کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

زیباترین..

 

 

-خب... بهم بگو کی برای اولین بار دیدیش؟

خندید، کمی جا به جا شد و به ماه نگاه کرد، امروز ماه کامل بود و درخشان تر از همیشه.

+دوسال پیش، مثل همیشه رفتم اونجا، مثل همیشه به درخت تکیه دادم و مثل همیشه کتابمو باز کردم و خوندم، مثل همیشه به منظره قشنگی که از اونجا قابل دیدن بود نگاه کردم... ولی اون روز یه اتفاق افتاد، یه اتفاق خیلی قشنگ. اولین بار که صداشو شنیدم، با خودم گفتم این چه صداییه؟ صداش واقعا قشنگ بود، یه صدای نازک، مهربون و آرامش بخش. بالای سرم وایساده بود و ازم پرسید: سلام..؟ و وقتی بالا پریدم و سرمو بالا گرفتمو دیدمش..و به حرف بابام پی بردم، 7 سال قبل از بابام پرسیدم که چرا عاشق مامانه وقتی که زنای خوشگل تر و زیباتر از اونم وجود دارن؟و بابام خندید و بهترین جواب ممکنو بهم داد. گفت که فکر میکنی آدما فقط به خاطر زیبایی عاشق هم میشن؟ نه پسرم؛ وقتی که عاشق میشی، دیگه برات مهم نیست که چندنفر بهتر از اون وجود دارن، وقتی عاشق میشی فقط چهره اونه که میتونه جذبت کنه، عاشق شدن انقدر ساده نیست.. وقتی که اون توی قلبت میشینه فقط اخلاق، چهره و صدای اونه که برای تو از همه بهتره و میتونه تو رو به وجد بیاره. و وقتی دیدمش، فهمیدم که واقعا راست میگفت، اون چشمای قهوه ای کم رنگ.. اون لبخند فوق العاده، اون خوش رویی، اون پوست سفید، همشون برای من بهترین بودن، و اون موقع فهمیدم که عاشقش شدم. گفته بودم، قبلا هم دیده بودمش، ولی از این فاصله نه و اون موقع به یه چیز فکر کردم. «اون واقعا خوشگله.» پیشم نشست، گفت خونشون چندبلوک اون طرف تره و از دیدن کتابای توی دستم ذوق کرد و گفت خیلی وقته دنبال این کتابه، فرداش دوباره اومد، و فرداش. هرروز می اومد، کنار درخت قدیمی کاج. این شده بود محل قرارمون؛ هرروز، ساعت 5 کنار درخت قدیمی کاج. دوروز بعدش ازم اون کتابو قرض گرفت و بعد از چندین روز به خودم اومدم و دیدم دارم بهش فکر میکنم، دیدم دیگه دخترای دیگه برام جذاب نیستن، دیدم که فقط لبخند اونه که میتونه خوشحالم کنه و فهمیدم که عاشقش شدم. 

-من واقعا متاسفم.

+چرا؟ تقصیر تو نیست.

+حقیقا.. این به نظرم قشنگترین قسمت اون کتابه =")

+اسمش؟ عزیزای من، نمیتونم بهتون بگم :) ولی شاید یه روز نقدشو نوشتم=) 

+ازم نپرسین چرا یهویی فرستادمش و به جای اینکه پیش نویسش کنم یه دکمه دیگه رو زدم.. یه بار دیگه بخونید:/

 

۴۴

خب... که چی؟

ماریا =)

میدونی.. یکم عجیبه که الان دارم برات نامه مینویسم، الان وسط هزارتا چیزم، فقط هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و دلم خواست برات بنویسم... این مثال عاشقای واقعیه؟ یا شاید اصلا ربط به عشق نداره و من دارم همینجوری یه چیزی مینویسم.. هوم؟

این هفته.. بد نبود، خنثی بود، نه اینکه هم اتفاق بد بیوفته توش هم خوب... هیچ اتفاقی نیوفتاد، بیدار شدم، (شما به اینا چی میگین:/) برشتوک | کورن فلکس | غلات 0_0  یاهرچی که بهش میگینو تو شیر ریختم، آروم آروم سرمو گذاشتم رو میز و چرت زدم، بالا پریدم، شیر و برشتوک(؟) رو سریع خوردم، بلند شدم، تو راهم کتابایی که دیشب داشتم میخوندم رو از تو هال برداشتم، پرده ها رو یکم کشیدم، درو یکم باز کردم تا هوا در جریان باشه، دویدم سمت اتاقم، پرده ها رو کامل کشیدم و چراغ اتاقمو روشن کردم، پنجره رو یکم باز کردم  و لپ تاپو روشن کردم، مثل همیشه کتابای اون روزو از کتابخونه درسیم برداشتم و به ترتیب گذاشتمشون روی هم کنار دستم، وارد اسکای روم شدم، حاضری زدم، سرمو گذاشتم رو میز، به سقف نگاه کردم، با گوشیم ور رفتم، جزوه نوشتم و وارد بیان شدم، دویدم نمازی که نیم ساعت تا قضا شدنش مونده رو خوندم، تو گوشی غرق شدم، به ساعت نگاه کردم و سرمو تکون دادم و گوشی رو پرت کردم اونور، نوشتم و بالاخره وقتم برای پلات نویسی آزاد میشه که... بیشتر وقت ها خیلی مسخره پیش میره، یعنی... نه اینکه ازش بدم بیاد، نمیتونم تمرکز کنم و همین باعث میشه بیدار بمونم و این مسخرست. تصمیم گرفتم زود بخوابم و زود بیدار شم =)

که ایشالا به زودی عملیش میکنم...

این چندروز، صرفا مثل قبل یه تایپست و دانش آموز بی تحرک نبودم، اینجوری بودم که : خب... این این میشه، این x با این  y میخوره... هی! نظرت چیه پاشم یه آبی به دست و صورتم بزنم؟ D: و پامیشم... از وقتی که از کنار آینه رد میشم... هردفعه با دست و صورت خیس میشینم و به صورتم خیره میشم،

+هی.. زیادم بد نیستما

-هستی.

+واقعا؟ نیستم، بهتر از بقیه همسن و سالامه.

-شاید.

+حداقلش بد قیافه نیستم.

-آره، ولی خوش قیافه ام نیستی.

+قبول دارم. بریم؟

-بریم.

هردفعه بحث قیافه میاد وسط یاد آرتین میوفتم، دوتا آرتین داشتیم... یکیشون خوشگل ترین پسری بود که دیده بودم(لزوما نه خوشتیپ ترین) موهای لخت طلایی... چشمای آبی و اجزای صورتی که معلوم بود خدا با دقت کنار هم چیده بودتشون، اونو بیخیال.. از داداشش براتون بگم، حالا که فکر میکنم اون خوشگل ترین پسری بود که دیدم... کیوت و مهربون و... نمیدونم، آرتین کوچیک شده رو در نظر بگیرین و کیوتیش رئو ضربدر 100 بکنین... یه بارم ازمون پرسید که من بهترم یا داداشم؟ و یادمه هممون هم صدا گرفتیم داداشت. میگفت موهاشو از مامانش و چشماشو از باباش به ارث برده. فوتبالش عالی بود و یه زمانی درسخونم بود، مشتاقم بدونم الان کجاست و چه شکلی شده... ولی مطمئنم هرکدوم از بچه های کلاسمون، یه بار  گفتن اگه من جای آرتین بودم چی میشد؟

اگه آرتین عشق کتاب بود چی می شد؟

آره... به خودم میام میبینم به آیینه خیره شدم و دارم خودمو میبنیم، آخرشم یه دستی تو موهام میکشم و میرم... تصمیم گرفتم با خودم کنار بیام، حالا که آرتین عشق کتاب نشده... خودمم، تازه اون شازده کوچولو هم نخونده، عشق کتاب بدون شازده کوچولو؟ شوخی میکنی؟

بعد از اون بحث پسر بودن رفتم دوچرخه سواری و خواستم یه سر به کتابفروشی بزنم که بسته بود، برای همین تو اون گرما، همینجوری که رکاب میزدم و از کوچه پس کوچه ها رد میشدم و به پسرای دیگه خیره میشدم رفتم «پاتوق»

پاتوق یه جای خیلی مخفی نیست، حتی راستش جلوی چشم مردمه ولی خب یه زمانی با یه پسری که قبلا همسایه بودیم تصمیم گرفتیم اونجا بشه پاتوقمون، تو یکی از کوچه هایی که از پارک بهش راه داره آخرش یه بن بست دایره ایه با این تفاوت که دیوار بن بست نیست، یه نرده فلزی و پشتش یه پارک کوچولوئه با نمای ماشینایی که در حال رد شدنن و بچه و مادرایی که دارن پیاده روی میکنن و پسر و دخترایی که دسته جمعی رد میشن. دسته دوچرخه رو به نرده تکیه میدادیم و میشستیم رو دوچرخه و با نگاه کردن به ماشینا حرف میزدیم، تا اینکه خیلی وقته رفت و دوباره به پاتوق سر زدم، کلاهمو برداشتم و دسته دوچرخه رو به نرده تکیه دادم و نشستم و ماشینا رو نگاه کردم، و بعدش پاشدم رفتم.

وقتی اومدم خونه یه چیزی رو شنیدم که باورتون نمیشه... بلاچاو :) تو هال بود، کیفمو گذاشتم دم در، و وقتی وارد شدم دیدم صداش داره از گوشی مامانم پخش میشه، نشسته بود پشت میز و چایی میخورد(مینوشید یه جوریه:/) سلام کردم و یه چایی برای خودم ریختمو ... «چه آهنگیه؟ چقدر قشنگه ^-^»

+اوهوم... میخواستم دانلودش کنم..

-@-@

و کاشف به عمل اومدم که... این بلاچاوی عزیزمون صرفا برای خانه کاغذی نیست، کلا آهنگش توی همه چی هست، میکس... تبلیغ، هرچیزی. و خب یکی از این پیج موزیکا گذاشته بودتش با پس زمینه ماسک دالی و مامانمم ازش خوشش اومده بود دانلودش کرده بود.. پسر، حالا باید تظاهر کنم پسرش عاشق این آهنگ نبوده و نیست و بندبندشو حفظ نیست؟ :/

و .. میترسم؛ همه چی داره سریع پیش میره، میدونی منظورم چیه؟ اون اول که وب زده بودم فکر میکردم یه چیز خلوتیه مثل بلاگفا که شاید هفته ای یه بار یکی بهش سر بزنه و اینو بنویسه. «ممنون از مطلب مفیدتان.» یادتون باشه که اون اول من یه پیترجونز کوچولو بودم که مگان تازه آورش بیان و از همه میترسید، فقط هلنو به عنوان نویسنده خفنی که میشناخت میدونست و یه گوشه تو کتابخونه خلوتش نشسته بود و به وبای بقیه نگاه میکرد که خیلی خفنن.. ولی الان، من یه دوست دارم که شده خیالباف بیان و هر پستیش چندین و چندتا کامنت میگیره یا یه دوستی دارم که بالای 200 تا دنبال کننده داره، چه میدونم با یکی دوست شدم که بعدش دوستای اونو شناختم و با دوستاشم دوست شدم، با تاکیـی که یه زمانی مثل چی ازش میترسیدم الان دوستم و چرا جای دوری بریم؟ بالای 100 نفر هنوزم زیاده. بعدش.. همه چی شلوغه، سخته، آشفتس. وضعیتم یه جوریه که همینجور دارم از چیزی که آرزوشو داشتم فرار میکنم. توی یکی دوهفته با چندین نفر آدم آشنا شدم و دوست شدم، یهو اومدم وبم دیدم 90 تا نظر جدید هست، با آدمای زیادی حرف میزنم و هنوزم نمیتونم کامنت جواب بدم، همه اینا به درک.. مگه بده؟ مشکل اینه که من از یه چیز میترسم، من نمیتونم با وجود این همه آشفتگی ذهنیم برای همشون وقت بذارم، اکیپمو که دیگه نگو... همین الان وب آیسان بودم و دیدم وای.. آیسان راستی صندلی داغ گذاشته بود.. قرار بود ازش سوال بپرسم، یا مثلا این پستو براش کامنت دادم؟ با این حرف زدم؟ جواب این کامنتو دادم؟ نکنه از این ناراحت شه؟

راستش.. یکی از بانوهای بیان، یه چیزی بهم گفت و من هنوزم یادمه. آره، هنوزم یادمه بانوی من(=

شیفته: حس میکنم لوسی:/

میدونی عشق کتاب این درگیری روحی و فکریتو درک میکنم و این که حس میکنی مسئولیت داری در مقابل همه چیز..ولی یکمم به فکر خودت باش عشق کتاب..چون که خودمم همینطوریم مثل تو میفهمم اینو که میخوای به همه کمک کنی ولی حداقل یکم به فکر خودت باش.

این درسته؟ واقعا احساس مسئولیت دارم نسبت به همه؟ ماریا.. نظر تو چیه؟ شاید دارم، شاید وقتی یکی ناراحته وظیفه خودم میدونم که من باید حالشو خوب کنم... چندروز پیش، نظرای ارسالی خصوصیمو دیدم و فهمیدم که پسر.. نصفش دلداری دادن و کمک کردنه، این باعث میشه که حس خوبی داشته باشم به خودم... حداقل حال چندنفرو خوب کردم، ولی اینکه این داره تبدیل درگیری روحی میشه.. فکر نکنم.

نمیدونم دیگه چی بگم، یکم خستم، بدنم درد میکنه ولی مطمئنم کرونا نگرفتم، باید به نظرا جواب بدم و تا فاصله ای که این پست منتشر میشه و اولین نظرا میاد میرم یه شکلاتی چیزی ورمیدارم.

شبتون بخیر! =)

____________________________

+ولنتاینتونم مبارک سینگلای عزیزم =)

+هانی و آیسان.. زود برگردینا! D:

+کسی خبر از کیدو داره:/ بقیه اینطوری نیستن ولی کیدو و استلا یه روز که نباشن حس میشه، حس میکنم... بقیه هم احتمالا حس میکنن.

+این وب زیبا و اکلیلیم که میبینین توسط بانوی چلوهفتیا نوشته های اکلیلی ساخته شده که دستشم درد نکنه ^-^ مائو! *دست و جیغ و هورا* راستش خیلی قبل تر از الانم از سایه کمک گرفتم که بهم یه کد خیلی خفن داد که شاید خیلی خیلی بعد که از این قالب خسته شدم ببینیمش =) 

+ از همینجا اعلام میکنم عاشق اسپاتیفای و روبات تلگرامی که ازش دانلود میکنه و با اسم و کاور اصلی بهم تحویل میده شدم =)) دیگه لازم نیست وقتی یکی از آهنگای خفن و گنگ Masked wolf رو دانلود میکنم تو اسم آهنگ بنویسه «astronaut in the ocean دانلود هر نوع آهنگ از وبسایت جونی جونمwww.joonijoonom.ir»

+کی فکرشو میکرد این همه خواننده خفن خارجی داشته باشیم؟ *خفه کردن خود با آهنگ*

۳۹ ۳۷

*برچسب «موقت» را چسباندن*

من واقعا نمیدونم چرا ولی یه قالب جدید میخوام:/ قالبم.. حس میکن قالبم اونقدر که باید و شاید و کیوت و سافت نیست، بیشتر زمخت(!) و بزرگونست -_-

میدونین.. منظورم از قالب کیوت و سافت... قالب آرتمیسه، یا موچی، یا حتی مائو، و قالب کسی که نمیدونم چرا هروقت میرم وبش میخوام از سادگی و قشنگی و کیوتی قالبش که در ظاهر و باطن چیز عجیبی نداره سرمو بکوبم تو دیوار:/ یومیکو -_-

و نمیدونم چه نوعی باشه، اصلا چه قالبی باشه، چه بک گراندی داشته باشه، هرچی میگردم میبنیم بک گراند کتابخونه میاد به وبم و خب... این تکراری و قابل پیشبینیه، هرچی نباشه مثلا اینجا کتابخونس...

خدایا... واقعا نمیدونم چیکار کنم... از یکی دونفرم کمک گرفتم ولی میترسم بهشون زحمت بدم، آخه یعنی چی که خود نویسنده وب نمیدونه چه قالبی دوست داره داشته باشه؟ فکر کنین انقدر زحمت میکشه کسی که کمکم میکنه قالبو درست کنم بعدش اونی که میخوام نشه، قالبه بی نقصه ولی من نمیخواستمش... لعنتی..

+دقت کردین روز به روز میگذره دارم خودمونی تر میشم؟ قبلا اینجوری بودم مثلا که:

«خب... اهم، من.. مـ.... من عشق کتابم و میخوام بهتون کتاب معرفی کنم، خواهش میکنم ازم بدتون نیاد و نظر بذارین...»

و حالا اینجوریم که

«هی داداش، من قالب میخوام، نمیدونم چجوری و چرا دارم از تو میپرسم ولی قالب میخوام! :/»

۱۴۵ ۳۳

حس کردین؟

شما هم حس کردین امروز بیان چقدر خاکستری بود؟

۴۱ ۳۲

+خلاصه که چندتا سوال ازت دارم...

سلامم=)))

من این چالشو تو وبای خیلی از دوستام دیدم ولی شروعش از وب یومیکو و آیسان و بعدش موچی هم لطف کرد منو دعوتیدD:

 

1-راست دستین یا چپ دست؟

راست دست، ولی یه جوری بگم که چپ دستا رو میپرستم @-@ نمیدونم چرا.. و امکان نداشت یه چپ دستی تو مدرسه باشه و من بهش نزدیک نشم:/ (عام راستی اینکه میبینین تو حرفام میگم اینو میپرستم اونو میپرستم منظورم علاقه زیاده، خیلی زیاد @-@ *مثلا نمیدونستین:دی*)

*لازمه بگم چقدر ذوق کردم وقتی دیدم دوتا از دوستام چپ دستن @-@*

2-نقاشی تون در چ حده؟

مزخرف (=

*اونم از کی؟ پسر یه مادر نقاش:/*

3-اسمتونو دوس دارین؟

عامم... آره، کم و بیش، ولی نمیدونم اگه دوستشم نداشتم چه اسمی میتونستم بذارم. کلا تو اسم پسر مهارت ندارم:/

4-شیرینی یا فست فود؟

عزیزای من.. چجوری میتونین شیرینی و فست فودو یکی بدونین؟ فست فود! مخصوصا وقتی نعمت الهی توی ترکیباتشه.. پنیر پیتزا! (اصلا میبینین من بنده لازانیام فکر کردین واسه چیه؟ :/ خداوندا روح مخترع پنیرپیتزا رو مورد آمرزش قرار بده و کاری کن توی بهشت توی دشت شکلات و شیرینی راه بره و توی رودخونه عسل و شیر و شیرکاکائو شنا کنه T-T آمین.)

5-دوس دارین که قد همسر ایندتون تقریبا چندسانت باشه؟ (سانت بگینااا)

سه چهار متری تقریبا:/ مگه مهمه؟ از ازدواج متنفر نیستم ولی.. حتما نمیخوام  عاشق بشم و ازدواج کنم و اینا.. یعنی.. اگه واقعا عاشق بشم که چه بهتر، اگه هم نشدم مهم نیست. و فکر نکنم قدش خیلی برام مهم باشه، البته اگه قدکوتاه تر باشه بسی بهتر است ^^ مهم عشقه تو زندگی! عشق! (و همچنین علاقه به شازده کوچولو)

7-عمو یا دایی؟

عمو=) دوتاشونو دوست دارم ولی خب بچگیم با عموم گذشته D:

8-خاله یا عمه؟

هردو=)

10-عدد مورد علاقتون؟

7،78،13

11-اولین وبی که زدین رو، حذف کردین؟

نه :")

(البته اینکه اسمشو یادم رفته هم بی تاثیر نیست:/ وگرنه پاکش میکردم اون لکه ننگو:/)

12-با کی بیشتر از همه صمیمی این، تو بیان؟

نمیدونم.. با همه صمیمیم، منظورم از همه کساییه که خودشون میدونن به اضافه اکیپم =))

ولی.. عام، اول با کیدو بعدش با استلا راحت ترم =")

13-بابا و مامانتون تو بیان، کی عه؟

هان؟ :/ چه لوس بازیا :| فکر میکردم اینا فقط تو تلگرام باشه..

14-رو جنس مخالف کراشی؟ 

بودم. نیستم=)

15-مترو یا قطار؟

صددرصد قطار! اصلا به نظر من بهترین وسیله برای سفر قطاره T_T مخصوصا سفر به مشهد.. آه.

16-بنظرت شادی ینی چی؟

امم... آرامش؟ بودن کنار کسایی که دوستشون داری؟ لبخند؟ نمیدونم... ولی فکر کنم همه اینا از آرامش بیاد، همونی که هم آرامش هست هم صلح درونی. مخصوصا داشتن صلح درونی، بدون صلح درونی ذره ای فکر نکنین که میتونین شاد باشین (=

17-سه تا از صفاتت؟

بی شرف، بی شعوری که دومی نداره، مرتیکه:/ ( By magi)  راستش الان حضور ذهن ندارم برای القابم.. ولی سینیور؟ میشه؟ @-@

18-اگه میتونستی هویتت رو عوض کنی ، دوست داشتی جای کی باشی؟

عامم... نمیدونم، ولی فکر نکنم، خودمو فعلا دوست دارم و عشق کتاب عزیزمم تو این راه خیلی کمک کرد((= و فعلا تونستم با خودم کنار بیام، واسه خودم علاقه بسازم، دوست پیدا کنم و طرز صحبت کردن خاص خودمو داشته باشم، چرا باید این زندگی رو رها کنم و برم یه هویت دیگه؟ عشق کتابم مثلنا! D:

19-الان..از چی ناراحتی یا چی اذیتت میکنه؟

اینکه...گاهی وقتا به خودم اعتماد ندارم، فکر میکنم کسی بهم اهمیت نمیده و (این مال قبلا بود) فکر میکردم همه باید ازم خوششون بیاد در صورتی که نباید اینجوری، به هرحال باید چندنفر تو دنیا بی سلیقه باشن دیگه:/ ولی از این ناراحتم که نمیتونم زمانمو کنترل کنم و خیلی زمان کم میارم و نمیتونم بین نوشتن و درسم تعادل ایجاد کنم... (امم... نوشتنم قربانی شده:")

و راستی... جواب نظر دادنم.. نمیخوام راجع بهش حرف بزنم فقط یه عذرخواهی به همه بدهکارم =")

20-به چی اعتیاد داری؟

سیگار، مواد مخدر و...  گوشی؟ اینترنت؟ یوتیوب؟ اینستا؟ (یویتوب اعتیادش لذت بخشه، بعدشم، همه همیشه ویدیو نمیذارن و آخرش باید بیای بیرون... ولی اینستا.. اگه بری اینستا و هردفعه به خودت نیای میبینی افتادی تو یه چرخ باطل و اکسپلور اینستا رو شخم میزنی:/)

21-اگه میتونستی یه جمله بگی که کل دنیا بشنوه ، چی میگفتی؟

عزیزای من... ازتون خواهش میکنم انسان باشین، آدم نه. انسان باشین. آدمو وقتی به دنیا میایم هستیم ولی انسان اونیه که خودمون تصمیم میگریم باشیم=) به رنگ و نژاد دیگران احترام بذاریم، بدونیم قلب آدما ارزشمندتر از چیزیه که فکر میکنیم، کاری نکنیم که یکی ناراحت بشه. مواظب حرف زدنمون باشه و حواسم به افراد عزیز زندگیمون باشه. =)

دستم به گاز نزنین، به پدر و مادرتونم احترام بذارین، غذاتونو تا ته بخورین، شبم مسواک بزنین و بخوابین، شب بخیرم به مامان بابا فراموش نشه :) دختر پسرای خوبی باشین ^-^

22- پنج تا چیز که خوشحالت میکنه؟

1)دوستام، وبلاگم، یک نظر جدید=)

2)شهر کتاب، کتابای نو و دسته بندی شده، کاغذ کاهی، معرفی کردن کتاب به صورت افتخاری و بدون دستمزد توی شهر کتاب(=

3)لازانیا، پنیرپیتزا، پیتزا. *الان یادم افتاد =") تو مشهد همیشه وقتی میرفتیم پاساژ همیشه همیشه یدونه از این دستگاهای شیرینی(؟) پزی بزرگ بود و فروشندش پشتش وایمیساد و ازش میخریدیم، یادمه یه قالب یه شکل کوچولو داشت اندازه فندق تزئینی ولی بزرگتر که توش مایه اون شیرینیه رو میریختن و میذاشتن پخته بشه، بعدش میریختنش تو یه پاکت و میدادن بهمون، بیرونش نرم و خوشمزه و داغ بود ولی توش یه کِرِم خوشمزه بود=") لعنتی من عاشق اونا بودم! یادمه تو اسمشون فندق داشت یا تو شکلشون. =")

4)آرامش... طبیعت، و نمیدونم چرا، نگاه کردن به آسمون و پارک پشت رودخونه از اون بالا تو خونه تو گلپایگان=) (یه شهرستانه تو اصفهان، میدونین دیگه؟ ._.)

5)تایپ کردن، نوشتن، حرف زدن با شخصیتام، وقتی یه ایده تو ذهنم جرقه میزنه و وقتی مینویسم((=

23-اگه میتونستی به عقب برگردی چه نصیحتی به خودت میکردی؟

اهم... *صاف کردن گلو*

1)پسرجان! جان هرکی دوس داری قبل از اینکه بری یوتیوب اون میکروفون کوفتیتو ببند تا سکته نکردی سر کلاس اجتماعی:/

2)خودتو دوست داشته باش.

3)برای نوشته هات بیشتر ارزش قائل شو.

4)*برای یه برهه ای از تاریخ* عوضی نباش=)

5) و ازت خواهش میکنم قبل از اینکه میلاد روبیکتو بندازه رو زمین برش داره از رو نیمکت، چرا روبیکتو گذاشتی رو نیمکت که دستش بخوره بیوفته رو زمین روبیکت:/

6)اشکالی نداره اگه فکر میکنی نوشته هات بدن، اتفاقا قشنگن، شطرنجو تقریبا تموم کردی، دیگه تموم شد، برو سر «راهرو». بهت اطمینان میدم راهرو میتونه فوق العاده بشه.

حضور ذهن ندارم... شاید بازم بودD:

24-چه عادتا/رفتارایی دارین که باعث آزار بقیه ست؟

عامم... اینکه دیر نظرارو جواب میدم؟ فک کنم آره، یا یکی از عادتای بدی که دارم اینه که لجبازم^-^ یا اینکه زود ناراحت میشم.. نمیدونم واقعا، شما باید بگینD:

25-صبحا اگه مامان/بابات بیدارت میکنه چجوری اینکارو انجام میده؟

به نام خدا.

1) لگد (:/)

نه! مامانم بیشتر وقتا بیدارم میکنه که میگه مثلا: «عشق کتاب! (:/) دیر شد، الان کلاست شروع میشه، اگه بیدار نشدی من دیگه بیدارت نمیکنما!» و زمانی که من بیدار میشم میبینم نیم ساعت به کلاسم مونده ^-^ و... مامانمم هیچوقت تو این چندین و چندسال سابقه تحصیلی بیدارکنی هیچوقت نگفته بیدار نشی من بیدارت نمیکنم.. همیشه خلافش عمل کرده و یه جوری بیدارم کرده((=

قبلا هم آروم آروم میشست کنارم دست میکشید رو سرم که بیدار شم=)

26-کراشاتون تو مدرسه؟ (با ذکر جزئیات)

وایسا... علی و محمد و قلی و رضا و مرتضی:/

فکر نمیکنین یکم کم دارم اگه بگم نفهمیدم منظورش چیه؟ :/ آخه میگه کراش.. منظورش اینه که از کی تو مدرسه خوشتون میومد؟ آهان.. بذار ببینم، من از اونا بودم که همه رو من کراش داشتن *عینک دودی*(#کمپین عینک دودی هیچوقت فراموش نمیشود)  یعنی کلا که همیشه با همه صمیمی میشدم ولی با هرکسی دوست نمیشدم.

صمیمی شدنمم، شما فکر کنین با یکی صمیمی بشین و اون دیگه نمیتونه باهاتون بعدا بحث کنه و باهاتون لج کنه. این کار با همه بچه ها ادامه داشت و میدونین خوبیش چی بود؟ اگه اتفاقی برای من میوفتاد و یا یکی ناراحتم میکرد یه کلاس پشتم بود. راستش الان به خودم افتخار میکنم که همچین افکاری تو دبستان به سرم خطور کرده بود =")) این اتفاق تا دبستان ادامه داشت و از اونجایی که بیشتر بچه ها همکلاسیم بودن فقط باید اونایی که جدید میومدنو جذب میکردم ^-^

+حالا گه فکر میکنم میبینم یه امپراطوری راه انداخته بودم تو مدرسه:/

ولی نه.. من رو کسی کراش نداشتم، بقیه رو من کراش داشتن (=

27-تا حالا شده به یکی اشتباهی پیام بدین و دردسر بشه؟

خوشبختانه خیر ^-^

28-یه جمله تاثیرگذار برا مخ زنی؟

ای آفتاب چشمانت همچو طلوع صبحی سفید! ای نور لبخندت به سان الماس، ای صورت زیبایت همچو ماه شب 14:/

فرق داره، درمورد هرنفر فرق داره و نسبت به علایقشم جملش تفاوت داره ^-^ نهایت زور من اون جملات بالان، عاشقم نشدین دیگه مشکل من نیست(= ولی نه:/ من جمله مخ زنی بلد نیستم و اگه هم بلد باشم فرق دارن:/

29-چه فرقی بین شما تو فضای مجازی با اونی که تو واقعیت هستین وجود داره؟

اهم... عشق کتابت اصلا خیلی گله، بچه عاقل، باهوش و باادب..

عشق کتاب خیلی سریع به همه اعتماد میکنه، همه رو دوست خودش میدونه و کافیه که نیاز به هم صحبت داشته باشه، میره پیش اونی که باید بره. ولی امیر، متاسفم ولی اون به هیچکس اونقدر که باید و شاید اعتماد نداره، میتونه اعتماد کنه ولی به فرد درستش، منظورم یه دوستی خفنی مثل دوستی هیونگ و کیدوئه پس... هروقت یه پسر هیونگی یا حتی کیدویی برام پیدا کردین تو دنیای واقعی بهم زنگ بزنینD: خلاصه که.. فکر کنم صمیمی ترین دوستایی که داشتم همینجا باشن، چون با جیمز هم، اونقدر که دوستای واقعی به هم نزدیکن ما نزدیک نیستیم، چقد زندگیم غم انگیزه :/

ولی شباهتشون.. امیر از همون بچگی میرفت کنار هرکی ناراحت بود بغلش میکرد و میخواست حالشو خوب کنه، البته حالا دیگه نمیتونم برم همینجوری یکی رو بغل کنم، ولی تو دنیای واقعی کنارش میشینم باهاش حرف میزنم، راستش دوستی منو جیمز وقتی قوی شد که تو اردو خورد زمین و دستش زخم شد، بعد که درمانش(!) کردن یه گوشه رفت نشست و منم رفتم پیشش دستمو انداختم دور گردنش و باهاش حرف زدم یکم از اون فاز ناراحتی بیاد بیرون =) (خاطرات عشق کتاب 8 ساله، باغ غدیر، لندن)

30-یه دروغی که اینجا ب ما گفتین؟

«من 14 سالمه»... البته اشاره کردم که یه مرد 40 ساله افسردم ولی هنوزم که هنوزه هیشکی باور نکرده ^-^

31-تو بیان چندتا اکانت دارین؟

2 عدد که یکیش همینجوریه:/ نمیدونم باش چیکار کنم://

32-اولین دوستتون تو بیان؟

شیفته ^-^

33-چند بار تو وبتون چس ناله گذاشتین؟

اهم... هیچوقت ^-^

خیلی... :/ خودش گویای همه چیزه:/ به یاری خدا بعدا حتما هم مطالب وبلاگو مرتب میکنم تا بتونین از نزدیک غر زدنامو بخونین =))

+میخوام کمرهمت ببندم و همون موقع هرکامنتی اومد بهش جواب بدم! پیش به سوی از بین بردن عادت بد! *بستن همت به کمرش با دقت و پیچشی فراوان*

۵۷ ۲۸

*کوبیدن بر طبل شادانه* (گاهی حتی پیروز و مردانه)

امم... سلام برشما! یک عدد بی شرف تازه به بیان آمده هستم و خیلی خوشحالم که کتابخونمو باز کردم! اصلا بیاین اینجا، بوی کتابمو حس کنین، بوی کتاب نو، بوی قفسه های کتاب، کتابای شازده کوچولو رو سمت راست ببینید.. سلام! آماده باشید که قراره یه طومار معبد شائولین بخونین، اگه دوست ندارینم برام مهم نیست، چندروزاز کتابخونم دور بودم و میخوام فقط  بنویسم ^-^

+بگذریم از ظهر، این پسترو یه قسمتاییشو چندوقت پیش نوشتم.

 

*میتونم به جرئت بگم یکی از بهترین انشاهای عمرمو نوشتم، زودتر از همه دست میگیرم، چندبار رو اون علامت دست لعنتی که در طول روز بهم چشمک میزنه تا روش کلیک کنم تو اسکای روم کلیک میکنم و وقتی دیدم همین حالا ممکنه معلم ببینتم دست از دست گرفتن مکرر بر میدارم. اولین نفر شدم توی صف.

معلم: انگار آقای کتاب اولین نفر توی صف مون هستن، بفرمایید آقای عشق کتاب...

اجازه حرف زدن بهم میده، اول بهترین کاری رو میکنم که یه دانش آموز مجازی میتونه بکنه. :«صدامو دارید استاد؟»

معلم: بله داریم... بفرمایید.

من شروع میکنم به خوندن، سعی میکنم لحنمو مرتب کنم و صدامم وسطش نگیره، گفته بودم یه زمان مدیدی توی تئاتر مدرسه بودم؟ یا برای مراسم مدرسه همیشه مجری میشدم؟ خودمم قبول کردم که مجری خوبی هستم. لحنمو جاهایی که علامت گذاشتم بالا میبرم، جاهایی که ستاره گذاشتم پایین و سعی میکنم از روی خط بدم بخونم، من از خطم متنفرم.

و در آخر تمومش میکنم... لبخندی میزنم و با اینکه میدونم اون لبخندمو نمیبینه میگم: تموم شد استاد. بهترین انشایی بود که جلوش خونده بودم. بالاخره درست کردن لحنم کار خودشو کرد...

حرف نمیزنه، هیچی نمیگه و نگران میشم نکنه تموم این مدت صدام قطع بوده و داشتم برای مورچه هایی که سرشونو با تاسف برم تکون میدادن انشا میخوندم؟ولی بالاخره حرف میزنه، صدای خودکارش میاد و میگه...

معلم: خیلی خوب بود آقای عشق کتاب. فقط میخواستم بپرسم که از کدوم سایت کمک گرفتین؟ از اینترنت چقدر استفاده کردین؟

من: ://///

_______

ازم نپرسین که چقدر از معلم ادبیاتم دل خوشی دارم، چون هیچ دل خوشی ازش ندارم، اونم وقتی که با معلم ادبیات سال قبلم مقایسه میکنم، سال قبل خیلی سخت گیر بود، خیلی خیلی سختگیر بود و.. من تخصصم معلمای سختگیره، نمیتونم با معلمایی که با همه صمیمن صمیمی بشم، ولی معلم سختگیر؟ چرا که نه. سال پیش فقط من و چندنفر دیگه توی انشا میدرخشیدیم و تلاشمونو میکردیم و از تخت پادشاهیمون(!) نیوفتیم پایین.

ولی امسال؟ اوه سینیور و مادمازل های من، این معلمه اصلا نمیدونه داره چیکار میکنه! طرف یه انشای خوب مینویسه میگه از اینترنت کپی کردی، یعنی اینجوریه توی ذهنش: خیلی ضعیف، ضعیف، متوسط، قوی، خیلی قوی، کپی کار از اینترنت:/ هرکی خوب بنویسه میگه از اینترنت کپی کردی -_- فقطم من نیستم، خیلی از لجندای انشاهامون:/

یا مثلا یه ماه قبل داشت میگفت یه توصیف فلان ازتون میخوام که این توش رعایت شده باشه این توش کم باشه و این حرفا، من توصیف گفتم براش گفت خیلی خوبه عشق کتاب، فقط از کدوم کتاب برش داشتی؟ و منم جلوی خودمو گرفتم نگم: از کتاب خودم مهندس! صفحه 146 فصل 5 ام!

 

بگذریم...

دور شدن از بیان و خشک شدن چشمه نوشتنم، باعث شد بیشتر از قبل توی اینستا و یوتیوب باشم، و عزیزای من، نمیدونین چه لذتی داره رفتن توی کامنتای اینستا و دیدن دعوای دونفر زیر یه کامنت، این میخواد اونو قانع کنه، اون به این محل نمیذاره، اون خونش به جوش میاد، اون عصبانیش میکنه و آخرش با یه بی محلی و «تو در حد من نیستی!» خاتمه پیدا میکنه. جذابه! :) یا مثلا جدال و جنگ دونفر زیر یه پست که درمورد خدا داره حرف میزنه، کی اینستا انقدر چرت و پرت توش زیاد شد؟ -_- قبلا کمتر اینجوری بود، حس یه مسافر جدیدو دارم که از کشور خودش(یوتیوب) اومده یه کشور دیگه(اینستا) و دهنش باز مونده از این همه تغییر. من اصلا نمیتونم با اینستا کنار بیام. عوضش عاشق یوتیوبم... و اطمینان بهتون میدم اگه یکم کیفیتو بیارین پایین حتی از اینستا هم اینترنت کمتر مصرف میکنه *لبخند آرامش بخش* و همش تو اوج بی حوصلگیم بهشون الهام میشد و یهو میدیدم عه! میا ویدیوی جدید گذاشته، و ویدیوهای جدیدش خیلی بهترن. حس خوبی به آدم میدن، مخصوصا یکی از ویدیوهاش که داشت یاد میداد چجوری برنامه ریزی کنیم. میا رو نمیشناسین؟ اینه.

دومین نفر پرطرفدار یوتیوب فارسی و دارای بالاترین ویو بین یوتیوبرای فارسی=)) هر ویدیوش کم کمش 500 هزارتا ویو میخوره و بالای 85 هزارتا سابسکرایبر داره که معادل تقریبا 1 میلیون فالوور تو اینستاس=) دیگه چی بگم؟ (من حس میکنم دارین اذیت میشین از این حرفام، ولی بعدش یادم میوفته خیلیا درمورد این کیپاپرا پست میزنن و من با اینکه نمیشناسمشون پستشونو میخونم و بدمم نمیاد. پس نظر لازم نیست، خوشت نمیاد نمیخواد بخونی=)) توضیحاتش تو اون سایته هست=) خیلیا میا رو به خاطر ادیتای قشنگ و جدیدش دوست دارن، لازمه بدونین توی یه ویدیوی یوتیوب اگه ویدیو غذا باشه ادیت ادویه اونه، بدون ادیت ویدیو هیچه. و اگه میخواین یوتیوب دیدنو شروع کنین میتونین برین ویدیوهای میا رو ببینین، من اینجوری به یوتیوب علاقه داشتم و این مدالو دارم که وقتی بانو میا 50 هزارتا سابسکرایبر داشت دنبالش کردم*عینک دودی*

پس... اگه میارو دوست ندارین میتونین برین سراغ آریا رحمتی(آریا کئوکسر) که میشه پرطرفدارترین یوتیوبر ایرانی، با 96 هزارتا سابسکرایبر و 4 هزارتا دیگه کافیه تا این داداشمون لوح تقدیر یوتیوب بیاد در خونش. (یوتیوب وقتی 100 هزارتایی میشین بهتون از شرکت خودش لوح تقدیر میدهD:)

هرچند آریا زیاد باب سلیقه خیلی از افراد اینجا نیست، گیم پلی بیشتر میذاره، بیشترشونم ترسناکهD:

(اگه رفتین یوتیوب فارسی و چیزای عجیب غریبی دیدین تعجب نکنین، خودتونم میدونین توی یه کامیونیتی که پیشرفت میکنه آدمای لوس و مسخره پیدا میشن. مثل همون اینستا.. هرچند کمتر از اینستاست:)

و... کارای دیگه ای که کردم این بود که آرشیوای هایلایت الیستا رو خوندم، برای چندمین بار و... چقدر حس خوبی داشت=) مثلا اون موقع که مه آلود تازه میخواست چاپ شه، استوریای اون موقعش، اینکه دوستاش برای حوا(شخصیت اصلی کتابش) تولد گرفته بودن، اینکه توی هایلایت نوشتناش سوالای ملتو جواب میداد، عجب... چرا من اینجوریم که اول فکر میکنم یکی خل و چله و بعدش براش احترام قائل میشم؟ الیستا رو هم اول فکر میکردم یه جوریه، ولی الان نویسنده موردعلاقمه، آرمینا هم همینطور، دارن شانم همینطور، لی باردگو هم همینطور! (:/)

«احترام قائل بودن» این چیزیه که شما اگه منو بشناسین درموردم میدونید، من هیچوقت نمیگم از طرف خوشم اومد، هیچوقت نمیگم عجب آدم باحالی بود، میگم براش احترام قائلم، احترام قائل بودن توی ذهن من یعنی که من طرفو به عنوان یه آدمی که لایق احتراممه قبول دارم، چه بسا حتی ازش خوشم نیاد، اون باید بهش احترام گذاشته بشه، من ازش خوشم نمیاد ولی انقدر به این آدما کمک میکنه، من ازش خوشم نمیاد ولی آدم خوبیه. احترام قائل میشم براش.

# بخش «عشق کتاب؟» بالای وبمو دیدین؟ حالا که دارم نظراتشو میخونم میبینم چقدر تازه با دوستام آشنا شدم ._. اولین بار اونجا آرامو شناختم، یا موچی... هی! یه چیزی بگم باورتون میشه؟ من از اون اولا که تازه با موچی آشنا شدم کلمه «بانو» تو دهنم بوده! به موچیم اون اولا گفتم بانوی اوتاکوD: یا مثلا... اولین بار با حنا توی «عشق کتاب؟؟» آشنا شدم یا حتی با آرامD:

و پلات نویسی، اکثرنویسنده ها میگن سخت ترین بخش نوشتن ادیت و بازنویسی دوباره کتابه، شایدم واقعا سخت باشه ولی نه:/ از نظر من باحالم میتونه باشه، شما فرض کنین اون کتاب لعنتیتون رو تموم کردین و حالا دارین آروم آروم ادیتش میکنین و به شخصیتاش رنگ و بو میبخشین و گندایی که زدین رو جمع میکنین.. زیاد سخت نیست ولی... ولی به نظر من سخت ترین بخش نوشتن پلات نویسیه:/ پسر من اصلا نمیتونم پلات بنویسم، اصلا نمیتونما! اصلا! آخه چه دلیلی داره اصلا پلات نوشتن:/ آرمینا گفت همون اول شخصیتارو طرح میکنه بعدش شروع به تایپ میکنه ولی من شخصیتم نمیتونم طرح کنم، همش تو ذهنمه، تو تایپ میارمش وسط داستان. خلاصه که از الان اعلام میکنم من نمیتونم پلات بنویسم! قدر روح پلات نویس خودتونو بدونین!

فکر میکنم بس باشه برای امروز، هرچند قبل از این یه عالمه حرف داشتم بزنم که.. همش پودر شد فعلا:/

پ.ن1:عامم... من گیج شدم، شما دخترین یا دخترایی که تو دنیای واقعی دخترن؟ :/ این حجم از تفاوت بی سابقست -_-

پ.ن2:قاطی پاتی ترین پستی که میتونستم بنویسم احتمالا همین بود.

پ.ن3:عـه! پاشو بیا ببینم، این کارا چیه؟ وبتو برا چی میبندی؟ :/

پ.ن4:لعنتی... دلم حتی برای اون روزایی که با «ر» سر کلاس ورزش میرفتیم اون فروشگاهه دلستر میگرفتیم تنگ شده، چقدر خوب بود =") حتی اون موقع هایی که فوتبال بچه ها رو نگاه میکردیم و به چهره اونایی که سعی دارن تمرکزشونو از دست ندن میخندیدیم، واقعا چرا آدما عوض میشن؟

پ.ن5: آهنگ خارجی خوبی سراغ دارین که خیلی آروم و با آرامش باشه (مثل لاولی و بلو اندگری)؟ =))

۵۱ ۱۷

Lover: X

 

بهم بگین عشق کتاب، یا... هر اسمی که براتون یادآور یه خاطره خوبه=) باهام آشنا شین و... خوش بگذرونین.

و... من همینجام، توی کتابخانه اسرار، نشستم کنار کتابام و... باهاتون حرف میزنم، پس فقط... خوش اومدین=)

دوست دارم موقع خوندن مطالبم به این آهنگ گوش بدین، به نظرم قشنگه و شاید هرازگاهی تغییرش بدم.

آخرش که چی؟ بزرگترا همیشه خسته کنندن.

 

 
bayan tools Amy Macdonaldthis is the life

دریافت

۳۵ ۵۱

یک دو سه... ستارم روشن شد؟

ســـ... سلام، من عشق کتابم و... و خوش... خوش اومدید به رادیو عشق کتابـــ... *پارازیت*

 

ســ... سلام!smiley

من... من امیریوسفم.

یه کرم کــ ... کتاب حرفه ای. *پارازیت*

واقعا نمیدونم چی بگم، احساس میکنم بیان واسم راحت نیست... شاید یهو دیدی رفتم... *پارازیت* (چکیده دوتا از کامنتای من به دونفر که بهشون اعتماد دارم در دوزمان مختلف)

بانوی من، متاسفم اگه ناراحتت کردم، سینیور؟ اسم... جا... جالبیه. استلا... و.. وایولت، آ..آرتـی، من ناشـناسم... و نمیفهمید من... مــن کیم! *پارازیت*

اســ...استلا، تو همون ناشناسی؟ وا... واقعا؟*پارازیت*

آرتمیس اسم... اسم الهه ما... ماه و شب و... هستش. واوو، پس اسمت آرتمیسه؟ خوشوقتم! *پارازیت*

آرام! من باور.... باورم نمی...شه  نمیشه که تو 15 سالته! *پارازیت*

هانی بانچ؟ اسم قشـ...قشنگیــه، چیــی صداتتتتتتتت*پارازیت* چی صدات کنم؟ *پارازیت*

ممــ... ممنونم وایولت، تو... تو دوست فوق العاده ای هستــییییی*پارازیت* هستی.

سلامــــــ.heart

امروز میخوام... میخوا.... میخوام... یه کتاب معرفی کنمممممم *پارازیت*.

یه کتابی که به نطر من شاهکار بزر... بزرگیــه که تخیل خیلی هارا دوباره فعال کر... کر... کرده. *پارازیت*

اگه.. اگه بخوام.... یه خواهر بزرگتـــر توی بیان انتــخاب کنـ... کنـ... کنم اون نوبادیه.

قشنگ بود... بود، بود بود کیدو*پارازیت*

رمزو.... رمزو بگو... عشــ... عشق کتاب! *پارازیت*

چشــ... چشــم بانوی سرآشپز.... *پارازیت*

حنـ... حنا! ما چقدر شبیهیم!

علیرضا... تا..تا..تاکی ، استـ... استفان...

یومیکـــ.... یومیکو.

و همشون...

و اینگونه شد، روزی روزگاری، امیریوسف وارد جادوگران شد، تبدیل به پیتر شد، پیتر با مگان جونز آشنا شد، مگان جونز او را تبدیل به عشق کتاب و خودش را تبدیل به شیفته کرد و اکنون تو اینجایی، همراه با دوستانت و خانواده مجازی اتتتتتت *پارازیت و خاموش شدن*

________________

_خب؟

_چی خب؟

_چندسالت شد؟

_سال؟ روز، فعلا که وبلاگم میگه 260 روز.

_الان باید بگم تولدت مبارک؟

_لطف میکنی.

_آخه تولدت نیست.

_راست میگی ولی عوضش حالا بالای 100 نفره که منو میشناسن.

_تبریک میگم.

_ممنون، بهتری؟

_آره، بدک نیستم.

_خوبه.

هودی پوش شماره دوم درست هودی پوش اولی را گرفت و گفت: «بیا بریم.» هودی پوش اولی گفت: «کجا؟»

دومی گفت: «میخوایم بریم سمت قطارمون.»

***

_نوبادی جات راحته؟

نوبادی از پشت دستی تکان داد و لبخندی زد، هودی پوش دومی سیبی از درون سبد در حال حرکت برداشت و به اولی گفت: « من  در عجبم نوبادی چطوری از اون موقع تاحالا اعتراض نکرده، اولین نفری که اومد تو قطارمون اون بود.»

اولی سری با تاسف تکان داد و گفت: «بس کن عشق کتاب، بعدشم مگه اولین نفر شیفته نبود؟» عشق کتاب سیب را گاز گرفت و دستش را دور شانه امیر انداخت. «نه، اینطوری فکر میکردیم، اتفاقا تو یه روز دنبالمون کردن ولی نوبادی زودتر دنبال کرده.» امیر دستش عشق کتاب را از روی شانه اش برداشت و گفت: «که این طور.»

«داره آماده میشه کم کم.»

«قطارمون؟»

«آره»

عشق کتاب به چندین و چند مسافری که همه درحال جمع کردن وسایلشان و حرکت به سمت قطار بودند نگاه کرد و از امیر پرسید: «باورت میشه که الان بالای 100 نفر دنبال کننده داریم؟»

«نه.»

«مرسی:/»

«نه باور نمیکنم، ولی باید خوشحال باشیم، بیخیال، کی باید راه بیوفتیم؟»

«یکم دیگه، وقتی همه اومدن» و هر دونفر، بدون اینکه چیزی به هم بگویند، همراه با یکدیگر به سمت اولین واگن رفتند، در زدند و وارد شدند. «راحتین؟»

***

+سلام! من عشق کتابم و اونم که اون پایینه امیره، خواستیم بگیم که... ممنونم که همیشه بودین، منو شناختین، باهام خوب رفتار کردید، کمکم کردید، باعث شدید خداروشکر کنم که هستین و ممنونم که الان دارین اینو میخونین، اینجا قطاره صدتایی شدنمونه، و داره راه میوفته، پس... بشینید، لذت ببرید و خوش بگذرونین! من عشق کتابم خیلی ممنونم که واقعا تااینجا همراهم بودین، صدامو شنیدین، به دردودلام گوش کردین، باعث بشین ناراحت بشم، باعث شدین خوشحال بشم، و هرچیزی نوشتمو خوندین، تغییر مودامو تحمل کردین و شدین صمیمی ترین دوستایی که دارم! و ممنونم که کاری کردین بیان بشه یه عضو جدانشدنی از زندگیم.

من عشق کتابم و... ممنونم که تا اینجا باهام بودید. مخصوصا واگن یک و دو، دوستام=) واقعا ممنونم!

۱۴ ۲۴

سوختن یا گفتن؟ مسئله این است! (صندلی داغ... پارت 3)

خانوم ها و آقایون!

سوالی چیزی... عامم، اگه از خستگی درون خانه رنج میبرید، اگه دلتون میخواد بیاین و سرگرم بشید من اینجام تا ازم سوال بپرسین و من به هوشمندانه ترین روش دورش بزنم D: و منم جواب بدم=)))

+فکر کنم تو بیان کسی مثل من هر دوروز یه بار صندلی داغ نمیذاره:/ بالاخره رکورددار شدم -_-

++نظراتم بدون تایید میاد، گفتم که بدونید چون خودم تازگیا خیلی رو این حساس شدم که این وب کامنتاش بدون تاییده یا نه. راحت باشین=)

۸۸ ۱۷

ماریا، بانوی من.

خودم میدونم عکس هیچ ربطی به موضوع پست نداره ولی به نظرم خوب بود:دی

و... لازمه بگم این پست یکی از طولانی ترین پستام بود به خاطر اینکه هرکدومو توی یه روز و یه حالت روحی نوشتم، برای همین انقدر درهم و برهمه و... میخواستم بگم خواهش میکنم، مجبور نیستین بخونینش، من هیچ مشکلی با نخوندنش و کامنت نذاشتنش ندارم، ممنون.

۱۹ ۱۹
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان