع بیدار که میشم خیلی واضح یادم میادش. ولی بعدش کم‌کم محو میشه و من دیشب خواب دیدم. تازگیا خوب میبینم. حس میکنم وقتی توی یه موقعیت احساسی-عاطفیم، بیشتر از قبل خواب میبینم. انگار که مغزم شبا خودشو خالی میکنه تا پر نشه از احساسای انباشته‌شده رو هم و اونا خوابای منن.

خواب عجیبی بود، خونوادم بودن. دیگه چیزی ازشون یادم نمیاد. و... یه قاتلم بود؟ نمیدونم. فکر کنم تاثیر داستان هالووینیه. میخواستم یکم خودمو دور کنم از بقیه چیزا و انگار که یه نوجوون خارجیم هالیوون جشن بگیرم. کورالین دیدم. داستان ترسناک خوندم و مستند جنایی دیدم که میخوام بخش مستند رو بعدا ادامه دیدم. مستند جنایی دیدن جذابه. میخوام یه چندتا فیلم از سری فیلمای هالووینم ببینم. جالب به نظر میاد. یه قاتل بود ولی فضای خوابم... بد نبود، نسکافه‌ای بود. و یه چیز جالبم بود. چیزی که دقیقا یادمه. یه روانشناس بود و من میرفتم پیشش و یادمه خیلی خوشحال بودم که میرم پیش تراپیست. و براش از حسام و همه چیز تعریف میکردم و اون مهربون بود.

شاید... باید برم پیش یه روانشناس؟ نمیدونم. شاید اون بتونه کمکم کنه ذهنمو مرتب کنم و بتونم راحت‌تر زندگی کنم. 

بعد از برگشتنم غریب به چندین بار میشنیدم که «عه، چقدر بزرگ به نظر میرسی.». و این منو خوشحال نمیکنه. منظورم اینه که من تو کل زندگیم منتظر بودم ذهنم بزرگ به نظر بیاد تا با بدن نوجوونم بتونم از زمانی که دارم استفاده کنم. ولی... بزرگ به نظر رسیدن عجیبه و راضی‌کننده نیست. و دارم بیشتر از هروقت دیگه اورتینک میکنم و این با اضطرابم درارتباطه. نمیدونم چجوری جلوشو بگیرم. و نمیدونم درموردش چی بگم. فقط کاشکی نبود. کاش نبود.

کلی حرف دارم برای زدنم ولی نمیدونم چجوری بنویسمشون. فقط، دارم این د سوپ رو میبینم، مستند جنایی مبینم، و سعی میکنم زنده بمونم و حواسمو با چیزای دیگه پرت کنم ولی کی رو دارم گول میزنم. زندگی واقعا سخته.

اگه نبودم شاید بهتر بود.

۲۱ ۳۴

نقطه

شاید اگه رهاش کنم همه چیز بهتر پیش بره، تو کل زندگیم وقتی رها کردم همه چیز بهتر شده. ولی چجوری رهاش کنم وقتی کل ذهنمو گرفته و داره اضطراب میاره؟

.

انسان بودن جذاب نیست. دستمو گاز گرفتم ولی تبدیل به تایتان نشدم، به گوشت انسان عطش ندارم، نامه مدرسه جادویی برام نیومده، حتی دستیار یه هیولاشناس هم نیستم.

.

نیاز دارم یکی کتکم بزنه. واقعا نیاز دارم. نیاز دارم تا بتونم ریست بشم. مغزم بفهمه چیزای مهمتری از اضطراب و آینده هست. مثلا خودش.

.

دستایی که پر از جوهر خودکارن دستای خوشحالن. (+)

.

باید خودمو رها کنم.

.

به هرحال عزیزکم، یه روز به این روزا برمیگردی و بهشون میخندی. البته اگه قبلش دووم آورده باشی. آدم عادت داره به رنجاش بخنده.

.

من رویاهایی دارم، و یه درصد به این فکر نکن که برای تو کنارشون بذارم. من این همه راه نیومدم تا با یه اتفاق بذارمشون کنار.

.

جک‌شت، تصمیمم رو گرفتم. تو قراره منو بکشی، خفه‌م کنی یا هرچیزی و من عوضش میخوام زندگی کنم. میخوام برای چیزی که چندین سال دیگه اتفاق میوفته غصه نخورم. میخوام رشته مغزمو بکشم بیرون از دستات. حالا رها شدم. حالا آزادم. اینطوری وقتی چاقوی تیزت توی قلبم فرو رفته لبخند میزنم.

.

ما روزی جشن خواهیم گرفت. قوی بودنمان را، مقاوتمان را، بردباری و صبر روزهای سختمان را. ما روزی در آغوش می کشیم همدیگر را. محکم تر. با عشق بیشتر... پس تا آن روز قوی بمان و مراقب خودت باش.

منبع متن از نوبادی.

.

کاش یه روز برگردم به این پست و بگم که چه خوب که بالاخره ازش رد شدم و گذشت.

.

دست و پام یخ کرده.

.

نمیخوام یه نویسنده توم بمیره. نمیخوام. چجوری میتونم ننویسم؟ چجوری میتونم بنویسم؟

.

کاش میشد حرف بزنم باهات. ولی کلمات نمیتونه بگه که چجوریم. و فکر کنم به جایی رسیدم که قسمت کمی از دردامو به رسمیت بشناسم. چقدر خوب. لطف کردی عزیزم که حداقل بهم اجازه آدم حساب کردن خودمو دادی.

.

مردم با لیوانای قهوه‌شون اینور و اونور میرن، میخندن، با دوستای مجازیشون ویدیوکال میگیرن.(چه شجاعتی.) میرن سفر و زندگی تقریبا خوبی دارن. منم با لیوان شیرکاکائوم نشستم و مواظبم که حالم از خودم بهم نخوره.

.

زندگی جالب‌تر بود و قابلیت جنگیدن داشت اگه هدف داشتم، چجوری هدف ندارین؟ چجوری هدف ندارین و زنده‌این؟ من اگه یه ماه دیگه بی‌هدف باشم ذوب میشم.

.

عزیزم، متاسفانه حرف‌هایی که در سنگر بهت زدم دروغ بود. ما قرار نیست فردا بیدار شویم و برای بهتر زیستن بجنگیم، ما فقط بیدار میشویم و سعی میکنیم که نمیریم. حالا سپرت رو بردار، عرقت رو پاک کن و یه جا کز کن.

فکر کنم فهمیدم وبلاگ داشتن واقعا یعنی چی.

حالا که فهمیدم، میدونم که حتما لازم نیست چیزای قشنگ قشنگ بنویسی، یا روزمرگیاتو بذاری... فقط شاید یه درخواست داشته باشی. این اولین باریه که دارم بابت یه چیزی برای کسی که نمیدونه من وجود دارم حرف میزنم.

 

بچه‌ها، به نظر میاد نسیم حالش خیلی خوب نیست. اتفاقای بدی مثل اینکه داره براش میفته و وقتایی که توی چنلش مینویسه خیلی خیلی کم شده. احتمالا سومین نفر زندگیش رو هم از دست داده، گربه‌ش توی وضعیت خوبی نیست و چیزای دیگه.

ازتون میخوام به هرخدایی اعتقاد دارین، یا اگه به کائنات اعتقاد دارین و و حتی اگه به چیزی اعتقاد ندارید، براش دعا کنید تا زودتر بگذره، و بازم خندون بشه. خیلیم ممنون.

 

+اگه دوست داشتین برین چنلش رو ببینین و فکر میکنم لینک کانالای تلگرام نمی‌خوره تو بیان... آیدیش اینه. (theshaadow1)

.

نیازمند ظهور خود خدا در فردا جمعه خواهیم بود.

.

تو دوست فوق‌العاده‌ای هستی... قشنگی و خوشحال‌کننده. و از اون طرف میترسم که بعدا یه اتفاقی بیوفته. اون وقت هم تورو هم دوستمو از دست دادم. امیدوارم نیوفته.

روابط اجتماعی 10/10.

.

+شبت بخیر، یادت نره فردا قوی‌تریم. امروز رو پشت سر گذروندیم و زنده موندیم.

.

آهنگ laugh at me بمرانی رو که میشنوم هیچ چیزی جز درد و کنایه مطلق حس نمیکنم. خوشحالم که بمرانی رو پیدا کردم.

چرا یه خواننده که اکثر آهنگاش پرمفهومه یه آهنگ داشته باشه با سازهای شاد و صدای شادتر و هرچندبار یه بار بگه «به من بخند عزیزم.» و نیمه دوم آهنگ عوض شه و بگه «به دلقکت بخند عزیزم.»؟

بمرانی بالاخره فهمیده دلقک یه نفر شده و اونی که بهش میگفته عزیزم تنها کاری که میکرده خندیدن بهش بوده.

کاش من زودتر میفهمیدم. حیف.

.

به اطرافم که نگاه میکنم میبینم با همه‌چی توی جنگم، اضطرابم، درسام، آیندم.

و این جنگ خوب پیش نمیره عزیزم. راستش رو بخوای هردوتامون تو سنگرامون نشستیم و عرق سرد کل بدنمون رو گرفته و آرزو میکنیم هرچقدر زودتر برگردیم خونه.

.

چجوری ادامه بدم وقتی نمیدونم چی میخوام؟

.

بزرگترین ترسم بعد از مردن کسایی که برام عزیزن اینه که بعد از یه مدت طولانی به عقب نگاه کنم و ببینم همه این چیزا برای «هیچی» بوده.

.

تنها چیزی که الان میخوام اینه که برای یه مدت زمان متوقف شه، یا بتونم فرار کنم. نیاز دارم به فکر کردن، نیاز دارم به برنامه ریختن. من آدم فکر کردن و نقشه چیدنم، فقط بذارید فکر کنم.

آدما رنج‌کشیده‌ن

میدونین، سخته. و بیشتر از چیزی که بنظر بیاد یا حتی فکرشو کنی میتونه سخت باشه. اینکه مثلا بعد از یه سال، دوسال، سه‌سال بیای و از دور نگاه کنی و بگی پسر، اون موقع چقدر سخت بود؛ یا حتی بگی اون موقع چقدر به خودم سر چیزای مسخره سختی میدادم.

آدم نمیدونه دردی که داره میکشه سر چیزای به‌حقه یا ناحق. همه آدما درد میکشن. خیانت میبینن و اذیت میشن. همه. ولی تهش اینه که تو انتخاب کنی میخوای از کی اذیت بشی. میخوای از کی خیانت ببینی. میخوای برای چی درد بکشی. بری سمت قفسه‌ای که درد کشیدناش ارزشمنده. و آدما همیشه آسیب‌زنندن. همه بهت آسیب میزنن. چه عاشقت باشن، چه ازت متنفر باشن، همه. ولی آیا ارزش آسیب زدن بهت رو داره؟

و یه روزی میفهمی که چقدر راحت میتونی از دست بدی همه‌چیزو. 13 سالگیم فهمیدم که چقدر آدم راحت میتونه تمرکز و آرامششو از دست بده. تا قبل از اون فکر میکردم آرامشو وقتی داری که هیچ کار بدی نکرده باشی و من اون موقع کار بدی نکردم، ولی آرامش نداشتم. آرامش خیلی راحت از دستت میره. به اون اندازه راحت که یه ساعت بعد از اینکه فکر میکنی همه چیز خوش میگذره، سرت از فکرات درد میگیره. و بعدش که فهمیدم آدما و خودت چقدر راحت و بدون هیچ دلیلی میتونین آرامش یه بچه 13 ساله رو بگیرین، فهمیدم که آدما چقدر راحت میتونن عزیزترین افرادتو ازت بگیرن. اینکه آدما رنج‌کشیده‌ن و رنجشون رو بهت انتقال میدن. آدما بهت رنج میدن، تو اون رنجو میگیری و به یه نفر دیگه میدی. قانون پایستگی انرژی، قانون پایستگی رنجه.

و سخته، ولی باید جنگید عزیزم. آدما رنجو بهت میدن و در عوضش آرامشتو، بدنتو، عزیزترین افرادتو، همه چیزتو ازت میگیرن. آدما خیلی قوین. از تو خیلی قوی‌تر پیدا میشه که رنج بزرگشو بهت بده و تو نتونی هیچ کاری کنی. آدما تو رو خالی میکنن، آدما شخصیتتو میدزدن و بهت خالی بودن میدن، آدما خانواده رو از هم میپاشونن، آدما تنهات میکنن، آدما آزادیت رو میگیرن، آدما قلمت رو میشکونن، آدما کلماتت رو پاره میکنن، آدما کتکت میزنن، آدما به دستاتو میبندن و میندازنت تو تاریکی و تو هیج کاری نمیتونی بکنی.

و نمیشه تسلیم شد. باید بلند شد، جنگید. به خاطر هیچکسی که نیومد دنبالم تو تاریکی، باید جنگید چون وانیلوپه‌م 2 ماه تموم پشت در کتابخونه منتظرم بود تا بتونه تاریکی رو ازم بکشه بیرون. باید جنگید چون ناوجود زندست، چون ناوجود واقعا وجود داره، چون ناوجودم میجنگه. باید جنیگید و تسلیم نشد برای اینکه اونا نیان و دوباره خونه‌ای که ساختیم رو آتیش بزنن، برگه‌ها رو پاره کنن، قلمارو بشکونن، خانواده رو از بین ببرن. باید برای خانواده جنگید.

نباید بذاریم تا اونا چیز بیشتری ازمون بگیرن و برای همینه که یه روزی، با شکستن زیاد، برای ناوجودم نوشتم که:

«تو آدم خوبی هستی.

من احتمالا آدم خوبی هستم.

ما آدم خوبی هستیم و امید داریم.

و این فعلا از همه چیزای دیگه تو این دنیای به این وحشتناکی ارزشمندتر و مهم‌تره.»

 

چون آدم باید بدونه تو تاریکی نمیجنگه. باید بدونه که توی این دنیای به این مزخرفی و وحشتناکی امید از همه چیز ارزشمندتره. باید بدونه که حتی اگه زخمی و نیمه‌جون شد باید برگرده تا اونا نتونن چیز بیشتری ازش بگیرن.

باید بدونه.

۶ ۳۱

رقصیدن، لبو، زیبا.

سرفه‌ت گرفت.

گفتم چت شد؟ برگشتی گفتی هیچی. سرمو تکون دادم و گفتم به خدا اگه کرونا گرفته باشی. گفتی نه بابا دیوونه، یه سرفه عادی بود. برمیگردم تا ببینم خوبی یا نه. خوبی. لبخند میزنی و سرتو کج میکنی.

میریم تو پیاده‌رو. آقا پیره که یه سینی پر از چایی داغ داره میگه چایی؟ برمیگردم و لبخند میزنم. دوتا چایی می‌گیری و میدی بهم میگم ممنون بانو. میگی باعث افتخارمه لرد. من لرد نبودم. سینیور بودم. نگفتم بهت. حتی لرد بودن از زبون تو هم قشنگ بود. زیرچشمی نگات کردم و نگفتم قشنگی. چشمات به آسمون خیره شده بود و ماه‌و میدیدی. گفتی ماه قشنگه‌ها. گفتم آره. قشنگه. نگفتم که تو ماه من بودی. دستتو آوردی بالا و عینکتو برداشتی. بهم نگاه کردی و گفتی خیلی وقتا یادم میره که عینک رو چشمامه. عادته دیگه. نگفتم که تو حتی با عینکتم قشنگی. گفتی سیگار میکشی؟ گفتم ای بابا، یکی الان میبینه. گفتی ببینه. سیگار میکشی؟ گفتم نکش. حیف ریه‌هات نیست؟ میگی من دوست دارم 60 سال عمرمو قشنگ زندگی کنم تا اینکه 65 سال زندگی کنم و کارایی که دوست دارمو انجام ندم. گفتم دلیل خوبی نبود. گفتی بیخیال. آخرشم نذاشتم سیگار بکشی. بهت نگفتم که میترسیدم چیزیت بشه. سیگار چیز بدیه.

گفتم ستاره‌ها خیلی قشنگنا. گفتی آره، مثل دونه‌های درخشانین که آسمونو پر کردن. نگفتم که تو دونه درخشان منی. میگی پس نمیکشی؟ میگم نه. تو هم نکش. بهت نگفتم که اگه میکشیدیم و ضرر نداشت خیلی خوب میشد. چون هردوتامون میتونستیم یه نخ سیگار بکشیم و من از دور ببوسمت. سرتو تکون میدی و یه قلپ از چاییت میخوری. میگی چاییت سرد شد. میگم اگه یه روزی زیر بارون نرقصیم چی؟ میگی اگه یه روز پشت اون تاکسی زردا وقتی میخواستم پیاده بشم یهویی نبوسمت چی؟ میگم میکنیم. میگی میکنیم. هوا سرد میشه. دست یخ‌زدتو میگیرم و میگم بریم لبو بخوریم؟ میگی بخوریم.

میریم تو هوای سرد لبو میخریم و میشینیم روی چمنای پارک. بهت که خیره میشم میگی نکن. میگم بذار خیره شم. خیلی قشنگی. یکمی خجالت میکشی. میگم لبو که میخوری لبات قشنگتره. میگی پس همیشه بیایم اینجا لبو بخوریم؟ میگم بیایم. میگی پس رقصیدن زیر بارون چی شد؟ حالا که بارون نمیاد. میگم یه روزی میرقصیم.

نگاهت میکنم و اخم میکنی. میگی چی میخوای بگی؟ میگم هیچی. نگفتم که خیلی قشنگی. میگم میشه زیبارو صدات کنم؟ میگی زیبارو برای آدمای قشنگه. میگم تو که خیلی قشنگی. چیزی نمیگی. میگم پس از این به بعد تو زیباترینی. شال گردنمو از کیفم درمیارم و میگم بگیر بنداز دور گردنت. مریض نشی یه وقت. میگیری و لبخند میزنی. شال گردنو میندازی دور گردنت. میگی چون دستت بهش خورده تصور میکنم دستتو دورم حلقه کردی یا دستت همیشه رو شونه‌مه.

میگم لبو قشنگترت میکنه. از این به بعد میایم اینجا تا زیبا زیباتر بشه. لبخند میزنی. نمیگم که چقدر قشنگی و هرروز بیشتر از قبل قشنگ میشی. میگی پس از این به بعد منتظر بمونیم برای رقصیدن زیر بارون؟ میگم تا اون موقع تصور میکنیم رقصیدیم.

دلو به دریا میزنم. میگم زیبا؟ میگی چی؟ میگم با عینکم زیبا بودی.

میگی لبوت سرد نشه پسرجون.

۲۵ ۳۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان