کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

star and moon

ستاره ماه، خیلی تنها بود، ماه براش وقت نداشت، ماه زیادی کار داشت، ماه نمی‌تونست برای ستارش وقت بذاره، ماه باید خیلی کارا می‌کرد، ماه باید به قایم‌موشک بازیش با خورشید می‌پرداخت، ماه باید آینه‌ش رو می‌گرفت بالا تا نور آفتاب از آینه‌هه بخوره به زمین و یه سری مردم بی‌رحم و بدبختو خوشحال کنه. ماه گناه داشت، ماه مادر بود، ماه برای اینکه ستاره‌هه خراب نشه جلوی شهاب‌سنگا وایساد و حفره‌هاش درست شدن، ولی ستاره‌هه اینو نمی‌دونست، ماه هم می‌خواست با ستاره‌هه وقت بگذرونه ولی نمی‌تونست چون سرش شلوغ بود. ستاره‌هه از ماه ناراحت بود، ماه نگران ستاره‌هه بود، چون به‌هرحال ستاره‌هه یه روزی بزرگ میشه‌ و وظیفش چیزی بیشتر از چشمک زدن به بچه‌های خیال‌پرداز روی زمینه.

تنها چیزی که ماه نمی‌دونست این بود که ستاره‌هه بزرگ نمیشه، انقدر چشمک میزنه تا بترکه و یه انفجار بزرگ درست کنه. ماه همیشه فکر می‌کرد میتونه پیش ستاره‌هه بمونه.

 

من بیشتر وقت‌ها، بیش از حدش مضطرب می‌شم، استرس می‌گیرتم و نفسم تند می‌شه، بدنم قفل می‌کنه و حس می‌کنم قلبم الاناست که بپره بیرون و وقتی داره دست تکون میده فرار کنه. و بذارید خیالتونو راحت کنم، انقدر تو زندگیم اتفاق افتاده که... لذت‌بخشه. بدون شوخی، وقتایی که آدرنالینا خودشون رو به رگای بدنم می‌کوبونن و همه‌چیز اطرافم کند می‌شه و حس می‌کنم که الان ممکنه بدبخت بشم، اون لذت‌بخشه.

من درست نتونستم، نتونستم که از زندگیم استفاده کنم، نمی‌گم باید خیلی وقتا مثل همجنسا و همسنای آمریکاییم برم بیرون بدوم، با دوستای موطلایی و خوشتیپم برم اسکیت سواری یا حتی ریسه‌های رنگی بچسبونم به درودیوار اتاقم، وقتایی که تو اتاق نشستیم درباره مهمونیا و معلما و چیزای دیگه حرف بزنیم و حتی از قلداری کراب‌طور مدرسه‌مون فرار کنیم. توی 17 سالگی بریم مهمونی دوستامون و حتی توی 18 سالگی دست ماریا رو بگیرم و برم توی بالکن و به آسمون خیره بشیم و حرف بزنیم، توی خیابونای آمریکا راه بریم و توی آسمون خراشای بزرگش محو شیم و حتی اگه همین عشق‌کتاب بودم توی 20 سالگی بشینم و کتابمو بنویسم و به یه ناشر واگذارش کنم و دست در دست ماریا یه زندگی خوبو شروع کنم و با آسودگی بمیرم.

اینو نمی‌خوام.

من می‌خوام تو زندگی خودم موفق بشم و استفادش کنم.

من نتونستم، من توانایی‌های زیادی داشتم و استفادشون نکردم.. وقتمو به فنا دادم، و آرامشو از خودم گرفتم.

 

آرشیوخونی شغل شریفیه، میری و شروع آدمارو میخونی، از اول تا آخرشون، اینکه چجوری تبدیل به چیزی که الان هستن شدن، اینکه چجوری بد شدن، اینکه چجوری خوب شدن، اینکه چجوری تبدیل شدن به الگوی یه سری آدم. و قشنگه، اینکه می‌بینی اون آدم به خودش اطمینان نداره، از نوشتنش بدش میاد، ولی تو نوشتنشو می‌پرستی. خنده‌داره.

ولی من همیشه برنده می‌شم، می‌گی نه؟ نگاه کن. جوری می‌نویسم که دیالوگاش و تیکه‌هایی ازش رو با خودت همه‌جا ببری، جوری می‌نویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشته‌ـمو تکرار کنی، جوری می‌نویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری می‌نویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچه‌های خودم می‌دونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری می‌نویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری می‌نویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمی‌خوای.

جوری می‌شم که برگردم به عقب و چیزی جز افتخار به خودم از خودم نبینم، تبدیل به بهترین نسخه عشق‌کتاب می‌شم، جوری می‌شم که آرزو کنی جام بودی و اشتباه می‌کنی، چون منم یه روز آرزو می‌کردم جای یکی دیگه باشم، همونم یه روز آرزو می‌کرد جای یکی دیگه باشه.. جوری می‌شم که توی مواقع سختیا برگردم و عشق کتابو ببینم و بهش افتخار کنم.

زندگیم همون‌جوری میشه که ادیتای میا بود، جوری میشه که صدای سوگنگ بود، همون‌جور میشه که قلم تالکین بود و همون‌جور میشه که قدرت کز بود.

من تبدیل می‌شم به عشق‌کتاب، چیزی که قرار  بود باشه، نه چیزی که هست، چیزی که هست از بین رفته. خیلی وقته که از بین رفته.

هرچیزی که بشه، من آخرش جوری می‌شم که بهم نگاه کنی و یه برنده رو ببینی.

چون من عشق کتابم، قبلا بودم، ولی الان کامل شدم.

۲۳ ۲۳

فرار.

بعضی وقتا هم آدم میزنه به سرش و میخواد از صفر شروع کنه، میخواد اخلاقیات جدیدی داشته باشه، میخواد عاشق آدمای متفاوتی باشه، میخواد به آدمای متفاوتی عشق بورزه، میخواد کارای متفاوتی بکنه.. میخواد یه هویت جدید داشته باشه. میخواد از اشتباهاتش فرار کنه.

تاحالا زده به سرت که بری یه شهر جدید یه زندگی جدید شروع کنی؟ خب من به سرم زده. زده بود. انقدر هویتای جدیدی میسازی که خودت یادت میره، یادت میره که قبلا کی بودی، یادت میره کسی که 5 سال، 10 سال، 15 سال و 18 سال قبل به دنیا اومد کی بود، فقط میخوای فرار کنی، اما آخرش که چی؟ بالاخره اون گیرت میاره، هرچقدرم که فرار کنی اون تو رو میشناسه، پیدات میکنه و میکشتت.

من از فرار کردن خسته شدم.. بی جون تر از چیزیم که بخوام فرار کنم.. بی جون تر از چیزیم که بتونم به خودم و بقیه اهمیت بدم.. خسته شدم.

من واقعا یادم رفته کیم.. من هیچ هویتی ندارم.. یه آدم پوچ و خالیم با یه عالمه اشتباه گُنگ و دور و خالی که همیشه دنبالم میکنن و بالاخره باعث میشن اون منو پیدا کنه.. و منو بکشه.

_____________

+نیاین خصوصی. ممنون:)

۳۱

و من بازم میمیرم.

+یه چیزی بگم؟

-جانم؟

+من واقعا ناامید شدم وقتی فهمیدم که این دوران زندگیم قراره باشه قشنگترین دوران زندگیم.

-اوه.. درکت میکنم آبنبات.. منم همیشه این فکرو میکردم.. اومم.. بهتری؟

+میشه بهم نگی آبنبات؟

-به آبنباتم نگم آبنبات؟

+آخه من دیگه اون بچه ی 5 ساله نیستم که همیشه براش آبنبات میخریدی... بزرگ شدم.. تازه دیگه اونقدرم شاد نیستم..

-آره بزرگ شدی، خانوم شدی.. ولی حتی اگه پیرزن 70 ساله هم بشی من بهت میگم آبنبات. طوری نیست که شاد نیستی.. هنوزم آبنباتی.

+70 سالگی؛ تا اون موقع زنده ای؟

-من تا وقتی مرگتو به چشمام نبینم نمیمیرم..

+واوو.. روابط خواهر برادری بینمون موج میزنه.

-بقیه جاها هم همینه، یه بار شنیدم یه دختر برادرشو کشت.

+منظورم این نبود، چرا این حرفی زدی الان؟ اه.

-چی شد؟ تو ذهنت پخش شد؟ حالا همینجور بهش فکر میکنی؟ از بچگی همینطوری بودی.. واقعا اذیت کردنت کیف میده.

+ واقعا که... چه خبر؟ برام سوغاتی نیاوردی؟

-نه. رفته بودم برای کار، نه تفریح... تو چی؟ هنوز ازدواج نکردی؟!

+ای بابا! میشه بیخیال ازدواج بشی؟ دوست ندارم ازدواج کنم.

-ولی من میخوام خواهرمو تو لباس عروس ببینم خب... تازه میخوام یه بار حرصمو رو شوهرخواهرم خالی کنم، حس میکنم خیلی قراره باحال باشه.

+تو هیچوقت بزرگ نمیشی..

-میدونم.

+داداش..؟

-جانم؟

+نمیتونم تحمل کنم.. زندگیم افتاده تو یه چرخه روتین که همینجوری صبحامو شب میکنم.. خسته شدم.. حالا هم که تو اومدی نمیتونم باهات برم بیرون و بریم باهم خوش بگذرونیم.. کارام هست.. چرا انقدر مسئولیت دارم؟

-خدا.. آبنبات کوچولمون بزرگ شده و مسئولیت داره؟ تو کی بزرگ شدی؟ دیروز بود که کتکم زدی.

+میشه جدی باشی؟

-باشه.. نمیخواد نگران باشی.. یه روزی میرسه که کارات تموم میشه، یه روزی میرسه که هنوزم کار داری ولی میتونی خوش بگذرونی.. یه روزی میرسه که خوش و خرم کنار شوهرت به زندگی ادامه میدی..

+...

-نزن! اصلا از کجا معلوم؟ شاید یهو یه پسر خنگ و بدبختو دیدی و عاشقش شدی، اونوقت میخوای چیکار کنی؟ اونم میزنی؟ چرا من هی مورد ظلم تو واقع میشم؟

+من هیچوقت عاشق نمیشم.

-ببینیم و تعریف کنیم.. نزن!

+ولی حالا.. یه پسره هست توی..

- دیدی گفتم؟! نمیشه بهش نزدیک شی.. پسر خوبی نیست.

+وایسا بگم! تو که نشناختیش.. بذار اصلا بعدا میگم.. فعلا آمادگیشو نداری..

-بیخیال دیگه.. بگو این دفعه عاشق کدوم پسراحمقی شدی. به خدا اگه یه بار دیگه منو بزنی.. آخ.

+از همه اینا که بگذریم.. هفته پیش با مریم رفتیم بیرون.. بهم خوش گذشت.. ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود.. تازگیا حس میکنم زندگی نکردم.. یعنی این روزا و سالا نباید تو زندگینامم و جزو عمرم حساب شه..

-درک میکنم... آخه من به تو چی بگم دختر؟ سخت نگیر.. بیخیال.. هرکسی اگه چیزی بهت گفت بهم بگو.. رئیست اونقدر بافهم هست که بهت وقت بده..

+آخه.. این چندماه حس میکنم که زنده نیستم.. یعنی یه وقتایی احساس زنده بودن میکنم، مثل وقتی قدم میزنم.. وقتی میخندم.. و یکی رو بغل میکنم، ولی بعدش دوباره حس میکنم زنده نیستم.. هی زنده میشم و باز میمیرم..

-خدا...میدونم.. ولی تحملش کن.. باشه؟ تو دختر خیلی قویی هستی.. من میدونم که تو چقدر خوبی و خودت خبر نداری.. بذار من یکم سرم خلوت شه.. اونوقت همش با هم میریم بیرون.. اول از همه هم میریم شهربازی.. خوبه؟

+خوبه.

-حالا پاشو بیا بغلم آبنبات.. دلم برا غززدنات تنگ شده بود.

+منم برای بغل کردنت، پیرمرد.

 

-پاشیم بریم خونه؟

+بریم.

-دستمو بگیر.. اگه از اینجا بیوفتی پایین مامان منو میکشه.. نمیخوام بمیرم.

+واقعا که.. من برات مهم نیستم؟

-تو خوب میشی بالاخره، ولی من میمیرم. راستی.. میدونم خوشت نمیاد از حرف زدن دربارش.. ولی متاسفم وقتی وسطای جلسه های شیمی درمانیت ولت کردم.. باید میرفتم، میدونم چقدر ناراحت شده بودی از رفتنم..

+نبخشیدمت هنوز.. ولی اگه یه آبنبات برام بخری شاید نظر عوض شه..

-موهات داره درمیاد آبنبات کوچولو. دیگه کچل بودنت تکراری شده بود.

+خفه شو پیرمرد.

_____________

چرا پستام بعضی وقتا انقدر طولانی میشه؟ حس میکنم کسی دیگه خوشش نمیاد بخونه.. حتی خودمم نمیخونم بعضی وقتا، اه.

۴۱ ۳۳

50%

 

 

+بعضی وقتا به خودم میام و حس میکنم از همه مردم و از هر اتفاق لعنتی که تو زندگیم افتاده متنفرم.

_درک میکنم.. ما هیچکدوم زندگی خوبی نداشتیم..

+ولی باید چیکار کنیم؟ خدا اون انقدر سنگدله که بذاره بندش زجر بکشه؟

-نه. خدا سنگدل نیست، بعضی وقتا هم باید بسوزی تا شکل بگیری، مثل یه آهنگر و یه آهن. مثل یه بازی.. باید تجربه کنی تا بتونی بری مرحله بعد و بذار واقع بین باشیم، خدا تنها کسیه که از ته دل خوشحالیمونو میخواد.. به نظرت همچین کسی میاد و زجر بنده هاشو نگاه کنه؟

+ولی تنهایی ها چی؟ اونا هیچ چیزی به آدم اضافه نمیکنن..

-بعضی وقتا خدا آدمارو از دوروبرت کنار میبره تا خودش بهت نزدیک شه و ببینیش.. فقط باید نگاه کنی. چرا اینو یادت رفته که بین این همه مخلوق ما شدیم نماینده خدای به این بزرگی؟ ما ممتازشیم.. عاشقمونه.

_________________

احتمالا فلج شدم تو نوشتن، هرچی مینویسم پیش نویس میکنم..

۱ ۳۷

چالش چهارم سوفی=)

سلاممم *-*

چطورین؟=))

چالش چهارم سوفی رو داریم اینجا.. *دست و جیغ و هورا*

این چالش از این جاست و من میخوام از نویسندش تشکر بسی ویژه ای داشته باشم که این چالشارو به وجود آورد:") آره خلاصه..

حتما آخر پستو بخونین=")

 

 

1. اگه یه غذا یا نوشیدنی بودی، اون چی بود؟

خب... اول میخواستم بگم پیتزا ولی.. اومم..لازانیا TT با اون شباهت بیشتری دارم، باور کنین، باهاش حرف زدمD:

و نوشیدنیم.. من تا آخر عمرم عاشق کوکاکولا میمونم، (چندبار سعی کردم با تیریپ «آره داداش منم خاصم»پپسی رو امتحان کنم و ازش خوشم بیاد ولی نشد که بشه متاسفانه، یکم زیادی شیرینه، منم که میدونین، میخواین شکنجم کنین یه چیزی برام بفرستین که یه درصد بیشتر از حد تحملم شیرین باشه. ایح :/ مورمورم شد :"/) ولی با اینکه میدونم ربطی نداره این عشق جان رو انتخاب میکنم TT یه جور نوشابه-دلستر که با طعم کاکتوسه :") هیچ کدوممون نمیدونم کاکتوس چه طعمیه:/ کسی از اون پشت هست بدونه کاکتوس چه طعمی میده؟D": درهرصورت، حس میکنم زدن اشتباهی چندتا نوشیدنی رو ترکیب کردن و دیدن وای *-* طعم بهشتی @-@ و بعدش اسمشم زدن کاکتوس=") درهرصورت بدونین اگه یه نوشیدنی رو بخوام تا مرگم بخورم اون کاکتوس هوفنبرگه ^-^

+امم.. نسکافه و شیرکاکائو چی شدن؟ حس میکنم خیانت کار شدم.. :"

2. شغل مورد علاقه ات چیه و خودت رو چطور توی رویاهات مشغول به کار در این شغل تصور می کنی؟

عامم... نویسندگی؟ این که هیچی. چون وقتی که حتی یه داستان کوناه بنویسین که شخصیتاش منسجمن و یه پیامی برای مخاطب داره نویسنده داستان میشین، هرکسی که وبلاگ داره کلا از دسته نویسندگانه =)

دومیش.. خب.. نمیدونم راستش (:/) آهان! کتابفروش بودن! TT چجوری تونستم فراموشش کنم؟ :" فرض کنین یه پسر جوون نشسته پشت یه میز و داره کتاب میخونه، بعدش یه خانواده میان میگن میخوان واسه دختر کوچیکشون که تو رده سنی کودکه کتابای مجموعه ای داستانی بگیرن که هم سنگین نباشه هم به دل بشینه، پسره از پشت میز بلند میشه، یه لبخندی میزنه و (یه لحظه:/ من تو کل عمرم خودمو هودی دار تصور میکردم:/ حالا چرا این دفعه با یه پیراهن مشکلی و یه شلوار خیلی قشنگ و رسمی با آستینای بالا زده شده و صورت اصلاح شده تصور کردم خودمو؟ :/ اصلا چقدر رفتم جلو که صورت اصلاح شده تصور کردم؟ آرام برادر.. آرام :"/) میره سمت کتابفروشی بزرگش و از بخش کودکان دستشو میکشه رو کتابا و آروم آروم میره جلو (آخ که نگم براتون چقدر این کار جذاب و آرامش بخشه، اصلا کتابفروشی که اینکارو بکنه میشه به عنوان کتابفروش اعظم دونستش:") و دستاشو که میکشه رو کتابا کتابارو مرتب میکنه و آخرش سر یه کتاب وایمیسه و اونو میده به خونواده =)) (مدیونید فکر کنید این اتفاق برای خودم افتاده و آخرش برای دخترشون کتاب جودی رو دادم TT)

یا.. کدنویس؟ یوتیوبر؟ هرچیزی که مربوط بشه به پی سی و حتی گیم=)) اینجا دیگه میتونم خودمو با هودیم تصور کنم که نشستم و دارم کدارو مینویسم(:/) و حتی ویدیوی یوتیوبمو ادیت میکنم=") پسر من واقعا دلم میخواد یه روزی یوتیوبر بشم.. یه بیان صد برابر بزرگترو تصور کنین که هیچ صمیمتی نداره =) همه بهتون به چشم یه آدم خفن و حتی خدا نگاه میکنن و خیلیا عاشقتونن، فن پیج دارین، با یوتیوبرای دیگه در ارتباط میشین و.. من فقط یوتیوبو برای ویدیوسازیش و حتی پولش میخوام (دروغ نمیگیم اینجا بهم کهD: یوتیوبرای ایرانی تنها کسایین که بالا رفتن دلار به نفعشونه، حتی اگه دلارم بیاد پایین بازم منبع درآمد فوق العاده ایه=))نه اینکه یه خدا و شخصیت دست نیافتنی باشم برای بقیه=")

3. ظاهر و اخلاقت شبیه به کدوم شخصیت انیمیشنیه؟ 

 

این! TT خود خود خودش! نشستن بچگی منو درآوردن و اخلاقیاتمو تا 14 سالگی زدن رو این شخصیت. حتی موقع عصبانی شدنشم درکش میکردم=") قیافه هم... شبیهیم=)

و نوجوونی و جوونی، ترجیح میدم و دوست دارم و حتی شاید شبیه ایشون بشم، هرچند خیلی وقت از وقتی که دیدم انیمیشنو گذشته ولی هنوزم جذاب به نظر میاد=")

نه اینکه بگم چقدر شکلم بهش شبیه ها.. نه، دوست دارم اگه بزرگ شدم و گفتن شکل و شمایل یه انیمیشنو انتخاب کن واسه ی خودت اینو بگم:")

4. سه تا از وسایلی که توی اتاقت هستن و با وجود کهنه یا بدرد نخور بودنشون نگهشون داشتی.

یکیش که دوتا از عروسکای بچگیمه و بااینکه کهنه شدن ولی هنوزم دوستشون دارم=)) و از بالای قفسه کتابام بهم زل زدنD:

دومیش وسایل مامانمه (:/) و بذارین بهتون بگم که مامان من علاوه بر اینکه رشتش زمین شناسی بوده و تو خونه خودمون و حتی مامان بزرگم چندتا جعبه از قشنگترین سنگایی که من دیدم داریم یه زمانایی یه وسایل قشنگی داشته که هم براش خاطره انگیزن هم دوستشون داره. مثلا عروسکی که اولین باری که گواهینامه شو گرفت به عنوان دکور گذاشت تو ماشین یا دستبندی که روش قفلی بود، تیله هاش(TT) و شت! حتی عروسکی که بابام اون اول واسه ولنتاین داد به مامانم:") 

سومیش دستبندای قدیمیم و همینجور گردنبندا، من خوره گردنبند و دستبندم:")

چهارمیش(عه:/ بیشتر شد"-") کتب قدیمیمه! که پایین ترین قفسن و هیچکس نباید بهشون نزدیک شه=")

5. اگه زندگیت یه فیلم بود اسمش چی میشد؟ اگه زندگیت یه آهنگ بود سبکش چی بود؟

سیگار: پایانی خطرناک

میدونم گندش دراومده.. به روم نیارین TT

امم..

عشق کتاب: داستان ستارگان؟

هیچ ایده ای ندارم به خدا :") میتونین بگین؟ :/ (حالا که میبینم آرتیم درمورد ستاره ها نوشته:/ شرمنده:")

و آهنگ.. احتمالا پاپ بود... یا مثلا تو سبک آهنگی که پست قبل گذاشتم=)

6. از بین حواس پنجگانت (بینایی، شنوایی، چشایی، بویایی و لامسه) کدوم قوی تره؟

اومم.. بینایی رو که بیخیال:/  *عینکی رو که مثلا قرار بود برای کار با لپ تاپ و گوشی بزنه رو پرت میکنه اونور*

خب.. شنوایی رو نظری ندارم..

لامسه و چشایی و بویایی.. خب.. چه سوالی:" 

لامسه رو از کجا بفهمم؟

چشایی و بویایی.. به همدیگه ربط دارن پس هردوش^-^

در رفتن از زیر سوال*

7. یکی از خرابکاری ها یا شیطنت های دوران بچیگت رو بگو.

امم..

تصور کردن اینکه من قهرمان هر انیمیشن یا فیلمیم که شب قبل دیدم^-^

یا یادمه با دوستم تو دبستان برای کسی که ازش بدمون میومد نامه مینوشتیم و با اسم مستعار میذاشتیم تو کیفش:/ من نینجای سیاه بودم اون سفید:/ (اینو یه بار گفته بودم؟ "-")

به خدا یادم نیست:"

آهان! خیلی خیلی خیلی قبلا یه لیوان کامل نوشیدنی زردو ریختم روش فرش سفید یکی^-^ فکر کنم یا خونه خودمون بود یا خونه فامیل:/

یا.. خدا... "-" امم... مامان و بابام علاقه خیلی زیادی به این دارن که اگه بچشون پسر بشه، که شد:/ هیچ خواهری ندارم من:" دوران طفولیت بذارن موهاش بلند شه، و وقتی امیرعلی موهاش بلند بود و منم خیلی بچه.. تو مدرسه درمورد شغلا گفتن و من رفتن تو فاز آرایشگری و وقتی برگشتم خونه قشنگ قیچی رو برداشتم و امیرعلی رو بردم تو اتاق و درم بستم و وقتی مامانم سرش به غذا گرم بود چندتا از موهای جلوی امیرعلی رو چیدم^-^ 

8. اگه قرار بود بچه های بیان بین جمعیت پیدات کنن، چه ویژگی های ظاهری و رفتاری تو رو از بقیه متمایز می کنه بین جمعیت؟

خب خب خب^-^

امم.. یه هودی پوشیدم؟ شاید. هودیه احتمالا رنگ سفید نیست، یا خاکستریه یا سیاه. شایدم مثل هودی که روش قفلی زدم رنگی باشه و سیاهی باشه که روی طرحای قشنگ قشنگ دارهD: (:/) اگه هودی نپوشیده بودم میتونین منو با یه پیراهن مشکلی یا سرمه ای پیدا کنین که آستیناشو به بالا تا کردم=) ماسکم یا سیاهه یا ماسک مخصوص خودمهD: 

قدم.. بلنده؟ :/ نیست؟ :/ قدم متوسطه، احتمالا وقتی هودی پوشیدم و بیرونم کلاهشو انداختم رو سرم و موهام ازش زده بیرون، وقتی هودی میپوشم بیشتر تو لاک خودمم و به آدما نگاه نمیکنم.. بیشتر به اطراف و مغازه هم نگاه میکنم و یا پسرایی که به نظر خفن میان، البته خیره شدن؟ اصلا^-^ و وقتی هودی میپوشم اکثر اوقات آستین راستشو دادم بالا تا یکم بیشتر پایین آرنجم و مهمترین چیزی که هست: تقریبا یه ماهه که وقتی میخوام برم بیرون(نه پیاده روی) یه انگشتر و دسبتند مخصوصمو میپوشم(:/) و خب.. دوستشون دارم=)

احتمالا از اینکه یهو یه دختر بیاد و بگه: «هییی @-@» اینجوری باشم که: «امم...جان؟» و اولش یه کوچولو خجالتی باشم ولی بعدش یخم وا میشهه=))

*دارم با وسوسه گذاشتن عکسم مقابله میکنم:"*

9. ویژگی های دوست خیالی ای که دوست داری داشته باشی و بهت آرامش می دن چیه؟

شما بشینین نصف احساسی بودن ریو رو بریزین تو یه پسر(نصفش.. ریو واقعا احساساتیه:"/)  بعدش یه عدد مایک رو بگیرین و رندش کنین تو محلول پسر(مایک واقعا واقعا دوستیه که آرزوشو دارم:") یکم از کیوتی تام هالند بردارین بهش اضافه کنین و فیسوفیت و کیوتی شازده رو هم بریزین توش=)

میبینین؟ انتظاراتم زیاد نیست:"

یا اصلا میتونین یه آرون بدین بهم.. =)

10. اگه می تونستی وبت رو به یه مکان تشبیه کنی اون چه جور مکانی می شد؟

امم.. اینجا به چی شبیهه؟ D:

فست فودی! ^-^

 

یه کتابخونه بزرگ با تم دارک آکادمیا که پر از کتابو و از این نردبونا داره که سر میخورن و کتابدار میره ازش بالا=") با بوی همیشگی قهوه و صدای کم آهنگ که تو پشت زمینه پخشه=) با یه کافه کوچولو ته کتابخونهD:

11. آخرین نفری که باهاش تماس گرفتی کی بوده و چرا؟

مامانم:|

رفته بودیم بیرون و عین همیشه من رفته بودم گم شم از جمع جدا شم و برای خودم بگردم و آخرش عین همیشه زنگ زدم و گفتم کجایین و رفتم پیششون برگردیم خونه=)

12. چند تا پست آمادۀ انتشار داری توی پنلت و قدیمی ترینشون مال چه تاریخیه؟

خب..18 تا=)

قدیمی ترینشون مال 1 اسفند 1399 عه ^-^

13. چه چیزی رو می خوای برای آیندگان از خودت به جای بزاری؟

انگشترم(به خدا چیز خاصی نداره، فقط دوست دارم به یادگاری بمونه :")

کتاب قدیمی شازده کوچولو.

هیولاشناس=)

نمیدونم والا..

14. عروسکی که توی بچگی بیشتر از همه دوستش داشتی؟

یکیش پنیه. عروسک پنگوئنی که همیشه در قلب من اردو میزند و خواهد زد^-^

دومیش.. یه سگ کیوت هست که هیچوقت براش اسم انتخاب نکردم=) فقط دوستش دارم:")

15. آخرین کتابی که کامل خوندینش (غیر درسی) چی بوده؟ و کِی؟

آخریش شش کلاغ 1 بود که بذارین بگم.. نمیدونستم انقدر قشنگ و خفن و فوق العادس@-@ اصلا انقدر خوب بود که بعد از شازده که رتبه یکه هیولاشناس رتبه دو رو داشت تو موردعلاقه هام، اومد و جاش رو با هیولاشناس شریک شد=) چجوری باردگو انقدر میتونه روون بنویسه؟ و میگفتن داستان خیلی کند پیش میره ولی من چرا هیچی حس نکردم؟ :/ شاید به خاطر اینکه خودم اینجوری مینویسم.. ولی آرزومه که یه روزی بتونم عین باردگو بنویسم.. =)

اصلا شاید نقد شش کلاغو نوشتم! TT

16. رنگ چشمت چه رنگیه و اگه می تونستی رنگشو انتخاب کنی، چه رنگی رو انتخاب می کردی؟

خب.. مشکی؟ احتمالا قهوه ای تیره؟ D:

و رنگشونو دوست دارم=) بدک نیستن.. ولی اگه میتونستم یه رنگ انتخاب کنم اون خاکستری بود=) یا عسلیTT نصف فامیلای بابام چشماشون عسلیه:")

17. یه چیز جالب یا بامزه دربارۀ یه فایل یا نرم افزار توی سیستم یا گوشیت بگو؟ 

آهان! دستیار صوتی گوگلم باهام قهره=") نمیدونم چرا.. کار میکرد اولش ولی بعدش هرچی حرف میزنم باهاش میگه متوجه منظورم نشده.. قهر کرده باهام:"

18. وقتی بچه بودی چجور بچه ای بودی؟

کیوت بودم=) 

و.. شیطون و پررو و لجباز و حتی ناظممون صدام میکرد زلزله:/ کلا خیلی شیطون بودم وقتی بچه بودم.. و همیشه هم سرزبون داشتم=")

19. اولین نفری که توی بیان دنبالت کرده کی بوده؟

بانو نوبادیD:

20. یک یا چند جمله به نویسندۀ چالش ها (به سوفیا) بگو!

سوفی وی لاو یور چالشز TT

(میدونم چالشز درست نیست =-=)

 

+خب... تموم شد=)

فقط میخواستم بگم که.. عام.. میخواستم بگم که آره. میخوام برم واسه چندوقت=) مثلا واسه حداکثر دوماه.. یا حداقل دوهفته، حدس خودم رو یک ماه و نیمه، و بقیه حرفام تو توضیح گوشه وب هست=) میخواستم بدونین دوستون دارم و.. مواظب خودتون باشین=) دلم براتون تنگ میشه.. وقتی اومدم باید هراتفاقی افتاده رو برام بگین@-@ و.. همین. 

امیدوارم وقتی برگشتم انسان شده باشم.. پس.. بیشتر از چیزی که بدونین دوستتون دارم! =)

+مگی.. هی.. جوابمو نمیدی؟

+دیگه حرفی ندارم.. ایح:"/

+چقدر وقت گذاشتم برای نوشتن این:/ فکر کنم سرجمع 2 ساعتی بشه:/ احتمالا رکورد بیشترین زمانو زد:"

 

.

۲۰ ۱۸

چجوریه؟

 

 

 
bayan tools Duncan LaurenceArcade

دریافت

 

+چجوریه؟

-چی؟

+میگم چجوریه، منظورم اینه که... هی، تو.. تو میدونی زندگی کردن چجوریه؟

-من؟

+اوهوم.. نمیدونی؟

-چرا.. چرا میدونم. منـ.. منظورت از زندگی کردن چیه؟

+پس میگی که نمیدونی.

-میدونم. فقط میخوام ببینم منظورت چی بوده.

+اینکه ببینی چی میخوام تا همونو بهم بدی؟

-آره، یه جورایی.

+این اشتباهه، من فقط دوست دارم تجربتو به عنوان یه انسان از زندگی کردن بدونم.. همین.

-خب.. خب.. زندگی کردن یعنی از لحظه ای که به دنیای میایم تا لحظه ای که میمیریم، یه لحظه به ظاهر بینهایت که به یه سفر تشبیهش میکنن و توی اون سفر زندگی یعنی لحظات سفر کردن..

+داری عین آدم بزرگا حرف میزنی. بهتر بگو.

-خـ... خب... یعنی زندگی کردن دیگه.

+تو هیچی نمیدونی.

-تخیرم! میدونم.

+اگه میدونستی میتونستی برام توضیحش بدی.. شماها چقدر عجیب غریبید.

-خب.. برات توضیحش دادم دیگه.

+به زبون خودتون گفتی، نه زبون مردم من.

-خودت چی میگی؟ تو معنیشو میدونی؟

+مردم من زندگی رو یه جور دیگه تعریف میکنن.. وایسا، بذار تو کیفمو بگردم..

-چی؟

+پیداشون کردم! خب... بیا یه کاری بکنیم..

-چیکار داری میکنی؟

+وایسا.. خب، بلند شو..

-چی؟ چرا؟

+بلند شو. چشماتو ببند، فقط چیزی رو که میگم انجام بده.

-با... باشه.

+یه نفس عمیق بکش... دم، بازدم، دم، بازدم. با بینی دم، با دهن بازدم. حالا دستتو باز کن.

-...

+بازش کن، آفرین. حسش میکنی؟

-این چیه؟

+حسش کن. بگو چه حسی داره، فکر کن داری واسه آدمای کوری توضیح میدی که اینجا نیستن، یا فکر کن دارن داستانمونو مینویسن، برای خواننده ها توصیفش کن. برای من توصیفش کن.

-یه چیز.. یه چیز سفت و سنگیه، یکمی سرده، لبه لبه ست... یه چیزی مثل.. صدف؟

+آره. چشماتو باز نکنیا.. دست آزادتو بهم میدی؟

-.. باشه. بیا.

+منم چشمامو بستم، صدفمم تو اون یکی دستمه، حالا.. وایسا، قدم نمیرسه، میشه همدیگه رو بغل کنیم؟

-چی؟

+میشه؟

-خب.. آ.. آره؟

+خوبه، بذار بیام روی صندلی. دستاتو باز میکنی؟ ممنون. اومدم که بغلت کنم.. اومدم.

-اوه.

+چی شد؟ دوست نداری؟

-نه.. خیلی وقت بود کسی بغلم نکرده بود، حسشو یادم رفته بود، خیلی حس خوبی داره. هی، چقدر موهات بوی خوبی میده، چقدر بوی خوبی میدی. طوری نیست سفت تر بغلت کنم؟

+نه.. تا وقتی که لهم نکنی، تو هم بغل کردنت حس خوبی میده، بوی کاکائو میدی، من کاکائو دوست دارم.. مردم من هر سال یه زمانی رو به بغل کردن اختصاص میدن، مرد و زنشم مهم نیست، هرکی هرکسی رو که براش مهمه بغل میکنه، کسی که دوستش داره، و هر کدوم یکی از این صدفا رو میگیرن دست چپشون و صدف یه سپر نامرئی درست میکنه و همینجور که از دونفر که همدیگه رو بغل کردن حفاظت میکنه عشق و علاقشونو جذب میکنه و روز بعدش صدفا رو آروم میذارن کنار ساحل تا دریا جذبشون کنه، سال بعدش دوباره برمیگردن و همون صدفارو برمیدارن و فرد موردعلاقشونو بغل میکنن. وقتی یکی رو بغل میکنی قلباتون تو نزدیک ترین حالت ممکن قرار داره، و اگه عاشقش باشی و تو چشماش نگاه کنی نفساتون هماهنگ میشه. قشنگ نیست؟

-یه سال زیاد نیست؟ نباید بیشتر باشه؟

+چرا.. ولی اینجوری یاد میگیریم قدرشو بدونیم، یادمیگیریم با تموم وجودمون اونو بغل کنیم و دوستش داشته باشیم.

-پس.. الان باید با تموم وجود بغلت کنم؟

+آره.

-ممـ... ممنون، خیلی وقت بود یکی بغلم نکرده بود. ممکنه بازم ببینمت؟

+کی میدونه؟ دلت برات تنگ میشه؟

-آره.

+ولی فقط 30 دقیقه و 13 ثانیه از آشناییمون گذشته، کافیه؟

-حتی یه ثانیه هم کافیه کوچولو چه برسه به 30 دقیقه.

+اوه.

-این صدفا چی؟ وقتی میری ولایت خودت میبریشون و میذاریشون کنار دریا تا ببرتش پیش خودش؟

+آره، اجازشو دارم؟

-معلومه که آره.

-آخرشم نگفتی زندگی یعنی چی. من بلد نبودم، تو بگو.

+تموم این مدت همینو میگفتم، بغل کردن، قدم زدن، وقتی که صدفارو میدی به دریا، نور آفتاب وقتی که گونه های یخ زدتو گرم میکنه، همشون زندگین، وقتی که پتو رو دور خودت میپیچی و گریه میکنی، وقتی که با دوستات میری بیرون، وقتی که از خنده دیگه نمیتونی حرف بزنی، وقتی از گریه تموم صورتت خیس میشه، همش زندگیه.. دستتو بده.

-چی؟

+دستت، میشه بهم بدیش؟ ممنون. ببین.. این قلبته، دستتو گذاشتم روش، حسش میکنی؟

-آ.. آره.

+یه ماهیچه 300 گرمی که تو رو زنده نگهت میداره، حسش کن، ضربانی که توی تموم بدنت پخش میشه.. حسش میکنی؟

-آره.. حس.. حس..

+حس قشنگیه؟ خب.. ما به این میگیم زندگی.. فهمیدی؟

-اوه.. میشه یه بار دیگه بغلت کنم؟

+چرا که نه، میتونیم 4 تا صدفو بدیم به دریا.

...

-حالا.. کی برمیگردی زمین؟

+نمیدونم.. باید برگردم پیش مردمم، منتظرمن.

-دوباره میبینمت؟

+هی.. من اینجام، توی قلبت. وقتی به آسمان نگاه میکنی و یه ستاره میبینی من اونجام، غصه نخور:)

-دلم برات تنگ میشه ملکه کوچولو.

+منم، فهمیدی زندگی چیه؟

-آره.

+پس... خدافظ:)

-خدافظ.

+بهترم.. تقریبا. از وقتی که یاد گرفتم بعضی چیزا هم تقصیر بقیست، عامم.. قاعدتا نباید اینجوری باشه که بقیه مسئولیت اشتباهاشونو قبول نمیکنن؟ من مسئولیت هراشتباهی که میبینیمو قبول میکنم:" نه اینکه بهم تحمیل کنن، خودم علاوه بر قبول کردن اشتباهام انقدر سعی میکنم که به بقیه واسه اشتباهاشون کمک کنم که خود مقصر تلاش نمیکنه :/

+جدا از لاکاسا د پاپل(خانه کاغذی) بعضی وقتا به خودم میام میبینم دلم میخواد با یه شیشه اسید برمو و خودمو تو استرنجر ثینگز حل کنم :"

+چجوری تاحالا انقدر نادون بودم که از دیدن اتک امتناع میکردم؟ بعد از استرنجر نوبت اتکه که خودمو توش حل کنم، کس دیگه ای هم میاد؟

+فصل 5 خانه کاغذی اردیبهشت میاد، عام.. خوبه. حس میکنم باید بیشتر خوشحال می بودم:"

+درسته توکیو اونقدر که بقیه میگن لجباز و نقشه خراب کن نیست ولی اگه آخر سریال فقط توکیو زنده بمونه یا آرتوریتو قول میدم با بچه های فن سریال جمع کنیم بریم اسپانیا به نویسنده فحش اسپانیایی بدیم:" (دِ بوتــوز!) (معنی د بوتوزو راستشو بخواین نمیدونم، فکر کنم میشه گندش بزنن یا میشه عوضی، فقط یادمه هروقت اوضاع خراب میشد یکی بود که وسط تیراندازی داد میزد د بوتــوز:)

+میدونستین که Lover نشان تجاریم شده؟ :" هرجا رو که میبینم لاور بخشی از اسممه، حتی تلگرامم اسم اصلیش لاوره.. دوستش دارم.

+چرا من الان فهمیدم که تو کافه بیان رول نویسی داریم؟ چرا اصلا نمیدونستم که قراره رول نویسی داشته باشیم؟ اصلا چرا نیستم تو کافه دیگه؟ "-"

+وضعیت بیشتر وقتا اینجوریه که میبینم عه، دوتا دنبال کننده جدید دارم ولی هیچی به دنبال کننده هام اضافه نشده:/ کاشف به عمل میام که عه.. دونفرم از اون طرف آنفالو کردن، گاهی حتی به 3 نفرم میرسه:/

+یه غلط کوچولو دیدم تو پستم و الان پیداش نمیکنم، به بزرگی و خفنی قلمتون ببخشید:)

۳۳ ۲۱

شب های ستاره ای!

سلام!

 

این چالشو اینجا دیدم و ازش خوشم اومد، و بعدش دوباره اینجا خوندمش و بازم خوشم اومد=)) (دلیل بهتر از این؟ D:) و فکر کردم اینجوری بهتر میتونم خودمو بشناسم و چه میدونم، بیشتر لا به لای نوشته هام قایم نشم=)) امشبم که شبه(#سنگین) و خب... چه موقعی بهتر از امشب برای شروع کردن اولین شب؟! D:

۶۰ ۳۴

آخرین پست *عشق کتابی* پست سال 99؟

 

 

 
bayan tools Billie EilishMy future

دریافت

 

سلام=))

خیلی وقت بود سلام «عشق کتابی» نداده بودم.. نه؟

چطورین؟ 

به آخرین پست *عشق کتابی* سال 1399 خوش اومدین =))

و خب.. دلیل پست؟ نمیدونم چرا دارم مینویسمش.. هیچ ایده ای ندارم.. هیچ دلیلیم ندارم، شاید فقط میخوام.. درمورد تموم خوشحالیام بگم.. و کلا.. درمورد خودم بگم=)

من اصغرم، اصغر هخامنش، 35 سالمه، تموم این مدت دروغ میگفتم.. و اون عکسا و صدایی که دیدین.. از برادر کوچیکترمه..

امسال خیلی اتفاقای خوبی افتاد.. از اومدنم به بیان گرفته تا.. خیلی چیزا، و دوستایی که پیدا کردم، کارایی که کردم، کمکایی که بهم کرد و.. چیزایی که تجربه کردم =)

احتمالا داستانشو همتون میدونین.. اومدنم به بیان، اگه هم نمیدونین بگین که براتون لینکشو بفرستم=)

من اولش عشق کتاب بودم. هنوزم هستم. حتی اون وسطش میخواستم اسممو بذارم کماندار، ولی نذاشتم.. که.. نمیگم خداروشکر ولی از اینکارم پشیمون نیستم=))  نمیدونم میدونین یا نه.. ولی اون اولایی که اومده بودم، اینجوری نبود، استلایی نبود فضای بیان، یا کیدویی، یا یومیکویی.. کلا شبیه یه سرویس بزرگ از نویسنده ها بود که من.. واقعا توش احساس کوچیکی میکردم=) میترسیدم سوتی بدم و خب.. الان داشتم کامنتای قبلا خودمو میخوندم.. خجالت آوره.. میدونین.. من وایولت نبودم که با یه پست شکوهمندانه بیام بیان. یومیکو نبودم که پست اولم بگه که من یه بلاگر بودم، از میهن بلاگ اومدم.. و عکس پستم خیلی قشنگ باشه. کیدو نبودم که طرز صحبتم کیدویی باشه و بشم دوست خیلیا.. مائو نبودم که با درک نکردنای ذهنم معروف بشم تو بیان و یه عالمه آدمو شیفته نوشتنم بکنم.. سولویگ نبودم که میدونم اینو نمیخونه، ولی به چالشای 30 روزه معروف باشم.. نوبادی نبودم که قالبام فوق العاده باشه، شیفته نباشم که نویسنده خیلی خوب و دخترعموی رول پلیی پیتر جونز باشم.. استلا نیستم که دیگه.. چی بگم؟ معروف باشم تو بیان و کلا یه رنگ و بوی دیگه به بیان بدم.. نمیدونم.. ممکنه یه روزی منم مثل استلا باشم؟ انقدر پرانرژی و انقدر خوب که دل همه برام تنگ بشه؟ استلا تو چرا نمیای؟ :/قرار نبود محو شیا.. 

بیان یه قسمت از زندگی منه=) و توش کار دارم.. دیگه دارم توش زندگی میکنم و درسته.. درسته این چندوقت نزدیک بود خراب شه ولی هنوزم سر تصمیمم هستم.. تا 18 سالگی، توی بیان ^-^ توش دوستای زیادی پیدا کردم، که شاید منو دوست خودشون ندونن، آدمایی پیدا کردم که دلم میخواست بیشتر بهشون نزدیک بشم  و نخواستن، آدمایی پیدا کردم که بیشتر میخواستم بهشون نزدیک بشم و هنوز باهام صمیمی نیستن، و با آدمایی میخوام بیشتر آشنا شم ولی هنوز نتونستم=) 

هیچوقت فکر نمیکردم که.. انقدر یه چیزی به زندگیم نزدیک باشه که توی دنیای واقعی هم تاثیر بذاره=) امشب رفته بودیم خرید. و توی یه پاساژ پیکسلای بی تی اسو دیدم و میدونین همون موقع یاد کیا افتادم؟ موچی و یومیکو، با ریسه های رنگی که میفروختن یاد کیدو افتادم(D:) ، با پستایی که مربوط به یه فضانورد بود یاد آرتی، با لونا یا مائو و با پنتاگون یاد آیلین. و میدونین چی دیدم؟ توی اونجا یه کتاب فروشی بود، وقتی داشتم از اونجا که پیکسل بی تی اسو داشتن رد میشدم.. یه کتابفروشی دیدم.. و توی ویترین اون کتابفروشیه دوتا کتاب شازده کوچولو=)) یعنی شازده کوچولو از آنتوان دوسنت اگزوپری و بازگشت شازده پسر از یه نویسنده دیگه=") و اون موقع یاد عشق کتاب افتادم=")) خیلی عجیب بود، خیلی وقت بود که نسخه چاپی شازده رو ندیده بودم=") ولی اونجا بود.. با نسخه دومش.. و من اینجوری بودم که.. «عه.. خدای منD: چقدر شبیه عشق کتابه.. صبر کن. چی؟ :/»

حس میکنم واقعا دارم چرت و پرت میگم.. نمیدونم چرا، شاید از خستگیه.. فقط.. میخواستم یه چیز دیگه هم بگم..

کسایی که دوستشون دارم...=) کسایی که تو داستانمن.. کسایی که اسم و زندگی خودشونو دارن، کسایی که ممکنه همین حالا توی بیان کیدو باشن پشت کامپیوتر اصغر 41 ساله (=-= کیدو میدونم دلگیر نمیشی و فحشم میدی نوشتمش=") بعدشم اولین کسی که مطمئن شدم خودشه تو بودیD:) کسایی که من دوست میخونمشون و ممکنه منو یه پسر معمولی ببینن، فقط میخواستم یه کاری بکنین، دست چپتونو ببرین بالا. بذارینش روی کیبورد. یا اگه با لپ تاپ و کامپیوتر نیستین صفحه گوشی، و بعدش بذارینش رو قلبتون. بکنینش.. به خاطر من انجامش بدین.. حسش میکنین؟ داره میتپه، چندین و چند ساله داره میتپه. خونه ی چندتا آدم شده، خیلیارو دوست داشته.. به خیلیا عشق ورزیده.. باعث شده زنده بمونین.. حسش کن. اون چیز 300 گرمی لعنتی که باعث شده زنده بمونی رو حسش کن.

مراقبش باش؟ باشه؟

هرکدوم از ما.. توی وجودمون یه عشق کتاب داریم، هرکدوممون میتونیم یه عشق کتاب باشیم، میتونیم شازده کوچولو بخونیم، به دوستامون اهمیت بدیم و بلاچاو خونان توی دنیامون بچرخیم..

عشق کتاب که مهم نیست.. هرکدوم از ما، توی وجودمون یه کیدو داریم، یه وجود قدرتمند و حامی، یه همدم و یه شخصیت که میتونیم اطمینان بدیم ضعیف نیست، هرکدوم میتونیم یه آرام باشیم.. میتونیم توی تئوری ها غرق بشیم، دوستامونو دوست داشته باشیم و قوی باشیم. هرکدوم میتونیم یه موچی باشیم. یه روح مهم و مهربون. یه روح حامی. هرکدوم توی وجودمون یه استلای پرانرژی داریم، که با وجودش میتونه به همه حس و حال خوبی بده، که میتونه تبلیغای تلویزیونو حفظ کنه و ازشون پست به وجود بیاره. هرکدوم یه آرتمیس داریم، یه روح نایروبی، یه حامی و یه پایه شیطنتامون و چتای 10 ساعته. 

یه آیسان.. یه روح زرد، یکی که میتونیم بهش اعتماد کنیم و میتونیم اونو دوست خودمون بدونیم.. میتونیم با خیال راحت توی «ناشناس بازی« ـاش شرکت کنیم و بدونیم همیشه یکی هست که مثل آیسان دوستمون باشه و بهمون اهمیت بده.. یه روح زرد، که مواظبه، نگهدارنده و مهربون.. با رگه هایی از رنگ آبی=)

هرکدوم یه هانی بانچ مهربون داریم تو وجودمون، یه هانی مهربون و کیوت. هرکدوم یه یومیکو داریم. یه روح قدرتمند. یه روح مهربون و سافت.. یه کسی که میتونه فاکینگ هیروی خودش باشه.. کسی که.. لایق تموم عشقایی که از دوستاش دریافت میکنه. یه هلن نویسنده داریم. یه هلن اوتاکو. یه اوتاکوی چیپس خور فوق العاده منطقی با نوشته هایی که میدونیم فوق العادن. یا وایولت. تک تک ما میتونیم یه وایولت باشیم. با یه روح بلندپرواز و بلند که نوشته های فوق العاده ای ازش بیرون میاد. یه دوست و یه همدم خوب!

و هزاران هزار روحی که ما توی وجودمون داریمشون.. میتونیم تاکی باشیم، میتونیم منطقی نگاه کنیم.. میتونیم فلسفی ببینیم، میتونیم سوفی باشیم، میتونیم تئوری ها رو دوست داشته باشیم و چالشای فوق العاده ای بنویسیم.. میتونیم به کوری چشم هرکسی که ازمون بدش میاد برگردیم.. یا میتونیم مائو باشیم و بشیم یه تمشاخ..

ما میتونم هرکدوم اینا باشیم.. فقط.. فقط باید باورش کنیم. باید بتونیم بهش ایمان داشته باشیم و خودمون.. خودمون چی؟ میتونیم خودمون باشیم.. چون خود ما میتونه الگو و قهرمانی واسه خیلیا باشه.. دستت هنوز رو قلبته؟ معلومه که نه.. 

ما میتونیم یه تمشاخ باشیم، یا یه قهرمان لعنتی، یه روح آبی، یه روح زرد، یه فضانورد، یه کتابدار و یه نویسنده کامل. یه کویین کیپاپر، یه روما با نقاب ناشناس.. ما هرکدوم اینارو تو وجودمون داریم و وقتی که بهشون باور داشته باشیم.. میتونیم بهشون برسیم. ولی خودمون.. خودمون میتونه انقدر قدرتمند باشه که بشه یه روح برای یه نفر دیگه.. و قلبمون. اون.. فقط برای خودمونه، تازه زنده نگهمون داره و بهمون بگه که یه عالمه آدم دوستمون دارن!

 

+درمورد عکس پست هیچ نظری ندارم.. سه ساعت دنبال یه عکس مناسب گشتم و آخرشم پیدا نشد:") گفتم که.. وجود یومیکویی و کیدویی و مائویی و آرتمیسیم هنوز کامل فعال نشده:")

+اینا میشه آخرین پی نوشتای سال 99 ام؟ چه هیجان انگیز =") خب.. چی بگیم؟ D:

+دلم میخواد یه فن فیکشن پرسی جکسونی بنویسم.. ایدشم دارم.. ولی وقتش؟ چیزای نوشتنی دیگه هستن فعلا.. =")

+هیچی به ذهنم نمیاد .-.

+درمورد آهنگ.. بیلی=) این آهنگش یکی از اون آهنگایی بود که همیشه گوش میکردم.. چه ناراحتی چه تایپ چه خوشحالی =")) دوست داشتم تو همچین پستی بیاد.. =))

+هانی.. حالت خوبه؟

+ممنون که شدید دوستام..! کیدو یادت نره بعد «کنکور» باید حرفای طومارطوریمون ادامه داشته باشه ها! "-"

+من فال حافظ زیاد میگیرم.. همیشه و هروقت=") قبلا گیر داده بود که همسر آیندت خیلی خوشبخته و 3 تا بچه داری که دومی از همشون بهتره :/ فکر کنم حافظ هم تحت تاثیر پستای ماریا قرار گرفته بود.. حالا هم گیر داده به اینکه به همه اعتماد نکن.. خدا میدونه چی میخواد بشه=))

۴۵ ۲۰

بارون.

 

میگفت.. میگفت که عاشق بوی گرودخاکه، بوی روشن شدن کولر آبی بعد از چندین ماه خاموشی، بوی مهر، بوی گردوخاک..

ولی بوی آتیش میداد، بوی دود نه.. بوی آتیش، انگاریم از جنس آتیش بود، گرم بود، گرممون میکرد، مثل آتیش بود، پر از انرژی بود.. محال بود یکی ناراحت باشه و کمکش نکنه، یا.. یادمه پارسال بود، یکی از بچه ها.. تموما ناراحت بود، اینکه به خودکشی فکر نمیکرد خودش خیلی بود، البته شاید فکر میکرد و.. و ما نمیدونستیم. اون... رفت. رفت و دستشو گرفت، بهمون گفت صبر کنیم. دستشو گرفت و هرچی بهش میگفتیم ولش کن میخندید و میکشیدش دنبال خودش.. رفتن شهربازی که همون نزدیکی بود و یه ساعت بعد.. برگشتن، حالش عالی نشده بود، ولی دیگه اثری از ناراحتیاش نبود. یه جورایی.. معمولی بود. فهمیدیم رفتن چرخ و فلک و باهم حرف زدن.. میدونی؟ توانایی فوق العاده ای تو خوب کردن حال دیگران داشت..

اونم یه روزایی ناراحت بود، یه روزایی از زندگی خوشش نمیومد.. ولی اون موقع ها هیچوقت از خونه بیرون نمیومد، نمیگفت که حالش بده، مگه اینکه خودمون بفهمیم.. همیشه بهش میگفتیم که بهمون اعتماد کنه، مارو دوست خودش بدونه، بهمون بگه چرا ناراحته، ولی نمیگفت، میگفت دوست ندارم ناراحتتون کنم، دوست دارم کمک کنم ولی نمیخوام بهم کمک کنین.. حتی یادمه دستشو گذاشت رو شونم و چشمک زد. «خودم حلش میکنم.» و با لبخندش بلند شد و رفت.

همیشه میخواست از همه مراقبت کنه، جوری که وقتی نگران بچه ها بود بهش میگفتیم: «مامان نگرانشون نباشD:» و یه مشت ازش هدیه میگرفتیم.. میخواست همه خوشحال باشن، البته فقط میخواست.. کسی رو مجبور نمیکرد.. یادمه بعضی وقتا.. بعضی وقتا میومد و میگفت که بذارین تنها باشه.. میدونستیم که درک میکنه، خودش ناراحتیاشو تو تنهایی هاش از بین میبرد. و درک میکرد کسی رو که به تنهایی نیاز داشت.

کم کم.. کم کم بیشتر کشفش کردیم... کلید خونشو به یکی از دخترا داده بود، اونم یکی از شبا.. که نگران حالش شده بود در خونشو زد و وقتی دید باز نمیکنه در خونه رو.. با کلید وارد خونه شد. رفته بود حموم، چراغای خونه بجز یکیشون که نور کمی داشت همه خاموش بودن، صدای شرشر آب از حموم میومد.. رفت و دید در اتاقش بستس، اونم کسی که در اتاقشو نمیبست، یه بار گفت بست در اتاق بهش حس خفگی میده، حموم توی اتاقش بود. در اتاقو زد و بازش کرد، کسی تو اتاق نبود، ولی توی حموم بود، نگرانش شد و در حمومو زد. جواب نداد، در حمومو زد. جواب نداد. در حمومو زد و وقتی جواب نداد سعی کرد درو باز کنه، ولی در لعنتی حمومو قفل کرده بود. درو شکست، با لگد.

وارد شد و دید که.. با لباس زیرِ دوش نشسته. لباس نازک و شلواری که پوشیده بود خیسِ خیس بود، سرشو گذاشته بود رو دستاش و به نظر میرسید دیگه حتی گریه هم نمیکنه، دختری که اونو دید گفت حتی به سختی میدیدش، حموم بخار گرفته بود، حتی هواکشم خاموش بود، دستشو گرفت زیر دوش و دید داغ ترین آبی که از دوش بیرون میاد رو حس میکنه، نمیدونست چجوری اون داره تحملش میکنه.. ولی هیچ اثری از نا-راحتی نشون نمیداد.. خیلی عادی نشسته بود.

دختر ترسید. میگفت صداش میکرد ولی جواب نمیداد، آخرش بغلش کرد و از حموم بردش بیرون.. گذاشتش رو تخت، میگفت پشتش قرمز قرمز شده بود، به سختی نفس میکشید، انگار دوسه ساعتی زیر دوش نشسته بود. زنگ زد بیمارستان، زنگ زد به ما.. آمبولانس اومد و بردش، ما هم رفتیم بیمارستان، اون چندساعت، بدترین ساعتای عمرمون بود، گفتن قرص مصرف کرده، گفتن نزدیکه و نزدیک بود بمیره.  باورمون نمیشد.. اون حالش خوب بود، ظهر که دیدیمش حالش عالی بود، میخندید و مسخره بازی در می آورد، نمیدونستم چجوری اینجوری شده.. میخواست خودشو بکشه.. میخواست از بینمون بره و هیچوفت دیگه نبینیمش، اون چندساعت.. برای من جهنم بود.

+تو عاشقش شده بودی.

آ.. آره.. عاشقش شده بودم، نمیدونستم چجوری ولی عاشقش شده بودم.. به خودم اومدم دیدم دارم بهش فکر میکنم، به خودم اومدم دیدم دارم فکر میکنم که چقدر خوشگله، میدونستم که دخترای قشنگتریم از اون وجود داشتن.. ولی.. ولی زیبایی اون نظیر نداشت. همه چیش فوق العاده بود.. خنده هاش، رفتاراش، ناراحتیاش.. همشون فوق العاده بودن. اگه.. اگه میمرد.. نمیتونستم زنده بمونم.

ولی زنده موند، زنده موند، زنده نگه داشتنش، یادم نمیره وقتی رو که از بیمارستان بیرون اومد، وقتی رو که لبخند زد و همه رفتیم بغلش کردیم، وقتی که گفت حالش بهتره، وقتی که بردمون پارکی که همیشه میریم و ازمون معذرت خواهی میکرد. وقتی که گریه میکرد.. نتونستم گریشو تحمل کنم، گفتم نمیخواد نگران باشه.. گفتم همه چیز درست میشه.. ولی هیچوقت نفهمیدیم چرا.. چرا اینجوری شده بود، دکترا گفته بودن پشتش به صورت فنی نسوخته، فقط پوست پشت بدنش آسیب دیده، از بین رفته.. ولی نسوخته، اینجوری گفته بودن که قرص خورده و بعدش.. بعدش رفته زیر دوش حموم. و گریه کرده تا وقتی که نفسش کم اومده، از بخار آب. نشسته.. سرشو گذاشته رو دستاش و.. تا وقتی که پیداش کنن اونجا مونده.

بعدش...

+کافیه.. میدونی همه اینا داره ثبت و تایپ میشه؟

معـ.. معلومه.. میدونم.

+ خوبه، امضاش کن و برو توی سلولت، بقیه اظهارتتو بعدا ازت میگیریم.. بعد از اینکه امضاتو کردی سربازا میبرنت.

مـ.. ممنون قربان. فقط میشه بگین چرا اینارو میخواین؟

+رئیس زندان میخواد. و یکی از پلیسا.

آهـ.. آها. ممنون.

+اینو ثبتش کنین..

-به چه اسمی؟

+رئیس زندان چیزی نگفت، دوست دارم اسمش فانتزی باشه. بنویس یادداشت های یک مجرم.

۲۵ ۲۳

9 لبخند هزار و سیصد و نود و نه (=

میدونین.. 1399 تقریبا یکی از بدترین سالای جهان بود، میدونم که 1399 سال جهانی نیست و میخوره به 2020 و 2021 :/

کرونا... اتفاقات دیگه، مجازی شدن بیشتر کارا، دور شدن از عزیزان، بسته شدن کتابخونه ها، مردن مردم.. همش بدن، فوق العاده بدن.. ولی یه عالمه لبخند قشنگ از توش میشه بیرون آورد.. یه عالمه لبخند قشنگ که میتونه بهمون نشون بده که هی.. هنوز قرار نیست زامبیا حمله کنن و جنگ جهانی سوم شروع بشه.. حتی خبری از اعتدال تابستونی و جنگ زئوس و پوسایدونم نیست.. (+یک عدد طرفدار پرسی جکسون که درحال خواندن دوباره کتابهای مجموعه است ="))) *ذوق آرام در پشت صحنه D:*

و خب.. اینا لبخندای منن توی 1399. ممکنه زیاد خوشحال کننده نباشن.. ممکنه لوس باشن ولی بیخیال گایز(:/) آدم به همین لبخندا زندست! =)

+منبع چالش از اینجا.

***

1.وقتی اومدم بیان((=

2.وقتی رفتم جادوگران و بعد از چندبار سوتی دادن رفتم بالا. وقتی که مرگخوار شدم، وقتی که نوشتنم انقدر خوب شد که توی مأموریتای لرد شرکت کنم=)

3. وقتی لرد بهم گفت تلاشم قابل تقدیره =") وقتی لرد نقدم میکرد، کلا هراتفاقی که مربوط به لرد میشه.. ولی تابستون، نصفه شب وقتی پیامشو بهم خوندم.. داشتم از ذوق میمردم.. بهم گفته بود تلاشمو دوست داره.. و نوشتنم=)

4.وقتی نسخه اول شطرنجو نوشتمD:

5. وقتی با آرمینا سالمی و الیستا حرف میزدم و اونا جوابمو دادنD:

6.وقتی سر کلاس یکی از معلما همش میخندیدیم، وقتی همش بهمون تیکه می انداخت و برای چنددفعه از خنده رفتیم کما =")

7. وقتی آرام اون حرفی که میخواستم از یکی از دوستام بشنومو بهم گفت..

8. وقتی معلم زبان بهم گف لهجم واقعا قشنگه.. و هرکی ندونه فکر میکنه واقعا از بچگی انگلیسی حرف میزدم=")

9. وقتی گوشی خریدم! =)

10. وقتی با یه سری از بیانیا که بازم نمیگم اسمشونو فقط حرف میزنم.. همونم لبخند میاره رو لبم=))

11. وقتی یکی که خودمون میدونیم بهم گفت آدم باارزشی هستی :")

12. وقتی با بعضیا توی بیان آشنا شدم.. وقتی همون بعضیا میان و باهام حرف میزنن((=

13.وقتی یه مدت بیرون از خونم و وقتی برمیگردم اشکان میدوئه میاد بغلم میکنه و میگه دلش برام تنگ شده بود. قدشم تا شکمم میرسه فسقلی D:

14.خنده های اشکان... وقتی که میخندونمش یا دنبالش میکنم و فرار میکنه((=

15.وقتایی که میرم مشهد ="))

16.اردوی کویرD: تا یه هفته هرجا رو نگاه میکردی شن بود=")) اونجا دیگه میشد اوج دوستی منو مایکل و جیمز، هیچوقت یادم نمیره با یه بدبختی از یه ابرتپه شنی رفتیم بالا بعدش مایکل دوتامونو پرت کرد پایین خودشم باهامون اومد=") همینجوری سر میخوردیم از روی شن ها و تو کل صورتمون شن میپاشیدD:

17. وقتی مایکل اومد گفت که اشتباه کرده و.. ازم عذرخواهی کرد. (بگذریم که بعد از اونم رابطمون مثل قبل نشد و.. راستشو بخوام بگم دیگه هیچ دوستی تو واقعیت ندارم، پس مثل بقیه هیچ حرفی نمیتونم از لبخندای دوستیم بزنم.. البته، خاطرات هستن، اونارو که میتونم بگم.. نه؟)

18. وقتی رفتیم خونه ی مایکل 12 ساعت کامل اونجا بودیم، وقتی نشستیم پشت Xbox اش و بازیا ر به یه شکل فانی بازی میکردیم، یا وقتی جیمز یکی از وسایل مایکلو به سمتم پرت کرد و فقط 2 دقیقه لازم بود که یه جنگ نرم راه بیوفته، یادمه وسایل بچگی مایکل بعد از اون واقعه به فنا رفتن.

19. وقتی تو یوتیوبم و ویدیوهای میا و کوروشو میبینم، آره.. فکر کنم به جز میا و کوروش دیگه یوتیوبری نیست که انقدر منو خندونده باشه، البته هستن.. تازه کاراشون=)

20.وقتی اسممو توی پستای بقیه یا کامنتای بقیه میبینم..

21. وقتی فهمیدم زنده موندم. (داستانش درازه.. فقط بدونین که دوسه سانتی متر لازم بود تا من الان اینجا نباشم D:)

22. وقتی زندم! =))) دیگه چی بهتر از این؟ نفس میکشم و قلبم میزنه.. چیزی بهتر از این هست؟ D:

23. وقتی میرم میدون امام.. یا سی و سه پل، هر بنای تاریخی اصفهانیی که دوستش دارم=))

24. وقتی تو شهرکتاب شدم یه کارمند افتخاری و کتاب معرفی میکردم و عوضش کتاب میخوندم! =)) یکی از بهترین دورانای زندگیم بود اون موقع=")

25. وقتی یکی از بچه های قدیمی کلاسمون.. وقتی از کمبود دوست رفتم ازش پرسیدم اگه فراموشی بگیرم چیکار میکنه بهم گفت یکی از خاطرات قدیمیمونو یادم میاره.. راستش اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی اون یادش بود خوشحالم کرد=))

26.وقتی بهم گفتن اون شکلیم که تصور میکردم((=

27. وقتی گفتن صدام قشنگه.. هرچند خودم باور نمیکنم هنوز=")

28. 10 ساعت چت کردن با استلا آرتمیس، کیدو و استفان=")

29. کافه بیان! D:

30. وقتی میفهمم همه کسایی که دوستشون دارم حالشون خوبه، تموم کسایی که جزوی از داستانمن و تموم کسایی که بهشون اهمیت میدم=)

 

+میدونم.. مزخرف بود و خسته کنندهD: ولی چیکار میتونم بکنم؟ =) فکر میکنم بین اینا.. یه بخشی از یه دوستی کم بود، ولی درحال حاضر هیچ دوستی ندارم.. یعنی دارم ولی همشون اینجان=)

+استلا! دلم برات تنگ شده:/ چرا سر نمیزنی حداقل؟ اعتراف کنین، بعد از پست آرتمیس کیا بیشتر دلشون براش تنگ شد؟ =")

+ کافه بیان.. میشه دنبالش کنین؟D: اتفاقات بسی زیبایی قراره توش بیوفته=)

+خب.. بعد از یه سری ماجرا، نیاز دارم بیشتر خودمو بشناسم، یا یکم استراحت کنم.. اگه دیدین کمتر میام بیان.. فقط بدونین نمردمD: میخوام ببینم چه چیزایی تو زندگیم دارم، میخوام خوبیای پسر بودنو کشف کنم یا.. کلا خودمو بشناسم، فقط چندنفر میدونن که چه اتفاقات مزخرفی افتاد تو این چندروز.

+چقدر کار داره وبم، باید یه خونه تکونی روش انجام بدم رسما.

+چقدر بدون عکس پسته بد شده.. تو یه فرصت مناسب براش عکس پیدا میکنم=)

۳۳ ۲۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان