کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

هیچ چیز نیست...

و بالاخره رسیدیم به جایی که

نه نوشتن کتابت سرحالت میکنه(گفته بودم مزخرف ترین وجه نوشتن یه کتاب داستانی اینه که بعضی وقتا از خودت و هر چرتی نوشتی متنفر میشی؟!)

نه خوندن دوباره شازده کوچولو

 نه تماشای طبیعت

نه دیدن خانه کاغذی، سریالی که حالت رو خوب میکرد

نه گوش کردنbella chaio  آهنگی که اولین بار که شنیدیش بی اختیار خندیدی و برای خودت رقصیدی=) و حالا حفظش کردی=)

نه خوابیدن و گوش کردن آهنگ های بیلی و رها کردن خودت

نه اومدن به بیان و جواب دادن به نظرات دوستات، یا پست زدن.

و نه حتی آخر خیالپردازی

وقتی دیگه ماینکرفت هم جواب نمیده یا نظرات رو میخونی اما نمیتونی درست جواب بدی، واقعا چیکار میشه کرد؟

فکر نمیکردم یه روزی همه راه حل هام برای اینکه بی حوصله نشم تموم بشه، خب... چه میشه کرد؟ باید بعضی وقتا نشست روی تخت و فقط ریاضی خوند. فعلا همین کار از دستم برمیاد.

۱۵ ۱۶

روزی روزگاری... جوهری که بی رنگ و پسری که عینک دودی میماند(2)

توجه=): این پست زیادی طولانیه، اگه حوصلتون نمیکشه یا ازم بدتون میاد(D:) یا چه میدونم، قلبتونو شکستم یا... فقط برای این اومدید تا ستاره رو ببندید، یا یه معلم عصبانی دارید که میخواد ازتون درس بپرسه یا دارید ریاضی میخونید یا وسط فیلم دیدن اومدید بیان یا اتم میشکافتید و حوصلتون وسطش سر رفت و اومدید اینو بخونید یا الان توی یه جنگل گوشیتون آنتن داده و یه گله دمنتور پشت سرتونه یا اصلا منو نمیشناسید و صرفا ازم به عنوان یه بچه پرروی لوس یاد میکنید(D:) (خوشبختم) عاجزانه میخوام این پستو نخونید. زیادی حوصلتون رو سر میبره. برگردید حداقل صفر نگیرید از معلمه! یا اگه اونی هستی که دمنتور دنبالشه جونتو برو نجات بده!

 

آنچه گذشتD: : کلیک

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

نمیدانم تا به حال به خواننده ها گفتیم یا نه، ولی این یک حقیقت آشکار است که توی روی دوستانت حساسی، و حقیقت دیگر این است که کسی که قرار است وارد دایره دوستی ایت شود واضح است که دوست خوبی میباشد و هردو میدانیم به جز آقای م تا به حال در انتخاب دوست خطا نکردی. هردوستی انتخاب کردی با او صمیمی بودی تا اینکه بالاخره یا از هم جدا باشید یا صمیمیتتان کم کم فروکش کند، اما هیچوقت اگر آقای م را در نظر نگیریم دوستی ات با دعوا تمام نشد. وقتی کسی دوستت باشد باید اطلاعات لازم را درموردش بدانی، از چه بدش می آید، کتاب موردعلاقه اش چیست؟ آیا کسی را دوست دارد؟ مهربان است یا نه؟ با دوستانش خوش برخورد است یا نه. در نوشته هایش از چه چیزی متنفر است؟ خود را نویسنده خوبی میداند؟ یا مثل خانم ایکس خوب مینویسد و فکر میکند بد مینویسد(D:) چند خواهر برادر دارد؟ درس خوان است یا نه؟ مهمترین چیز، آیا میتواند تو را ناراحت کند؟ میتواند قلبت را بشکند و دلت را سیاه کند؟ یا میتواند به محض دیدن دوست بهتری تو را رها کند؟ و... از اینکه یک نفر را ناراحت کند، چه حسی دارد؟

باور کنید... همه اینها درمورد شما جمع آوری شده:) دوست ندارم وقتی کسی که وارد دایره دوستی ام شده ناراحت باشد ندانم چگونه آرامش کنم. بگذریم... واضح است که شیفته،اولین دوستت در فضای غریبانه ی بیان، نسبت به این موضوع حساس تر بود، هرچه نباشد اولین دوست آدم در یک جا، آینده او در همانجا را تعیین میکند. در وبش گشتی، هرچقدر توانستی خواندی و نمیخواستی با او بدون هیچ گشتن یا تحقیقی درمورد علایقش دوست شوی، باید میدانستی که چگونه دوستت را خوشحال کنی یا بتوانی در مواقع غم تسکینش دهی. پس گشتی و بالاخره وبلاگ را ساختی! وارد فضای بی سابقه بیان شدی و هنوز اولین پست چرتت را به یاد داری! همان که خیلی بچگانه نوشته بودی من عشق کتابم بیاین با هم دوست شیم( :/ آقا حالا نه انقدر لوس، یه چیزی یکم کمترD:)

و به عنوان دومین نفر، رفتی سراغ نوبادی، دخترکی که گربه داشت، تنها این را میدانستی(:/) و این دفعه وارد وب او شدی، گشتی و اولین پستش را نیز خواندی، خوب بود، خوب رفتار میکرد، رفتی و برایش نظر گذاشتی، یادت هست، برای پستی که انگار یک نامه نوشته بود، برای ویلیام؟ درست به یاد نداری، رفتی و نوشتی: خوندمش، قشنگ حسش کردم، میتونی به وبم سر بزنی؟!. (:/ نوبادی و شیفته و اون چندتا دوستای اولیمون، واقعا چجوری اومدین با یه بچه ای مثل من دوست شدین:/ از خودم بدم اومد دارم اینارو یادآوری میکنم:/ نوبادی اینو دیدی چجوری اومدی برام نظر گذاشتی؟ خدا! چقد بچه بودم ._.)

و اینگونه شد که برای مدت مدیدی، تنها نظر گذارنده هایت، شیفته و نوبادی و گهگاهی یک رهگذر بود که از وب ها رد میشد و برایت نظر میگذاشت و بعد جوری میرفت که دیگر پیدایش نمیشد.

و پس از مدتی، تو هلن را دیدی، اوتاکو و کسی که تو معرفی ات را از او کپی کردی(D:) هلن جالب بود، بامزه بود و پست هایش، باحال بودند، و چرخه دوباره شروع شد، تو برای هلن نظر گذاشتی، او برای تو نظر گذاشت و او تو را دنبال کرد و تو او را دنبال کردی( به همین سادگی به همین خوشمزگی:/) هلن در نخست، برای تو یک آدم بزرگتر از تو بود، کسی که از تو بیشتر مهارت در انیمه و کتاب دارد. حتی حس میکردی از تو خیلی بزرگتر است درحالی که سنتان فاصله زیادی با هم نداشت.

همینجوری رفتی و رفتی تا به وب علیرضا رسیدی، جوری خوشحال شدی که انگار گنج پیدا کردی! آن موقع، پسرهای بیان برایت خیلی بزرگ بودند، یا جدی، تو یک بچه و یک پسر بودی که در میان سیل باتجربه های بیان، ایستاده بودی و دنبال یک سنگ، برای ایستادگی دربرابر این سیل بودی، و... سنگت را پیدا کردی، یعنی قبلا هم چندسنگ پیدا کره بودی، یکی از آن کوچک بود، نمیتوانستی با آن ارتباط برقرار کنی یا یکی از آن، یکی از سنگ ها رفیق نیمه راه نام داشت، یک سنگ بسیار بــــــزرگ و کمی سفت که نمیتوانستی روی آن پناه بگیری. حتی تو را میترساند، چقدر یک نفر میتوانست بی احساس و خشن باشد؟ یادت است فکر میکردی سنش خیلی از 18 سال بیشتر است. (پسرا واقعا ببخشید ازتون به عنوان سنگ استفاده کردم:/ منظورم یه پناه بود و یه جایی که اون موقع بتونم بیان رو یه جای راحت ببینم، نقش سنگ توی سیل خیلی خوبه، حداقل نجاتت میده=))

و زمانی که یک پسر همجنس خودت و تقریبا شبیهت پیدا کردی، خوشحال شدی=)) او... (صدای درام ) علیرضا بود! با اینکه از تو بزرگتر بود اما میتوانستی به او اعتماد کنی و او را دوست خودت بخوانی. برایش نظر گذاشتی و دوباره( به همین سادگی به همین خوشمزگیD:) البته همان اول علیرضا را به  اسم **** میشناختی (نمیدونستم میخوای اسم قبلی رو بنویسم یا نه ولی از اون ور میخواستم اینم بگم، حالا که سانسور شدهD:)

و... اینگونه گذشت، تو با مه سیما بانو و یا همان مونی،آشنا شدی، با او دوست شدی و پستهایش را خواندی، کم کم داشتی به بیان عادت میکردی و دوست پیدا میکردی، با علیرضا صمیمی بودی و همه چیز آنقدر خوب بود که شیفته هنوز نرفته باشد.

تا اینکه، یک روز، زمانی که فارغ از همه چیز، چه آزمون ریاضی مزخرفت و یا چه پرسش عربی ات که هر هفته انجام میشد، سوار دوچرخه ات شدی و همینجور رکاب زدی و رکاب زدی تا آخر، به آخرین جایی رسیدی که میشناختی و اگر از آن خیابان جلوتر میرفتی، احتمالا گم میشدی، بی حوصله، به بچه ها، یا بهتر بگویم پسرهایی که در پارک بازی میکردند نگاهی انداختی و سپس، به دخترهایی 12 تا حداکثر 15 ساله که در کوچه راه میرفتند و حرف میزدند و با تنفر به پسرها نگاه میکردند، پسرها هم کم از این کار نداشتند، آه... تقابل دیرینه و صدالبته مزخرف دختر و پسر. چه مزخرفاتی! خب که چه الان؟ اگر فقط دخترها بمانند، یا اگر پسرها بمانند، راحت میشوید؟ درخانه چه در گوشتان خواندند؟ پسر! مادرت خودش یک جنس مونث نیست؟ یا دختر! پدرت چه؟ مذکر نیست؟! کلیشه های مزخرف کودکی.

به درون پارک نگاه کردی که پسرها بازی میکردند، تو... انقدر خشن بازی نمیکردی، اصلا فوتبال دوست داشتی؟(:/) چرا خب... مگر رفته اند جنگ؟ کم مانده خودشان را بکشند! فوتبال آنیست که بشینی و با دوستانت بازی کنی و بعد از بازی، خسته و کوفته بنشینید و حرف بزنید، حالا یا درباره جلد بعدی مایکل وی، یا دلتورا، یا حتی کتاب جودی. چه میدانم آن بازی جدیدی که تازه عرضه شده، و یا حتی  PS5! نه اینکه بازی کنید و همدیگر زخمی:/

به دخترها هم که نمیخوردی، روحیاتت اندازه اینجور پسرا خشن نبود، شایدم تغییر کردی، تو آنی بودی که در کودکی با ذوق و علاقه توکیو غول میدیدی ولی الان محظ تجدید خاطرات، نشستی و با دیدن قسمت اول، و ریزه... حالت تهوع گرفتی:/ پس چه بودی؟ مطمئنا یک پسر بودی، ولی چه پسری؟ از آن پسرهایی که در این پارک هستند؟ یا در پسرهای بیان؟

و آنجا، دوستت را دیدی، مخلوقت و کسی که بدت نمیاد باز هم در خیالت با او صحبت کنی. پیرمردی با کت و شلوار قهوه ای و کیسه پلاستیکی در دستانش، درون کیسه آب نبات بود=)) عجیب بود. پیرمرد و آبنبات؟ و آن موقع، کلمه آقا رجب را به یاد آوردی=) مخلوق زیبایت، رفیق لحظه هایت و... اومم... خوب است که بگویم یک پدربزرگ نداشته ات؟

برگشتی به خانه و یک صفحه جدید باز کردی و در عنوان، نوشتی: آقا رجب. پست را نوشتی و سپس، با لبخند منتظر نظرهایت شدی، گفته بودی که عاشق (یک نظر جدید) در پنل وبت هستی؟ مخصوصا وقتی کسی که دوستش داری برایت نظر گذاشته باشد، شیفته و نوبادی نظر گذاشتند، علیرضا نظر گذاشت، حتی اولین نفر مه سیما بانو بود. همه نظر گذاشتند و تو بیش از این انتظار نداشتی تا اینکه نظری برایت آمد: یک ناشناس(D:) ناشناسی که جالب بود، بامزه بود، تو را می خنداند و عجیبتر و بهتر از همه، ناشناس بود، این مهمتر از همه بود، ناشناس، تو را خوشحال میکرد و برای تو مهم این بود که او ناشناس است! مهم نبود که دختر است یا پسر، چند سالش است، آدم خوبی است یا بد. 8 سال( :/) دارد یا 80 سال. ناشناس، ناشناس بود.

و از آن پس، ماجراجویی هایت شروع شد، اولین نظر دختر فضانورد در وبت را از او گرفتی، آرتمیس، یا برای ما، آرتی. و یا... موچی=) با آن گیف های شگفت انگیزش در اول پستهایش. و اکنون که به آن زمان فکر میکنی، میخندی و میگویی چطور وقتی پس از آن دوباره به وبت سر زدند. چگونه؟ جالب است که در آن زمان، در جواب نظر موچی، رسمی حرف زدی و اکنون، با هم میگویید و میخندید و دوست هستید، موچی در دایره دوستی ات جا دارد و آرتمیس، کسی که اولین نظرش را در پست آقا رجب گذاشتند، تو را عینک دودی صدا کرد(D:)

و گذشت و گذشت... تا اینکه ناشناس دیگر پیام نداد، شیفته داشت میرفت و نوبادی، فعال نبود، تنها چیزی که تو را در بیان نگه داشته بود، پستهای هلن و علیرضا بود؛ حتی آن موقع درست و حسابی و به اندازه نوبادی با آرتی و موچی صمیمی نبودی. پس... دلیلی نداشت که بمانی. ستاره هایت کهکشان درست میکردند و بالاخره یک روز، بی حوصله وارد پنلت شدی و چیزی جلوی چشمانت درخشید: دو نظر جدید.

نظرها را دیدی و سرشار از خنده و خوشحالی، به پیام اول نگاه کردی، ناشناس! پیامت داد، البته نه به شکل ناشناسی اش. به اسم استلا(D:) با او حرف زدی، او گفت که ناشناس است، خوشحال شدی و فهمیدی حالاحالاها در بیان کار داری. استلای خیالباف آنجا بود و ناشناس برگشته بود=))

و نظر دوم... کسی به اسم وایولت جی آرون. زمانی که جواب نظر را میدادی، هیچوقت فکر نمیکردی که با او به این گونه صمیمی شوی، فکر نمیکردی با او در مورد نوشته هایت مشورت کنی فکر نمیکردی او را یک نویسنده هم سطح نویسنده های کاراولی باژ بدانی. فکر نمیکردی وایولت جی آرون، برایت تبدیل به خانم ایکس میشود. فکر نمیکردی دوست صمیمی ات میشود. فکر نمیکردی. نباید هم فکر میکردی. ولی شد. او دوستت شد=) دوستی که اکنون بیشتر از اینکه به این ایمان داشته باشی که خودت یک نویسنده میشوی، به این بیشتر ایمان داشتی که خانم ایکس روزی نویسنده میشود.

و اینگونه ماندی. برای شیفته رفته از بیان پیام گذاشتی، به نوبادی پیام خصوصی دادی، در یک وب خیالباف کامنت گذاشتی، سوار بر سفینه آرتی دور ماه گشتی، قلب آبی مونی را دیدی، با هانی بانچ آشنا شدی، دوست بامزه ات، او دوست خوبی بود=)) این را میدانستی:) و همزادت را دیدی، عشق کتاب مونث(اصلیD:) حنا و کسی که 99% شبیهت بود. یا همزادت. با حنا حرف زدی و فهمیدی صحبت و دردودل با کسی که همزادت و شبیهت است، خوب است، مطمئنا میتوانی در روزهای ناراحتی ات، یا روزهایی که به حرف زدن نیاز داشتی، با حنا حرف بزنی.

و حالا، تو دوستهایی داری، یک عالمه دوست، و با این تجدید خاطرات، من دارم میبینم که لبخند زدی. فکر نمیکردی ولی حالا درک میکنی دوستانت چقدر برایت مهمند، چه یک نیمه دانشمند باشد که درباره فیزیک و کوانتوم مینویسد، چه یک دوستی که فقط میخندد و با تو احساس راحتی میکند.

و اینگونه شد، روزی روزگاری، امیریوسف وارد جادوگران شد، تبدیل به پیتر شد، پیتر با مگان جونز آشنا شد، مگان جونز او را تبدیل به عشق کتاب و خودش را تبدیل به شیفته کرد و اکنون تو اینجایی، همراه با دوستانت و خانواده مجازی ات.

 

پایان=)

۲۸ ۱۴

روزی روزگاری... همه چیز از هری پاتر شروع شد(1)

آه... مدرسه پسرانه، محل شوخی های خرکی، دیوونه بازی های خنده دار و مسخره کردن های سوتی معلمان، مکان انتقام هایی که بیشتر، به درگیری دوگروه مافیایی میماند، به این گونه که یک نفر از دست دیگری شاکی میشد، برای خود گروه جمع میکرد و به گروه و دوستان پسر دیگر حمله. البته این حمله ها، نه شبیه گیم آف ترونز، نه شبیه جنگ های کتابهای تالکین، و نه حتی شبیه جنگ های جومونگ بودند. بیشتر شبیه جنگ عروسک ها بودند و کسی هم زیاد تحویلشان نمی گرفت، یعنی... بیشتر فان بودند و مکان خوبی برای خوش گذراندن و قایم شدن از ناظمی، که از شانس خوب ما و شانس بد خودش، نمی توانست جدی باشد و گاهی مثل خودمان بود، یک بچه دبستانی که بیشتر با ششم ها اخت میشد و با آنها شوخی میکرد. اگر در مدرسه پسرانه یک سوتی دهی، کارت تمام است، این سوتی، تا یک قرن بعد از تو هم پابرجاست و داشن آموزهای سال بعد با نام تو از این سوتی استفاده میکنند. مدرسه پسرانه، مکانی برای خلوت کردن با خود، دور شدن از شلوغی و پسرهایی که حتی یک نخود عقل هم ندارند. پسرانی که تو را مسخره می کنند، اگر نمره خوب بگیری به تو تیکه می اندازند و از آن طرف، دوستانی وفادار که با دیدن یک شاگرد اول، ذوق میکنند و دوست دارند هرطور شده با تو دوست شوند. تو هم قبول میکنی، از یک برونگرایی که به قول یکی از دوستانم کمی درونگرایی درونش رنده شده(!) اما هنوز یکی برونگرای اصیل است، چه میتوان انتظار داشت؟ هنوز دو نیمکت اول را به خاطر داری؟ جایی که با هم نیمکتی و دوستت، آقای ر، مینشستی و به دیوونه بازی های صمیمی ترین دوستت آقای م که اتفاقا خیال پردازترینتان بود گوش میدادی؟ یا آقای پ را چی؟ همان که می شد سرپرست اکیپتان و یک جورایی یک قلدر بود که به راه راست هدایت شده؟ کسی که حالا، از زور بازویش برای دوستانش استفاده میکند؟ کسی که آن اول ها که به اکیپ وارد شده بود، ازش بدت می آمد ولی وقتی از تو دفاع کرد تصمیم گرفتی یک فرصت به او دهی؟ حالا شما یک اکیپ دارید، متشکل از دو نیمکت اول، اولین نیمکت محل تو، عشق کتاب و آقای ر و نیمکت دوم محل صمیمی ترین دوست خیالبافت آقای م و آقای پ. روزهای خوبی بود، ولی رفتند. حیف. چه روزهایی را که در زنگ ادبیات و زمان پرسش، آرام صدایمان را پایین نیاوردیم و حرف نزدیم و چه زمان هایی که با آقای م، کسی که صمیمی ترین دوستت و تقریبا نمونه کپی شده خودت به حساب می آمد در حیاط ندویدیم و درمورد قسمت بعدی کتاب مایکل وی خیالپردازی نکردیم.  حیف که از همه شان دور شدی، حیف. البته شماره آقای م را گرفتی، هرچه نباشد بهترین دوست همدیگر بودید دیگر! ولی جالب است، یک ماه پیش فهمیدی آقای م نسبت به دوسال پیش تغییر کرده، فکر کرده از همه بهتر است، به تو و نطراتت توهین کرد و تو چاره ای نداشتی، چاره ای نداشتی که به او اهمیت ندهی و دلی پر از غم و قلبی پر از خشم، از او دور شوی و دوستیتان را نابود کنی، فقط به خاطر اینکه او قبول نداشت ناراحتت کرده. ناراحت کردن...مرز تو بود. چرا خودت باید از ناراحت کردن یک نفر دیگر ناراحت شوی ولی دوستت به ناراحتی تو اهمیت ندهد؟

بگذریم... همه چیز از هری پاتر شروع شد، غول دنیای فانتزی و چیزی که تو چندین سال پیش قبول نداشتی و می پنداشتی که داستان مزخرفی است، اما کتاب را که خواندی و فیلم را که دیدی تازه فهمیدی از چه گنجی محروم بودی، با انباشته شدن بار فانتزی ذهنی ات در اینترنت، به دنبال فن فیکشن های مختلف، سایت های طرفداری و ... گشتی و اینگونه شد، که متوجه یک سایت شدی، سایتی که عنوانش برایت میدرخشید: جادوگران.

وارد شدی، ثبت نام کردی، رول نوشتی، با اما دابز دوست شدی، به تام جاگسن و مقامی که پیش لرد داشت حسادت کردی، رول های تاتسویا را تحسین کردی و مافیای آنلاین گریفیندوری بازی کردی، به رول های مادر لرد، مروپ گانت که الحق نویسنده خوبی بود خندیدی، خود را در دل اربابت، جا کردی و بالاخره توانستی تحسین لرد، کسی که نمی دانستی مرد است یا زن، چند ساله است و کجا زندگی میکند را به دست آوری، فقط برای تو مهم این بود که لرد، یک نویسنده عالی است و تحسینش، قلب را روشن می کند. در تالار گرم و نرم و مجازی گریفیندور خوشحال بودی که ناگهان، زمانی که داشتی از فرط بی حوصلگی، تازه وارد ها را نگاه میکردی، اسمی چشمت را گرفت، کسی که تازه وارد جادوگران شده بود، مگان جونز اگر اغراق حساب نمی کنید، فرشته نجاتت در این دنیای خسته کننده.

 به پیام شخصی اش رفتی و سعی کردی با او صحبت کنی، جواب داد، گفتی فامیل رول هایمان شبیه هم است، مگان جونز و پیتر جونز. گفت چه جالب، با هم حرف زدید تا بالاخره  صمیمی شدید و تصمیم گرفتید در رول پلی جادوگران پسر عمو دختر عموی هم باشید تا داستان هایتان به هم مرتبط باشد. اینگونه، تو با شیفته  آشنا شدی، فرشته نجاتت از جادوگران. یک روز، دوباره به پروفایلش رفتی و از فرط بی حوصلگی، تمام معرفی های او را خواندی و داستان از اینجا شروع شد، چشمت به آدرس وبلاگش افتاد که در پروفایلش معلوم بود، تو هم که بیکار و تکالیفت کم. رفتی و به بیان وارد شدی، جایی که وارد نشده بودی و فکر میکردی نمی شوی. چند دانه از پست هایش را خواندی، جالب بود. گفتی چرا به او نشان ندهی که وارد وبش شدی؟ برایش نظر گذاشتی، با نام پیتر جونز،پستش را پاک کرده وگرنه نشانتان میدادم. جواب داد. به تو خوش آمد گفت به وبش و تو از این سرویس وبلاگی خوشت آمد اما محل نگذاشتی و رفتی( :/ )

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

 

پ.ن: =)) این درمورد ورود من و آشناییم و با شیفته و بعدش نوبادی و بعدش هلن و بعدش(:/)... هست. طولانی میشد اگه همه رو مینوشتم باهم:) اگه دوست داشتین قسمت دومشم میذارم بعد=)) و هردو تا قسمت رو باهم میذارم توی سرآغاز.

پ.ن2:

برای ناشناس، دوستی با قلب شکسته و اندوهگین...

ناشناس... لطفا بیا و بهم بگو کی هستی، من بهت اهمیت میدم و احتمالا یه اشتباه کردم، دوستی هایی که من دارم برام خیلی مهمه و کمکم کن اشتباهمو جبران کنم، اگه اینو میخونی و واقعی هستی بیا بهم پیام خصوصی بزن تا حرف بزنیم و اگه قانع شدی، بگو بهم کی هستی=) من هر دوستی داشتم برام مهم بوده و هست، حتی و مخصوصا اون دوستی که منو صمیمی ترین دوست خودش توی بیان میدونه. لطفا نذار هردوتامون ناراحت بمونیم. لطفا!

۴۲ ۱۸

نامه ای به عشق کتاب 80 ساله=)

سلام:) چطوری؟

نمیدانم  چرا دارم برایت نامه مینویسم، اصلا میتوانی این را بخوانی؟ نمردی(D:)؟ یا حوصله داری به چرت و پرت های خودت در 14 سالگی گوش کنی؟ نمیخواهی به جای چرت و پرت های جوانی ات به پارک بروی و رفت و آمد بقیه را تماشا کنی؟ نمیخواهی همان طور که روی نیمکت پارک نشستی کتاب بخوانی؟ نمیخواهی مثل الگوی پیری ات، آقا رجب در پارک بنشینی و به بچه ها آب نبات هدیه بدهی؟ یا اگر زانو و کمر برایت مانده و با هر قدم درد نمی گیرند با آن ها توپ بازی کنی؟

اصلا... نکند نزدیک به پارک نیستی؟ نگو که «کلبه کتاب» را ساختی! واقعا؟ اگر ساخته باشی واقعا خوشحال میشوم=) چگونه یادت مانده؟ یعنی هنوز آلزایمر نگرفتی؟ یا شاید در یک کاغذ برای خودت ساختن کلبه کتاب را یادداشت کردی؟ چگونه آن را ساختی؟ با دستان خودت؟ چقدر طول کشید؟ چیزهایی به آن اضافه کردی؟ در کدام جنگل آن را ساختی؟ اگر ستون های اصلی کلبه کتاب را بیاد نمی آوری من برای این که یادت باشد برایت میگویم. کلبه کتاب یه کلبه بود که من، یا تو، یا ما تصمیم گرفتیم زمانی با هم آن را بسازیم، یک کلبه که نزدیک آبشار واقع شده و تمام کتاب های موردعلاقت درون آن است، جایی که میتوانی راحت کتابت را بنویسی و به دور از هر چیز آزاردهنده ای باشی، آن را ساختی؟ به نظرم بهتر است آن را بسازی و سپس به خانه ات در شهر بازگردی و هروقت خواستی به آنجا بروی. این نامه را چگونه میخوانی؟ از روی وبلاگ کتابخانه اسرار؟ خوشحالم که هنوز پاکش نکردی، یا شاید وایولت یا استلا آن را با نامه برایت پست کردند؟ راستی، صحبت آنان شد، با خانوم ایکس، استلا، همزادت(D:)، آرتی، موچی، مونی ، علیرضا، نوبادی در ارتباطی؟ چه خبر از آنها، مطمئنم اگر خودت نمردی همه شان زنده اند.

چه خبر از استلا، هنوز با هم در ارتباطید؟ هنوز او را دوست صمیمی خود خطاب میکنی؟ ویل را رها کرد؟ تاکنون با «اونِ» استلا ملاقات کردی؟ امیدورام کرده باشی، باید یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم، من بیشتر از استلا مشتاق دیدن اون هستم:)

وایولت چه؟ آیا همان جور که خیال پردازی میکردی، برای بچه هایت در کودکی کتاب هایش را میخواندی؟ و در آخر به اسم روی جلد خیره میشدی و بگویی من با نویسنده دوست بودم؟ هنوز به یاد وایولت هستی؟ او را خانوم ایکس خطاب میکنی؟ در کتابهایت امضایی شبیه« از طرف خانوم ایکس به عشق کتاب» داری؟ هنوز خوشحال میشوی که آن روز از وایولت کمک گرفتی؟ نکند خودت هم نویسنده شده ای؟ نکند هردو نویسنده دو نشر هستید؟ با هم دوست نویسنده ای هم هستید؟ در همایش های کتاب همدیگر را ملاقات میکنید؟ اگر هرکدامتان یک کتاب جدید نوشت اولین نفر در صفحات مجازی به هم تبریک میگویید؟ خوشحالم اگر اینجوری باشد، میدانی، بعضی زمانها، آنقدر به چیزی نزدیک میشوی که دیگر نمیتوانی آن را فراموش کنی، میشود یک تکه وجودت، بیان و دوستان بیانی هم همینطور، خواهش میکنم با آن ها ارتباط داشته باش، نمیخواهم یک عشق کتاب افسرده 80 ساله باشم!

نوبادی چه؟ با نیانکو ملاقات کردی؟ بالاخره فهمیدی به گربه حساسیت داری یانه؟ :/ آخر میدانی، بعضی وقتها یک موی گربه باعث عطسه و حساسیتت میشود و  بعضی زمانها حتی اگر گربه را بغل کنی هیچ اتفاقی نمی افتد:/ آخر کدام؟ حساسیت داری یا نه؟! با نوبادی چه کردید؟ بالاخره بر کتابفروشی ها حکومت کردید؟ بالاخره توانستی خبری از شیفته بگیری؟ با نوبادی که هنوز در ارتباطی؟! درست است که فعال نیست، ولی وبش را که پاک نمیکند... نه؟

موچی؟ مونی؟ حنا؟ و آرتی؟ آن ها چه؟ بالاخره ملاقاتشان کردی؟ بالاخره فهمیدی کسی که به تو میگفت عینک دودی و خنده روی لبانت می آورد چه شکلی است؟ بالاخره توانستی با آرتی فیلم جدیدی از آرتمیس فاول بسازی؟ هوم؟ از موچی چه خبر؟ خوشحال است؟ یا مونی؟ دوست قدیمی ات؟ حنا چه؟ بالاخره فهمیدی همزادت شکل خودت هست یا نه؟ هنوز در نامه هایش با آرسینا برخورد میکنی؟

نگو که علیرضا را ندیدی! من از این یک نفر مطمئنم که هنوز با او در ارتباطی، تازه جالبی اش این است که وقتی رتبه برتر کنکور شد، میتوانی چهره اش را وقتی دارد خیلی سبز تبلیغ میکند ببینی(D:) بالاخره اصفهان را نشانش دادی؟ من واقعا امیدوارم با یارش به اصفهان بیاید تا به هردو اصفهان را نشان دهی:) به یارش که رسید؟ نه؟! من مطئمنم که می رسد، این را مطمئنم=)

خودت چه؟ بالاخره کسی را پیدا کردی؟ کسی که تو را دوست داشته باشد؟ کسی که بتوانید با هم زندگی کنید؟ کسی که بتوانید در کنار هم فیلم ببینید؟ یا همراه با هم به نمایشگاه های کتاب هجوم بیاورید؟ کسی که برای بچه هایتان تعریف کند که پدرت یک نویسنده است؟! او از اینکه تو نویسنده ای خوشحال است؟! احتمالا. نکند او است؟! نمیتوانی جوابم را دهی؟ فقط یک کلمه بگو بله یا خیر، او است یا نه؟ نمیتوانی؟ حیف. ولی من اطمینان دارم که شاید او باشد و اگر او نبود، یکی بهتر را پیدا میکنی:) یک عشق کتاب مونث=) کسی که بنشینید و برای بار صدم فیلم های قدیمی شازده کوچولو را با تو ببیند. کسی که، اگر از نوشتن خسته شدی کمکت کند و کسی که تو را دوست داشته باشد=) شاید کسی که اگر یک وقت به دیدار دوستان مجازی ات در بزرگسالی رفتی با آن ها بنشیند و گرم بگیرد:) و دوستان مجازی ات یک عشق کتاب مونث را ببینند که شبیه خودت استو دوست خوبی برایشان میشود:)

مطمئنم بالاخره یک عدد آرسین و یک عدد دختر در خانه ات حضور دارند که به تو میگویند بابا:) آرسین هم اسمش معلوم است، اما...دوست داری اسم دخترت را چه بگذاری؟ یعنی چه گذاشتی؟ امیدورام اسم خوبی انتخاب کرده باشی=) هرچه باشد من الان نمیتوانم اسم دختر انتخاب کنم، هرچه باشد دختر بابایش است و باید اسمش در پیچیده ترین تحقیقات پیدا شود=) البته آرسین را مطمئنم، همان وقتی که چشمانم به این اسم افتاد فهمیدم دوست دارم یک پسر به اسم آرسین به من بگوید بابا=) یادت نرود که قول داده بودی هیچوقت سرشان داد نکشی و با تندی با آنها رفتار نکنی، به حریم خصوصیشان احترام بگذاری و پدری بشوی که پسرت، میتواند به تو در مورد هرچیزی اعتماد کند و دخترت، حتی بیشتر از مادرش میخواهد با تو دردودل کندD:

کتاب چه؟ اصلا نویسنده شدی؟ :/ و یا حتی شطرنج را تمام کردی؟ مشتاقم این را بدانم=) و هنوز کتاب قدیمی شازده کوچولوی خود را داری؟ کتابی که مقام شازده کوچولو را در بهترین کتابی که خواندی نگرفته؟

اصلا من نمیدانم تو اکنون زنده ای یا نه، ولی این را میگذارم و وقتی خواستم بمیرم، این نامه را میخوانم، حتی اگر به 80 سالگی نرسم:) شاید هم نه نویسنده شدم، نه با دوستانم در ارتباطم و نه پول کافی برای گذران زندگی دارم و با زور یک لپ تاپ گیر آوردم تا این را بخوانم، شاید یک بدبخت خیابان نشین( :/ ) شده ام:/ احتمالش کم است ولی خب... آن 1% را چه کنیم؟!

ولی امیدوارم عشق کتاب، به تو میگویم عشق کتاب چون مطمئنم تا آن موقع عشق کتاب توانسته من را نجات دهد:) امیدوارم زندگی خوبی گذرانده باشی و هنوز، با یاد استلا، وایولت، حنا، موچی، مونی، آرتی، علیرضا و راینر لبخند بزنی:) و یا حتی یومیکو، او هم وارد دایره دوستی ات شد؟! من نمیدانم اما تو میدانی=) حداقل اسم واقعی یومیکو یادآور  خاطراتت خوبت است، این مهمتره=) نه؟

 

ممنونم به خاطر همه چیز عشق کتاب=) مخصوصا از اینکه ایمیل و رمزت را وارد بیان کردی و توانستی امید و دوستی واقعی که در دنیای فیزیکی پیدا نمیشود را کشف کنی=)

از طرف امیریوسف به عشق کتاب=) با احترام و عشق فراوان=)

+ممنون از استلا  به خاطر دعوتش و دعوت میکنم از موچی، مونی، وایولت، آرام، نوبادی، آرتمیس، حنا، هانی بانچ و یومیکو و هرکسی این رو میخونه=))

 

۲۶ ۱۲

چهره هایی به وسعت قلبهایمان...

آبی به صورتم میزنم. نفس عمیقی میکشم و چشمانم را برای لحظه ای میبندم. بدنم درد میکند، سرم درد میکند، نمیتوانم نفس بکشم و قلبم درد میکند. از همه مهمتر، حس میکنم روحم آسیب دیده. روحم، تمام وجودم انگار خالیست. روز خسته کننده ای را داشتم، در اداره اضافه کاری داشتم و لازم به ذکر نیست که چقدر خسته شدم، و این با پیام دوست پسرم( -_-) که میگفت من لیاقتش را ندارم و این بهانه های مسخره که خودم بیشتر از او بلدم. تکمیل شد. گفت مرا ترک میکند. حتما دختر زیباتری پیدا کرده. همه پسرها همینند! اه! شیر آب را باز میکنم و باز هم صورتم را به مشتی آب مهمان. و سرم بالا می آورم و خودم را درون آینه دستشویی میبینم. عصبانیم. چرا ملاک بقیه از دوستی، زیبایی بود؟ چرا باید به دختری که زیباتر است ترجیح داده شوم؟ پوزخندی میزنم و با حرص با مشت به شیشه آینه میکوبم. اه!

متنی که خوندید کاملا پرداخته ذهن خودم بود و اصلا هیچ ربطی به دختر و پسر نداره، من چون توی نوشته هام با دختر بیشتر احساس راحتی میکنم شحصیت متن رو به دختر تغییر دادم.

خب...چندنفر اینجا هستن که میگن چهره ای که دارن، باب میلشون نیست؟ هوم؟ ببنید... زیبایی رو چی تعریف میکنید؟ یه پوست صاف؟ یه صورت زیبا؟ چشمای رنگی؟ بینی خوش فرم؟ هوم؟ دوست دارید اگه یکی بهتون گفت تو خیلی زیبایی منظورش چی باشه؟ چهره زیبا یا... یه چیزی مثلا قلب زیبا؟ میدونم میدونم. اگه صادقانه جواب بدید خیلیاتون میگید چهره زیبا، منم اگه بخوام روراست باشم، میگم چهره زیبا، کی دیگه به قلب اهمیت میده؟

ولی...خب. این اشتباهه. زیبایی توی هرکسی وجود داره، اینو من با تموم وجودم دیدم. گاهی وقتا چیزی که باید بهش دقت کنی...قلب آدمه. اونی که تو رو دوستش کرده، اونی که اونو دوستت کرده. اونی که باعث میشه تو دوستش داشته باشی و  بهش بگی رفیق. شاید...بهتر باشه یه وقتای به دوستای غیرمجازیمون فکر کنیم و بگیم اگه الان آنلاین با هم درارتباط بودیم، من باهاش دوست میموندم؟ اگه نمیدیدم چه شکلیه چی؟ اگه فقط تنها ملاکم مهربونی و قلبش بود چی؟ و اون موقعس که میتونید ببینید با چندین نفر که هیچ اهمیتی به شما نمیدادن دوست بودید و حتی روحتون خبردار نبود اونجاست که با یه نفر دوست میشی به خاطر قلب نارنجیش

شاید برای همینه که بیانو دوست دارم، و مهمتر از همه افراد درونش رو دوست دارم. بهشون فکر میکنم و نگران نیستم وقتی میخوام حال و هوامو بین دوتا(*) بذارم کسی مسخرم کنه. نگران نیستم وقتی دارم درمورد کرم چاله و سیاهچاله حرف بزنم کسی چیزی از حرفام نفهمه. توی بیان، به اندازه هر احساست و هر چیزی که بهش عشق میورزی، آدم وجود داره. هیچوقت لازم ندیدم از علاقم به ستاره و کهکشان و این جور چیزا بگم تا اینکه یه نفر دوستدار کوانتوم اومد بیان و با تموم قلبم به این ایمان آوردم که با هر خصلتی که تو داری، یه نفر توی بیان هست.

یعنی دوستای صمیمی داری که از اون اول مجبور نبودی باهاشون دوست باشی! یعنی راحت میتونستی براش نظر نذاری، مطالبشو نخونی و وقتی برات نظر گذاشت خیلی دوستانه جواب ندی. دوستی بیان از روی اجبار نیست! توی بیان آدم میتونه یه دوست خیالباف پیدا کنه. یا یه دوست فضانورد که حتی نمیدونستی اونم بولت ژورنال مینویسه، یا یه دوست نویسنده که دست برقضا میتونی همیشه روش برای سوالای نوشتنیت حساب کنی. وحتی یکی که یه جورایی همزادت حساب میشه و یه عالمه آدم که تو میدونی واقعی هستن. نفس میکشن و ماجراهای خودشونو دارن.

خب...با این توصیفا، چه نیازی به چهره هست؟ چه نیازی به زیبایی هست؟ وقتی میتونی با یه منتقد خوش ذوق انیمه بحث کنی، چه نیازی داری به این فکر کنی که توی دنیای واقعی چه شکلیه؟ فقط چیزی که برات مهمه اخلاق و شاد بودنشه. پس... من به این امیدوارم که عشق کتاب، میتونه امیریوسف رو نجات بده. وقتی امیر داره تکلیفای مدرسه رو مینویسه یا برای امتحان میخونه، عشق کتاب میتونه دستشو بگیره و بیاردش بیان. کاری کنه که کتابشو ادامه بده و خوشحالم که عشق کتاب هست و نمیذاره بزرگ بشم. یعنی بزرگ میشم، ولی بچه میمونم.(فکر کنم حفظ شدین:/ همه با هم تکرار کنین: از شازده کوچولو بود!)

بیان یه جاییه که چهره برات مهم نیست، محبوبیت برات مهم نیست. اصلا مهم نیست که طرف چندسالشه و اصلا داره درمورد سنش راست میگه یا نه!

توی بیان من راحتم که یه پسر 20 ساله رو به عنوان دوست خودم قبول کنم، فقط به خاطر یه جواب کامنت یا نظرش! راحتم که فکر نکنم این فرد توی دنیای واقعی زیباست یا نه! برام مهم نیست! برای عشق کتاب مهم نیست! پس... نمیدونم الان با این حرف این پست خیلی احساسی میشه یا نه، ولی بیان...شاید یه جاییه که تو میتونی صمیمی ترین دوستاتو پیدا کنی، بدون اینکه کنارت باشن، و فقط با یه گوشی و یا لپ تاپ و یه ایمیل که توی بیان وب بسازی و بری توی دنیای کسایی که میدونی واقعا دوستت دارن:)

 

۸۷ ۱۷

جوهر پررنگ: شطرنج باز قهار

سیامک شاید پادشاه شطرنجش بود، اما پادشاه او نبود. اکثرا از او میپرسیدند که خود در صفحه شطرنجش چه نقشی ایفا میکند، بلند شد و به سمت در اتاق رفت. او بیشتر یک گرداننده بود، یک خدا و یک شطرنج باز و خوب میدانست باید چه نقشه هایی برای دخترک ایفا کند. خندید، شطرنجش از این شلوغتر نمیشد و این تازه شروع بازی بود. وزیر مرده بود و سربازی به آخر خط رسیده بود و وزیر شده بود، شاه سردرگم بود و کروپیکو، در تکاپو بود. او آدم معتقدی نبود، اما الان اطمینان داشت که خداوند در حال بازی شطرنج با آنهاست و زمزمه میکند: بازی شروع شد.

دانای کل _ از دیدگاه سهیل.

_____________________

خب... بعضیاتون دیده بودید که قالب تغییر کرده و بعضیاتونم همین حالا فهمیدید:) قالب خوب شده؟ خودم که ازش خیلی راضیم=) و میخوام از این به بعد اگه از من اشتباهی دیده بودید ببخشید و با این قالب شروع کنیم=)) کتابخونه محل استراحت و آرامشه... نه؟

پ.ن:پسر زمستان خیلی خیلی خیلی بهم توی قالب کمک کرد=) واقعا ازت ممنونم. و شرمنده که با سوالای چرت و پرت وقتت رو گرفتم=)

۲۲۴ ۱۸

ضیافت را آغاز کنید! (صندلی داغ)

 

هر سوالی ازم دارید، بپرسید=)

جواب میدم:) یعنی...باید جواب بدم:/ صندلی داغه دیگه :|

 

 

۴۴ ۱۲

زندگی چه رنگیه؟

نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را به هوای خنک و پر از اکسیژن کوهستان مهمان کردم. قلبم در سینه، بسیار می تپید و مطمئنم صورتم سرخ شده بود. پشت سرم، جودی یا همان خواهر کوچیکه در حال تلوتلو خوردن بود و آرام آرام به من نزدیک میشد و مرا دنبال میکرد. پدر گوشزد کرده بود که در کوهستان و مخصوصا قسمت های پرخطر آن، یعنی همینجا مراقب جودی باشم. بالاخره به تازگی 6 سالش بود هر لحظه ممکن بود از سر کنجکاوی از دره پایین بیفتد یا با ناراحت کردن زنبورهای وحشی طبیعت کوه، روی دست و پایش نیش های زنبورها را طراحی کند. اما به من مربوط نبود! چرا او میخواست دنبال من بیاید؟ اگر کسی، ما دونفر را این بالا میدید، به سر و صورت سرخ شده مان میخندید و راهش را میگرفت و میرفت. اگر از افراد پیرزن محله بود که بدتر، در مدرسه دیگر آبرو و اعتباری نداشتم. راستی...اگر لیام برای پیاده روی می آمد چه؟ آن موقع باید چه خاکی بر سرم میریختم؟ دلم میخواست این بچه شیطون بازیگوش رو بگیرم و تموم عصبانیتم رو روش خالی کنم. مادر چرا چیزی نگفت؟ آیا فکر میکرد سپردن یک دختربچه بازیگوش با بازوی های برهنه در این هوای خنک و سرد به یک دختر 17 ساله که از خودش هم به زور مراقبت میکند کار درستی است؟

تا به یاد جودی افتادم سرم را برگرداندم و ناخودآگاه بازوی های سفید و تپلش را نگاه کردم که در هوای سرد سرخ شده بود. چیزی نداشتم که بازوهایش را با آن بپوشانم و این فقط یک معنی داشت. شب را باید به عوض کردن آب گرم و کمک به جودی مریض شده بگذرانیم. لعنت به این شانس! پدر به من گفته بود که سر چاه بروم و این دوسطل چوبی که به من داده بود را پر از اب کنم و برگردم. اوایل از این کار حرصی میشدم. پدرجان! این کار پسرهاست نه دختر بزرگت! ولی پدر چه میتوانست بکند؟ خدا به او و مادر همین 2 بچه را داده و فکر نکنم باز هم در این سن بخواهند بچه دار شوند. خلاصه حالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم و مجبور بودم آن شیطان کوچولو رو تحمل کنم. نفسم را با سرعت بیرون دادم تا به خواهر کوچیکه بفهمانم که حوصله ندارم و باید خیلی زودتر به سمت چاه حرکت کنیم.

نمیدانم چرا، ولی اگر کسی دیگر بود، با او جروبحث میکردم و شاید با هم درگیر میشدیم. ولی هرچقدر هم عصبانی بودم، نمیتوانستم آسیبی به آن دختر مو طلایی با آن چشمان آبی رنگ دریایی اش بزنم. موهای فرفری اش در باد خنکی میوزدید حرکت میکردند و او بیشتر خود را جمع کرد. نگاهم را صورت تپل و سفید سرخ شده اش برگرداندم و به بازوانش خیره شدم که با دستانش برهنگی آن را پوشانده بود. نه... نمیتوانستم تحمل کنم.  مقداری از پارچه ای که درون کیفم بود را بیرون آوردم و دستم را به سمتش دراز کردم.

_بگیرش. دستاتو باهاش بپوشون.

و زمانی که جودی آن را گرفت، رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم. مادام حتما عصبانی میشد که پارچه های گران قیمت و پشمی اش را گم کردم. به او میگفتم پارچه ها را گم کردم تا مجازاتم را آسان تر بگیرد. حتما سرم کمی داد میزد و توبیخ میشدم. فقط امیدوار بودم این اخبار خجالت آمیز به دست لیام نرسد. نمیخواستم پیش او یک آدم بی مسئولیت و خنگ باشم. ولی نمیتوانستم جودی را با آن بازوان برهنه رها کنم. حتما مریض میشد.

جودی با صدای نازکش تشکر کرد و باد، اکثر کلماتش را با خود برد و در بین چمن های بلند کوهستان که به نرمی تکان میخوردند پنهان کرد. سرم را تکان دادم و با صدایی که از بین دندان های کلید شده ام بیرون می آمد گفتم: خواهش میکنم. و بالاخره چاه را دیدم! با دو سطل چوبی به سمت آن دویدم و به جودی اهمیت ندادم. یعنی...مگر خودش پا نداشت که دنبالم بیاید؟ لباس کهنه و پسرانه ام باعث میشد سرعتم کمتر نشود و سریع تر از جودی با آن دامن کودکانه اش بدوم. پس اهمیتی ندادم و دویدم. بالاخره!

یکی از سطل ها را به قلاب آویزان کردم و آن را پایین انداختم. چاه خیلی طولانی بود و این یعنی کمی طول میکشید تا پس از پر از آب شدن بالا بیاید. سنگین هم که بود. چاه در زیباترین قسمت کوه بنا شده بود. دهکده زیر پایم بود و میتوانستم خانه لیام را آن پایین ببینم. مدرسه بسته بود و مادام، درحال خرید گوجه فرنگی از مغازه بود. ای کاش لیام باز بیرون می آمد تا بتوانم بدون اینکه کسی بفهمد تا ابد نگاهش کنم. به آن لبخند زیبایش، ابهت مردانه اش و صورت زیبایش. نوع راه رفتنش، نشستنش و خنده های مردانه و شیرینش که سرما را در درونم آب میکرد. چقدر زیبا بود، چقدر جذاب بود و مهمتر از همه، چقدر باادب و مهربان بود. به او میرسیدم؟ نمیدانم.

اما آنجا خطرناک نیز بود. زیر چاه دریایی از سنگ های تیز کوهستان و مجاور دهکده بود و اگر جلوی جودی را نمیگرفتم در آن دریا پرت میشد. برای همین او را گرفتم و دستور دادم که: «همینجا بمون تا کارم تموم شه! نمیخوای متل قبلا دوباره آبا بریزه؟!» بله... ما یکبار هم در امروز از چاه آب گرفتیم و جودی، با اصرار اینکه میتواند به من کمک کند یک سطل را گرفت و بعد، دستش تحمل نکرد و چمن های یخ زده با آب سیراب شد. من هم از تعجب قدمی به عقب رفتم و سطل دست خودم نیز افتاد. همش تقصیر جودی بود.

جودی سرخ شد و به پایین نگاه کرد. اندکی به همین منوال گذشت و تنها صدایی که بینمان بود، زوزه بادی بود که گویا داستانی قدیمی را نقل میکرد.

_مگان... عشق چه رنگیه؟

جا خوردم، جودی چه میدانست که عشق چیست؟ اصلا چیزی درمورد عشق میدانست؟

جودی از واکنشم جا خورد و سوالش را اصلاح کرد.

_نه...نه، مهربونی چی؟ اون چه رنگیه؟

منظورش از این سوالات عجیب چه بود؟ ولی نمیشد کاری کرد. بهتر از این بود که به زوزه باد گوش بدهم و در سرما منتظر آب بمانم. پس جواب دادم.

_به نظرم مهربونی... آبیه. میتونی توش غرق بشی و باهاش قلبتو درمان کنی. میتونی آرامش بگیری و بدنت رو از تنفر در امان نگه داری. میتونی با رنگ آبی به دریای آرامش برسی و میتونی خوشحالی طرف مقابل رو ببینی. ببینی که دوستت دارن، ببینی که دوستش داری و ببینی که داری بهش ثابت میکنی دوستش داری. مهربونی لیاقت همه نیست. فقط اونی که قلبت رو لبریز از شادی میکنه.

_خوشحالی چی؟

_خوشحالی... زرد رنگه. میتونه مثل خورشید بدنتو گرم کنه و استخون های یخ زده از ناراحتیت رو از یخ زدگی دربیاره. یخ قلبتو آب میکنه. یخ و فضای سرد بین دونفرو از بین میبره و میتونه به هرچیزی گرما بده. زرد، خورشید یا خوشحالی، آبی یخی، یخ و ناراحتی رو آب میکنه و این، یه احساس الهیه که خداوند بهمون اعتطا کرده.

_مگان... عشق؟ عشق چه رنگیه؟

_عشق، قرمزه. رنگ قلب انسان. رنگ خونی که توی رگ انسانه و به همون اندازه ارزش داره. خواهر کوچولو، عشق با علاقه تفاوت داره. وقتی عاشق میشی، نمیتونی  بهش فکر نکنی. همش نگرانشی، دوست داری که پیش خودت باشه و میدونی هیچکس، بجز خود خود خود اون، لایق عشق پاک تو نیست. زمانی عاشق میشی که بدونی روحت، به جای اینکه توی یه بدن باشه، توی دوتا بدنه. بدونی که بدون اون خودت نیستی. بدونی که اگه بهش رسیدی، به جای من به خودت بگی ما. بدونی که تو براش از قلبت، فکرت و خودت گذشتی. احساس مقدست رو به هرکسی نده خواهر کوچولو! فقط کسی لایق احساس مقدس و پاک توعه که بهت اهمیت بده. تو رو با اینکه نمیدونه بهش علاقه داری بخندونه و هروقت پیشش باشی. از خوشحالی بخوای بال دربیاری. عشق نه تنها یه گناه نیست، بلکه یه نیاز مهمه که خود به خود برطرف نمیشه. تنها عاشق کسی میشی که خدا، گِل تو و اون رو از یه جا برداشته باشه و قلبتون، با هم کامل بشه و قلبت برای اون بتپه.اونو به خاطر خودش میخوای. نه به خاطر پولش، نه به خاطر مقامش و نه به خاطر بدنش.فقط به خاطر خودش. وقتی عاشق میشی، اون برای تو یه یگانه پسره بین تموم پسرا و اگه اون عاشقت بشه، تو یه یگانه دختری براش بین همه دخترا.

کمی مکث کردم و اضافه کردم.

_دوستی هم نارنجی رنگه. 5 درصد رنگ قرمز، عشق  و 95 درصد رنگ زرد، شادی. با دوستت، میتونی شاد باشی و عشق پاکی که بهش دادی، مظهر قلب و روحی هست که براش باز گذاشتی. با هرکسی دوست نشو خواهر. لیاقت احساسات تو، بیشتر از اینه.

سطل را بیرون آوردم و سطل دوم رو گذاشتم.

جودی پرسید:

_ تو تاحالا عاشق شدی؟

زیرچشمی به جودی نگاه کردم و سپس، به خانه لیام، همان موقع پسرک بیرون آمد و قلبم، در سینه فروریخت. چقدر زیبا شده بود! ای کاش میتوانستم پایین بروم و با او صحبت کنم. اما حیف. امروز خیلی کار دارم. من عاشق لیام بودم؟ یا این یک علاقه نوجوانانه و دخترانه کوچک ؟ من عاشقش بودم. این را با اطمینان میگفتم. تا کنون در سنین نوجوانی پسرهای زیادی را دوست داشتم ولی فهمیدم این تنها علاقه* بوده است. لیام را که دیدم، چیزی درونم آتش گرفت و جودم با گرمای مطبوعی پر شد. این با همه پسرها متفاوت بود.

پوزخندی زدم.

_شاید... شایدم نه!

جودی دختر باهوشی بود. خودش مفهوم حرفم را متوجه میشد. سطل دوم را بیرون کشیدم و هر دو را در دستم گرفتم. «بزن بریم خواهر کوچیکه!» و راه افتادم. من عاشق لیام بودم و این را حس درونم میگفت. جودی دنبالم راه افتاد و پرسید: «یه سوال دیگه خواهر. زندگی چه رنگیه؟» لبخندی زدم و جواب دادم.

_زندگی رنگین کمونیه. همه ی رنگا توش هست و بدون یه رنگ، هیچ معنایی نداره.

بدون هیچ صدایی کنار هم راه افتادیم و به رنگن کمانی که روی کوه مجاور ایجاد شده بود خیره شدم.

باد دوباره زوزه میکشید.

____________________

*علاقه: یه جورایی مثل کراش خودمون:دی

۲۳ ۱۵

این من هستم:)

مینویسم تا یاد بگیرم و میخوانم تا به دنیای ناشناخته ها سفر کنم:)

دوست دارم همیشه به دیگران کمک کنم و بهشون احساس خوبی بدم:) چیزی که ازم کم نمیشه؟ میشه؟

یک عدد آدم پرحرف(تاحدودی) کمی خاص و لجباز و مقداری بالاتر از میانگین جهانی خوشحال هستم:)

کمی احساساتی، نه... بیش از میانگین و حد پسرا احساساتی:/

__________________________________________________________

چالش باحال و کوتاهی بود:) فکر کنم هرچیزی که بتونه منو توصیف کنه رو گفتم، فقط... مورد چهارم یکم نامفهوم از آب دراومد(البته فکر میکنم.) خودتون مفهوم رو بفهمید:/

خیلی ممنونم از وایولت و هلن که منو به این چالش دعوت کردند:)

و منم دعوت میکنم از شیفته، علیرضا و موچی و همچنین آپولو:)

 

 

 

۱۷ ۱۲

استعداد، رنگ، هاله؟ یا اثر تالیفی؟ (معرفی کتاب:)

 

دور از چشم ما، زیر پوست جهانی که می‌شناسیم، نورها و رنگ‌ها با هم در نبردند. در لوای دو سازمان مخفی مدافعان بین‌المللی صلح و حامیان ملل متحد، قوی‌ترین و مستعدترین انسان‌ها سال‌هاست که برای بقای آرمان‌های خود می‌جنگند.
اما دست تقدیر شیطان و ببر و پرنده‌ی کوچک را کنار هم قرار می‌دهد و این‌چنین تعادل ترازوی قدرت را به‌هم می‌زند: شیطان برخاسته از خاکستر خیانتی کهنه در اندیشه‌ی جهنم است؛ ببر زخم‌خورده در تابوت عشقی ازدست‌رفته خفته و پرنده‌ی کوچک رؤیای سرودن نغمه‌ای نو در سر می‌پرورد.
اینک زمانی فرا رسیده که نورها به سایه‌ی خویش بدل می‌شوند؛ زمانی که در گرگ‌ومیش دروغ و توطئه، خیر به لباس شر درمی‌آید و شر نقابِ خیر می‌پوشد...
آیا تاریکی آواز پرنده‌ی کوچک را خواهد بلعید؟ هنگام فراخواندن رنگ‌ها، کدام نور از این نبرد پیروز بیرون خواهد آمد؟

تذکر:این بند اول هیچ اطلاعاتی به شما اضافه نمیکند و صرفا کمی خاطرات چرت و پرت یک پسر عشق کتاب است. اگر وقت کمی دارید به سراغ بند 2 بروید!

 

اگه بخوام راستشو بگم... اول که خبر چاپ شدن این کتاب توی صفحات مجازی باژ پیچید، خیلی هیجان زده شدم. قرار شد کوارتت نهایی با سندروم ژولیت، دوتا کتاب تألیفی فانتزی از نویسنده های ایرانی قرار بود توی باژ چاپ بشه و این برای هر کرم کتاب فانتزی دوستی هیجان انگیز بود. مخصوصا این که ببینیم یه ایرانی چه جوری از فانتزی مینویسه!

اول من از کوراتت خوشم اومد. با خوشحالی اولین کاری که کردم این بود که توی اینستا دنبال پیج آرمینا سالمی گشتم و پیدا نکردم:/ آخرش از توی صفحه باژ یه آیدی یکم جالب و عجیب پیدا کردم و فهمیدم اون مال آرمینا سالمیه! وارد پیجش شدم و هرچی بیشتر گشتم بیشتر دپرس شدم:/ اوایل (واقعا ببخشید آرمینا اگه این پست رو میخونی)(که نمیخونی) فکر میکردم خانوم سالمی یکم...یه جوریه و نویسنده باب میل من نبود پس رفتم سراغ سندروم و فهمیدم نویسنده اش ضحی کاظمی یه نویسنده معروفه که یکی از کتاباش خارج از کشور به انگلیسی ترجمه شده.

خلاصه زمانی که خبر چاپ شدن و به انتشار رسیدن کتاب ها رسید. باژ اعلام کرد که توی یه زمان مشخص اگه کتابو بخریم دوتا کتاب با امضا و مهر مخصوص نویسنده به ما میرسه که من یکم دیر جنبیدم:/ و حداقل تونستم سندروم رو با امضا بگیرم. کوارتتم گرفتم ولی بدون امضا و زیاد ناراحت نبودم. اول شروع کردم به خوندن کوراتت تا هر چیز منفی راجب آرمینا سالمی میبینم ازش انتقاد کنم که فهمیدم حرفام بسی چرت بوده:/ آرمینا به بهترین شکل این کتاب رو نوشته و طرز نگارش کتاب خارق العادست!

_____________________________________________________________

بند 2

تذکر: اگر زمان اضافی دارید و با شنیدم چرت و پرت یک عشق کتاب بی حوصله نمی شوید به بند یک مراجعه کنید!

کوراتت نهاییی اسم یه اثر فانتزی علمی تخیلی از آرمینا سالمی، نویسنده ایرانی هست که توی خارج کشور زندگی میکنه. کتاب اون، توی نشر باز به چاپ رسید و طرفدارای زیادی برای خودش جمع کرذ( نام فندوم این کتاب بلیور(believer) یا از زبان فندوم ها باورگر است. همانند هری پاتر که پاترهدها را دارد.

شروع کتاب:شروع کتاب، با توجه به این که با یک کتاب نسبتا طولانی با فونت ریز مواجه هستیم، خوب بود. نویسنده کاری کرده بود که خواننده برای خوندن فصل های بدی داستان ترغیب بشه و حجم متوسط کتاب با فونت ریز، کاری نکنه که از کتاب دلزده بشه. پس نویسنده کارشو اینجا خوب انجام داده. با شروع کتاب، ما با طرز نگارش خانم سالمی آشنا میشیم که طرز خاص و یکم ادبی داره. یعنی به همون مقدار که توصیفات متوسطی داشته، نگارش ادبی داشت. برای همین اگه نگارش های ادبی گونه رو دوست ندارید فعلا این کتاب رو نخونید. طرز توصیف حالات شخصیت، دیالوگ ها و طرز تشبیه رفتار ادم به چیز دیگه، کاملا برازنده شروع بود. شروع و فصل صفر کتاب اندازه خوبی داشت و در عین کوتاه بودن تونست مخاطب رو جذب کنه و واقعا نمیشه به این قسمت نمره بدی داد. ولی چون شروع های خیلی بهتر از این هم دیدیم. نمره 9 از 10 کافیه.

توصیف: کتاب توصیفات خوبی داشت، اگرچه بعضی مواقع ضعف های خیلی کوچیکی از خودش نشون میداد و زیاد درگیر صحبت میشد، خوب بود:)

شخصیت پردازی:شاید این قسمت و دیالوگ ها مهــــم ترین قسمت کتاب باشه، چون اگه بخوایم هرکتابی رو یه خونه در نظر بگیریم همیشه چندستون زیر خونه ها هست تا نگهش داشته باشه( این قسمت: توصیف چرت :/ ) برای کوارتت، دوستون مهم وجود داشت، دیالوگ و شخصیت پردازی. اگه یکی از این دو وجود نداشت، بخش عظیمی از کتاب مسخره میشد و معلومه که کتابای مسخره خونده و چاپ نمیشن. کتاب شخصیتای زیادی داره که برخلاف بعضی از کتابا که همینجوری کرکتر (نکشیمون فینگلیش:/ )تو داستان میریزن هرکدوم بخشی از داستان رو پیش میبرن، کتاب سوییچ های متنوعی از ذهن یک شخصیت به شخصیت دیگه داره و این نه تنها باعث گیجی مخاطب نشده بلکه باعث میشه داستان رو بهتر درک کنه. درک کنید، سوییچ کاراکتر خیلی کار سختیه! شخصیت پردازی اونقدر قویه که شما شخصیت های مهمی مثل نیک و جری و لیبرا رو درک کنید و اگه خیلی احساساتی باشید باهاشون ناراحت بشین. ولی یکم شخصیت پردازی توی شحصیت های فرعی ضعیف بود و این برای یک نویسنده کار اولی کاملا قابل درکه. من واقعا با توجه اینکه نویسنده تازه کاره خیلی از شخصیت پردازی خوشم اومد و نمرش رو 10 از 10 حساب میکنم!

دیالوگ: کتاب روی دیالوگ هاش بنا شده و من نمیتونم نقدی جز این بکنم که بعضی جاها دیالوگ یکم نامفهوم میشد. پس نمره دیالوگ ها میشه 8از10(بخاطر اینکه خیلی نقش مهمی توی داستان داره!)

کیفیت: کیفیت داستان خوب بود. عالی نبود ولی خوب بود. از طرفی داستان خیلی عالی درحال پیش رفتن بود. از طرفی با جملات ادبی زیاد کلافه میشدیم این باعث میشه داستان خوب باشه، جذبتون کنه ولی گاهی وقتا از جملات خسته بشین و خوندن کتاب رو به تعویق بندازید! 8 از 10

 

نتیجه: کتاب، با توجه به اینکه آرمینا سالمی یه نویسنده کاراولیه، کتاب خیلی فوق العاده و قشنگیه، از لحاظ داستانی کتاب خوب پیش میره و داستان فراز و نشیب هایی داره ولی هردفعه یه اتفاق هیجان انگیز میوفته تا ما رو برای خوندن کتاب شارژ کنه! این اتفاقا جملات خسته کننده کتاب رو میگیره و دیالوگ ها باعث میشه لحظات کتاب توی ذهنتون بمونه. شخصیت پردازی خیلی عالیه به طوری که شما میتونید شخصیت ها رو جلوی روتون ببینید. من عاشق نیک شدم و یه جوری الگوم شده:/ این کتاب برای اینکه سرتون رو گرم کنه و باعث بشه چیزهای زیادی یاد بگیرید عالیه!

 نمره: 9 از10

18 از 20

90 از 100

__________________________________

این اولین نقد کتابم اینجوری بود:) امیدوارم کمکی کرده باشه بهتون و واقعا شرمنده که طولانی شد:/ سعی کردم کوتاهش کنم ولی نشد:/ نقد هیولاشناس هم به محض اینکه کتابم به دستم برسه براتون میزارم( البته اگه اینجور نقدا رو دوست داشتید:) (کتاب رو به یکی از دوستام قرض دادم)

 

۱۹ ۱۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان