کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

ببخشید...شما؟

این چالش رو خیلی از بیانیا انجام دادن و من انگار آخرین نفرم:/ و خب دوست دارم شروعش کنم و فکر کردن به این که هرکدومتون رو یه جایی ببینم... برام جالبه.

این چالش از  اینجا اگه اشتباه نکنم شروع شد و جا داره بگم خیلی چالش خفنی بود:)

پ.ن: چالش به ترتیب حروف الفبا نیست. راحت باشین:)

 

+اگه یه روز علیرضا رو  ببینم بغلش میکنم و با زور میبرمش کل اصفهانو نشونش میدم. بعدشم با هم میریم پل خواجو و میشینیم نزدیک زاینده رود و با هم صحبت میکنیم. آخرشم میبرمش بزرگترین شهر کتاب اصفهان و یه کتاب خفن مناسب با سلیقش پیدا میکنم و بهش هدیه میدم.

 

+اگه یه روز شیفته رو ببینم با هم میریم یه عالمه تنقلات و شکلات و خوراکی میخریم بعدش میشینیم و تا شب فیلمای برگزیده(و همچنین قدیمی) شیفته رو میبینیم و کلی کیف میکنیم.

 

+اگه یه روز نوبادی رو ببینم. ازش میخوام نیانکو رو بیاره تا ببینم(وی عاشق گربه است) و بعد با هم میریم چندتا اسلحه میخریم تا تموم کتابفروشی های شهر رو ترور کنیم و همه کتاباشون و کتابخانه هاشون رو تحت تسلط در بیاریم. از کتاب فروشی باژ هم شریکی استفاده میکنیم:)

 

+اگه یه روز هلنو ببینم... مدل این ولاگای یه روزه میریم از این ماسکای خفن و یکم ترسناک میزنیم و میریم یه فروشگاه و هرچی مواد برا درست کردن نوشیدنی کره ای لازمه رو میخریم بعدش میریم ناروتو میبینیم. وقتی هم که خسته شدیم از انیمه دیدن میشینیم با هم تیکه های خاطره انگیز کتابارو مرور میکنیم و به من انیمه معرفی میکنیم(آخه من چه انیمه ای میتونم  به هلن معرفی کنم؟)

 

+اگه یه روز رفیق نیمه راه رو ببینم. میبرمش یه کافه و میشینیم با هم حرف میزنیم. بعد که یکم یخمون وا شد میشینیم اتک ان تیتان میبینیم و درمورد تحلیلاش صحبت میکنیم:)

 

+اگه یه روز موچی رو ببینم میبرمش شهرکتاب اصفهان و زمانی که تموم کتابایی که دلمون میخواست رو خریدیم بهش بهترین مکان دنج کتاب خوندن توی اصفهان رو نشون میدم و  تا صبح میشینیم و کتاب میخونیم^^

 

+اگه یه روز مه سیما بانو رو ببینم میبرمش کافه سکوی نه و سه چهارم و اونجا چیزای هری پاتری میخوریم و در آخر فیلمای هری پاتر رو میبینم. شاید تیکه ی جنگ لرد با هری رو رو هم اجرا کنیم! (من میشم لرد!)

 

+اگه یه روز آپولو رو ببینم... هیچی نمیگم و فقط به شعرایی که میگه گوش میدم و لذت میبرم. شاید با هم یه داستان کوتاه نوشتیم اصلا!

 

+اگه یه روز آرتمیس رو ببینم اول میخوام ببرمش تا با هم فیلم آرتمیس فاول رو ببینیم ولی وقتی فکر میکنم میبینم که یه فیلم مزخرف و بی کیفیت شده، کتابای آرتمیس فاول رو برمیدارم و برای بار صدم ایندفعه با هم میخونیمش:)

 

+اگه یه روز ویولت رو ببینم میشینم کنار هم و تا هروقت بخوایم با هم صحبت میکنیم. تازه ازش توضیح میخوام که چرا انقد خوب مینویسه! الکی که نیست! بعدش ازش میخوام بازم درمورد شاهکش توضیح بده و زمانی که توضیح دادنش تموم شد... منم بهش هیولاشناسو معرفی میکنم. اگه هم اوتاکو باشه(که 99% هست) زمان باقیمونده ای که داریم رو صرف نگاه کردن توکیو غول یا ناروتو یا دفترچه مرگ میکنیم:)

 

+اگه یه روز استلا رو ببینم... خیلی هیجان زده میشم... چون دقت کنید استلا یه زمانی با من از راه پیام ناشناس در ارتباط بوده و من توی مرام نامه هم گفتم... اینکار منو خیلی هیجان زده میکنه*_* خودمم نمیدونم چرا ولی جالبه. در اخر میشنیم و با هم یه عالمه صحبت میکنیم و شاید اصلا یه شخصیت انیمه ای یا کتابی خلق کردیم^^

 

احتمالا تموم شد:) اگه کسی رو ننوشتم واقعا عذر میخوام و بهم یادآوری کنه تا بنویسمش:)

همه کسایی که نوشته شدن به اضافه کسانی که دارن این پست رو میخونن به این چالش دعوتن:))

 

۲۰ ۱۰

گذری بر این چند روز

راستش... یکم خجالت میکشم که بیام تو وبلاگ و دوباره صحبت کنم، اوایل، یکم خسته بودم و این درس های مجازی و حضوری و کرونا و چرت و پرتا، باعث میشد بیشتر مواقع دپرس باشم. دستم به قلم نمیرفت و یه جورایی خسته بودم از نوشتن. از یکی از بهترین نویسنده های ایرانی از نظر خودم(الیستا آقایی، کتاب مه آلود، نشر باژ: دی) شنیده بودم وقتی یه نویسنده خسته هست(بله من خودمو نویسنده میدونم و شما هم باید خودتون رو نویسنده بدونید! پس اون نوشته های توی وب شما نقش شلغم رو ایفا میکنه؟!) باید از همه چی دور بشه، نباید بنویسه و نباید راحب به نوشتن فکر کنه.

خب... این برای وبلاگ به نظرم اشتباه بود:/ ببینید، شما شاید دارید یه کتاب مینویسید که تنها خواننده اش(فعلا) خودتونید، اصلا انتظاری ندارید و خیلی راحت مشغول به نوشتن میشید. حالا چند روزی هم ننوشتید هم طوری نیست چون کسی چشم انتظار کتابت نیست، پس با خیال راحت میتونی کتاب رو تا 10 سال عقب بندازی. ولی وبلاگ، این مخلوق اینترنتی کاملا با تایپ کتاب فرق داره. توی وبلاگ، انسان های واقعی تو رو به چالش دعوت میکنن، برات نظر میزارن و اگه پستات خوب باشه دنبالت میکنن، پس به نظرم من اگه حال نوشتن نداشتم، باید بیام توی وبلاگ و اعلام کنن تا مخاطبای چشم به راه(!) منتظر نمونن:وی جوگیر شده است: شما هم اینکار رو بکنید خیلی خوبه:))

سومین بند پست، خب نمیدونم میدونید ولی مدرسه ها باز شــده، همـهمــه بر پا شــده! پس یه قشر خیلی زیادی از بلاگرهای بیانی، حراقل اونایی که من میشناسمشون مدرسه ای هستن و احتمالا الان درحال یادگیری ادبیات و فیزیک و شیمی هستن. (دودل بودم اینو بگم یا نه ولی من الان زنگ تفریح بین کلاس *** و **** براتون داریم این پست رو تایپ میکنم:) الان که میام توی بیان میبینم یه هاله خاکستری روش رو پوشونده و یه فضای افسرده داره. جای تعجب نداره خب. یه چیز دیگه این که من یه بچه مثبتم! یعنی توی دبستان یه بچه مثبت 100% بودم و حالا که وارد دبیرستان شدم درس میخونم ولی دیگه مثل قبل بچه مثبت نیستم:)) و با این حال درس میخونم، دقت فرمایید درس خون بودن با خرخون بودن فرق داره:/ شما درس خونید یا خرخون، یا هیچکدام:) یکی به من بگه، وقتی معلم درس *** توی کلاس آنلاین ازت سوال نمیپرسه و داره همون مطالب توی کتاب رو بیاره توی پاورپوینتش، چرا من بشینم و کمرم رو به درد بیارم درحالی که میتونم از روی کتاب بخونم؟ واقعا چرا؟

پس برای همین در خدمتتون هستم:) و یه مورد دیگه، چند نفر برام پیام داده بودن که کجایی و اینا، میخواستم بگم دمتون گرم:) خوشحالم کردین:) خیلی از بچه ها منو به چالش فلان دعوت کرده بودن و من واقعا شرمندم که نتونستم در چالش شرکت کنم:) یه عالمه ستاره برام روشن شده بود و من با اینکه نظر نداده بودم، همش رو خوندم:)) خیلی خوب نوشتین و ایده ها از نوشته هاتون می قُلید بیرون :دی درهرصورت شرمنده که نظر ندادم:)

چهارمین بند، خب من واقعا واقعا متاسفم از اینکه چند وقتی فعالیتم کم بود ولی این معلما از وقتی آنلاین شده بیشتر سخت میگیرن! درس بهم اجازه نمیده بشینم تایپ کنم یا وقت برا وبلاگم بزارم(وی عینک آفتابی اش را میگذارد به خاطر اینکه به جای این که بگوید وبلاگ بهم اجازه درس خوندن نمیده گفت درس اجازه وبلاگ رو نمیده^_^ پس برای همین مجبورم یه مدتی وب رو تعطیل کنم، لطفا عدم دنبال کردن رو نزنید و اگه بزنید بهتون حق میدم:) متاسفم و مطمئن باشید با قدرت بر میگردم:)) (وی جوگیر شده است.)

+وب همتون رو میخونم، حتی اگه نظر نمیدم، پس خوب بنوسید:))

:)

عشق کتاب:)

۱۶ ۱۲

آقا رجب

میدونی... امروز دوباره آقا رجب رو دیدم، مرد خوبیه، تا حالا نگفتم برات؟! واقعا؟! چجوری نگفتم؟! خب...خب... بشین برات بگم، آقا رجب خیاط محلمونه.یه مرد با چهره ی کشیده و یه کم چهرش جدیه، میدونم با این توصیفات یاد کی میوفتی...ند استارک؟! خب...نه...اون شکلی نیست. تو هم بازی تاج و تخت رو میخونی؟...اه...باشه میدونم میدونم اسم کتابش نغمه ی یخ و آتشه. نمیخواد برام بگی. سریال میبینی یا کتاب میخونی؟ هردو باهم؟! نه بابا! دمت گرم. من کتابشو میخونم. سریالشو...دوست ندارم نمیدونم چرا ولی کتاب رو به سریال ترجیح میدم. اولین جلدو که می خواستم بخونم، رفتم یه سرچ درمورد عکس شخصیتا زدم و دیگه بزن بریم. عکس شخصیاتو رو که دیدم تو ذهنم شخصیتا تداعی شدن و شروع کردم به خوندن.ای وای...از بحث اصلی منحرف شدیم! خب... آقا رجب یکم پیره. مرد مومن و خفنیه. هرچند این دوتا اصلا معلوم نیست. بی بی همیشه میگه که مومن واقعی آقا رجبه، آخه آقا رجب تسبیح دستش نمیگیره و همینجوری بچرخونه و تو کوچه راه بیوفته. مسجد هم که میره، یه گوشه نمازشو میخونه و یه دعا هم میکنه و میره خونش. یقه شو تا بالا نمیبنده و همیشه و با همه حرف میزنه و میخنده. ولی نه فحش میده، نه بچه هارو اذیت میکنه، نه تهمت میزنه. با این که سنش خیلی زیاده همیشه میاد پارک و رو نیمکت میشینه و بچه هارو نگاه میکنه. خیاطی خیلی خوبی داره و هرچی بهش بدی عین روز اول بهت تحویل میده. تو لحاف دوزی هم دست داره. البته خودش میگه که لحاف دوز حرفه ای نیست و اگه خیلی به لحاف دوز نیاز داشتیم سراغش بریم. بی بی همیشه میگه که آقا رجب لنگه نداره، همیشه راست رو به آدم میگه. تازه وقتی که یکی برای خیاط پول نداشته باشه آقا رجب قاطع و خیلی جدی میگه هر وقت داشتی بده.

بیچاره آقا رجب، تنهاس. زنش ده سالی میشه مرده و آقا رجب همیشه به یادشه. هنوز هم تنها زندگی میکنه. همیشه راس ساعت یازده و دو دقیقه شب چراغو خاموش میکنه و احتمالا میخوابه. آخه یه چیزی... میگن آخرین شبی که دست زنشو گرفت و خوابید، ساعت یازده و دو دقیقه شب بود. همه فکر می کردن خوابیده ولی من میدونم چیکار میکنه... دوستم آرمین واحد بالای خونه ی آقا رجبه و من ساعت یازده و نیم رفته بودم کتاب ریاضیم رو ازش بگیرم. مامان آرمین میگه انصافا تو این چند سالی که اومدن تو این محله هیچوقت از طرف آقا رجب اذیت نشدن. راست میگه. اینو میدونم. خلاصه کتاب رو گرفتم و در حالی که از پله ها پایین میومدم، از در خونه ی آقا رجب رد شدم. صدای قرآن میومد. خیی آروم بود ولی بالاخره میومد. یه لحظه همه چیو فهمیدم. یعنی پیرمرد ده ساله هرشب قرآن میخونه؟ بابا دمش گرم. یعنی بعد ساعت یازده و دو دقیقه چراغارو خاموش میکنه تا کسی اذیت نشه و بعدم آروم قرآن میخونه تا کسی بیدار نشه؟ چه خفن. یعنی برا زنش میخونه. نمیدونم.

رفتم خونه. به هیچ کس اینو نگفتم به بی بی هم نگفتم. آخه شاید پیرمرد راضی نباشه خب. میدونم میگی بی بی خیلی حرف میزنه. کل خانواده و خودش هم همینو میگن ولی به قول مامانم بی بی زیاد حرف میزنه ولی حرفاش عین یه رشته طلاس. حتی بابا بهم میگه یه جمله بی بی باعث شد ورشکسته نشه و زندگیش نابود نشه...تو باور میکنی؟ منم باور نمیکنم. ولی خب بی بی همیشه حرفاش خیلی آموزنده ست.

یه هفته پیش یه خانواده جدید اومده بودن به محلمون. یه دوقلو هم داشتن. یه دختر و یه پسر. هردوتاشون مو های طلایی و چشمای آبی. آدم فکر میکنه اینا از خارج ایران اومدن. آقا رجب که اومد بیرون از خونش به بچه ها چشم غره رفت و به سمت پارک حرکت کرد. خودمونیما...چشم غره های آقا رجب خیلی ترسناکه. منم یه بار بهم چشم غره رفت. هیچوقت فراموش نمیکنم و میدونم وقتی به یکی چشم غره بره تهش چی میشه.

آقا رجب اومد پیش دوقلو ها که داشتن بازی میکردن و دوباره بهشون چشم غره رفت. بچه ها رفتن و پشت درخت قایم شدن و آقا رجب دوباره رفت پیششون. گفتم الان میزنن زیر گریه ولی وقتی آقا رجب دوتا آبنبات چوبی از جیبش درآورد داد بهشون خوشحال شدن. همیشه چشم غره هاش به آبنبات چوبی ختم میشه.

به هر بچه ای همیشه یه آبنبات میده. حتی به من که دیگه بزرگ شدم. بعضیا میگن اون تو خونش یه کوه آبنبات داره. همیشه هم دو طعمه. تمشک و سیب. با این که تکراریه ولی خیلی خوشمزس.

چهره آقا رجب کلا یه جوریه که انگار داره بهت چش غره میره ولی وقتی عادت بکنی میبینی که داره میخنده.یه جورایی جادوییه. اون اوایل که هری پاتر دیده بودن فکر می کردم آقا رجب آلبوس دامبلدوره که مرگ جعلی داشته و اومده اینجا.

آقا رجب خیلی مهربونه. همیشه با بچه ها بازی میکنه و همیشه جیبش پر آبنباته و میگه که آبنبات دوای هر دردیه. حتی وقتی که یکی از همسایه هامون تصادف کرد، اومد عیادتش و دوتا آبنبات سیب و تمشک رو داد بهش و گفت این دوتارو با هم بخوره و سریع خوب میشه. باورش سخته ولی دکتر فرداش گفت که حالش خیلی بهتر شده. عجیبه واقعا.

یه بار  آقا رجب و بی بی با هم یه حرف زدن. مهم اینه که آدم دلش جوون باشه. آقا رجب بیشتر به این اصل پایبنده و خودم دیدم برای این که یکی از بچه های پارک گریه نکنه، باهاش الاکلنگ بازی کرد.

امروز صبح دوباره دیدمش و گریه کنان رفتم پیشش. اومده بودن و برده بودنش. دکتر و پرستارا با یه برانکارد رفتن تو خونش و درحالی که بهش شوک قلبی میدادن گفتن تموم کرده. گفتن دیشب دقیقا ساعت یازده و دو دقیقه قلبش وایساده. بغضم گرفت و همه اون روز گریه کردن. فرداش که خونش رو گشتن یه کشوی بزرگ پیدا کردن و چشاشون چارتا شد. توی کشو، به طعم مورد علاقه هرکسی تو محله، یه آبنبات بود و اسم هرکی رو روش نوشته بود. همه، بعضیا تعجب کرده بودن و براشون سوال بود رجب از کجا فهمیده چه طعمی رو دوست دارن. ولی اسم همه افراد محله با کاغذ و چسب روی یه آبنبات چسبونده شده بود. همه آبنبات هاشونو برداشتن و با خوشحالی و بغضی توی گلوشون اونو بردن خونه. من به آقا رجب میگم سلطان آبنبات. طعم همه بودا! حتی طعم مورد علاقه مامان و بابا و بی بی . بی بی طعم نوشابه رو دوست داره چون به خاطر قندش نمیتونه نوشابه بخوره .طعم مورد علاقه منم بود، تمشک، همون آبنباتی که آقا رجب داشت. تکراری ولی خوشمزه.همیشه با آبنبات یاد آقا رجب میوفتم.

دلم براش تنگ شده...

۲۳ ۱۳

دوستانه حرف می زنیم^^

سلام:)

حالتون چطوره؟

می خواستم چند تا سوال ازتون بپرسم با این شروع می کنم:))

تا حالا لذت یهویی خوندن کتاب رو تجربه کردید؟

دیشب من آخرین کسی بودم که میخواست بخوابه در حالی که چراغ اتاقم رو می خواستم خاموش کنم چشمم به یه کتابی افتاده که یه زمانی بهترین کتابم بود ولی چند وقتی بود که دوباره نخونده بودمش(البته قبلا 126 بار خونده بودمشا) خوابم میومد ولی یه کششی بهش پیدا کردم و هیچی نگفتم و رفتم رو تخت نشستم و بازش کردم.فصل اول رو شروع کردم به خوندن تا بلکه عطشم سیراب شه و برم بخوابم. ولی نخیر! گفتم بزار فصل دو رو هم بخونم و این وعده ها ادامه داشت تا فصل 37! 303 (البته تا آخر فصل 37)صفحه بودا. منم که از بچگی تند خوانی داشتم یعنی یه کتاب300 صفحه ای رو خیلی زودتر از همسنام تموم می کردم. برا همین اصلا از این تعجب نکردم و دیدم دیگه خیلی دیر وقته و مثل پسرای خوب(!) رفتم خوابیدم(ناگفته نماند که خیلی خسته بودم) ولی خیلی خوب بود لذت عجیبی بود.

خب اینم از این.این چندتا سوال رو پاسخ بدید تا من تکلیفم با خودم روشن شه:)

1)تصورتون از عشق کتاب(ظاهری و باطنی) چیه؟

2) اسم عشق کتاب خوبه؟

3) با توجه به سوال دوم به عشق کتاب عادت کردید یا اسمم رو به (ایموجی) تبدیل کنم؟

4)از وبلاگ و فضای وبلاگ راضی می باشید؟

5)از قالب چی؟

دیگه سوالی به ذهنم نمی رسه همین ها رو لطفا جواب بدید:)

میتونید ناشناس پیام بذارید یا حتی بهم پیام خصوصی بزنید:)

نظرا رو هم باز می ذارم تا هرچی انتقاد و پیشنهاد بود خودش بدون تایید من بیاد تا همه از کار بد عشق کتاب باخبر شوند.بعله! ما انقدر فروتنیم!

 

صفحه ی 656 کتاب عشق کتاب و وبلاگش(امتحان سی و دوم:))

صفحه ی 657 مرام نامه عشق کتاب(به زودی...:))

 

+بعد از 400 روز فعالیت در سرویس بیان:

پسر!:) چقدر بچه و ساده بودم! =))

۱۳ ۹

صندلی داغ یا کیبورد داغ؟!

هرچی میخوای ازم بپرس:)

۱۴ ۶

دوستت دارم...

به ویولت عزیزم...

 

سلام ویولت.

این نامه را برایت مینویسم تا بدانی دوستت دارم و خواهم داشت و همیشه به یادت هستم. میخواهم بدانی که همیشه همه چیز پول نیست. دوست دارم و امیدوارم که پس از خواندن این جمله نامه را پرت نکنی و نگویی یک کلیشه دیگر.

احتمالا بعد از خواندن این نامه من مرده ام. میخواهم به دیگران بگویی که دنبال من نگردند،من برای همیشه رفته ام. البته اگر دنبال من میگردند.

امروز مثل روز های دیگر نبود.سخت بود بگویی چگونه،ولی مثل روز های دیگر نبود. امروز انگار باستانی بود...

صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم و در حالت خواب و بیداری  از تخت به پایین پرت شدم. چیزیم نشد. فقط یکم دستم کبود شد. امیدوارم یادت باشه که من یه تخت دو طبقه دارم و همیشه روی تخت بالایی میخوابم. امیدوارم آن لحظه هایی که من و تو روی آن تخت با هم بازی میکردیم و لحظات خوشی در کودکی کنار هم گذرانده ایم یادت باشد. میخواهم بدانی که همیشه برای من عزیز بودی و اگر هر از گاهی با هم قهر می کردیم من از درون زجر میکشیدم. امیدوارم آن لحظات خوش کودکی که کنار هم گذرانده ایم را به یاد داشته باشی. نمیدانم متوجه بودی یا نه،ولی من... احساسی بیش از دوستی به تو داشتم و اکنون به خود لعنت میفرستم که چرا به تو این احساس را نگفتم.

بگذریم. خانم مورت به من میگوید که زیاد وقت نداریم. وای... یادم رفت که به تو بگویم که در این جهنم تنها نیستم، خانمی به نام خانم مورت با من همراه است، او بخند زیبا و دوستانه ای دارد. انگار بسیار پیر است و تجربه زیادی دارد ولی اصلا این را مخفی نمیکند.

وقتی از روی زمین بلند شدم به طرف حمام حرکت کردم. طبق همیشه میخواستم دوش آب گرم بگیرم و گرفتم،اما تا وسط های حمام. آب داغ قطع شد و آب سرد از آن جاری شد. همین کم بود که بدنم پر از کف بود که بود. سعی کردم خودم رو آروم کنم. امیدوارم یادت باشه که من یه آدم خوشبین هستم. ولی همون موقع برق هم قطع شد.

به هر سختی که شد خودم رو از حموم بیرون آوردم و خودم رو با کف ها خشک کردم.

مشکلی نبود. من میتونستم روز خوبی رو برای خودم رقم بزنم. ولی چون برق قطع شده بود نمیتونستم قهوه ساز رو راه بندازم. باز هم مشکلی نبود. من باید خوشبین می بودم. تصمیم گرفتم که از کافه قهوه بگیرم و با یه آهنگ انرژی بخش شروع کنم ولی تا با پیغام شارژ باتری کم است روبرو شدم و فهمیدم که شارژ تمام شب در پریز شل شده بود این شروع رو از سرم بیرون کردم.

گوشی رو روی تخت پرت کردم و لباس پوشیدم.

خواستم سوار ماشین بشم که فهمیدم اصلا بنزین نداره.

میدونم. میخوای بگی این شروع به  هیچی نمی ارزه. ولی من باید خوشبین می بودم.

میخوام بدونی،امروز افتتاحیه پروژه جدید شرکت من و شریکم بود.توی یه کشتی برگذار میشد و من باید خودم رو اونجا میرسوندم.

راستش... میخوام بدونی میخواستم با پول اون پروژه یه گوشی جدید واسه تو بگیرم. میدونم که گوشی تقریبا نوی تو همین چند روز پیش توی آب افتاد و سوخت.میخواستم خوشحال بشی.ولی حیف که الان اینجام.

خلاصه با دوچرخه خودمو به محل کشتی رسوندم.

سر و روم خیس عرق شده بود و تمام اثرات حمام صبح پرید.

بیخیال شدم، خودم رو با یه حوله تمیز میکنم ،مشکلی نیست!

وارد کشتی شدم. مهمانان زیادی در کشتی بودند. میخواستم تو هم دعوت بشی ولی فهمیدم که کار داری و نمیتونی بیای.

صرف نظر از سوتی هایی که دادم... کشتی مشکل فنی پیدا کرد و ما داشتیم غرق میشدیم. من یک قایق بادی برداشتم و به دیگران گفتم که بیاین بریم و نجات پیدا کنیم.

ولی نفی کردند. اونا فکر میکردند کشتی درست میشه و من سرگردون توی دریا می افتم.هیشکی نیومد به جز خانوم مورته، اون فرانسویه و من تا قبل از قضیه ی کشتی بادی ندیده بودمش.

 

خلاصه من و خانوم مورته به هم با قایق بادی از کشتی خارج شدیم و وقتی دور شده بودیم. قایق منفجر شد. باورت میشه؟ منفجر شد. نه مثل تایتانیک یا چیز دیگه ای. فقط منفجر شد و اعضای اونجا یه مرگ سریع رو تجربه کردن.

ولی منو خانوم مورته زنده موندیم!شاید زنده میموندیم. اگه خوشبین بودم...

.......................................

صرف نظر از خوشبینی الان 15 روزه که بدون آب و غذا توی اقیانوس سرگردونیم. انگار خانوم مورته مشکلی نداره ولی من... نمیدونستم که دارم مرگ دردناکی رو تجربه میکنم.اول زبونم خشک شد بعد پوستم ترک برداشت. باورت میشه 3 روزه که ادرار نکردم؟درسته این حرف نابه جاست ولی لازم دونستم بهت بگم. گلوم خشک تر از بیابون شده. این خودک ر  هم  خ نوم  مورته بهم داده. ببخشید ولی جوهرش داره تموم میشه.

آخرین حرفم... من همیشه دوستت داشتم و دارم و الان دارم افسوس میخورم که چ ا بهت نگ تم د ستت د رم. امیدوارم بفهمی که چی نوشته ولی دارم با فشار دادن خودکار مینویسم  هرچند دیر ولی من عاشقتم.

 

دوستدار تو.

ادوارد

..............................

مورته در زبان فرانسوی: مرگ

 

*این ایده از چند پست خانوم تاتسویا در سایت جادوگران گرفته و پرداخته شده است،با تشکر.

۱۱ ۸

چرا نمیشه...

جالبه... خیلی جالبه.و همین طور عجیب ولی تکراریه.

دیشب، مثل تموم شب های زندگیم بود، با این تفاوت که دیشب، وقتی روی صندلی نشسته بودم و به گل و گیاها نگاه می کردم، ایده نوشتن یه کتاب به ذهنم رسید. شگفت زده نشدم. اصلا...

این همیشه برام اتفاق میوفته. همیشه، از وقتی 7 سالم بود و اولین کتابم رو که یه چیز کپی شده از کتاب جودی دمدمی توی سررسید نوشتم تا الان. و همیشه میدونم سرانجام این ایده چی میشه.

سطل آشغال.

فرقی نداره. فیزیکی باشه، توی لپتاپم باشه، هیچ فرقی نداره . همشون میرن توی سطل آشغال ذهنم.هرچی به مغزم میگم ولش کن، انقدر فکر نکن، نمیخواد ادامشو خیال پردازی کنی، هردو میدونیم که آخرش هیشکی این کتابو نمیخونه. و میره توی سطل آشغال.

ولی ذهنم، مثل خودم لجبازه، سرکشه. دوباره خیال پردازی میکنه، دوباره و دوباره و دوباره. با این که میدونم هیشکی به جز خودم این چیزایی که نوشتم رو نمیخونه ولی بین خودمون باشه، من ازش لذت می برم. با این که میدونم بعدا باید رهاش کنم لذت می برم. شاید این منو با بقیه متمایز کرده شاید، شاید اینه دیگران بهش میگن قوه تخیل

منم مثل بقیه بچه ها توی کودکی قوه تخیل داشتم.خدا میدونه چند بار شهرم رو از تاریکی نجات دادم. چند بار یه جاسوس کارکشته بودم. چند بار به چوبدستی که قبلا درست کردم ورد گفتم. این طبیعیه. ولی دیگران بزرگ که میشن این ها از ذهنشون میره. ولی من نه، تخیل تو ذهنم مونده و هر روز به جای این که ضعیف تر بشه قوی تر بشه. پسر های نوجوون سن من تو فکر ایکس باکس و اینان ولی من (با اینکه ایکس باکس بازی می کنم ولی کم.) مثل قدیما یه گوشه میشینم و میرم توی دنیای درون ذهنم: جایی که میتونم با شازده کوچولو حرف بزنم. یکی از مرگخوار های لرد سیاه باشم،به مایکل یا پرسی توی ماموریت هاشون کمک کنم و خیلی چیز های دیگه.

ولی این یه ترسه، شاید بزرگ که شدم... نتونم واقعیت رو از خیال تشخیص بدم. شاید تا ابد توی ذهنم گیر بیفتم. شاید باید به جای این که بترسم خوشجال شم.

میدونم که فقط من نیستم، همه کسایی که ذره ای به فانتزی عشق نشون دادن، اونا هم تخیل دارن. تخیل فوق العادست.

هر شب که میخوابم به سامیار و اشکان فکر میکنم، به پسر های خودم توی دنیای فانتزی. منظورم کتابیه که نوشتم و یه نسخه ازش تو کتابخونه ام دارم. اونا ساخته ذهنم هستن. ولی شجاع ترین آدم هایی هستن که دیدم، اونا به جنگ فرشته آتش رفتن ... بی خیال،نمیخوام با تخیلات مسخرم سرتونو در بیارم.

ایده ی خوبی برای داستانم توذهنمه. ولی می دونم تا بیاد تا بنویسمش یادم میاد که هیچکس این داستان رو نمیخونه. اعصابم خورده. لپتاپم بازه. ولی جرئت اینو ندارم که برم تو ورد و تایپ کنم.

میدونم همه نویسنده ها این فکر و خیال ها تو ذهنشون میاد ولی اونا قدرتشو دارن! اونا تایپش میکنن! ولی من نه، من ترسوام من مطمئنم که مثل همین کتابی که نوشتم و جلوی چشممه اینم سرانجام هیچ کجاست.

من می ترسم، می ترسم از وقتی که کتاب رو نوشتم ولی هیچ کس نمیخونه. شاید برای همین که این بلاگ رو زدم یا تو سایت جادوگران عضو شدم تا بقیه پست هام رو بخونن.(اسمم توی سایت پیتر جونزه اگه خواستید بخونید پست هام رو.)

 

 

خیلی مسخرست خیلی... شایدم چون من یه ترسوام.

۷ ۸

چه کتاب خفنی!

بیییی

سلام!!

این یه کتاب فوق العاده خفنه! عالیه!

شاید خیلی از شما بشناسید چه کتابیه ولی شایدم یکی حوصلش سر رفته و دنبال یه کتابه تا بخونه و لذت ببره:

پرسی جکسون

عااممم... این یه کتاب شبیه هری پاتره... یکی که فکر می کنه عادیه، مشکلاتی داره و ... یهو می بینه زندگیش از این رو به اون رو میشه!

ولی هری جادوگر بود، این یه نیمه خداست!

نیمه خدا کیه؟

منظور اساطیر یونان هستن که به خدا معروف هستن. اینا هر دفعه میرن پیش فانی ها(انسان ها) و عاشقشون میشن و حاصل عشق اونا یه نیمه خداعه،کسی که فانیه ولی قدرت یه خدا رو داره!

مثلا یکی که والدینش مامانش و زئوس باشن یه فانیه ولی قدرت باباش رو هم تا حدودی داره!

ولی این قدرت ها بدون تاوان به دست نمیاد! این بدبخت هارو همیشه خدا یه هیولا دنبال می کنه تا بخوردشون!پس باید به یه کمپ برن به نام کمپ دورگه تا یاد بگیرن از خودشون دفاع کنن.

این کتاب فوق العادست و ریک  ریودان توانایی عالی توی نوشتن فانتزی داره و قلمش عالیه!

تازه میتونین از هرجا که دلتون خواست هم دانلود کنین... رایگانه!

فقط برای قسمت اولش باید بنویسید:دانلود کتاب پرسی جکسون و دزد آذرخش!

وتموم بخونین و ازش لذت ببرین!

و حالا سوالات:

این کتابو خونده بود؟

بهترین کتابی که خوندی چیه؟

 

لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا لطفا نظر بدید! این باعث میشه من بیشتر در این بلاگ بنویسم و بیش تر شما رو با کتاب آشنا کنم و بیشتر سطح کتاب خونی ایران بالا بره و برای کشورمون افتخار آفرینی کنیم!(ببین یه نظر باعث میشه ایران به سربلندی برسه!)(الان اگه نظر ندی عذاب وجدان میگیری.)wink

پس نظر بده!

۸ ۱۴

من در 34 سالگی

خیلی موضوع جالبیه. و خیلی منو به تفکر وا می داره. برام عجیبه. یه وقتی برای فکر کردن دربارش گذاشتم تا این که فهمیدم که مثل نوشتن کتاب توسط خودمه. تا نیام پای کیبورد هیچی تو ذهنم نمی یاد. پس هرچی دارم می نویسم الان از ذهن خودمه.

من توی 34 سالگی، هوووممم. یه چیزی از من بدونین. من از آدمای خشک متنفرم. جدا متنفرم. وقتی هم خودم ناراحت میشم و خشک و بی تفاوت میشم، از خودم هم متنفر می شم.

پس اولین چیزی که میخوام توی 34 سالگی باشم،یه مرد خوشحال و شاد هستش که هیچ وقت باعث ناراحتی کسی نمیشه. شغل هم... امیدوارم یه نویسنده بشم که چند تا از کتاب هاش چاپ شده و دوست دارم(واقعا دوست دارم.)با پولی که از نویسندگی به دست آوردم به خیریه کمک کنم. دوست دارم نویسنده ای که باعث شده کتابخون بشم رو ببینم و محکم بغلش کنم.منظورم مگان مک دونالنده، نویسنده کتاب جودی دمدمی، کتابش بچه گونس ولی برای من بچه یه پله ی بزرگ بود. بی خیال، توی اون سن وسال خیلی دوست دارم تشکیل زندگی داده باشم و بچه داشته باشم. من خیلی بچه دوست دارم. و دوست دارم یکیشون بهم بگه:بابا

خیلی دوست دارم یه حیوون خونگی داشته باشم، مثل گربه ولی حیف که به گربه حساسیت دارم. نمیدونم چی بگیرم ولی حتما یه حیوون خونگی می گیرم و ازش آرامش می گیرم.

هر نویسنده ای یه شغل دوم داره. من دوست دارم وکیل باشم. و براش تلاش می کنم تا بهش برسم. آخه من خیلی سمج هستم .توی هرکاری!

من وکیل دوست داره که یه کتاب فروشی داشته باشه.من توی کتابفروشی از بوی کتاب مست میشم. واقعا دوست دارم و لذت می برم یکی میاد با شوق و ذوق کتاب میخره.

شاید من آینده الان داره این مطلبو میخونه. شاید من این وبلاگو ول کرده باشم و خودم در آینده داره اینو میخونه و لذت می بره. پیام من به خود 34 ساله ام اینه: من  رو سربلند کن. همین،فقط همین. هیچ کس نمیدونه توی آینده چه اتفاقی براش میوفته ولی من امیدوارم برای خودم و همه ی کسایی که دنبال آرزوشون هستن و دارن این مطلبو میخونن اتفاقای خوب بیوفته.

اینا آرزو های زیادی هستن ولی هر چی باشن آرزو های منن. چه در آینده محقق بشن چه نه من براشون تلاش می کنم.

 

راستی ممنونم از ایشون

و دعوت می کنم از شیفته برای این چالش.

راستی شما چه حیوون خونگی پیشنهاد می کنید؟

 

۶ ۸

کودک فروشنده

صدای رعد و برق باری دیگر فضای لندن را پر کرد.

باران به شدت می بارید و بوی خاک نم خورده و بوی باران هوا را پر کرده بود.

هرکس با سرعت به سمت سرپناهی می رفت تا خود را از شر باران خلاص کند. در این بین مردی با جثه بزرگ همان طور که چتر زیبا و صد البته گران قیمت خود را بالای سر گرفته بود و سیگار می کشید به آرامی قدم می زد و از هوا لذت می برد. او با چتر خویش هیچ مشکلی با باران نداشت و مورد توجه مردمان بدون چتر دور و اطراف بود.

_آقا ببخشید میشه از من یه دستمال بخرین؟

 

مرد ایستاد.

به پایین نگاه کرد.

پسری که به زور 10 سالش میشد با نگاهی امید وار و مشتاق به مرد زل زده بود. باران اذیتش نمی کرد گویا مدت های زیادی را در این بارات گذرانده است. سر و رویش خیس از آب و چشمانش امیدوار بود.

_نه.

پسرک به مرد نگاه کرد، برق چشمانش از بین رفت. پسرک می دانست که نباید دیگر اصرار کند ولی دوباره گفت:

_آقا خواهش میکنم. قیمتش خیلی کمه، با خریدنش میتونید به من و خواهرم...

_گفتم نه!

 

رعد و برق زد.

لحظه ای مردم به جای خالی پسرک درمانده نگاه کردند و بعد روی زمین را نگاه کردند.

پسرک روی زمین افتاده بود و دستمال هایش که به سختی تلاش می کرد از آب دورشان کند، اکنون روی زمین افتاده بودند و خیس شده بودند.

_نه...

پسرک بی توجه به خونی که از لب و دماغش جاری بود سعی در جمع کردن دستمال ها کرد ولی فایده ای نداشت، آن ها خیس شده بودند و هیچ خریداری از او این دستمال هارا نمی خرید.

 

مرد نگاهی به پسرک کرد.

_گفتم نه! از جلوی چشمم دور شو.

 

پسرک کاری نکرد فقط با ناراحتی سعی در جمع کردن دستمال ها کرد.

ناگهان اشک در چشمانش جمع شد. مد درحالی که کفش خویش را بر روی انگشت دست پسرک گذاشته بود پوزخندی زد.

و بعد با قهقهه از آنجا دور شد.

 

پسرک به جای خالی مرد نگاه کرد. دیگر از جمع کردن دستمال ها دست کشید.

خود را در پیاده رو جمع کرد و گریست و گریست و گریست.

 

رعد و برق هنوز می زد...

۹ ۱۳
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان