کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بیا با هم دوست باشیم

سردمه روباه، بغلم میکنی؟

سردمه، آینده ترسناکه و من تنهام. نمیدونم باید چیکار کنم، خودمو نمیشناسم، نوشته‌هامو نمیشناسم و نمیتونم به دوستام نزدیک بشم. فقط میخوام از دور مراقبشون باشم، چون... چون اضافیم روباه؟ نگو. دوست ندارم بهش فکر کنم. من اضافی نیستم. هستم؟

روباه... چه اتفاقی برام افتاده؟ چه اتفاقی براشون افتاده، چرا انقدر احساس تاریک و تنهایی دارم؟ روباه تو واقعی هستی دیگه؟ تو یه روزی میای. نه؟ بگو که میای. ماریا هم میاد. بقیه هم برمیگردن. همشون میان. من دیگه تنها نمیمونم. بعدش میتونم برم پیش دوستام. بخندم. حرف بزنم. دیگه از دور مراقبشون نباشم. نکنه اونقدری تنهام که شماها رو ساختم روباه؟ نکنه اونقدر تنهام که خودمو با توهم اینکه شماها وجود دارین گول میزنم؟

نکنه هیچوقت نمیای؟ نکنه هیچوقت نمیاد؟ نکنه تاابد تنها میمونم؟

روباه سردمه. اصلا هستی که بغلم کنی؟

 

پ.ن: من شازده‌م. اون آدمی که میاد تو زندگیم، جری‌م، رون ویزلی‌م، جسپرم، اونی که دوست صمیمیم میشه اسمش روباهه. آره.

۳۱

زیبارو

زیبارو. تو ارزشش را داشتی، تو تا خرخره ارزشش را داشتی. ارزشش را داشتی ارزشم را بدهم به تو. ارزشش را داشتی پرتت کنم در دایره کوچک کسانی که ارزشمندند. توی لعنتی ارزشمند بودی. خیلی.

ولی دیگه نیستی که بشینیم سریال ببینیم یا از سریالایی که دیدیشون تعریف کنی برام؛ درمورد هر چیز مسخره‌ای حرف بزنیم و من خوشحال باشم که خدا تورو به من داده. نیستی که خنده‌ت رو ببینم. نیستی.

زیباروی کوچیکم، من دیگه خسته شدم و نمیدونم، نمیدونم کی خودمو یاد میگیرم، همش میخورم به در و دیوار و تو کسی بودی که نمیخوردی به در و دیوار؛ تو کمک‌حال بودی. همین ارزشمند و زیبات میکرد. من دیگه خسته شدم زیبارو، میخوام سوار ماشین بشیم و بریم وسط یه دشت بزرگ گندم، بخوابیم و 11 سال بعد بیدار شیم، بیدار شیم و بیرون از خاورمیانه بیدار شیم.

زیبارو...تو... تو ارزشمند بودی؟ یا من تو رو ارزشمند میدیدمت؟ نکنه ارزشمند نبودی و من اشتباه میکردم؟ شاید. برای همین دیگه نیستی زیبارو؟ برای همین دیگه زیبارو نیستی و رفتی؟ 

میتونم یه روز برای بقیه از زیبارو بگم، از اینکه چقدر زیبا بود، و کمک‌حال و ارزشمند. و قشنگ. آدم‌ها خیلی زیبا هستند. خیلی. و همینطور ناامیدکننده. آدم‌ها مدام ناامیدم میکنند زیبا. تو هم ناامیدم کردی زیبارو. تو تنها کسی بودی که فکرشو نمیکردم ناامیدم کنه. تو رو گذاشتم توی هوای بارونی و سبز بیرون، تو بهم غم دادی زیبارو، و من هنوزم دلم میخواد خوشحال باشی. مراقب خودت باش. ولی غم من دیگه گین شده، غمم رو گین کردی. برو و توی بارون بیرون از خونه برقص، برو و بخند. کاش می‌تونستم غمی که بهم دادی رو بریزم تو لیوان چایی‌ت، ولی یادم اومد که برای تحمل این غم زیادی ضعیفی. اما مهم نیست، چون تو همیشه زیبارو میمونی. مراقب خودت باش زیبارو. زیبا.

 

 
bayan tools فریدون فرخزادساحل غم

دانلود موریک

۱۳ ۲۲

نقاشی

رفتی نشستی تو حیاط.

می‌گم خوبی؟ سرتو میاری بالا، می‌گی خوبم. میشینم کنارت. می‌گم داری چیکار میکنی؟ به پایین نگاه میکنی و نقاشیتو نشون میدی. می‌گی دارم نقاشی می‌کشم. سرمو میارم جلو و نزدیک‌تر می‌شم. می‌گم قشنگه. میگی لطف داری، قشنگ می‌بینی. لبخند میزنم و لرزم می‌گیره. می‌گم سردت نیست؟ می‌گی نمیدونم، فکر نکنم. می‌رم تو خونه. پتو میارم و میندازم رو پشتت، بالا می‌پری می‌گی چیکار میکنی؟ می‌گم سردت میشه مریض میشی. لبخند میزنی. خودمم میام زیر پتو. میگم چطور شد؟ میگی دیگه سرد نیست. لبخندت بزرگتر میشه. یهو طاقت نمیارم. میگم چقدر قشنگی. یه ابروت بالا میپره و فکر میکنی نمیفهمم. ولی من میفهمم، هروقت قضیه تو درمیون باشه میفهمم. جواب نمیدی و بازم میکشی. لبخندت هنوز مونده. نرفته.

میگم شیرکاکائو میخوری؟ میگی آره. میرم شیرکاکائو میارم؛ میگم وقتی پیشتم بوی قهوه می‌پیچه تو سرم. لبخندت بزرگتر میشه و دستت موقع رنگ کردن سریع‌تر. میگی ناراحت بودی. میگم من؟ میگی تو. انکار میکنم. میگم نه بابا، نبودم. میگی دروغ نگو، من چشماتو بیشتر از همه میشناسم. سرمو میارم بالا و نگات میکنم. میگی آفرین، درست شد. بهم نگاه کن تا از چشات بیشتر بشناسمت. چشامو تو حدقه میچرخونم.

شیرکاکائو رو که خوردی دستتو میبری سمت بسته سیگارت. دستتو میگیرم. میگم ضرر داره، نکش. میگی به خاطر ضررشه که میکشم. میگم حیف تو نیست؟ میگی بذار بکشم. میذارم. سیگارتو روشن میکنی و یه کام عمیق ازش میگیری. دودش تو هوای سرد میره بالا. شیرکاکائومون هنوز مونده. نگات میکنم. میگی چی شده؟ میگم دوست دارم وقتی سیگار میکشی نگات کنم. میخندی. میگی من خجالت میکشم. میگم به خاطر خجالتته که نگات میکنم. میگی باعث افتخارمه پس. لبخند میزنم. لبخند میزنی. چکه چکه بارون میاد. میگم الان خیس میشیم. میگی بذار بشیم. پتو داریم. میگم پس بمونیم؟ میگی بمونیم. میگم باشه. پتورو پشتت مرتب میکنم. میگی وقتی موهات خیس میشه و میوفته تو چشمات قشنگ‌تری. مثل خودت جواب نمیدم. سیگارتو میکشی. بارون شدیدتر میشه و سیگارت تموم. لیوان شیرکاکائو رو میبری بالا. میگی با شیرکاکائو مست کنیم؟ میگم کنیم. شیرکاکائو میخوریم. بارون شدیدتر میشه. میگم نقاشیت خراب شد. میگی مهم نیست، یکی دیگشو میکشم. میگم پس تو هم ناراحت بودی که اومدی تو حیاط. میگی چطور؟ میگم وقتی ناراحتی میای تو حیاط و به آسمون خیره میشی. میدونی که منم میشناسمت. تو هیچی نمیگی. انکار نمیکنی. بلند میشی و پتو میوفته پایین. میگم پس پتو نمیذاشت تو بارون خیس شیم. میگی به خاطر خیس شدنشه که میرم زیر بارون. میگم مریض میشیما. میگی من میخوام مریض شم. تو چی؟ منم بلند میشم. میریم زیر بارون و شیرکاکائو میخوریم. موهات خیس میشه، موهام خیس میشه. میگی دیدی گفتم وقتی موهات خیسه خیلی قشنگتری؟ میگم دروغ نگو. میگی نمیگم. لبخند میزنم. لیوان شیرکاکائو رو سر میکشم و میگم اجازه میدی عاشقت بمونم؟ میخندی و میگی صدالبته. میخندم. میگم تو واقعا قشنگی. لبخند میزنی.

 

+نقاشی نرگس از این پست 3>.

۲۹ ۴۴

خالق

خیلی سخت شده دنیات خالق. خیلی. و من خیلی بچم. خیلی بچم که بشینم به این چیزا فکر کنم. شایدم دیگه بچه نیستم، هستم؟ ذهنم با روحم در تضاده. یکیشون خیلی بزرگتر و سخت‌گیرتر از اون یکیه و من در عین واحد حس میکنم دونفرم.

خالق؟ دنیات خیلی ناعادلانست خالق. گفتم که بدونی. منِ بندت میگم که دنیات خیلی ناعادلانست و این هیچ توهینی به توانایی خارق‌العاده خلقت نیست، فقط گفتم. من گفتم مشکلاتمو کنترل میکنم؟ من غلط کردم که همچین حرفی رو زدم. همینجوری نشستم و زندگیمو میگذرونم و با این سن میترسم وقتم هدر بره. خالق اشرف مخلوقات درست کردن ایده خوبی بود، انسان درست کردن نه. خسته و درموندم خالق، کارام رو سرم مونده و نمیدونم چیکار باید بکنم. حال روحیم به فاکه درحدی که رو جسم نحیف 14 سالم تاثیرگذاشته. خالق حصارِ یه سال پیش چی شد خالق؟ حصار الان بیشتر شبیه خودشه ولی خیلی نحیفه. روحش آزردست. درموندست.

خالق تو که میدونی، تو که بخوای میتونی، خالق تو که میدونی مغزم داره منو از بین میبره، روحم گریه میکنه، کاشکی میشد 10 سال خوابید. خالق چرا من باید اینجوری باشم خالق؟ چرا منو اینجوری کردی؟ 

خالق میشه امیدوار باشیم تو همونقدر مهربونی که کتابا میگن؟ چون اگه نباشی خیلی بد میشه. خیلی. میشه وجود داشته باشی؟ 

خالق سختمه. رگ گردن به درک، میشه بغلم کنی خالق؟

 

+ دوباره میگم خالق. دنیات خیلی ناعادلانست، خیلی.

 

بعدا.نوشت.بی‌ربط به پست:ماریا اگه اینو از سال‌های دور میخونی یادم بیار با شیرکاکائو مست کنیم.

۳۰

حرف‌هایی که در گلو خفه شدند.

چقدر زیبایی، می‌شود بمانی؟ می‌خواهم بغلت کنم، جالب نبود، نمکدان. اذیتش نکن سگ. ناراحتش کردی احمق. خودت را به من نچسبان. باشد، تو راست می‌گویی. می‌شود برویم بیرون و تا جایی که می‌توانیم دور شویم از اینجا؟ الله الله، یک انسان چطور می‌تواند انقدر زیبا باشد؟ میگویم، تو اوتاکو هستی؟ من آهنگ‌های آریانا گرانده را گوش نمیدهم ولی چون تو به او علاقه داری من هم دوستش دارم. چقدر احمقی، خودت را از چشمم نینداز. کاش میتوانستی دوستم بمانی. چطوری انقدر عوضی شدی؟ همین حالا میخواهم به خاطر مهربانی‌ات از پشت گوشی بیایم و در آغوشت بگیرم. حالم خوب نیست و از شدت غم دارم می‌میرم. من همیشه تو را تحسین میکنم. حالا که ریش‌هایت را زدی جوان‌تر به نظر میرسی پسر، ناراحت نباش. نزدیکش نشو. ای‌کاش بینتان جایی برای من بود. ولی من به تو اعتماد کرده بودم. تو یک آدم خیانت‌کار و احمق هستی که از آدم‌ها سواستفاده میکنی، ای‌کاش با تو آشنا نمیشدم. جان هرکی دوست داری حرفمان را ادامه بده، حرف زدن با تو را دوست دارم.

لعنتی، خنده‌هایت.

 

 

+ایده پست از کانال تلگرام «آبی‌ترین نارنجی»

۱۸ ۳۲

Maybe enough؟

اول میخواستم مثل جولیک بنویسم دیگه کافیه و یه اسمایلی بزنم و بشینم ذوق ملتو نگاه کنم ولی خب، دارم یاد می‌گیرم که من بقیه نیستم، سعی کردم سبک جولیکو دنیال کنم ولی زمان نوشتنه، زمان هرچیزی نباشه الان زمان نوشتنه. فقط... نمیخوام طولانی‌ش کنم.

تازگی، دارم یاد می‌گیرم که از بقیه کپی برداری نکنم، عادتاشون، شخصیتشون، و حتی طرز صحبتشون، چون بالاخره من اونا نیستم. اونا هم من نیستن. عشق‌کتاب به زیاد نوشتنش شناخته میشه. (نمیشه؟) و من می‌خوام بنویسم عزیزان. بنویسم تا بخونین. از روزهای دوریم بنویسم و چیزایی که یاد گرفتم.

اول. اینکه این چندماه؟ حدود 6 ماه کاملا، تا این سن که من 14 سال و فلان ماه و فلان روز رو دارم با خودم، به جرئت میتونم بگم بدترین ماه‌های زندگیم و مفیدتریناش بودن و یه لحظه هم ول نکردن، تموم این 6 ماه که میشه 186 روز، روزای خوب کمی نسبت به بقیه زندگیم داشتم و فکرشو نمیکردم اینو بگم، ارزششو داشت. فاک، ارزششو داشت؟ آره داشت. ممنونم خالق.

دوم. چیزای زیادی یاد گرفتم، از ارتباطای مجازی، از آدمای دوروبرم که میتونن چه آدمای قابل اعتمادی و مهربون باشن، آدمای بیان، آدمای تلگرام و هر آدمی که دوروبرم بود و اگه بدونین، آدمای دوروبرم همشون مجازین. شاید بتونم بگم... آدما رو کشف کردم؟ آره کشف کردم. و باورتون نمیشه آدمای دوروبرمون چه آدمای خوبین و کشف کردنشون و حرف زدن باهاشون قشنگه. خوش حالم که با آدما آشناتر شدم، چه چیزی نبودن که نشون میدادن و چه بهتر از چیزی بودن که نشون میدادن. درهرصورت به نفعم شد.

سوم. روزهای دوری روزای خوبی بود، رفتن از بیان واقعا خوب بود و خوشحالم که رفتم، باعث شد ذهنم سروسامون بگیره و بتونم حداقل یه بار تو عمرم منطقی درمورد همه چیز فکر کنم. درمورد دوستام و آدمایی که باهاشون در ارتباطم فکر کردم و یه مقداریشونو از دایره ارتباطم انداختم بیرون و خوشحال‌کننده بود.

چهارم. خودمو نکشتم، ول نکردم یا هرکاری دیگه‌ای فقط مراقبش بودم و داره جواب میده، احتمالا حرف زدن با یه بچه کوچولو و قانع کردنش از کشتنش و ول کردنش راحت‌تره. میدونین که.. عذاب وجدان بعدش.

حصار نمرد، نکشتمش و ولش نکردم، مراقبش بودم و هنوز خیــلی کار داره این ماجرا. میدونم که قراره توش شکست بخورم و بلند شم بازم. شایدم بلند نشم. نمیدونم.

 

فکر کنم کافی باشه دیگه. مهم اینه که من اینجام! بیاین بغلــم! =))

 

+دسته‌بندیا، معرفی جدید، و قالبو دریابین ملت! :دیی قالب زحمت دوباره‌ی مائوچانه و واقعا ازش ممنونم. =))

+با وب خودم و... عشق کتاب غریبی میکنم. عادیه؟

+میدونم ممکنه بگین که: «پس چرا خودت قالب نمیسازی بشر؟ :| چرا قالبتو میدی بقیه بسازن؟» راستش قالب ساختم ولی... راضی نیستم ازش و ترجیح میدم کارو به کسی بلده بسپرم. =)

۸۲ ۲۸

نمی‌شه.

نمی‌شه.

بهم اعتماد کنین، نمی‌شه.

هرکاری کردم نشد، هرکاری میکنم نمیشه.

دیروز، پریروز، حدودا از چهارشنبه نشستم و فکر کردم، به تموم پیامدایی که این کارم ممکنه داشته باشه، به تموم ضررا و به تموم سودا.

ولی درهرصورت تصمیم گرفتم که بگم، نمی‌تونم ازش فرار کنم.

نمی‌تونم. دیگه نمی‌تونم مثل قبل باشم، دیگه نمی‌تونم مثل قبلا با خوشحالی و شادی و آرامش شروع کنم به نوشتن، نمی‌شه. همش باید نگران یه چیزی باشم، آرامش قبلا دیگه توی وجودم نیست. نمی‌تونم پیداش کنم.

خواستم قالبمو جدید کنم. و کردم تا حال و هوام عوض شه، وبلاگم خیلی قشنگ شد، ولی خودم نه.

هرکاری می‌شد کردم.

ولی نمی‌شه.

برای همین تصمیم گرفتم دیگه بیخیال شم، همین‌جوری به اطراف چنگ نزنم تا به دوره دلخواهم برسم. فقط تنها چیزی که می‌دونم اینه، من دیگه خسته شدم و نمی‌تونم.

وبمو نمی‌بندم، حذفش نمی‌کنم، یا هرکار دیگه‌ای.

فقط میرم و فکر می‌کنم، فکر می‌کنم تا یه وقتی که می‌بینیم برای برگشتن آمادم، میرم و «بعضی چیزا رو با خودم راست و ریس میکنم.»

و برمگیردم، فقط.. نمی‌دونم کی، فقط برمی‌گردم. یه روزی.

و لب مطلب، دیگه توی اینجا نمی‌نویسم، تا اطلاع ثانوی نمی‌نویسم. توی هیچ جایی نمی‌نویسم. به جز جادوگران، هرازگاهی.

هستم، هرچندوقت یه بار سرمیزنم به بیان، اگه کامنتی باشه جواب میدم، اگه پست قابل توجهی باشه نظر می‌ذارم، اگه سوالی باشه جواب می‌دم، اگه بتونم.

می‌تونستم بدون نوشتن این لاگ اوت کنم و برم، ولی نمی‌شد، قبلا امتحانش کرده بودم و نتونستم. یه چیزی نیاز داشتم که دیگه بهم اجازه نده بدون رسیدن به چیزی که می‌خوام برگردم. ازش راضیم، کمکم میکنه. مطمئنم.

ممنون از اون دونفری که باهاشون درمورد این تصمیمم مشورت کردم و بهترین جواب و صادقانه‌ترنیشو بهم دادن.

 

و ممنون از شماها.

برای بودنتون، برای همه چیز.

۳۵

happy

۳۰

star and moon

ستاره ماه، خیلی تنها بود، ماه براش وقت نداشت، ماه زیادی کار داشت، ماه نمی‌تونست برای ستارش وقت بذاره، ماه باید خیلی کارا می‌کرد، ماه باید به قایم‌موشک بازیش با خورشید می‌پرداخت، ماه باید آینه‌ش رو می‌گرفت بالا تا نور آفتاب از آینه‌هه بخوره به زمین و یه سری مردم بی‌رحم و بدبختو خوشحال کنه. ماه گناه داشت، ماه مادر بود، ماه برای اینکه ستاره‌هه خراب نشه جلوی شهاب‌سنگا وایساد و حفره‌هاش درست شدن، ولی ستاره‌هه اینو نمی‌دونست، ماه هم می‌خواست با ستاره‌هه وقت بگذرونه ولی نمی‌تونست چون سرش شلوغ بود. ستاره‌هه از ماه ناراحت بود، ماه نگران ستاره‌هه بود، چون به‌هرحال ستاره‌هه یه روزی بزرگ میشه‌ و وظیفش چیزی بیشتر از چشمک زدن به بچه‌های خیال‌پرداز روی زمینه.

تنها چیزی که ماه نمی‌دونست این بود که ستاره‌هه بزرگ نمیشه، انقدر چشمک میزنه تا بترکه و یه انفجار بزرگ درست کنه. ماه همیشه فکر می‌کرد میتونه پیش ستاره‌هه بمونه.

 

من بیشتر وقت‌ها، بیش از حدش مضطرب می‌شم، استرس می‌گیرتم و نفسم تند می‌شه، بدنم قفل می‌کنه و حس می‌کنم قلبم الاناست که بپره بیرون و وقتی داره دست تکون میده فرار کنه. و بذارید خیالتونو راحت کنم، انقدر تو زندگیم اتفاق افتاده که... لذت‌بخشه. بدون شوخی، وقتایی که آدرنالینا خودشون رو به رگای بدنم می‌کوبونن و همه‌چیز اطرافم کند می‌شه و حس می‌کنم که الان ممکنه بدبخت بشم، اون لذت‌بخشه.

من درست نتونستم، نتونستم که از زندگیم استفاده کنم، نمی‌گم باید خیلی وقتا مثل همجنسا و همسنای آمریکاییم برم بیرون بدوم، با دوستای موطلایی و خوشتیپم برم اسکیت سواری یا حتی ریسه‌های رنگی بچسبونم به درودیوار اتاقم، وقتایی که تو اتاق نشستیم درباره مهمونیا و معلما و چیزای دیگه حرف بزنیم و حتی از قلداری کراب‌طور مدرسه‌مون فرار کنیم. توی 17 سالگی بریم مهمونی دوستامون و حتی توی 18 سالگی دست ماریا رو بگیرم و برم توی بالکن و به آسمون خیره بشیم و حرف بزنیم، توی خیابونای آمریکا راه بریم و توی آسمون خراشای بزرگش محو شیم و حتی اگه همین عشق‌کتاب بودم توی 20 سالگی بشینم و کتابمو بنویسم و به یه ناشر واگذارش کنم و دست در دست ماریا یه زندگی خوبو شروع کنم و با آسودگی بمیرم.

اینو نمی‌خوام.

من می‌خوام تو زندگی خودم موفق بشم و استفادش کنم.

من نتونستم، من توانایی‌های زیادی داشتم و استفادشون نکردم.. وقتمو به فنا دادم، و آرامشو از خودم گرفتم.

 

آرشیوخونی شغل شریفیه، میری و شروع آدمارو میخونی، از اول تا آخرشون، اینکه چجوری تبدیل به چیزی که الان هستن شدن، اینکه چجوری بد شدن، اینکه چجوری خوب شدن، اینکه چجوری تبدیل شدن به الگوی یه سری آدم. و قشنگه، اینکه می‌بینی اون آدم به خودش اطمینان نداره، از نوشتنش بدش میاد، ولی تو نوشتنشو می‌پرستی. خنده‌داره.

ولی من همیشه برنده می‌شم، می‌گی نه؟ نگاه کن. جوری می‌نویسم که دیالوگاش و تیکه‌هایی ازش رو با خودت همه‌جا ببری، جوری می‌نویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشته‌ـمو تکرار کنی، جوری می‌نویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری می‌نویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچه‌های خودم می‌دونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری می‌نویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری می‌نویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمی‌خوای.

جوری می‌شم که برگردم به عقب و چیزی جز افتخار به خودم از خودم نبینم، تبدیل به بهترین نسخه عشق‌کتاب می‌شم، جوری می‌شم که آرزو کنی جام بودی و اشتباه می‌کنی، چون منم یه روز آرزو می‌کردم جای یکی دیگه باشم، همونم یه روز آرزو می‌کرد جای یکی دیگه باشه.. جوری می‌شم که توی مواقع سختیا برگردم و عشق کتابو ببینم و بهش افتخار کنم.

زندگیم همون‌جوری میشه که ادیتای میا بود، جوری میشه که صدای سوگنگ بود، همون‌جور میشه که قلم تالکین بود و همون‌جور میشه که قدرت کز بود.

من تبدیل می‌شم به عشق‌کتاب، چیزی که قرار  بود باشه، نه چیزی که هست، چیزی که هست از بین رفته. خیلی وقته که از بین رفته.

هرچیزی که بشه، من آخرش جوری می‌شم که بهم نگاه کنی و یه برنده رو ببینی.

چون من عشق کتابم، قبلا بودم، ولی الان کامل شدم.

۲۳ ۲۳

فرار.

بعضی وقتا هم آدم میزنه به سرش و میخواد از صفر شروع کنه، میخواد اخلاقیات جدیدی داشته باشه، میخواد عاشق آدمای متفاوتی باشه، میخواد به آدمای متفاوتی عشق بورزه، میخواد کارای متفاوتی بکنه.. میخواد یه هویت جدید داشته باشه. میخواد از اشتباهاتش فرار کنه.

تاحالا زده به سرت که بری یه شهر جدید یه زندگی جدید شروع کنی؟ خب من به سرم زده. زده بود. انقدر هویتای جدیدی میسازی که خودت یادت میره، یادت میره که قبلا کی بودی، یادت میره کسی که 5 سال، 10 سال، 15 سال و 18 سال قبل به دنیا اومد کی بود، فقط میخوای فرار کنی، اما آخرش که چی؟ بالاخره اون گیرت میاره، هرچقدرم که فرار کنی اون تو رو میشناسه، پیدات میکنه و میکشتت.

من از فرار کردن خسته شدم.. بی جون تر از چیزیم که بخوام فرار کنم.. بی جون تر از چیزیم که بتونم به خودم و بقیه اهمیت بدم.. خسته شدم.

من واقعا یادم رفته کیم.. من هیچ هویتی ندارم.. یه آدم پوچ و خالیم با یه عالمه اشتباه گُنگ و دور و خالی که همیشه دنبالم میکنن و بالاخره باعث میشن اون منو پیدا کنه.. و منو بکشه.

_____________

+نیاین خصوصی. ممنون:)

۳۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان