کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

چالش سوفی #3

چطوری جون دل! سرکیفی عزیز؟ =")

۶۳ ۱۷

2%

 

خب... راست میگم، اگه ناراحتین برین، دنبالم نکنین، به خدا اگه ناراحت بشم.. این حرفمو خیلیا میزنن، منم میزنم، دنبال نکردن دربرابر دوست نداشتن مطالب، ولی در اصل، آدم از چیز دیگه ای میترسه، اگه کسی که نمیشناسین بره، براتون مهم نیست، به جز اینکه از دنبال کننده هاتون یه نفر کم میشه؛ آدم از این میترسه که کسی که دوستش داره ناراحت بشه ازش و دنبالش نکنه، کسی که دوستش داره از روشن شدن تکراری ستاره هاش حوصلش سر بره و کسی که دوستش داره ازش خوشش نیاد...

تو یه موقعیتم که اگه یکی ازم بپرسی خوشحالی؟ میگم.. آره؟ و اگه یکی ازم بپرسه ناراحتی میگم:.. آره؟ یه چیز خنثی ام.. و، خیلی کارا هست که میخوام تو بیان انجامشون بدم و نمیتونم، یعنی میتونم ولی.. ولی نمیشه، منظورمو بفهمین دیگه.. و اون حس خنثی بودن، با یه حس دلتنگی قاطی شده... برای خیلیا دلم تنگ شده، خیلیا تو بیان، یکمیم تو دنیای واقعی. و علاوه بر اون، یه حس نگرانی.. نگرانی واسه چیزی که نمیتونم بگم، شایدم یه روزی بهتون بگم.

واقعا از اینجور حرفام متنفرم، مسخره لوس.

+ تاکی.. نمیدونم من، اگه رفتی قول میدم ازت شکایت کنم، تو یه پسر به من بدهکاری، یا برام میخری، یا خودت برمیگردی.

+یه جوری شدم که هیچی برام جذابیت نداره، مثلا همین نیم ساعت پیش، دستم نمیدونم چجوری برید، اصلا چاقو و این حرفا در کار نبود، دیدم دستم داره میسوزه، برگردوندم دیدم نصف دست چپم خونی شده.. با یه زخم کوچیک. شاید با بریدن از کاغذ. نصف دستم خونی بود، نگاه کردم گفتم: هی، چرا اینجوری شد؟ .-. و رفتم بشورمش.

+دلم میخواد برم سی و سه پل براتون یه چیزی مثل ولاگ بگیرم، شایدم یه چیزی مثل این پست. ولی..

+بالاخره یکی لغو دنبال کردن زدTT خدایا شکرت..

۳۱

چالش سوفی #2 =)

خب خب خب:")

این دومین چالش سوفیه، اگه میخواین قسمت اولش رو بخونین سوار این اتوبوس بشین=)

این چالش از اینجا شروع شده=)

۲۹ ۲۲

1%

اسم این بیماری چیه که همش میخوای یه کاری کنی، یه پستی بزنی، یه چیزی بنویسی، یه حرفی بزنی ولی نمیدونی چی؟ یا.. فکر میکنی بقیه بهترن، نه اینکه تو بد باشی، تو خوبی. ولی بقیه بهترن، باورتون نمیشه چه آدمایی تو ذهن من از من فوق العاده ترن، بهتر مینویسن، بهتر حرف میزنن و شخصیت بهتری دارن.. چقدر خوبن، چقدر خفنن. حتی اون موقع که به پاک کردن وبم فکر میکردم میدیدم من شجاعت یه اسم دیگه رو ندارم، نمیتونم عشق کتابو ول کنم برم.

اسمش کمالگراییه؟ تلاش بی فایده برای بهتر شدن؟ تلاش حریصانه برای بهتر شدن؟ ولی من نیستم، من درموردش فکر کردم.. من نشونه هاشو ندارم...

لعنت بهش.

 

 

+صندوق بیان دیگه اصلا بالا نمیاد، چه حتی بخوای توش عکس آپلود کنی.. تشکر بیان.

+این چندوقته که خودمو جای اطرفیانم به خصوص دوستام گذاشتم، دیدم اگه جاشون بودم از عشق کتاب بدم میومد. نمیدونم چجوری با این وضعیت هنوزم آدم دوروبرمه.

+خوبم. نگران نباشین.

+هیچ ایده ای ندارم چرا کامنتارو باز گذاشتم، نبندمشون؟ میشه ببندمشون؟

+بازشون میکنم.. قشنگ معلومه با خودم درگیرم..

۲۸ ۳۸

موقت... اون که صددرصد:/

اکی (:/ باید اینو میگفتم.. نمیتونستم نگم.. ماجراش طولانیه و فقط شخص موردنظر میفهمه منظورم چیه ^-^)

بیان.. برای شما هم مریضه؟ تا یه ساعت پیش که بالا نمیومد.. الانم که بالا اومده و دیدم 8 تا ستاره روشن شده و 12 تا نظر اومده و 5 تا پاسخ دارم(اصلا هم تعجب نکردم:|)

و... وبای بقیه.. پروفایلاشون بالا نمیاد.. بک گراند خیلیاشون سفیده کامل. *به جز مائو که همه چی تو وبش خوش و خرم بود.. مائو دارم بهت شک میکنم..* کلا مثل وقتیه که رفتین تو بیابون با اینترنت H بیانو باز کردین.. همونجور دقیقا.. من فکر میکردم همه خطای 504 داشتن.. داشتن؟ چون که الان دارم میبینم اون موقع که من نمیتونستم وارد پنلم شم برام کامنت اومده و حتی چندنفر پست گذاشتن..

فقط میخوام بدونم شماها هم اینجوریه براتون یا نه؟ :"

+فهمیدم تاحالا 67 نفرو دنبال کردم فقط.. پسر، باید یه فکری برای تعامل با خواننده های وبم و بقیه بلاگرا بکنم..

+از این به بعد کنار همه پستام میذارم موقت :") الان من اینو چجوری پاک کنم؟

۱۴۸ ۳۱

کتابخونه اسرار.. بفرمایید؟

 

*بر طبل شادانه کوفتن، گاهی حتی پیروز و مردانه کوفتن*

+میدونم لیتل نایمترزو حتی نه گیم پلیاشو دیدین نه بازیش کردین*منم بازیش نکردم.. فقط دوستش دارم، تئوریاش خیلی خفنه^-^ @آرام* ولی اینو ببینین.. اون یکی دوستشه. دقت کنین، قشنگ نیست؟ از نظرمن قشنگه.. خیلی قشنگه:"

+من نمیدونم ولی اگه خانه کاغذی موردعلاقتون نیست دیگه استرنجر تینگز(ثینگز؟:/)  (پارسی را پاس داشتن: چیزهای عجیب^-^) رو باید دیده باشین دیگه:/ *اگه فکر میکنین با این حجم از فیلم دیدن به درس خوندنم نمیرسم یا مثلا انقدر آدم بیخیالی هستم که تو فصل درس و یادگیری و علم و دانش سریال معرفی میکنم درست فکر میکنین:/ خب... مفتخرم بگم کم کم دارم کنترل زمانمو میگیرم دستم، از صبح تا ساعت 9 شب.. زمان درس و تحصیل و این حرفاست.. بعدش تفریح.. حالا چه به صورت پلات نویسی چه سریال دیدن.. که خودشم به نوشتنم کمک میکنه :")*

+انیمه.. فوق العادس:") *یک نیمچه اوتاکویی که دارد به سوی اوتاکو شدن گام بر میدارد .-.*

+میدونم نمیشناسین ولی.. قشنگ معلومه تو طراحی پوستر هرفصل به الون (eleven= 11) گفتن چشاتو بده بالا یکم ترسناک شی دستتم به یه سمتی دراز کن.. تو کل پوستراش همینه.. درسته بانوی قهرمانمونی.. ولی یکم خلاقیت..

+ درسته.. نایروبی خیلی قشنگ بازی میکنه، یا راکل.. ولی اگه گفتن بهترین مادری که تو سریالا دیدی کی بوده بدون شک ایشونو نشون میدم.. آخه چرا انقدر طبیعی؟ اگه نمیدونستم سریاله مطمئن میشدم واقعا ویل بچشه و یه اتفاقی براش افتاده.-.

+مایک :") پسره ی کیوت. مطمئنا اگه همینجوری بچه میموند قشنگتر میشد.. نمیشه یکی رو نگه داشت رو بچگیش؟ بزرگیاش انگار از این بچه لوساییه که میگن خانوم تکلیفارو ندیدین:/

+فکر میکنین نفهمیدم خسته شدین از چرت و پرتام؟ میدونستم!

_________________________________

اهم... سلامی به وسعت آسمان بر شما، ^-^

چطورین؟ خوبی خوشین؟ سلامتین؟ زیر سایه گرداننده شانس و دانایی... *#نوستالژی* *یادم نمیاد تاحالا به چند نفر بعد از سلامام تو خصوصیشون گفتم زیر سایه گرداننده شانس و دانایی حالتون خوب هست؟ ولی یادمه هروقت اینو نوشتم خوشحال بودم.. آره خلاصه.*

خب.. انقدر حــرف داریم که نمیدونم از کدوم شروع کنم.

اول اینکه، نیاز داشتم به بستن وبم، اگه فکر میکنین که میخواستم جلب توجه کنم یا بقیه رو ناراحت کنم، یا انتقام بخوام بگیرم یا این چرت و پرتا، میخواستم بگم که آره درست فکر میکنین *شکستن کمر حضار* نه:| قبل از اینکه وبمو ببندم و تو یه شرایط «ببندمش و نبندمش» بودم.. فکر میکردم اگه ببندم وبمو فکر میکنین میخوام توجه جلب کنم یا میخوام کاری کنم بقیه درموردم حرف بزنن.. ولی آخرش نتونستم.. ساده بخوام بگم نتونستم.. باید میبستمش که بگم که «آره بانو/سینیورجان نه حوصله دارم برای پستات نه نیاز دارم به کسی که بخواد کمکم کنه.. راستش، یکی از اون حالتاییه که باید تنها باشی تا با خودت کنار بیای..»

پس... با یه حالت «عشق فقط خودم» «فقط خودمم که مهمم»  «بقیه درکم میکنن» بستمش و راضیم.. راست میگم، اگه برگردم عقب یکم پفیلا ورمیدارم و میشینم رو تختم و و همینجور که بالا پایین میپرم شعار میدم: «ببندش! ببندش! ببندش!» و بستن وب خود گذشتمو نگاه میکنم لذت میبرم.. البته قبل از اینکه دوسه ساعتی با خودم حرف زدم، کسی راهی نداره واسه اینکه بتونیم خود آیندمونو بیاریم پیش خودمون؟ بعضی وقتا حس میکنم دلم یه عشق کتاب میخواد، نه یه عشق کتاب پشت وبش.. یه عشق کتاب واقعی، که بشینیم روبروی هم و وقتی داریم بلاچاو زمزمه میکنیم با هم حرف بزنیم.. اونقدر از خودراضی نیستم که بگم فقط دلم میخواد خودم پیش خودم باشم.. ولی حس خوبی میده خودت پیش خودت باشی و از چیزایی که هیچ احدی از نمیدونه حرف بزنین...

و این جاش تو پس نویسا و پیش نویساست ولی الان به ذهنم اومد^-^ خیلی وقته روی «صبحت بخیر جون دل! سرکیفی عزیز؟» گیر کردم.. یهو به خودم میام میبینم همینجور که دارم جزوه های ریاضی رو میخونم و تو یه حالت مزخرفی نشستم.. *امم.. گفته بودم بعضی وقتا اصلا نمیخوام عین آدما بشینم؟ مدل اسپایدرمنی داریم.. وارونه... خلاصه که بسی جاذابه.. امتحانش کنین:")* زیرلب میگم صبحت بخیر جون دل! برقراری عزیز؟ سرکیفی؟ *خم میشود و به بردار توی جزوه میگوید* سرکیفی بدم سرکیفی الکی ادا حال بدارو در نیار ^-^ و صحبت از جون دل شد.. برخلاف یه قشر عظیمی از بقیه من دوستش دارم جون دلو.. حداقل هنوز هرغلطی نکرده واسه جذب فالوور، نشسته داره راهو برا بقیه روشن میکنه:") نظرم براتون اهمیت نداره؟ اف بر شما، ننگ خدایانم همینطور._.

دیگه چی... به جز مائو کمیک فن نداریم اینجا؟ :" تو این چندروز برای پرت کردن حواسم قدم گذاشتم برای به روز کردن اطلاعات کمیک بوکیم، میدونم نمیفهمین چی میگم ولی نه.. واقعا دیدین؟ دیدین زک اسنایدر بالاخره لیگ عدالتو درست کرد؟ به نظر من خیلی خفن میشه، دیگه ببینین از نظر منِ مارول فن خفن میشه این فیلم.. ببینین خودش دیگه چی میشه:") خیلی میخوام بدونم چجوری میکننش.. ولی همینجا میگم.. اگه گند زدن و دوباره همونجوری و یا حتی بدتر شد فیلم؛ دی سی رو میبوسم میذارم کنار:/ بجز شزمش البته، شزم یکی از معدود کارای خوبش بود، یا شخصیت جوکر.. بهترین کار دی سی ساختن جوکر بود..

دارم سرتونو درد میارم.. شرمنده:") و.. پست تاکی رو دیدین؟ لازمه بگم چقدر.. چقدر از اعماق وجودم حس کردم که راسته؟ نمیخوام براتون از این حرفای روشن فکرانه بزنم.. ولی بیاین قبول کنیم که راست بود، بیش از اندازه راست بود، اگه هم به اون دلیلیایی نبود که تاکی میگه( که بیشتر مواقع هست..) آخرش.. یه روزی بیان مریض میشه، یه روزی همون اتفاق میهن بلاگ اتفاق میوفته و گم میکنیم همو.. شایدم نکنیم.. ولی، هوفف، از بار غم انگیزیش نمیتونم چیزی بگم.. بیخیالش فعلا.. تا اون موقع یه کاری میکنم..

شاید بهترین پست برگشتی نبود که میتونستم بنویسم ولی بیخیال.. بهتر از هیچی بود. :)

________________________________

+از همه عزیزانی که منت گذاشتن اومدن فحشم دادن تشکر میکنم.. مخصوصا بهترین این پروژه کیدو TT *تشویق حضار*

+میدونین.. قدر دوستاتونو بدونین.. همین=) بدونین قدرشونو.. راست میگم..

+مثل چی هفته دیگه کار دارم و خیر سرم میخواستم یه چیز جدید به زندگیم اضافه کنم ولی فعلا توی مرداب فیزیک و ریاضی غرق شدم..

+قبلا اینجوری بودم که اگه عربی رو میشدم 19 تا چندساعت دپرس بودم و میگفتم چرا اینو نوشتم؟ چرا دقت نکردم؟ یا ریاضی، ریاضیم پایین 18 نمیومد، 18 میشدم با بقیه قهر میکردم حتی.. ولی الان اینجوریه که یه آزمون سختو 20 میشم سرمو از گوشی بیرون میارم میگم« عه.. چه خوب.» و به ادامه کارم میپردازم.. یا مثلا.. یه درس خیلی آسونی که توش خیر سرم بهترین شاگردمو میشم 18 نگاه میکنم به نمرهه و میگم: «اوه.. چقد بد .-.» و پا میشم میرم.. خسته کننده شده.. یا... الان که نگاه میکنم میبینم چقدر سر چیزای بچگونه ای ناراحت بودم قبلا.. یا به چه آدمای مزخرفی قبلا وابسته بودم.. میدونین.. الان که نگاه میکنم میبینم دلم میخواد از خودم بپرسم چرا؟ چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟ و بیخیال تر از قبل شدم.. بیخیالیی یه جاهایی خیلی خوبه=)

+تا الان بیان رو خطای 504 گیر کرده بود..

+چقدر منظره عجیبیه.. سه تا ردیف پشت سر هم صفر شدن، بازدیدکننده های دیروز و امروز، آنلاینا.. سخته.. یعنی روزی میشه که واقعا اینجوری باشه؟

+پریسا.. *هوفف.. شرمنده، من نمیتونم بهت بگم .-. همون شیفته^-^* اومدم، بیا که میخوام از وقتی که رفتی بشینم برات همه چی رو تعریف کنم:") تازه دوستامم موندم.. چقدر خوبه که برگشتی.. میدونی، صمیمی نبودیم و نیستیم هنوزم.. ولی دلم تنگ شده بود برات. =))

+ کلی کار دارم.. کامنتای جواب نداده شده، پیوندایی که میخوام اضافشون کنم.. خوبه:") عوضش همش تو پنلممD:

+هنوزم که هنوزه 4 تا تبریکو هردفعه که وقتم خالی میشه میخونم.. خوشحالم میکنه. یکیش از همه اون 18 نفر بود=") بهترینش.. که هنوزم خوشحالم میکنه.. یکیش از.. از یکی بود، اون که راز خلقت توش کشف شده بود. یکی دیگشم از یکی دیگه که تو خصوصی بود. آره، همونی که فکر میکنی، همون که گیف داشت:") و یکی دیگشم شاید مسخره بیاد، چه میدونم.. از یومیکوئه، نمیدونم چرا..  واقعا نمیدونم.

+یه ناشناسم بود خصوصی تبریک گفت.. گفت دوست داره باهام آشنا شه، یادم افتاد جواب ندادم.. اینجام ناشناسD: هرچند انگار فهمیدم کی هستی.. منم میخوام باهات آشنا شه ^-^

+اِما! امادابز.. خصوصیتو نمیتونم جواب بدم.. چون حساب نداری تو بیان.. نمیشه حساب بزنی؟ وب بزنی؟ قشنگ میشه=")

+فکر کنم بعد از این بیش از 10 ماه واقعا یه قدرتی پیدا کردم اگه بشینم فکر کنم میفهمم ناشناسه کیه:/ البته بعضی وقتاهم نمیشه:")

+چقدر پ.ن.. خدایا..

+روما همین حالا بهم گفت که ستاره پستم روشن نشده، هرکاریکردم نشد به جز اینکه الان دوباره پستو بذارم.. اگه درست شه باید پست قبلی رو پاک کنم.. ممنونم روما! =)

۴۶ ۳۰

هرثانیه..

*هشدار: این پست نه ارزش اجتماعی، دینی، سیاسی و هرچیز دیگه ای داره نه آخرش بهتون بیت کوین رایگان میدم نه PS5 قرعه کشی میکنیم.. آخرشم هیچ اتفاق خاصی نمیوفته..

۷۱ ۲۶

چالش سوفـی=))

 

سلام بر تو.. ای بانو! ای سینیور!

من اینجام تا دوباره از این چالش باحالا جواب بدم! *فشفشه های پرتاب شده در هوا*

این چالشو اینجا دیدم=)

و از اینجا شروع شده:")

۳۲ ۲۵

نمیدونم..

میدونی میخوام چیکار کنم؟ میخوام برم توی خیابون، داد بزنم که دوستت دارم، نمیدونم کی هستی، نمیدونم از کجا اومدی، نمیدونم اصلا تاحالا تو عمرت پادشاه یا ملکه یه سرزمین بی نام و نشون بودی که یهو فرمان حمله بدی به سرزمین همخونت و حمله کنی بهش برای خیانتای دولتی. نمیدونم تاحالا تو تابستون، زیر نور داغ آفتاب توی پیاده رو، ساعت 3 ظهر وقتی حتی ماشینا هم بیرون نیستن قدم زدی یا نه، نمیدونم تاحالا تا نصفه شب بیدار موندی و.. چه میدونم، آهنگ گوش دادی، کتاب نوشتی، کتاب خوندی یا همینجوری به سقف خیره شدی، نمیدونم تاحالا به آسمونا نگاه کردی و... نمیدونم شاید توی دانشگاه به هم برخورد کنیم و تو کتابات بریزه کف زمین و من خم شم جمعشون کنم ولی تو بگی «ممنونم شما بفرمایید.» و اون موقع عاشقت بشم، یا چه میدونم توی آتیش سوزی گیر کنی و من بیام نجاتت بدم، یا... یه دزد ازت توی خیابون دزدی کنه و من بدوم دنبالش، یا منو بشناسی، راه های زیادی برای پیدا کردنت هست و من پیدات میکنم، شایدم اصلا بشناسمت و عاشقت نشده باشم، ولی تو بهم علاقه داشته باشی، کی میدونه؟ شاید همین حالا که اینو مینویسم تو درحال ساختن قشنگترین خاطرات نوجوونی خودتی، یا نشستی و داری گریه میکنی...

ولی میخوام بدونی که من یه روزی، شاید توی دنیای بیرون از خونه، شاید توی سفر، یا شاید توی جشنواره کتاب میبینمت، و... همون موقع تو برای من بهترین میشی، یا چه میدونم... شاید وقتی ببینمت که داری کتاباتو امضا میکنی و برای خواننده هاشون میفرستی، میدونی ماریا... راه های زیادی داریم برای آشنا شدن.. و من میخوام بالاخره پیدات کنم و بهت بگم ماریا، و اون موقع واقعا میشی بانوی من، بانوی خودم. بانوی خود خود خودم.

۲۷ ۳۳

زیباترین..

 

 

-خب... بهم بگو کی برای اولین بار دیدیش؟

خندید، کمی جا به جا شد و به ماه نگاه کرد، امروز ماه کامل بود و درخشان تر از همیشه.

+دوسال پیش، مثل همیشه رفتم اونجا، مثل همیشه به درخت تکیه دادم و مثل همیشه کتابمو باز کردم و خوندم، مثل همیشه به منظره قشنگی که از اونجا قابل دیدن بود نگاه کردم... ولی اون روز یه اتفاق افتاد، یه اتفاق خیلی قشنگ. اولین بار که صداشو شنیدم، با خودم گفتم این چه صداییه؟ صداش واقعا قشنگ بود، یه صدای نازک، مهربون و آرامش بخش. بالای سرم وایساده بود و ازم پرسید: سلام..؟ و وقتی بالا پریدم و سرمو بالا گرفتمو دیدمش..و به حرف بابام پی بردم، 7 سال قبل از بابام پرسیدم که چرا عاشق مامانه وقتی که زنای خوشگل تر و زیباتر از اونم وجود دارن؟و بابام خندید و بهترین جواب ممکنو بهم داد. گفت که فکر میکنی آدما فقط به خاطر زیبایی عاشق هم میشن؟ نه پسرم؛ وقتی که عاشق میشی، دیگه برات مهم نیست که چندنفر بهتر از اون وجود دارن، وقتی عاشق میشی فقط چهره اونه که میتونه جذبت کنه، عاشق شدن انقدر ساده نیست.. وقتی که اون توی قلبت میشینه فقط اخلاق، چهره و صدای اونه که برای تو از همه بهتره و میتونه تو رو به وجد بیاره. و وقتی دیدمش، فهمیدم که واقعا راست میگفت، اون چشمای قهوه ای کم رنگ.. اون لبخند فوق العاده، اون خوش رویی، اون پوست سفید، همشون برای من بهترین بودن، و اون موقع فهمیدم که عاشقش شدم. گفته بودم، قبلا هم دیده بودمش، ولی از این فاصله نه و اون موقع به یه چیز فکر کردم. «اون واقعا خوشگله.» پیشم نشست، گفت خونشون چندبلوک اون طرف تره و از دیدن کتابای توی دستم ذوق کرد و گفت خیلی وقته دنبال این کتابه، فرداش دوباره اومد، و فرداش. هرروز می اومد، کنار درخت قدیمی کاج. این شده بود محل قرارمون؛ هرروز، ساعت 5 کنار درخت قدیمی کاج. دوروز بعدش ازم اون کتابو قرض گرفت و بعد از چندین روز به خودم اومدم و دیدم دارم بهش فکر میکنم، دیدم دیگه دخترای دیگه برام جذاب نیستن، دیدم که فقط لبخند اونه که میتونه خوشحالم کنه و فهمیدم که عاشقش شدم. 

-من واقعا متاسفم.

+چرا؟ تقصیر تو نیست.

+حقیقا.. این به نظرم قشنگترین قسمت اون کتابه =")

+اسمش؟ عزیزای من، نمیتونم بهتون بگم :) ولی شاید یه روز نقدشو نوشتم=) 

+ازم نپرسین چرا یهویی فرستادمش و به جای اینکه پیش نویسش کنم یه دکمه دیگه رو زدم.. یه بار دیگه بخونید:/

 

۴۴
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان