کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

رادیو عشق کتاب: سفرنامه.

(عامم... این قرار بود دیشب نصفه شب پست بشه، ولی... بیخیالش شدم، میخواستم پستش نکنم ولی دلم نیومد، پس به توصیه یکی گوش کردم و اینو نوشتم و انتشارو زدم=)) شما فرض کنید صبح امروز دارید اینو میخونید، یا... یا حتی نصفه شبD: )

ســــلام بیــان!

همراه با شما هستیم با یه رادیو عشق کتاب دیگه، الان ساعت 12 و 10 دقیقه نیمه شبه، یعنی 10 دقیقست که وارد شنبه شدیم و خیلیامون قراره صبحش بریم و امتحانامون رو شروع کنیم! من عشق کتاب هستم و حالا چرا اینجام؟ اومدم تا بهتون بایا(شازده کوچولو) رو معرفی کنم. و شاید براتون سوال باشه که چرا این موقع شب داری تایپ میکنی؟ اومدم بگم خوشحالم که دیگه لازم نیست فیزیک بخونم و الان در خدمتتونم، الان اینجا همه چی(همچی؟ :/) ساکته و من وقتی همه جا ساکت باشه بهتر میتونم تمرکز کنم، فقط باید یکم صدای تایپ کردنم رو بیارم پایین تر، چون خودمم قبول دارم، وقتی سعی میکنم سریع تایپ کنم کل خونه با صدای کیبورد میلرزه:/ و باید سعی کنم به عروسک پنگوئنی کوچیکم که برای بچگیمه و خیلی ترسناک بهم خیره شده نگاه نکنم، عامم... اخباری از کشته شدن مردم به وسیله عروسک داشتیم؟

خیلیاتون شاید اینو صبح ببینین، وقتی که آزمونتون رو تموم کردید، یا قبلش، اگه قبلشه که باید بگم موفق باشی و اگه بعدشه باید بگم امیدوارم خوب داده باشی، اگه هم آزمون نداری که... خوش به حالت! بعضیاتون ممکنه نصفه شب اینو بخونین، مثل اون دوستم که بعضی وقتا ساعت 5 صبح میاد بیان یا حتی یومیکو، که داره 5 تا فصل زیست رو میخونه و الان اسم خودشو دید، یومیکو! از اینطرف برای شنونده ها دست تکون بده! امیدوارم زود تموم بشه اون زیست!

و همراهتونیم با یه سفرنامه فوق خفن از عشق کتاب، اینجوری که نشون میدم چرا نبودم این چندوقت و چیکارا کردم، بالاخره پیتر جونزتون باید از این وقتش استفاده میکرد دیگهD:

1)بازاندیشی

مرحله اول، بازاندیشیه، اینجا رفتم و از همون اول تموم وبلاگاتون رو درو کردم(:/) آروم آروم رفتم عقب و شروع وبلاگاتون رو خوندم، دیدم افرادی که توی بیان دوستشون دارم چجوری پست مینوشتن، دغدغه هاشون چی بوده اون موقع، و... کامنتای خودمو میخوندم، اینکه ببینم اینجوری برای یکی کامنت میدادم، بعضی وقتا خجالت آور بود و بعضی وقتا باعث خوشحالی، با دیدن بعضی از کامنتام به خودم افتخار میکردم که همچین حرفیو زدم و با دیدن بعضیاش احساس خجالت میکردم، درمورد چندنفر، فکر کردم، اینکه چرا به عنوان دوست قبولش کردم و درمورد خودم فکر کردم که چه ویژگی هاییم باعث شده دوستشون بشم، باورتون میشه؟ هیچ اجباری تو جواب کامنت نبود، نه پست گذاشتنی، نه کامنت گذاشتنی، واقعا رفته بودم تعطیلات و... ازش راضیم...

و... جالبه، بعضی وقتا میدیدم که نشستم و خیره شدم به کامنتم و دارم چندبار میخوندمش، من اینو نوشتم؟ یا... مثلا پستای افراد مختلف، من الان با این دوستم؟ واقعا؟ یا... من با این حرف زدم ؟واقعا؟

*لعنتی... توی پرانتز ستاره بگم که میخواستم پست رو ذخیره کنم که اگه به هر دلیلی پرید داشته باشمش و... مگه میشه سوتی نداده باشم؟ زدم رو ذخیره و انتشار:/ سریع برداشتمتش ولی الان سه نفر توی وبم آنلاینن، واقعا؟ چجوری آخه؟ دوازده شبم میشینین پای بیان و رفرش میکنین؟*

و ازش راضیم، کاملا بهم کمک کرد و یکی از کارای مهمتر دیگه ای که کردم این بود که به عنوان امیر، رفتم وبلاگ عشق کتابو دیدم. آره، یعنی رفتم توی گوگل نوشتم کتابخانه اسرار و وارد وبم شدم. مثل یه خواننده واقعی. و... رفتم و خودم رو مثل بقیه شناختم، عشق کتاب؟! رو زدم و خوندمش خیلی بچگونه بود ولی من، عشق کتاب ازش راضیم. این نشون میده که اون موقع تاحالا چقدر فرق کردم، حتی شاید الان عشق کتاب آینده داره اینو میخونه و حرص میخوره(مخلص داداشیم ما! D:) پستام واقعا بهتر شدن، ولی... ولی خودم به عنوان امیر از عشق کتاب خوشم نیومد:/ نمیدونم چرا، یکم حس کردم زیادی... زیادی صمیمیه، مثلا... چه میدونم زیادی لوسه، و بچس، و جالبه، دوتا چیزی که خودم ازش متنفرم که بقیه درموردم فکر کنن رو توی عشق کتاب دیدم، یه پسر بچه و لوس. و اون چیزی که فکر میکردم عشق کتاب رو نداره رو هم توی اون دیدم، به نظر من عشق کتاب اونقدر که باید صمیمی نیست و راحت نمینویسه، البته شایدم اشتباه میکردم، کی میدونه؟  از همه اینا که بگذریم، برام جالب بود که انقدر سریع با انقدر آدم آشنا شدم. اون موقع ها که هنوز پیتر جونز بودم و کامل عشق کتاب نشده بودم، وقتی میدیدم مثلا طرف بالای 100 تا دنبال کننده داره میگفتم حتما این خیلی آدم باحالیه، یه نویسنده تمام عیاره! بالای 100 نفر! و خب... جالبه، 6 نفر دیگه مونده تا منم بشم اون آدم خفنه ای که فکر میکردم. 100 نفر آدم، لعنتی، خیلی زیاده، حتی با اینکه خیلیاشون نمیخونن، یا تبلیغی هستن، خیلی زیاده، خیلی خیلی زیاده.

نتیجه ای که از این کار گرفتم این بود که... دمت گرم عشق کتاب، مستر لاور، واقعا توی انتخاب دوستات بهترینا رو انتخاب کردی، و خودت... هنوزم باید روی خودت کار کنی، ولی قابل تحملی=)

 

2)آشنایی

رفتم سفر و خب... چی انتظار داشتید؟ تصمیم گرفتم با آدمایی که واقعا دوست داشتم ولی نمیتونستم و وقت نمیکردم یا حتی یادم میرفت آشنا بشم =)) اولین کاری که کردم این بود که رفتم و اسماشون و حداقل چیزی که ازشون یادم بود رو نوشتم، واسه اونایی که نمیدونن من خیلی خیلی فهرست نویسی و برنامه ریزی رو دوست دارم(نه! نمیتونم برای درسام برنامه ریزی کنم! خودمم بدم میاد از این ضعف!) و... اسمای بعضی از افرادی که دارن اینو میخونن و تازه باهام آشنا شدن و میخواستم باهاشون آشنا بشم رو فهرست کردم=)) و... پیداشون کردم و پستاشون رو خوندم، بعضیاشون واقعا قشنگ بودن، مثلا پستای یکیشون، نه... دوتاشون یه ویژگی داشتن که پستای من ندارن، یعنی خودم این حسو نسبت به پستام ندارم : خیلی راحت بودن و پستاشون خیلی قشنگ شده بود. حیف... چرا من نمیتونم اینجوری راحت بنویسم؟! کلاس آموزشی ندارین؟

و... راحت بگم، میتونستم بدون اینکه نگران جواب ندادن پستای وبلاگم باشم، بشینم و آرشیو اون فرد موردنظرم رو بخونم، و باهاش آشنا بشم، و... راضیم تقریبا از اینکار، چون هم باهاشون آشنا شدم هم فهمیدم بعضیاشون چقدر شخصیت جالبی دارن.

یکی از کارای دیگه ای که کردم این بود که... بعضیاتون میدونید، خواستم با خواننده های وبم آشنا شم، من زیاد برام کامنت گذاشتن مهم نیست، اگه نذاشته کامنت، یا دوست داره فقط وبلاگمو بخونه یا... یه کاری براش پیش اومده، کار احمقانه ایه که بخوام به خاطر حساس شدن روی کامنتای وبم بگم تو بهم اهمیت نمیدی! و... اینم به نظر خودم راه جالبی بود=) یه نفر بود که اصلا فکر نمیکردم وبمو بخونه و اومد رمز گرفت، یا چندنفر که واقعا خوشحال شدم از اینکه رمز گرفتن. آره، اون پست رمزدار پایین این پست همون پستیه که ازش برای شناخت خواننده های وبم استفاده کردم. و واقعا از اینکار پشیمون نیستم. باحال بود=)

*اگه منو میشناسین و باهام دوستین، به نظرم لازم نبود رمز بخواین، یعنی اگه رمز نخواستین مشکلی نیست به نظرم، کسایی که مطمئنم خواننده های وبمن برای چی باید حتما رمز بخوان؟ =)*

3)متفرقه

یکی از چیزایی که باعث شد این مرخصی بهم کمک کنه اینه که... بابا بیخیال! فهمیدم یه عالمه از نگرانیام توی بیان مسخره بوده، یا مثلا... این نگرانی جدی نبوده، ولی فهمیدم اگه همه چیز رو راحت بگیرم، سریع میتونم کامنت بذارم=)) یا بهتر کامنتارو جواب میدم، شاید باید راحت تر رفتار کنم با وبلاگم، و شاید این راه بهتر نوشتن و راحت تر از دغدغه هام نوشتنته=))

و... یه لحظه، مثل اون موقع به کامنتام یا پستایی که خیلی دوستشون داشتم خیره میشدم، به اسم عشق کتاب خیره میشدم. میگما، تو عشق کتابی الان، همون عشق کتابی که توی بیان وبلاگ داره، واقعا؟! باورت میشه؟

 

V) و... یه تصمیمی گرفتم، نمیدونم کار درستیه یا نه. یا شاید مسخره بشم، نه... مسخره نه، حداقل نه جلوی خودم، مثلا توی دل خودتون بخندین به این تصمیمم، سرزنش نمیکنم، خودمم وقتی اومد به ذهنم این ایده نزدیک بود بخندم.

تصمیم گرفتم یه چالشی برای خودم بذارم، میخوام تا 18 سالگی توی بیان بمونم، درست شنیدین، تا 4 سال دیگه توی بیان میمونم، امیدوارم کسایی که دوستشون دارم نرن، ولی... اگه رفتن، میمونم، ناراحت میشم ولی میمونم، هراتفاقی افتاد بازم میمونم، پست هم نذارم میمونم، تنها چیزی که میتونه باعث بشه این چالشم خراب بشه، اینه که یا سرورای بیان از بین بره و... خراب بشه، یا... واقعا یه اتفاقی بیوفته، مثلا همه با هم برن، یا یه اتفاق مزخرفی بیوفته، چه میدونم، هر اتفاق بدی که نتونم دیگه تحمل کنم. ولی سعی میکنم بمونم، تا 4 سال دیگه، پسر... 4 سال خیلی زیاده، البته 4 سال کمتر، 3 سال و 2_3 ماه تقریبا. میدونید که، من به قولم عمل میکنم=))

(پ.ن: دارم به 3_4 سال بعد فکر میکنم، چقدر همه بزرگ شدن، چقدر بلاگر جدید اومده بیان... امیدوارم هیچ اتفاق بدی نیوفته فقط.)

پ.ن2: یه چیزی میخواستم اینجا بنویسم که یادم رفت:/ اینی که یادم رفت اونی نیست که توی کامنتا پرسیدم. *زدن بر سر*

پ.ن3: کامنتای پست رمزدارو جواب میدم، میخواستم اول اینو پست کنم تا دیگه نتونم عقب بندازمشD:

 

 

۳۹ ۱۲

موقت=)

_مجبوری بری؟

+از کجا؟

_از بیان.

+خنده داره کوچولو، من هیچوقت از بیان نمیرم، یکم نیاز دارم برم تعطیلات.

_یعنی... یعنی از بیان خسته شدی؟

+مگه منو نمیشناسی؟ اگه من از بیان خسته شده بودم الان وضعیتش مثل جادوگران بود، هرچند دلمم برای جادوگران تنگ شده. حتی برای جاگسن. یا برای امادابز.

_ خب پس برای چی میخوای بگی چند روز فعال نیستی؟

+کوچولو، نه از بیان خسته شدم نه برای امتحانا میخوام برم نه چیز دیگه، یه سری اتفاقاتی میخواد بیوفته که نه بیان و افرادش باعثش شدن، نه افراد دنیای امیریوسف. میخوام اینجا بگم تا عذاب وجدان جواب ندادن نظرات و نظر نذاشتنو نداشته باشم. همه چیز مرتبه، نگران نباش.

_پس برمیگردی دیگه؟ کی؟

+آره بابا، مگه نگفتم همیشه توی بیان میمونم؟ تا حداکثر یکی یا خیلی بشه دوهفته دیگه میام.

_ خیلی زیاده. 

+میدونم... ولی خب نه اینکه برم، فقط پست نمیذارم و جواب نظراتو میذارم برای یه وقت دیگه، اگه بقیه هم پست گذاشتن میخونم، ولی نمیتونم مطمئن باشم نظر براشون بذارم، نظر گذاشتنو میذارم برای وقتی که از تعطیلات برگشتم. 

_بهش میگی تعطیلات، دوست داری از بیان بری؟ 

+بیخیال کوچولو! خودمم دوست ندارم، ولی مجبورم. و از اونجایی که میدونی من عاشق اسم درست کردن برای افراد و چیزهام، بهش میگم تعطیلات. 

_کی بفهمم برگشتی؟ 

+وقتی که یه پست مخصوص زدم. خب... بهتره تمومش کنیم دیگه کوچولو، مواظب کتابخونه باش، نظرات خصوصی رو باز بذار، سعی میکنم جواب بدم، و... یه چیزی، درسته کتابخانه اسرار بستس، ولی اگه دوستام اومدن، بذار بیان، تازه انبار جدید عینک دودیامو بهشون نشون بده. 

_خودم اینو میدونم دیگه. 

+ خب کی میدونه؟ تو یه موجود ربات مانندی که ربات نیستی و از دستورات پیروی میکنه، البته که از بقیه هم نوعات باهوش تری، ولی باید واضحش کنم. کوچولو، مواظب باش، اگه مشکلی پیش اومد، به شماره هایی که گذاشتم رو میز زنگ بزن. 

_باشه خداحافظ. 

+حس میکنم یکم لوس شد حرف زدنمون. 

_بیخیال، اونا مفهومو میگیرن. 

+راست میگی:) 

*دستی بر سر کوچولو میکشد و عینک دودی مخصوصش را میزند. چمدانش را کمی بالا میکشد و به سمت آفتاب راه میرود.*

پ.ن: بابت نظراتتون واقعا متاسفم، حتما جواب میدم، مخصوصا اینکه آرام کامنت گذاشته:) 

پ.ن2: نظراتو باز میذارم و جواباشون رو میدم:) اول میخواستم ببندمش، ولی حرفی سخنی؟ 

 

۳۰ ۱۸

خداحافظ، ای زیبا...

 

اونا ماتینا، می سونِ اسویاتو، او پارتیجانو، پورتامیویا ، چه می سنتو دی موریر، ا سیو مویو، دا پارتیجانو، او بلاچاو بلاچاو بلاچاو، چاو! چاو!*

زیباتر از آهنگ ها، معنی آهنگ هاست، از بلو اند گری با اون معنی خارق العادش گرفته تا بعضی از آهنگ های رپ ایرانی و یا حتی خارجی که هیـچ ربطی کلماتش به هم ندارن، و صرفا برای قافیه اومدن و عمرتون رو به هدر میده، یکی از زیبایی های بلاچاو، معنی کاملا مربوطشه، این آهنگ مفهوم آزادی خواهی رو داره، جالبه بدونید این آهنگ توسط یه نفر ساخته نشده، در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، کارگران و خدمت گزاران فصلی مزارع گندم، و بانوهای دهقان شالیزارهای ایتالیا زمزمه میشده و هردفعه، یه متن جدید بهش اضافه میشده. تا اینکه پارتیزان ها و جنبش ضدفاشیسم ایتالیا در 1940 اون رو احیا کردن. مضمون این آهنگ سختی کار در مزارع و اختلافات طبقاتی بوده و در دوران پارتیزان ها، یا همین آهنگی که ما میشنویم، درمورد مقاومت در برابر ظلم، خشونت، جنگ و مرگ.

بلاچاو میتونه به حال و روز الان جهان و حال و روز خودمون اشاره کنه، یا... قبل از کرونا، کسایی بودن که باعث ناراحتی ما میشدن، و ما بدون هیچ ایستادگی جلوشون از کنارشون رد میشدیم و غصه میخوردیم. درحالی که بلاچاو میگه باید دربرابر ظلم ایستاد، و همین که این آهنگ، یه متن خیالی نداره و سالهای پیش، هزاران کشاورز مظلوم این رو ساختن، باعث میشه بفهمیم که صرفا یه نفر برای معروف شدن این آهنگ رو نخونده، حتی بلاچاو خواننده های مختلفی داره که نشون میده متنش متعلق به یه نفر نیست.

ولی... ما نمیخوایم درمورد بلاچاو صحبت کنیم، حتی با اینکه الان یه عالمه از پست شده بلاچاو(:/) یکی از بدترین ظلمایی که به هرنفری میشه، ظلم خودش نسبت به خودشه، بذار روراست باشیم، تا حالا به خودت ظلم کردی؟ بیا امروز یه کاری بکنیم، فقط خودتی، خود خود خودت، نه من کنارتم نه یکی دیگه، تاحالا خودتت رو ناراحت کردی؟ تاحالی احساساتت رو خفه کردی؟ تاحالا استعدادی که داشتی رو از بین بردی؟ تاحالا شده پر از احساسات باشی و اون دهن لعنتی رو باز نکنی و به کسی نگی؟ تاحالا توی تخت گریه کردی؟ تاحالا احساس تنهایی کردی؟ تاحالا خودت رو پایینتر از کسی دیدی، تاحالا شده از قیافه خودت ناراضی باشی؟

 این اگه اسمش ظلم به خود نیست پس چیه؟ یا... تاحالا شده به خودت اعتماد نداشته باشی، اعتماد به نفست کم باشه یا حس کنی قلبت از سنگه؟

خب... بیا نزدیکتر، یکم دیگه، واقعا بیا نزدیک، دارم با خودت صحبت میکنم، جلوت نشستم و دارم تو خیالم بهت نگاه میکنم، میگم یه چیزی، میدونستی چند نفرو خوشحال کردی؟ برای چندنفر چقدر ارزش داری؟ چندنفر بهت فکر میکنن و چندنفر تو رو به عنوان یه دوست میبینن؟ الان که توی بیانی، اگه توی دنیای واقعی کسی نیست، اینجا خیلیا بهت اهمیت میدن، یکم به اطرافت نگاه کن=))

و... هیچ چیزی ارزش اینو نداره که خودتو براش ناراحت کنی، بخند! برای خودت برقص، با آهنگ همخونی کن، فیلم ببین کتاب بخون، دیوونه بازی دربیار. دوبار که زندگی نمیکنیم، ازش لذت ببر، نذار تموم عمرت از ناراحتی به هدر بره و کاری نکن که نوه هات اگه ازت درمورد اون روزا پرسیدن هیچی از خوشحالیات نداشته باشی. یکی از زیباترین حرفایی که از یه نفر شنیدم، یکی از صمیمی ترین دوستام، اینه که «کیک خورده می شه، عروسک کهنه می شه، اما دوستی ها همیشه پا برجاست.» و همیشه این توی یادم هست، از دوستیات استفاده کن و خوش بگذرون، بهتر از اینه که نخوای از تختت بلند شی و یه ابر مشکی و بارونی روی سرت رو پوشونده. ارزش تو بیشتر از اونه که فکر میکنی=))

پ.ن:یکی به من بگه چرا یه عکس پسر خوب توی پینترست پیدا نمیشه؟ :/ یا اگه پیدا بشه خیلی دارکه -_- مجبورین اینجوری ژست بگیرین آخه؟

 

*اینو از چند تیکه از آهنگ که خودم دوست داشتم آوردم، قافیه آهنگ اینجوری نیست! اگه میخواید مفهوم آهنگ رو متوجه بشید از لینکی که دفعه قبل گذاشتم استفاده کنید یا خودتون گوگلش کنید=))

Una mattina mi son svegliato / O partigiano, portami via / ché mi sento di morir / E se io muoio da partigiano / o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao 

 

یک روز از خواب برخاستم،  ای پارتیزان مرا با خود ببر، زیرا مرگ را نزدیک می‌بینم. اگر به عنوان یک پارتیزان کشته شدم آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!

۲۷ ۱۷

چرا؟ واقعا چرا؟

یه چیزی  ذهنمو درگیر کرده، یعنی... با پست قبلی بند اول شروع شد و تا الان ادامه داره، واقعا چرا؟ چرا وبلاگ مینویسی؟ صرف نظر از هرچیز کلیشه ای، چرا؟ دلیل بیار! چرا بعضیاتون حتی با اینکه دوست ندارید نویسنده بشید یا علاقه ای به قوی کردن دست و نوشته تون ندارید، چرا پست میذارید؟ چرا همینجوری مینویسی و مینوسی تا بقیه بیان برات به به و چه چه کنن و یا بهت بگن آفرین؟ خسته نمیشی؟ خسته نمیشی از اینکه هی ناراحتی و خستگی های دیگرانو میخونی و براشون کامنت میذاری؟ چرا؟ و یه چیزی، چجوری میتونی به کسایی که تاحالا ندیدی اعتماد کنی؟ اصلا طرفو ندیدی، و بعد میگی ما دوستیم.

خب که چی الان، الان اگه بفهمید هرچی درمورد عشق کتاب میدونستید دروغ بوده، میفهمیدید که این بشر، اصلا تاحالا شازده کوچولو رو نخونده چی؟ یا میفهمیدید یه آدم عوضیه که همه رو مسخره میکنه و دوست داره فقط با دیگران دوست شه تا بعد رهاشون کنه چی؟ یا اصلا میفهمیدید عشق کتاب اصلا پسر نیست! (:/) یا هرچی درباره شکل و قیافه خودش گفته دروغه، چه میدونم 14 سالشم نیست حتی! اونوقت چی؟ مثلا یه آدم 30 به بالاست که فقط اومده وابستگی عاطفی ایجاد کنه با بقیه(:/ هان؟ -_-)

یا... میفهمیدید من یکی از کساییم که دوست نداشتید وبلاگتون رو بخونم، توی دنیای واقعی میشناسمتون و فقط برای اینکه کنترلتون کنم اومدم خودمو جای یه پسر 14 ساله جا زدم.

 

چی میشه بفهمید عشق کتاب امیریوسف اونی که میگفته نیست؟ چی میشه بفهمید عشق کتاب یه دروغه؟ یکی که فقط نقش بازی میکنه؟ و خب... اگه همه اینا غلط باشه، اگه امیریوسف واقعا همون امیریوسف باشه، یا همون طرفدار شازده کوچولو=) ولی خب... اگه رفتم چی؟ اگه ستارتون روشن شد و این عنوان روش میدرخشید: خداحافظ، دیگه نمیتونم تحمل کنم. و تموم راه های ارتباطیم باهاتون بسته بشه، ناراحت میشید؟ راستشو بگید؟ عشق کتاب مهمه براتون؟ حتی با اینکه یک درصد احتمال میدید دروغ گفته باشه؟

چه حسی پیدا میکنید اگه من واقعا همزادتون نبودم، دوست صمیمیتون نبودم، عینک دودیتون نبودم، اونی نبودم که واقعا از ته دل بهتون لقب خانوم ایکس رو داد، اونی نبودم که عاشق گربتون شدم، اونی نبودم که میتونم باهاتون دردودل کنم و اونی نبودم که بهم گفتید قلبت به وسعت یه دریاست. خب... چه حسی دارید؟

بیان وابستگی ایجاد میکنه، میتونم بگم چرا، میتونم بگم چرا من به اونی که همزادمه اعتماد میکنم، یا به اونی که خانوم ایکسه، یا حتی اونی که درمورد احساساتم گفتم بهش، به خاطر اینکه بالاخره، یکی رو شبیه خودم پیدا کردم، وقتی آدم دوست پیدا میکنه، براش مهم نیست که واقعی باشه یا دروغ، براش مهمه که برای یه مدت کم، حتی اگه احتمال داشت، به اشتباه، بهش اعتماد کنه.

من واقعیم، من همون عشق کتابم من همون 14 ساله ای هستم که از ته دل شازده کوچولو رو دوست داره، اما شما چی؟ تاحالا فکر کردید نکنه تموم این مدت خوشگذرونی هایی که توی بیان کردیم یه دروغ باشه؟ مثلا یهو همه چیز بهم بریزه، چه میدونم دیگه نتونید همدگیه رو پیدا کنید، دیگه هیچ راه ارتباطی نداشته باشید، دیگه حرف نزنید با هم. اونوقت چی؟ مورمورتون میشه؟ یا نه؟ بیان انقدر روتون تاثیر نذاشته، اگه دوستاتون نبودن، حاضر بودین وبلاگ بزنید؟ و مهمتر، بمونید؟

برای چی وبلاگ زدی؟ واقعا چرا؟ چرا وبلاگ زدی؟

۳۳ ۲۰

هیچ چیز نیست...

و بالاخره رسیدیم به جایی که

نه نوشتن کتابت سرحالت میکنه(گفته بودم مزخرف ترین وجه نوشتن یه کتاب داستانی اینه که بعضی وقتا از خودت و هر چرتی نوشتی متنفر میشی؟!)

نه خوندن دوباره شازده کوچولو

 نه تماشای طبیعت

نه دیدن خانه کاغذی، سریالی که حالت رو خوب میکرد

نه گوش کردنbella chaio  آهنگی که اولین بار که شنیدیش بی اختیار خندیدی و برای خودت رقصیدی=) و حالا حفظش کردی=)

نه خوابیدن و گوش کردن آهنگ های بیلی و رها کردن خودت

نه اومدن به بیان و جواب دادن به نظرات دوستات، یا پست زدن.

و نه حتی آخر خیالپردازی

وقتی دیگه ماینکرفت هم جواب نمیده یا نظرات رو میخونی اما نمیتونی درست جواب بدی، واقعا چیکار میشه کرد؟

فکر نمیکردم یه روزی همه راه حل هام برای اینکه بی حوصله نشم تموم بشه، خب... چه میشه کرد؟ باید بعضی وقتا نشست روی تخت و فقط ریاضی خوند. فعلا همین کار از دستم برمیاد.

۱۵ ۱۶

روزی روزگاری... جوهری که بی رنگ و پسری که عینک دودی میماند(2)

توجه=): این پست زیادی طولانیه، اگه حوصلتون نمیکشه یا ازم بدتون میاد(D:) یا چه میدونم، قلبتونو شکستم یا... فقط برای این اومدید تا ستاره رو ببندید، یا یه معلم عصبانی دارید که میخواد ازتون درس بپرسه یا دارید ریاضی میخونید یا وسط فیلم دیدن اومدید بیان یا اتم میشکافتید و حوصلتون وسطش سر رفت و اومدید اینو بخونید یا الان توی یه جنگل گوشیتون آنتن داده و یه گله دمنتور پشت سرتونه یا اصلا منو نمیشناسید و صرفا ازم به عنوان یه بچه پرروی لوس یاد میکنید(D:) (خوشبختم) عاجزانه میخوام این پستو نخونید. زیادی حوصلتون رو سر میبره. برگردید حداقل صفر نگیرید از معلمه! یا اگه اونی هستی که دمنتور دنبالشه جونتو برو نجات بده!

 

آنچه گذشتD: : کلیک

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

نمیدانم تا به حال به خواننده ها گفتیم یا نه، ولی این یک حقیقت آشکار است که توی روی دوستانت حساسی، و حقیقت دیگر این است که کسی که قرار است وارد دایره دوستی ایت شود واضح است که دوست خوبی میباشد و هردو میدانیم به جز آقای م تا به حال در انتخاب دوست خطا نکردی. هردوستی انتخاب کردی با او صمیمی بودی تا اینکه بالاخره یا از هم جدا باشید یا صمیمیتتان کم کم فروکش کند، اما هیچوقت اگر آقای م را در نظر نگیریم دوستی ات با دعوا تمام نشد. وقتی کسی دوستت باشد باید اطلاعات لازم را درموردش بدانی، از چه بدش می آید، کتاب موردعلاقه اش چیست؟ آیا کسی را دوست دارد؟ مهربان است یا نه؟ با دوستانش خوش برخورد است یا نه. در نوشته هایش از چه چیزی متنفر است؟ خود را نویسنده خوبی میداند؟ یا مثل خانم ایکس خوب مینویسد و فکر میکند بد مینویسد(D:) چند خواهر برادر دارد؟ درس خوان است یا نه؟ مهمترین چیز، آیا میتواند تو را ناراحت کند؟ میتواند قلبت را بشکند و دلت را سیاه کند؟ یا میتواند به محض دیدن دوست بهتری تو را رها کند؟ و... از اینکه یک نفر را ناراحت کند، چه حسی دارد؟

باور کنید... همه اینها درمورد شما جمع آوری شده:) دوست ندارم وقتی کسی که وارد دایره دوستی ام شده ناراحت باشد ندانم چگونه آرامش کنم. بگذریم... واضح است که شیفته،اولین دوستت در فضای غریبانه ی بیان، نسبت به این موضوع حساس تر بود، هرچه نباشد اولین دوست آدم در یک جا، آینده او در همانجا را تعیین میکند. در وبش گشتی، هرچقدر توانستی خواندی و نمیخواستی با او بدون هیچ گشتن یا تحقیقی درمورد علایقش دوست شوی، باید میدانستی که چگونه دوستت را خوشحال کنی یا بتوانی در مواقع غم تسکینش دهی. پس گشتی و بالاخره وبلاگ را ساختی! وارد فضای بی سابقه بیان شدی و هنوز اولین پست چرتت را به یاد داری! همان که خیلی بچگانه نوشته بودی من عشق کتابم بیاین با هم دوست شیم( :/ آقا حالا نه انقدر لوس، یه چیزی یکم کمترD:)

و به عنوان دومین نفر، رفتی سراغ نوبادی، دخترکی که گربه داشت، تنها این را میدانستی(:/) و این دفعه وارد وب او شدی، گشتی و اولین پستش را نیز خواندی، خوب بود، خوب رفتار میکرد، رفتی و برایش نظر گذاشتی، یادت هست، برای پستی که انگار یک نامه نوشته بود، برای ویلیام؟ درست به یاد نداری، رفتی و نوشتی: خوندمش، قشنگ حسش کردم، میتونی به وبم سر بزنی؟!. (:/ نوبادی و شیفته و اون چندتا دوستای اولیمون، واقعا چجوری اومدین با یه بچه ای مثل من دوست شدین:/ از خودم بدم اومد دارم اینارو یادآوری میکنم:/ نوبادی اینو دیدی چجوری اومدی برام نظر گذاشتی؟ خدا! چقد بچه بودم ._.)

و اینگونه شد که برای مدت مدیدی، تنها نظر گذارنده هایت، شیفته و نوبادی و گهگاهی یک رهگذر بود که از وب ها رد میشد و برایت نظر میگذاشت و بعد جوری میرفت که دیگر پیدایش نمیشد.

و پس از مدتی، تو هلن را دیدی، اوتاکو و کسی که تو معرفی ات را از او کپی کردی(D:) هلن جالب بود، بامزه بود و پست هایش، باحال بودند، و چرخه دوباره شروع شد، تو برای هلن نظر گذاشتی، او برای تو نظر گذاشت و او تو را دنبال کرد و تو او را دنبال کردی( به همین سادگی به همین خوشمزگی:/) هلن در نخست، برای تو یک آدم بزرگتر از تو بود، کسی که از تو بیشتر مهارت در انیمه و کتاب دارد. حتی حس میکردی از تو خیلی بزرگتر است درحالی که سنتان فاصله زیادی با هم نداشت.

همینجوری رفتی و رفتی تا به وب علیرضا رسیدی، جوری خوشحال شدی که انگار گنج پیدا کردی! آن موقع، پسرهای بیان برایت خیلی بزرگ بودند، یا جدی، تو یک بچه و یک پسر بودی که در میان سیل باتجربه های بیان، ایستاده بودی و دنبال یک سنگ، برای ایستادگی دربرابر این سیل بودی، و... سنگت را پیدا کردی، یعنی قبلا هم چندسنگ پیدا کره بودی، یکی از آن کوچک بود، نمیتوانستی با آن ارتباط برقرار کنی یا یکی از آن، یکی از سنگ ها رفیق نیمه راه نام داشت، یک سنگ بسیار بــــــزرگ و کمی سفت که نمیتوانستی روی آن پناه بگیری. حتی تو را میترساند، چقدر یک نفر میتوانست بی احساس و خشن باشد؟ یادت است فکر میکردی سنش خیلی از 18 سال بیشتر است. (پسرا واقعا ببخشید ازتون به عنوان سنگ استفاده کردم:/ منظورم یه پناه بود و یه جایی که اون موقع بتونم بیان رو یه جای راحت ببینم، نقش سنگ توی سیل خیلی خوبه، حداقل نجاتت میده=))

و زمانی که یک پسر همجنس خودت و تقریبا شبیهت پیدا کردی، خوشحال شدی=)) او... (صدای درام ) علیرضا بود! با اینکه از تو بزرگتر بود اما میتوانستی به او اعتماد کنی و او را دوست خودت بخوانی. برایش نظر گذاشتی و دوباره( به همین سادگی به همین خوشمزگیD:) البته همان اول علیرضا را به  اسم **** میشناختی (نمیدونستم میخوای اسم قبلی رو بنویسم یا نه ولی از اون ور میخواستم اینم بگم، حالا که سانسور شدهD:)

و... اینگونه گذشت، تو با مه سیما بانو و یا همان مونی،آشنا شدی، با او دوست شدی و پستهایش را خواندی، کم کم داشتی به بیان عادت میکردی و دوست پیدا میکردی، با علیرضا صمیمی بودی و همه چیز آنقدر خوب بود که شیفته هنوز نرفته باشد.

تا اینکه، یک روز، زمانی که فارغ از همه چیز، چه آزمون ریاضی مزخرفت و یا چه پرسش عربی ات که هر هفته انجام میشد، سوار دوچرخه ات شدی و همینجور رکاب زدی و رکاب زدی تا آخر، به آخرین جایی رسیدی که میشناختی و اگر از آن خیابان جلوتر میرفتی، احتمالا گم میشدی، بی حوصله، به بچه ها، یا بهتر بگویم پسرهایی که در پارک بازی میکردند نگاهی انداختی و سپس، به دخترهایی 12 تا حداکثر 15 ساله که در کوچه راه میرفتند و حرف میزدند و با تنفر به پسرها نگاه میکردند، پسرها هم کم از این کار نداشتند، آه... تقابل دیرینه و صدالبته مزخرف دختر و پسر. چه مزخرفاتی! خب که چه الان؟ اگر فقط دخترها بمانند، یا اگر پسرها بمانند، راحت میشوید؟ درخانه چه در گوشتان خواندند؟ پسر! مادرت خودش یک جنس مونث نیست؟ یا دختر! پدرت چه؟ مذکر نیست؟! کلیشه های مزخرف کودکی.

به درون پارک نگاه کردی که پسرها بازی میکردند، تو... انقدر خشن بازی نمیکردی، اصلا فوتبال دوست داشتی؟(:/) چرا خب... مگر رفته اند جنگ؟ کم مانده خودشان را بکشند! فوتبال آنیست که بشینی و با دوستانت بازی کنی و بعد از بازی، خسته و کوفته بنشینید و حرف بزنید، حالا یا درباره جلد بعدی مایکل وی، یا دلتورا، یا حتی کتاب جودی. چه میدانم آن بازی جدیدی که تازه عرضه شده، و یا حتی  PS5! نه اینکه بازی کنید و همدیگر زخمی:/

به دخترها هم که نمیخوردی، روحیاتت اندازه اینجور پسرا خشن نبود، شایدم تغییر کردی، تو آنی بودی که در کودکی با ذوق و علاقه توکیو غول میدیدی ولی الان محظ تجدید خاطرات، نشستی و با دیدن قسمت اول، و ریزه... حالت تهوع گرفتی:/ پس چه بودی؟ مطمئنا یک پسر بودی، ولی چه پسری؟ از آن پسرهایی که در این پارک هستند؟ یا در پسرهای بیان؟

و آنجا، دوستت را دیدی، مخلوقت و کسی که بدت نمیاد باز هم در خیالت با او صحبت کنی. پیرمردی با کت و شلوار قهوه ای و کیسه پلاستیکی در دستانش، درون کیسه آب نبات بود=)) عجیب بود. پیرمرد و آبنبات؟ و آن موقع، کلمه آقا رجب را به یاد آوردی=) مخلوق زیبایت، رفیق لحظه هایت و... اومم... خوب است که بگویم یک پدربزرگ نداشته ات؟

برگشتی به خانه و یک صفحه جدید باز کردی و در عنوان، نوشتی: آقا رجب. پست را نوشتی و سپس، با لبخند منتظر نظرهایت شدی، گفته بودی که عاشق (یک نظر جدید) در پنل وبت هستی؟ مخصوصا وقتی کسی که دوستش داری برایت نظر گذاشته باشد، شیفته و نوبادی نظر گذاشتند، علیرضا نظر گذاشت، حتی اولین نفر مه سیما بانو بود. همه نظر گذاشتند و تو بیش از این انتظار نداشتی تا اینکه نظری برایت آمد: یک ناشناس(D:) ناشناسی که جالب بود، بامزه بود، تو را می خنداند و عجیبتر و بهتر از همه، ناشناس بود، این مهمتر از همه بود، ناشناس، تو را خوشحال میکرد و برای تو مهم این بود که او ناشناس است! مهم نبود که دختر است یا پسر، چند سالش است، آدم خوبی است یا بد. 8 سال( :/) دارد یا 80 سال. ناشناس، ناشناس بود.

و از آن پس، ماجراجویی هایت شروع شد، اولین نظر دختر فضانورد در وبت را از او گرفتی، آرتمیس، یا برای ما، آرتی. و یا... موچی=) با آن گیف های شگفت انگیزش در اول پستهایش. و اکنون که به آن زمان فکر میکنی، میخندی و میگویی چطور وقتی پس از آن دوباره به وبت سر زدند. چگونه؟ جالب است که در آن زمان، در جواب نظر موچی، رسمی حرف زدی و اکنون، با هم میگویید و میخندید و دوست هستید، موچی در دایره دوستی ات جا دارد و آرتمیس، کسی که اولین نظرش را در پست آقا رجب گذاشتند، تو را عینک دودی صدا کرد(D:)

و گذشت و گذشت... تا اینکه ناشناس دیگر پیام نداد، شیفته داشت میرفت و نوبادی، فعال نبود، تنها چیزی که تو را در بیان نگه داشته بود، پستهای هلن و علیرضا بود؛ حتی آن موقع درست و حسابی و به اندازه نوبادی با آرتی و موچی صمیمی نبودی. پس... دلیلی نداشت که بمانی. ستاره هایت کهکشان درست میکردند و بالاخره یک روز، بی حوصله وارد پنلت شدی و چیزی جلوی چشمانت درخشید: دو نظر جدید.

نظرها را دیدی و سرشار از خنده و خوشحالی، به پیام اول نگاه کردی، ناشناس! پیامت داد، البته نه به شکل ناشناسی اش. به اسم استلا(D:) با او حرف زدی، او گفت که ناشناس است، خوشحال شدی و فهمیدی حالاحالاها در بیان کار داری. استلای خیالباف آنجا بود و ناشناس برگشته بود=))

و نظر دوم... کسی به اسم وایولت جی آرون. زمانی که جواب نظر را میدادی، هیچوقت فکر نمیکردی که با او به این گونه صمیمی شوی، فکر نمیکردی با او در مورد نوشته هایت مشورت کنی فکر نمیکردی او را یک نویسنده هم سطح نویسنده های کاراولی باژ بدانی. فکر نمیکردی وایولت جی آرون، برایت تبدیل به خانم ایکس میشود. فکر نمیکردی دوست صمیمی ات میشود. فکر نمیکردی. نباید هم فکر میکردی. ولی شد. او دوستت شد=) دوستی که اکنون بیشتر از اینکه به این ایمان داشته باشی که خودت یک نویسنده میشوی، به این بیشتر ایمان داشتی که خانم ایکس روزی نویسنده میشود.

و اینگونه ماندی. برای شیفته رفته از بیان پیام گذاشتی، به نوبادی پیام خصوصی دادی، در یک وب خیالباف کامنت گذاشتی، سوار بر سفینه آرتی دور ماه گشتی، قلب آبی مونی را دیدی، با هانی بانچ آشنا شدی، دوست بامزه ات، او دوست خوبی بود=)) این را میدانستی:) و همزادت را دیدی، عشق کتاب مونث(اصلیD:) حنا و کسی که 99% شبیهت بود. یا همزادت. با حنا حرف زدی و فهمیدی صحبت و دردودل با کسی که همزادت و شبیهت است، خوب است، مطمئنا میتوانی در روزهای ناراحتی ات، یا روزهایی که به حرف زدن نیاز داشتی، با حنا حرف بزنی.

و حالا، تو دوستهایی داری، یک عالمه دوست، و با این تجدید خاطرات، من دارم میبینم که لبخند زدی. فکر نمیکردی ولی حالا درک میکنی دوستانت چقدر برایت مهمند، چه یک نیمه دانشمند باشد که درباره فیزیک و کوانتوم مینویسد، چه یک دوستی که فقط میخندد و با تو احساس راحتی میکند.

و اینگونه شد، روزی روزگاری، امیریوسف وارد جادوگران شد، تبدیل به پیتر شد، پیتر با مگان جونز آشنا شد، مگان جونز او را تبدیل به عشق کتاب و خودش را تبدیل به شیفته کرد و اکنون تو اینجایی، همراه با دوستانت و خانواده مجازی ات.

 

پایان=)

۲۸ ۱۴

روزی روزگاری... همه چیز از هری پاتر شروع شد(1)

آه... مدرسه پسرانه، محل شوخی های خرکی، دیوونه بازی های خنده دار و مسخره کردن های سوتی معلمان، مکان انتقام هایی که بیشتر، به درگیری دوگروه مافیایی میماند، به این گونه که یک نفر از دست دیگری شاکی میشد، برای خود گروه جمع میکرد و به گروه و دوستان پسر دیگر حمله. البته این حمله ها، نه شبیه گیم آف ترونز، نه شبیه جنگ های کتابهای تالکین، و نه حتی شبیه جنگ های جومونگ بودند. بیشتر شبیه جنگ عروسک ها بودند و کسی هم زیاد تحویلشان نمی گرفت، یعنی... بیشتر فان بودند و مکان خوبی برای خوش گذراندن و قایم شدن از ناظمی، که از شانس خوب ما و شانس بد خودش، نمی توانست جدی باشد و گاهی مثل خودمان بود، یک بچه دبستانی که بیشتر با ششم ها اخت میشد و با آنها شوخی میکرد. اگر در مدرسه پسرانه یک سوتی دهی، کارت تمام است، این سوتی، تا یک قرن بعد از تو هم پابرجاست و داشن آموزهای سال بعد با نام تو از این سوتی استفاده میکنند. مدرسه پسرانه، مکانی برای خلوت کردن با خود، دور شدن از شلوغی و پسرهایی که حتی یک نخود عقل هم ندارند. پسرانی که تو را مسخره می کنند، اگر نمره خوب بگیری به تو تیکه می اندازند و از آن طرف، دوستانی وفادار که با دیدن یک شاگرد اول، ذوق میکنند و دوست دارند هرطور شده با تو دوست شوند. تو هم قبول میکنی، از یک برونگرایی که به قول یکی از دوستانم کمی درونگرایی درونش رنده شده(!) اما هنوز یکی برونگرای اصیل است، چه میتوان انتظار داشت؟ هنوز دو نیمکت اول را به خاطر داری؟ جایی که با هم نیمکتی و دوستت، آقای ر، مینشستی و به دیوونه بازی های صمیمی ترین دوستت آقای م که اتفاقا خیال پردازترینتان بود گوش میدادی؟ یا آقای پ را چی؟ همان که می شد سرپرست اکیپتان و یک جورایی یک قلدر بود که به راه راست هدایت شده؟ کسی که حالا، از زور بازویش برای دوستانش استفاده میکند؟ کسی که آن اول ها که به اکیپ وارد شده بود، ازش بدت می آمد ولی وقتی از تو دفاع کرد تصمیم گرفتی یک فرصت به او دهی؟ حالا شما یک اکیپ دارید، متشکل از دو نیمکت اول، اولین نیمکت محل تو، عشق کتاب و آقای ر و نیمکت دوم محل صمیمی ترین دوست خیالبافت آقای م و آقای پ. روزهای خوبی بود، ولی رفتند. حیف. چه روزهایی را که در زنگ ادبیات و زمان پرسش، آرام صدایمان را پایین نیاوردیم و حرف نزدیم و چه زمان هایی که با آقای م، کسی که صمیمی ترین دوستت و تقریبا نمونه کپی شده خودت به حساب می آمد در حیاط ندویدیم و درمورد قسمت بعدی کتاب مایکل وی خیالپردازی نکردیم.  حیف که از همه شان دور شدی، حیف. البته شماره آقای م را گرفتی، هرچه نباشد بهترین دوست همدیگر بودید دیگر! ولی جالب است، یک ماه پیش فهمیدی آقای م نسبت به دوسال پیش تغییر کرده، فکر کرده از همه بهتر است، به تو و نطراتت توهین کرد و تو چاره ای نداشتی، چاره ای نداشتی که به او اهمیت ندهی و دلی پر از غم و قلبی پر از خشم، از او دور شوی و دوستیتان را نابود کنی، فقط به خاطر اینکه او قبول نداشت ناراحتت کرده. ناراحت کردن...مرز تو بود. چرا خودت باید از ناراحت کردن یک نفر دیگر ناراحت شوی ولی دوستت به ناراحتی تو اهمیت ندهد؟

بگذریم... همه چیز از هری پاتر شروع شد، غول دنیای فانتزی و چیزی که تو چندین سال پیش قبول نداشتی و می پنداشتی که داستان مزخرفی است، اما کتاب را که خواندی و فیلم را که دیدی تازه فهمیدی از چه گنجی محروم بودی، با انباشته شدن بار فانتزی ذهنی ات در اینترنت، به دنبال فن فیکشن های مختلف، سایت های طرفداری و ... گشتی و اینگونه شد، که متوجه یک سایت شدی، سایتی که عنوانش برایت میدرخشید: جادوگران.

وارد شدی، ثبت نام کردی، رول نوشتی، با اما دابز دوست شدی، به تام جاگسن و مقامی که پیش لرد داشت حسادت کردی، رول های تاتسویا را تحسین کردی و مافیای آنلاین گریفیندوری بازی کردی، به رول های مادر لرد، مروپ گانت که الحق نویسنده خوبی بود خندیدی، خود را در دل اربابت، جا کردی و بالاخره توانستی تحسین لرد، کسی که نمی دانستی مرد است یا زن، چند ساله است و کجا زندگی میکند را به دست آوری، فقط برای تو مهم این بود که لرد، یک نویسنده عالی است و تحسینش، قلب را روشن می کند. در تالار گرم و نرم و مجازی گریفیندور خوشحال بودی که ناگهان، زمانی که داشتی از فرط بی حوصلگی، تازه وارد ها را نگاه میکردی، اسمی چشمت را گرفت، کسی که تازه وارد جادوگران شده بود، مگان جونز اگر اغراق حساب نمی کنید، فرشته نجاتت در این دنیای خسته کننده.

 به پیام شخصی اش رفتی و سعی کردی با او صحبت کنی، جواب داد، گفتی فامیل رول هایمان شبیه هم است، مگان جونز و پیتر جونز. گفت چه جالب، با هم حرف زدید تا بالاخره  صمیمی شدید و تصمیم گرفتید در رول پلی جادوگران پسر عمو دختر عموی هم باشید تا داستان هایتان به هم مرتبط باشد. اینگونه، تو با شیفته  آشنا شدی، فرشته نجاتت از جادوگران. یک روز، دوباره به پروفایلش رفتی و از فرط بی حوصلگی، تمام معرفی های او را خواندی و داستان از اینجا شروع شد، چشمت به آدرس وبلاگش افتاد که در پروفایلش معلوم بود، تو هم که بیکار و تکالیفت کم. رفتی و به بیان وارد شدی، جایی که وارد نشده بودی و فکر میکردی نمی شوی. چند دانه از پست هایش را خواندی، جالب بود. گفتی چرا به او نشان ندهی که وارد وبش شدی؟ برایش نظر گذاشتی، با نام پیتر جونز،پستش را پاک کرده وگرنه نشانتان میدادم. جواب داد. به تو خوش آمد گفت به وبش و تو از این سرویس وبلاگی خوشت آمد اما محل نگذاشتی و رفتی( :/ )

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

 

پ.ن: =)) این درمورد ورود من و آشناییم و با شیفته و بعدش نوبادی و بعدش هلن و بعدش(:/)... هست. طولانی میشد اگه همه رو مینوشتم باهم:) اگه دوست داشتین قسمت دومشم میذارم بعد=)) و هردو تا قسمت رو باهم میذارم توی سرآغاز.

پ.ن2:

برای ناشناس، دوستی با قلب شکسته و اندوهگین...

ناشناس... لطفا بیا و بهم بگو کی هستی، من بهت اهمیت میدم و احتمالا یه اشتباه کردم، دوستی هایی که من دارم برام خیلی مهمه و کمکم کن اشتباهمو جبران کنم، اگه اینو میخونی و واقعی هستی بیا بهم پیام خصوصی بزن تا حرف بزنیم و اگه قانع شدی، بگو بهم کی هستی=) من هر دوستی داشتم برام مهم بوده و هست، حتی و مخصوصا اون دوستی که منو صمیمی ترین دوست خودش توی بیان میدونه. لطفا نذار هردوتامون ناراحت بمونیم. لطفا!

۴۲ ۱۸

نامه ای به عشق کتاب 80 ساله=)

سلام:) چطوری؟

نمیدانم  چرا دارم برایت نامه مینویسم، اصلا میتوانی این را بخوانی؟ نمردی(D:)؟ یا حوصله داری به چرت و پرت های خودت در 14 سالگی گوش کنی؟ نمیخواهی به جای چرت و پرت های جوانی ات به پارک بروی و رفت و آمد بقیه را تماشا کنی؟ نمیخواهی همان طور که روی نیمکت پارک نشستی کتاب بخوانی؟ نمیخواهی مثل الگوی پیری ات، آقا رجب در پارک بنشینی و به بچه ها آب نبات هدیه بدهی؟ یا اگر زانو و کمر برایت مانده و با هر قدم درد نمی گیرند با آن ها توپ بازی کنی؟

اصلا... نکند نزدیک به پارک نیستی؟ نگو که «کلبه کتاب» را ساختی! واقعا؟ اگر ساخته باشی واقعا خوشحال میشوم=) چگونه یادت مانده؟ یعنی هنوز آلزایمر نگرفتی؟ یا شاید در یک کاغذ برای خودت ساختن کلبه کتاب را یادداشت کردی؟ چگونه آن را ساختی؟ با دستان خودت؟ چقدر طول کشید؟ چیزهایی به آن اضافه کردی؟ در کدام جنگل آن را ساختی؟ اگر ستون های اصلی کلبه کتاب را بیاد نمی آوری من برای این که یادت باشد برایت میگویم. کلبه کتاب یه کلبه بود که من، یا تو، یا ما تصمیم گرفتیم زمانی با هم آن را بسازیم، یک کلبه که نزدیک آبشار واقع شده و تمام کتاب های موردعلاقت درون آن است، جایی که میتوانی راحت کتابت را بنویسی و به دور از هر چیز آزاردهنده ای باشی، آن را ساختی؟ به نظرم بهتر است آن را بسازی و سپس به خانه ات در شهر بازگردی و هروقت خواستی به آنجا بروی. این نامه را چگونه میخوانی؟ از روی وبلاگ کتابخانه اسرار؟ خوشحالم که هنوز پاکش نکردی، یا شاید وایولت یا استلا آن را با نامه برایت پست کردند؟ راستی، صحبت آنان شد، با خانوم ایکس، استلا، همزادت(D:)، آرتی، موچی، مونی ، علیرضا، نوبادی در ارتباطی؟ چه خبر از آنها، مطمئنم اگر خودت نمردی همه شان زنده اند.

چه خبر از استلا، هنوز با هم در ارتباطید؟ هنوز او را دوست صمیمی خود خطاب میکنی؟ ویل را رها کرد؟ تاکنون با «اونِ» استلا ملاقات کردی؟ امیدورام کرده باشی، باید یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم، من بیشتر از استلا مشتاق دیدن اون هستم:)

وایولت چه؟ آیا همان جور که خیال پردازی میکردی، برای بچه هایت در کودکی کتاب هایش را میخواندی؟ و در آخر به اسم روی جلد خیره میشدی و بگویی من با نویسنده دوست بودم؟ هنوز به یاد وایولت هستی؟ او را خانوم ایکس خطاب میکنی؟ در کتابهایت امضایی شبیه« از طرف خانوم ایکس به عشق کتاب» داری؟ هنوز خوشحال میشوی که آن روز از وایولت کمک گرفتی؟ نکند خودت هم نویسنده شده ای؟ نکند هردو نویسنده دو نشر هستید؟ با هم دوست نویسنده ای هم هستید؟ در همایش های کتاب همدیگر را ملاقات میکنید؟ اگر هرکدامتان یک کتاب جدید نوشت اولین نفر در صفحات مجازی به هم تبریک میگویید؟ خوشحالم اگر اینجوری باشد، میدانی، بعضی زمانها، آنقدر به چیزی نزدیک میشوی که دیگر نمیتوانی آن را فراموش کنی، میشود یک تکه وجودت، بیان و دوستان بیانی هم همینطور، خواهش میکنم با آن ها ارتباط داشته باش، نمیخواهم یک عشق کتاب افسرده 80 ساله باشم!

نوبادی چه؟ با نیانکو ملاقات کردی؟ بالاخره فهمیدی به گربه حساسیت داری یانه؟ :/ آخر میدانی، بعضی وقتها یک موی گربه باعث عطسه و حساسیتت میشود و  بعضی زمانها حتی اگر گربه را بغل کنی هیچ اتفاقی نمی افتد:/ آخر کدام؟ حساسیت داری یا نه؟! با نوبادی چه کردید؟ بالاخره بر کتابفروشی ها حکومت کردید؟ بالاخره توانستی خبری از شیفته بگیری؟ با نوبادی که هنوز در ارتباطی؟! درست است که فعال نیست، ولی وبش را که پاک نمیکند... نه؟

موچی؟ مونی؟ حنا؟ و آرتی؟ آن ها چه؟ بالاخره ملاقاتشان کردی؟ بالاخره فهمیدی کسی که به تو میگفت عینک دودی و خنده روی لبانت می آورد چه شکلی است؟ بالاخره توانستی با آرتی فیلم جدیدی از آرتمیس فاول بسازی؟ هوم؟ از موچی چه خبر؟ خوشحال است؟ یا مونی؟ دوست قدیمی ات؟ حنا چه؟ بالاخره فهمیدی همزادت شکل خودت هست یا نه؟ هنوز در نامه هایش با آرسینا برخورد میکنی؟

نگو که علیرضا را ندیدی! من از این یک نفر مطمئنم که هنوز با او در ارتباطی، تازه جالبی اش این است که وقتی رتبه برتر کنکور شد، میتوانی چهره اش را وقتی دارد خیلی سبز تبلیغ میکند ببینی(D:) بالاخره اصفهان را نشانش دادی؟ من واقعا امیدوارم با یارش به اصفهان بیاید تا به هردو اصفهان را نشان دهی:) به یارش که رسید؟ نه؟! من مطئمنم که می رسد، این را مطمئنم=)

خودت چه؟ بالاخره کسی را پیدا کردی؟ کسی که تو را دوست داشته باشد؟ کسی که بتوانید با هم زندگی کنید؟ کسی که بتوانید در کنار هم فیلم ببینید؟ یا همراه با هم به نمایشگاه های کتاب هجوم بیاورید؟ کسی که برای بچه هایتان تعریف کند که پدرت یک نویسنده است؟! او از اینکه تو نویسنده ای خوشحال است؟! احتمالا. نکند او است؟! نمیتوانی جوابم را دهی؟ فقط یک کلمه بگو بله یا خیر، او است یا نه؟ نمیتوانی؟ حیف. ولی من اطمینان دارم که شاید او باشد و اگر او نبود، یکی بهتر را پیدا میکنی:) یک عشق کتاب مونث=) کسی که بنشینید و برای بار صدم فیلم های قدیمی شازده کوچولو را با تو ببیند. کسی که، اگر از نوشتن خسته شدی کمکت کند و کسی که تو را دوست داشته باشد=) شاید کسی که اگر یک وقت به دیدار دوستان مجازی ات در بزرگسالی رفتی با آن ها بنشیند و گرم بگیرد:) و دوستان مجازی ات یک عشق کتاب مونث را ببینند که شبیه خودت استو دوست خوبی برایشان میشود:)

مطمئنم بالاخره یک عدد آرسین و یک عدد دختر در خانه ات حضور دارند که به تو میگویند بابا:) آرسین هم اسمش معلوم است، اما...دوست داری اسم دخترت را چه بگذاری؟ یعنی چه گذاشتی؟ امیدورام اسم خوبی انتخاب کرده باشی=) هرچه باشد من الان نمیتوانم اسم دختر انتخاب کنم، هرچه باشد دختر بابایش است و باید اسمش در پیچیده ترین تحقیقات پیدا شود=) البته آرسین را مطمئنم، همان وقتی که چشمانم به این اسم افتاد فهمیدم دوست دارم یک پسر به اسم آرسین به من بگوید بابا=) یادت نرود که قول داده بودی هیچوقت سرشان داد نکشی و با تندی با آنها رفتار نکنی، به حریم خصوصیشان احترام بگذاری و پدری بشوی که پسرت، میتواند به تو در مورد هرچیزی اعتماد کند و دخترت، حتی بیشتر از مادرش میخواهد با تو دردودل کندD:

کتاب چه؟ اصلا نویسنده شدی؟ :/ و یا حتی شطرنج را تمام کردی؟ مشتاقم این را بدانم=) و هنوز کتاب قدیمی شازده کوچولوی خود را داری؟ کتابی که مقام شازده کوچولو را در بهترین کتابی که خواندی نگرفته؟

اصلا من نمیدانم تو اکنون زنده ای یا نه، ولی این را میگذارم و وقتی خواستم بمیرم، این نامه را میخوانم، حتی اگر به 80 سالگی نرسم:) شاید هم نه نویسنده شدم، نه با دوستانم در ارتباطم و نه پول کافی برای گذران زندگی دارم و با زور یک لپ تاپ گیر آوردم تا این را بخوانم، شاید یک بدبخت خیابان نشین( :/ ) شده ام:/ احتمالش کم است ولی خب... آن 1% را چه کنیم؟!

ولی امیدوارم عشق کتاب، به تو میگویم عشق کتاب چون مطمئنم تا آن موقع عشق کتاب توانسته من را نجات دهد:) امیدوارم زندگی خوبی گذرانده باشی و هنوز، با یاد استلا، وایولت، حنا، موچی، مونی، آرتی، علیرضا و راینر لبخند بزنی:) و یا حتی یومیکو، او هم وارد دایره دوستی ات شد؟! من نمیدانم اما تو میدانی=) حداقل اسم واقعی یومیکو یادآور  خاطراتت خوبت است، این مهمتره=) نه؟

 

ممنونم به خاطر همه چیز عشق کتاب=) مخصوصا از اینکه ایمیل و رمزت را وارد بیان کردی و توانستی امید و دوستی واقعی که در دنیای فیزیکی پیدا نمیشود را کشف کنی=)

از طرف امیریوسف به عشق کتاب=) با احترام و عشق فراوان=)

+ممنون از استلا  به خاطر دعوتش و دعوت میکنم از موچی، مونی، وایولت، آرام، نوبادی، آرتمیس، حنا، هانی بانچ و یومیکو و هرکسی این رو میخونه=))

 

۲۶ ۱۲

چهره هایی به وسعت قلبهایمان...

آبی به صورتم میزنم. نفس عمیقی میکشم و چشمانم را برای لحظه ای میبندم. بدنم درد میکند، سرم درد میکند، نمیتوانم نفس بکشم و قلبم درد میکند. از همه مهمتر، حس میکنم روحم آسیب دیده. روحم، تمام وجودم انگار خالیست. روز خسته کننده ای را داشتم، در اداره اضافه کاری داشتم و لازم به ذکر نیست که چقدر خسته شدم، و این با پیام دوست پسرم( -_-) که میگفت من لیاقتش را ندارم و این بهانه های مسخره که خودم بیشتر از او بلدم. تکمیل شد. گفت مرا ترک میکند. حتما دختر زیباتری پیدا کرده. همه پسرها همینند! اه! شیر آب را باز میکنم و باز هم صورتم را به مشتی آب مهمان. و سرم بالا می آورم و خودم را درون آینه دستشویی میبینم. عصبانیم. چرا ملاک بقیه از دوستی، زیبایی بود؟ چرا باید به دختری که زیباتر است ترجیح داده شوم؟ پوزخندی میزنم و با حرص با مشت به شیشه آینه میکوبم. اه!

متنی که خوندید کاملا پرداخته ذهن خودم بود و اصلا هیچ ربطی به دختر و پسر نداره، من چون توی نوشته هام با دختر بیشتر احساس راحتی میکنم شحصیت متن رو به دختر تغییر دادم.

خب...چندنفر اینجا هستن که میگن چهره ای که دارن، باب میلشون نیست؟ هوم؟ ببنید... زیبایی رو چی تعریف میکنید؟ یه پوست صاف؟ یه صورت زیبا؟ چشمای رنگی؟ بینی خوش فرم؟ هوم؟ دوست دارید اگه یکی بهتون گفت تو خیلی زیبایی منظورش چی باشه؟ چهره زیبا یا... یه چیزی مثلا قلب زیبا؟ میدونم میدونم. اگه صادقانه جواب بدید خیلیاتون میگید چهره زیبا، منم اگه بخوام روراست باشم، میگم چهره زیبا، کی دیگه به قلب اهمیت میده؟

ولی...خب. این اشتباهه. زیبایی توی هرکسی وجود داره، اینو من با تموم وجودم دیدم. گاهی وقتا چیزی که باید بهش دقت کنی...قلب آدمه. اونی که تو رو دوستش کرده، اونی که اونو دوستت کرده. اونی که باعث میشه تو دوستش داشته باشی و  بهش بگی رفیق. شاید...بهتر باشه یه وقتای به دوستای غیرمجازیمون فکر کنیم و بگیم اگه الان آنلاین با هم درارتباط بودیم، من باهاش دوست میموندم؟ اگه نمیدیدم چه شکلیه چی؟ اگه فقط تنها ملاکم مهربونی و قلبش بود چی؟ و اون موقعس که میتونید ببینید با چندین نفر که هیچ اهمیتی به شما نمیدادن دوست بودید و حتی روحتون خبردار نبود اونجاست که با یه نفر دوست میشی به خاطر قلب نارنجیش

شاید برای همینه که بیانو دوست دارم، و مهمتر از همه افراد درونش رو دوست دارم. بهشون فکر میکنم و نگران نیستم وقتی میخوام حال و هوامو بین دوتا(*) بذارم کسی مسخرم کنه. نگران نیستم وقتی دارم درمورد کرم چاله و سیاهچاله حرف بزنم کسی چیزی از حرفام نفهمه. توی بیان، به اندازه هر احساست و هر چیزی که بهش عشق میورزی، آدم وجود داره. هیچوقت لازم ندیدم از علاقم به ستاره و کهکشان و این جور چیزا بگم تا اینکه یه نفر دوستدار کوانتوم اومد بیان و با تموم قلبم به این ایمان آوردم که با هر خصلتی که تو داری، یه نفر توی بیان هست.

یعنی دوستای صمیمی داری که از اون اول مجبور نبودی باهاشون دوست باشی! یعنی راحت میتونستی براش نظر نذاری، مطالبشو نخونی و وقتی برات نظر گذاشت خیلی دوستانه جواب ندی. دوستی بیان از روی اجبار نیست! توی بیان آدم میتونه یه دوست خیالباف پیدا کنه. یا یه دوست فضانورد که حتی نمیدونستی اونم بولت ژورنال مینویسه، یا یه دوست نویسنده که دست برقضا میتونی همیشه روش برای سوالای نوشتنیت حساب کنی. وحتی یکی که یه جورایی همزادت حساب میشه و یه عالمه آدم که تو میدونی واقعی هستن. نفس میکشن و ماجراهای خودشونو دارن.

خب...با این توصیفا، چه نیازی به چهره هست؟ چه نیازی به زیبایی هست؟ وقتی میتونی با یه منتقد خوش ذوق انیمه بحث کنی، چه نیازی داری به این فکر کنی که توی دنیای واقعی چه شکلیه؟ فقط چیزی که برات مهمه اخلاق و شاد بودنشه. پس... من به این امیدوارم که عشق کتاب، میتونه امیریوسف رو نجات بده. وقتی امیر داره تکلیفای مدرسه رو مینویسه یا برای امتحان میخونه، عشق کتاب میتونه دستشو بگیره و بیاردش بیان. کاری کنه که کتابشو ادامه بده و خوشحالم که عشق کتاب هست و نمیذاره بزرگ بشم. یعنی بزرگ میشم، ولی بچه میمونم.(فکر کنم حفظ شدین:/ همه با هم تکرار کنین: از شازده کوچولو بود!)

بیان یه جاییه که چهره برات مهم نیست، محبوبیت برات مهم نیست. اصلا مهم نیست که طرف چندسالشه و اصلا داره درمورد سنش راست میگه یا نه!

توی بیان من راحتم که یه پسر 20 ساله رو به عنوان دوست خودم قبول کنم، فقط به خاطر یه جواب کامنت یا نظرش! راحتم که فکر نکنم این فرد توی دنیای واقعی زیباست یا نه! برام مهم نیست! برای عشق کتاب مهم نیست! پس... نمیدونم الان با این حرف این پست خیلی احساسی میشه یا نه، ولی بیان...شاید یه جاییه که تو میتونی صمیمی ترین دوستاتو پیدا کنی، بدون اینکه کنارت باشن، و فقط با یه گوشی و یا لپ تاپ و یه ایمیل که توی بیان وب بسازی و بری توی دنیای کسایی که میدونی واقعا دوستت دارن:)

 

۸۷ ۱۷

جوهر پررنگ: شطرنج باز قهار

سیامک شاید پادشاه شطرنجش بود، اما پادشاه او نبود. اکثرا از او میپرسیدند که خود در صفحه شطرنجش چه نقشی ایفا میکند، بلند شد و به سمت در اتاق رفت. او بیشتر یک گرداننده بود، یک خدا و یک شطرنج باز و خوب میدانست باید چه نقشه هایی برای دخترک ایفا کند. خندید، شطرنجش از این شلوغتر نمیشد و این تازه شروع بازی بود. وزیر مرده بود و سربازی به آخر خط رسیده بود و وزیر شده بود، شاه سردرگم بود و کروپیکو، در تکاپو بود. او آدم معتقدی نبود، اما الان اطمینان داشت که خداوند در حال بازی شطرنج با آنهاست و زمزمه میکند: بازی شروع شد.

دانای کل _ از دیدگاه سهیل.

_____________________

خب... بعضیاتون دیده بودید که قالب تغییر کرده و بعضیاتونم همین حالا فهمیدید:) قالب خوب شده؟ خودم که ازش خیلی راضیم=) و میخوام از این به بعد اگه از من اشتباهی دیده بودید ببخشید و با این قالب شروع کنیم=)) کتابخونه محل استراحت و آرامشه... نه؟

پ.ن:پسر زمستان خیلی خیلی خیلی بهم توی قالب کمک کرد=) واقعا ازت ممنونم. و شرمنده که با سوالای چرت و پرت وقتت رو گرفتم=)

۲۲۴ ۱۸
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان