نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را به هوای خنک و پر از اکسیژن کوهستان مهمان کردم. قلبم در سینه، بسیار می تپید و مطمئنم صورتم سرخ شده بود. پشت سرم، جودی یا همان خواهر کوچیکه در حال تلوتلو خوردن بود و آرام آرام به من نزدیک میشد و مرا دنبال میکرد. پدر گوشزد کرده بود که در کوهستان و مخصوصا قسمت های پرخطر آن، یعنی همینجا مراقب جودی باشم. بالاخره به تازگی 6 سالش بود هر لحظه ممکن بود از سر کنجکاوی از دره پایین بیفتد یا با ناراحت کردن زنبورهای وحشی طبیعت کوه، روی دست و پایش نیش های زنبورها را طراحی کند. اما به من مربوط نبود! چرا او میخواست دنبال من بیاید؟ اگر کسی، ما دونفر را این بالا میدید، به سر و صورت سرخ شده مان میخندید و راهش را میگرفت و میرفت. اگر از افراد پیرزن محله بود که بدتر، در مدرسه دیگر آبرو و اعتباری نداشتم. راستی...اگر لیام برای پیاده روی می آمد چه؟ آن موقع باید چه خاکی بر سرم میریختم؟ دلم میخواست این بچه شیطون بازیگوش رو بگیرم و تموم عصبانیتم رو روش خالی کنم. مادر چرا چیزی نگفت؟ آیا فکر میکرد سپردن یک دختربچه بازیگوش با بازوی های برهنه در این هوای خنک و سرد به یک دختر 17 ساله که از خودش هم به زور مراقبت میکند کار درستی است؟
تا به یاد جودی افتادم سرم را برگرداندم و ناخودآگاه بازوی های سفید و تپلش را نگاه کردم که در هوای سرد سرخ شده بود. چیزی نداشتم که بازوهایش را با آن بپوشانم و این فقط یک معنی داشت. شب را باید به عوض کردن آب گرم و کمک به جودی مریض شده بگذرانیم. لعنت به این شانس! پدر به من گفته بود که سر چاه بروم و این دوسطل چوبی که به من داده بود را پر از اب کنم و برگردم. اوایل از این کار حرصی میشدم. پدرجان! این کار پسرهاست نه دختر بزرگت! ولی پدر چه میتوانست بکند؟ خدا به او و مادر همین 2 بچه را داده و فکر نکنم باز هم در این سن بخواهند بچه دار شوند. خلاصه حالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم و مجبور بودم آن شیطان کوچولو رو تحمل کنم. نفسم را با سرعت بیرون دادم تا به خواهر کوچیکه بفهمانم که حوصله ندارم و باید خیلی زودتر به سمت چاه حرکت کنیم.
نمیدانم چرا، ولی اگر کسی دیگر بود، با او جروبحث میکردم و شاید با هم درگیر میشدیم. ولی هرچقدر هم عصبانی بودم، نمیتوانستم آسیبی به آن دختر مو طلایی با آن چشمان آبی رنگ دریایی اش بزنم. موهای فرفری اش در باد خنکی میوزدید حرکت میکردند و او بیشتر خود را جمع کرد. نگاهم را صورت تپل و سفید سرخ شده اش برگرداندم و به بازوانش خیره شدم که با دستانش برهنگی آن را پوشانده بود. نه... نمیتوانستم تحمل کنم. مقداری از پارچه ای که درون کیفم بود را بیرون آوردم و دستم را به سمتش دراز کردم.
_بگیرش. دستاتو باهاش بپوشون.
و زمانی که جودی آن را گرفت، رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم. مادام حتما عصبانی میشد که پارچه های گران قیمت و پشمی اش را گم کردم. به او میگفتم پارچه ها را گم کردم تا مجازاتم را آسان تر بگیرد. حتما سرم کمی داد میزد و توبیخ میشدم. فقط امیدوار بودم این اخبار خجالت آمیز به دست لیام نرسد. نمیخواستم پیش او یک آدم بی مسئولیت و خنگ باشم. ولی نمیتوانستم جودی را با آن بازوان برهنه رها کنم. حتما مریض میشد.
جودی با صدای نازکش تشکر کرد و باد، اکثر کلماتش را با خود برد و در بین چمن های بلند کوهستان که به نرمی تکان میخوردند پنهان کرد. سرم را تکان دادم و با صدایی که از بین دندان های کلید شده ام بیرون می آمد گفتم: خواهش میکنم. و بالاخره چاه را دیدم! با دو سطل چوبی به سمت آن دویدم و به جودی اهمیت ندادم. یعنی...مگر خودش پا نداشت که دنبالم بیاید؟ لباس کهنه و پسرانه ام باعث میشد سرعتم کمتر نشود و سریع تر از جودی با آن دامن کودکانه اش بدوم. پس اهمیتی ندادم و دویدم. بالاخره!
یکی از سطل ها را به قلاب آویزان کردم و آن را پایین انداختم. چاه خیلی طولانی بود و این یعنی کمی طول میکشید تا پس از پر از آب شدن بالا بیاید. سنگین هم که بود. چاه در زیباترین قسمت کوه بنا شده بود. دهکده زیر پایم بود و میتوانستم خانه لیام را آن پایین ببینم. مدرسه بسته بود و مادام، درحال خرید گوجه فرنگی از مغازه بود. ای کاش لیام باز بیرون می آمد تا بتوانم بدون اینکه کسی بفهمد تا ابد نگاهش کنم. به آن لبخند زیبایش، ابهت مردانه اش و صورت زیبایش. نوع راه رفتنش، نشستنش و خنده های مردانه و شیرینش که سرما را در درونم آب میکرد. چقدر زیبا بود، چقدر جذاب بود و مهمتر از همه، چقدر باادب و مهربان بود. به او میرسیدم؟ نمیدانم.
اما آنجا خطرناک نیز بود. زیر چاه دریایی از سنگ های تیز کوهستان و مجاور دهکده بود و اگر جلوی جودی را نمیگرفتم در آن دریا پرت میشد. برای همین او را گرفتم و دستور دادم که: «همینجا بمون تا کارم تموم شه! نمیخوای متل قبلا دوباره آبا بریزه؟!» بله... ما یکبار هم در امروز از چاه آب گرفتیم و جودی، با اصرار اینکه میتواند به من کمک کند یک سطل را گرفت و بعد، دستش تحمل نکرد و چمن های یخ زده با آب سیراب شد. من هم از تعجب قدمی به عقب رفتم و سطل دست خودم نیز افتاد. همش تقصیر جودی بود.
جودی سرخ شد و به پایین نگاه کرد. اندکی به همین منوال گذشت و تنها صدایی که بینمان بود، زوزه بادی بود که گویا داستانی قدیمی را نقل میکرد.
_مگان... عشق چه رنگیه؟
جا خوردم، جودی چه میدانست که عشق چیست؟ اصلا چیزی درمورد عشق میدانست؟
جودی از واکنشم جا خورد و سوالش را اصلاح کرد.
_نه...نه، مهربونی چی؟ اون چه رنگیه؟
منظورش از این سوالات عجیب چه بود؟ ولی نمیشد کاری کرد. بهتر از این بود که به زوزه باد گوش بدهم و در سرما منتظر آب بمانم. پس جواب دادم.
_به نظرم مهربونی... آبیه. میتونی توش غرق بشی و باهاش قلبتو درمان کنی. میتونی آرامش بگیری و بدنت رو از تنفر در امان نگه داری. میتونی با رنگ آبی به دریای آرامش برسی و میتونی خوشحالی طرف مقابل رو ببینی. ببینی که دوستت دارن، ببینی که دوستش داری و ببینی که داری بهش ثابت میکنی دوستش داری. مهربونی لیاقت همه نیست. فقط اونی که قلبت رو لبریز از شادی میکنه.
_خوشحالی چی؟
_خوشحالی... زرد رنگه. میتونه مثل خورشید بدنتو گرم کنه و استخون های یخ زده از ناراحتیت رو از یخ زدگی دربیاره. یخ قلبتو آب میکنه. یخ و فضای سرد بین دونفرو از بین میبره و میتونه به هرچیزی گرما بده. زرد، خورشید یا خوشحالی، آبی یخی، یخ و ناراحتی رو آب میکنه و این، یه احساس الهیه که خداوند بهمون اعتطا کرده.
_مگان... عشق؟ عشق چه رنگیه؟
_عشق، قرمزه. رنگ قلب انسان. رنگ خونی که توی رگ انسانه و به همون اندازه ارزش داره. خواهر کوچولو، عشق با علاقه تفاوت داره. وقتی عاشق میشی، نمیتونی بهش فکر نکنی. همش نگرانشی، دوست داری که پیش خودت باشه و میدونی هیچکس، بجز خود خود خود اون، لایق عشق پاک تو نیست. زمانی عاشق میشی که بدونی روحت، به جای اینکه توی یه بدن باشه، توی دوتا بدنه. بدونی که بدون اون خودت نیستی. بدونی که اگه بهش رسیدی، به جای من به خودت بگی ما. بدونی که تو براش از قلبت، فکرت و خودت گذشتی. احساس مقدست رو به هرکسی نده خواهر کوچولو! فقط کسی لایق احساس مقدس و پاک توعه که بهت اهمیت بده. تو رو با اینکه نمیدونه بهش علاقه داری بخندونه و هروقت پیشش باشی. از خوشحالی بخوای بال دربیاری. عشق نه تنها یه گناه نیست، بلکه یه نیاز مهمه که خود به خود برطرف نمیشه. تنها عاشق کسی میشی که خدا، گِل تو و اون رو از یه جا برداشته باشه و قلبتون، با هم کامل بشه و قلبت برای اون بتپه.اونو به خاطر خودش میخوای. نه به خاطر پولش، نه به خاطر مقامش و نه به خاطر بدنش.فقط به خاطر خودش. وقتی عاشق میشی، اون برای تو یه یگانه پسره بین تموم پسرا و اگه اون عاشقت بشه، تو یه یگانه دختری براش بین همه دخترا.
کمی مکث کردم و اضافه کردم.
_دوستی هم نارنجی رنگه. 5 درصد رنگ قرمز، عشق و 95 درصد رنگ زرد، شادی. با دوستت، میتونی شاد باشی و عشق پاکی که بهش دادی، مظهر قلب و روحی هست که براش باز گذاشتی. با هرکسی دوست نشو خواهر. لیاقت احساسات تو، بیشتر از اینه.
سطل را بیرون آوردم و سطل دوم رو گذاشتم.
جودی پرسید:
_ تو تاحالا عاشق شدی؟
زیرچشمی به جودی نگاه کردم و سپس، به خانه لیام، همان موقع پسرک بیرون آمد و قلبم، در سینه فروریخت. چقدر زیبا شده بود! ای کاش میتوانستم پایین بروم و با او صحبت کنم. اما حیف. امروز خیلی کار دارم. من عاشق لیام بودم؟ یا این یک علاقه نوجوانانه و دخترانه کوچک ؟ من عاشقش بودم. این را با اطمینان میگفتم. تا کنون در سنین نوجوانی پسرهای زیادی را دوست داشتم ولی فهمیدم این تنها علاقه* بوده است. لیام را که دیدم، چیزی درونم آتش گرفت و جودم با گرمای مطبوعی پر شد. این با همه پسرها متفاوت بود.
پوزخندی زدم.
_شاید... شایدم نه!
جودی دختر باهوشی بود. خودش مفهوم حرفم را متوجه میشد. سطل دوم را بیرون کشیدم و هر دو را در دستم گرفتم. «بزن بریم خواهر کوچیکه!» و راه افتادم. من عاشق لیام بودم و این را حس درونم میگفت. جودی دنبالم راه افتاد و پرسید: «یه سوال دیگه خواهر. زندگی چه رنگیه؟» لبخندی زدم و جواب دادم.
_زندگی رنگین کمونیه. همه ی رنگا توش هست و بدون یه رنگ، هیچ معنایی نداره.
بدون هیچ صدایی کنار هم راه افتادیم و به رنگن کمانی که روی کوه مجاور ایجاد شده بود خیره شدم.
باد دوباره زوزه میکشید.
____________________
*علاقه: یه جورایی مثل کراش خودمون:دی
مینویسم تا یاد بگیرم و میخوانم تا به دنیای ناشناخته ها سفر کنم:)
دوست دارم همیشه به دیگران کمک کنم و بهشون احساس خوبی بدم:) چیزی که ازم کم نمیشه؟ میشه؟
یک عدد آدم پرحرف(تاحدودی) کمی خاص و لجباز و مقداری بالاتر از میانگین جهانی خوشحال هستم:)
کمی احساساتی، نه... بیش از میانگین و حد پسرا احساساتی:/
__________________________________________________________
چالش باحال و کوتاهی بود:) فکر کنم هرچیزی که بتونه منو توصیف کنه رو گفتم، فقط... مورد چهارم یکم نامفهوم از آب دراومد(البته فکر میکنم.) خودتون مفهوم رو بفهمید:/
خیلی ممنونم از وایولت و هلن که منو به این چالش دعوت کردند:)
و منم دعوت میکنم از شیفته، علیرضا و موچی و همچنین آپولو:)
دور از چشم ما، زیر پوست جهانی که میشناسیم، نورها و رنگها با هم در نبردند. در لوای دو سازمان مخفی مدافعان بینالمللی صلح و حامیان ملل متحد، قویترین و مستعدترین انسانها سالهاست که برای بقای آرمانهای خود میجنگند.
اما دست تقدیر شیطان و ببر و پرندهی کوچک را کنار هم قرار میدهد و اینچنین تعادل ترازوی قدرت را بههم میزند: شیطان برخاسته از خاکستر خیانتی کهنه در اندیشهی جهنم است؛ ببر زخمخورده در تابوت عشقی ازدسترفته خفته و پرندهی کوچک رؤیای سرودن نغمهای نو در سر میپرورد.
اینک زمانی فرا رسیده که نورها به سایهی خویش بدل میشوند؛ زمانی که در گرگومیش دروغ و توطئه، خیر به لباس شر درمیآید و شر نقابِ خیر میپوشد...
آیا تاریکی آواز پرندهی کوچک را خواهد بلعید؟ هنگام فراخواندن رنگها، کدام نور از این نبرد پیروز بیرون خواهد آمد؟
تذکر:این بند اول هیچ اطلاعاتی به شما اضافه نمیکند و صرفا کمی خاطرات چرت و پرت یک پسر عشق کتاب است. اگر وقت کمی دارید به سراغ بند 2 بروید!
اگه بخوام راستشو بگم... اول که خبر چاپ شدن این کتاب توی صفحات مجازی باژ پیچید، خیلی هیجان زده شدم. قرار شد کوارتت نهایی با سندروم ژولیت، دوتا کتاب تألیفی فانتزی از نویسنده های ایرانی قرار بود توی باژ چاپ بشه و این برای هر کرم کتاب فانتزی دوستی هیجان انگیز بود. مخصوصا این که ببینیم یه ایرانی چه جوری از فانتزی مینویسه!
اول من از کوراتت خوشم اومد. با خوشحالی اولین کاری که کردم این بود که توی اینستا دنبال پیج آرمینا سالمی گشتم و پیدا نکردم:/ آخرش از توی صفحه باژ یه آیدی یکم جالب و عجیب پیدا کردم و فهمیدم اون مال آرمینا سالمیه! وارد پیجش شدم و هرچی بیشتر گشتم بیشتر دپرس شدم:/ اوایل (واقعا ببخشید آرمینا اگه این پست رو میخونی)(که نمیخونی) فکر میکردم خانوم سالمی یکم...یه جوریه و نویسنده باب میل من نبود پس رفتم سراغ سندروم و فهمیدم نویسنده اش ضحی کاظمی یه نویسنده معروفه که یکی از کتاباش خارج از کشور به انگلیسی ترجمه شده.
خلاصه زمانی که خبر چاپ شدن و به انتشار رسیدن کتاب ها رسید. باژ اعلام کرد که توی یه زمان مشخص اگه کتابو بخریم دوتا کتاب با امضا و مهر مخصوص نویسنده به ما میرسه که من یکم دیر جنبیدم:/ و حداقل تونستم سندروم رو با امضا بگیرم. کوارتتم گرفتم ولی بدون امضا و زیاد ناراحت نبودم. اول شروع کردم به خوندن کوراتت تا هر چیز منفی راجب آرمینا سالمی میبینم ازش انتقاد کنم که فهمیدم حرفام بسی چرت بوده:/ آرمینا به بهترین شکل این کتاب رو نوشته و طرز نگارش کتاب خارق العادست!
_____________________________________________________________
بند 2
تذکر: اگر زمان اضافی دارید و با شنیدم چرت و پرت یک عشق کتاب بی حوصله نمی شوید به بند یک مراجعه کنید!
کوراتت نهاییی اسم یه اثر فانتزی علمی تخیلی از آرمینا سالمی، نویسنده ایرانی هست که توی خارج کشور زندگی میکنه. کتاب اون، توی نشر باز به چاپ رسید و طرفدارای زیادی برای خودش جمع کرذ( نام فندوم این کتاب بلیور(believer) یا از زبان فندوم ها باورگر است. همانند هری پاتر که پاترهدها را دارد.
شروع کتاب:شروع کتاب، با توجه به این که با یک کتاب نسبتا طولانی با فونت ریز مواجه هستیم، خوب بود. نویسنده کاری کرده بود که خواننده برای خوندن فصل های بدی داستان ترغیب بشه و حجم متوسط کتاب با فونت ریز، کاری نکنه که از کتاب دلزده بشه. پس نویسنده کارشو اینجا خوب انجام داده. با شروع کتاب، ما با طرز نگارش خانم سالمی آشنا میشیم که طرز خاص و یکم ادبی داره. یعنی به همون مقدار که توصیفات متوسطی داشته، نگارش ادبی داشت. برای همین اگه نگارش های ادبی گونه رو دوست ندارید فعلا این کتاب رو نخونید. طرز توصیف حالات شخصیت، دیالوگ ها و طرز تشبیه رفتار ادم به چیز دیگه، کاملا برازنده شروع بود. شروع و فصل صفر کتاب اندازه خوبی داشت و در عین کوتاه بودن تونست مخاطب رو جذب کنه و واقعا نمیشه به این قسمت نمره بدی داد. ولی چون شروع های خیلی بهتر از این هم دیدیم. نمره 9 از 10 کافیه.
توصیف: کتاب توصیفات خوبی داشت، اگرچه بعضی مواقع ضعف های خیلی کوچیکی از خودش نشون میداد و زیاد درگیر صحبت میشد، خوب بود:)
شخصیت پردازی:شاید این قسمت و دیالوگ ها مهــــم ترین قسمت کتاب باشه، چون اگه بخوایم هرکتابی رو یه خونه در نظر بگیریم همیشه چندستون زیر خونه ها هست تا نگهش داشته باشه( این قسمت: توصیف چرت :/ ) برای کوارتت، دوستون مهم وجود داشت، دیالوگ و شخصیت پردازی. اگه یکی از این دو وجود نداشت، بخش عظیمی از کتاب مسخره میشد و معلومه که کتابای مسخره خونده و چاپ نمیشن. کتاب شخصیتای زیادی داره که برخلاف بعضی از کتابا که همینجوری کرکتر (نکشیمون فینگلیش:/ )تو داستان میریزن هرکدوم بخشی از داستان رو پیش میبرن، کتاب سوییچ های متنوعی از ذهن یک شخصیت به شخصیت دیگه داره و این نه تنها باعث گیجی مخاطب نشده بلکه باعث میشه داستان رو بهتر درک کنه. درک کنید، سوییچ کاراکتر خیلی کار سختیه! شخصیت پردازی اونقدر قویه که شما شخصیت های مهمی مثل نیک و جری و لیبرا رو درک کنید و اگه خیلی احساساتی باشید باهاشون ناراحت بشین. ولی یکم شخصیت پردازی توی شحصیت های فرعی ضعیف بود و این برای یک نویسنده کار اولی کاملا قابل درکه. من واقعا با توجه اینکه نویسنده تازه کاره خیلی از شخصیت پردازی خوشم اومد و نمرش رو 10 از 10 حساب میکنم!
دیالوگ: کتاب روی دیالوگ هاش بنا شده و من نمیتونم نقدی جز این بکنم که بعضی جاها دیالوگ یکم نامفهوم میشد. پس نمره دیالوگ ها میشه 8از10(بخاطر اینکه خیلی نقش مهمی توی داستان داره!)
کیفیت: کیفیت داستان خوب بود. عالی نبود ولی خوب بود. از طرفی داستان خیلی عالی درحال پیش رفتن بود. از طرفی با جملات ادبی زیاد کلافه میشدیم این باعث میشه داستان خوب باشه، جذبتون کنه ولی گاهی وقتا از جملات خسته بشین و خوندن کتاب رو به تعویق بندازید! 8 از 10
نتیجه: کتاب، با توجه به اینکه آرمینا سالمی یه نویسنده کاراولیه، کتاب خیلی فوق العاده و قشنگیه، از لحاظ داستانی کتاب خوب پیش میره و داستان فراز و نشیب هایی داره ولی هردفعه یه اتفاق هیجان انگیز میوفته تا ما رو برای خوندن کتاب شارژ کنه! این اتفاقا جملات خسته کننده کتاب رو میگیره و دیالوگ ها باعث میشه لحظات کتاب توی ذهنتون بمونه. شخصیت پردازی خیلی عالیه به طوری که شما میتونید شخصیت ها رو جلوی روتون ببینید. من عاشق نیک شدم و یه جوری الگوم شده:/ این کتاب برای اینکه سرتون رو گرم کنه و باعث بشه چیزهای زیادی یاد بگیرید عالیه!
نمره: 9 از10
18 از 20
90 از 100
__________________________________
این اولین نقد کتابم اینجوری بود:) امیدوارم کمکی کرده باشه بهتون و واقعا شرمنده که طولانی شد:/ سعی کردم کوتاهش کنم ولی نشد:/ نقد هیولاشناس هم به محض اینکه کتابم به دستم برسه براتون میزارم( البته اگه اینجور نقدا رو دوست داشتید:) (کتاب رو به یکی از دوستام قرض دادم)
این چالش رو خیلی از بیانیا انجام دادن و من انگار آخرین نفرم:/ و خب دوست دارم شروعش کنم و فکر کردن به این که هرکدومتون رو یه جایی ببینم... برام جالبه.
این چالش از اینجا اگه اشتباه نکنم شروع شد و جا داره بگم خیلی چالش خفنی بود:)
پ.ن: چالش به ترتیب حروف الفبا نیست. راحت باشین:)
+اگه یه روز علیرضا رو ببینم بغلش میکنم و با زور میبرمش کل اصفهانو نشونش میدم. بعدشم با هم میریم پل خواجو و میشینیم نزدیک زاینده رود و با هم صحبت میکنیم. آخرشم میبرمش بزرگترین شهر کتاب اصفهان و یه کتاب خفن مناسب با سلیقش پیدا میکنم و بهش هدیه میدم.
+اگه یه روز شیفته رو ببینم با هم میریم یه عالمه تنقلات و شکلات و خوراکی میخریم بعدش میشینیم و تا شب فیلمای برگزیده(و همچنین قدیمی) شیفته رو میبینیم و کلی کیف میکنیم.
+اگه یه روز نوبادی رو ببینم. ازش میخوام نیانکو رو بیاره تا ببینم(وی عاشق گربه است) و بعد با هم میریم چندتا اسلحه میخریم تا تموم کتابفروشی های شهر رو ترور کنیم و همه کتاباشون و کتابخانه هاشون رو تحت تسلط در بیاریم. از کتاب فروشی باژ هم شریکی استفاده میکنیم:)
+اگه یه روز هلنو ببینم... مدل این ولاگای یه روزه میریم از این ماسکای خفن و یکم ترسناک میزنیم و میریم یه فروشگاه و هرچی مواد برا درست کردن نوشیدنی کره ای لازمه رو میخریم بعدش میریم ناروتو میبینیم. وقتی هم که خسته شدیم از انیمه دیدن میشینیم با هم تیکه های خاطره انگیز کتابارو مرور میکنیم و به من انیمه معرفی میکنیم(آخه من چه انیمه ای میتونم به هلن معرفی کنم؟)
+اگه یه روز رفیق نیمه راه رو ببینم. میبرمش یه کافه و میشینیم با هم حرف میزنیم. بعد که یکم یخمون وا شد میشینیم اتک ان تیتان میبینیم و درمورد تحلیلاش صحبت میکنیم:)
+اگه یه روز موچی رو ببینم میبرمش شهرکتاب اصفهان و زمانی که تموم کتابایی که دلمون میخواست رو خریدیم بهش بهترین مکان دنج کتاب خوندن توی اصفهان رو نشون میدم و تا صبح میشینیم و کتاب میخونیم^^
+اگه یه روز مه سیما بانو رو ببینم میبرمش کافه سکوی نه و سه چهارم و اونجا چیزای هری پاتری میخوریم و در آخر فیلمای هری پاتر رو میبینم. شاید تیکه ی جنگ لرد با هری رو رو هم اجرا کنیم! (من میشم لرد!)
+اگه یه روز آپولو رو ببینم... هیچی نمیگم و فقط به شعرایی که میگه گوش میدم و لذت میبرم. شاید با هم یه داستان کوتاه نوشتیم اصلا!
+اگه یه روز آرتمیس رو ببینم اول میخوام ببرمش تا با هم فیلم آرتمیس فاول رو ببینیم ولی وقتی فکر میکنم میبینم که یه فیلم مزخرف و بی کیفیت شده، کتابای آرتمیس فاول رو برمیدارم و برای بار صدم ایندفعه با هم میخونیمش:)
+اگه یه روز ویولت رو ببینم میشینم کنار هم و تا هروقت بخوایم با هم صحبت میکنیم. تازه ازش توضیح میخوام که چرا انقد خوب مینویسه! الکی که نیست! بعدش ازش میخوام بازم درمورد شاهکش توضیح بده و زمانی که توضیح دادنش تموم شد... منم بهش هیولاشناسو معرفی میکنم. اگه هم اوتاکو باشه(که 99% هست) زمان باقیمونده ای که داریم رو صرف نگاه کردن توکیو غول یا ناروتو یا دفترچه مرگ میکنیم:)
+اگه یه روز استلا رو ببینم... خیلی هیجان زده میشم... چون دقت کنید استلا یه زمانی با من از راه پیام ناشناس در ارتباط بوده و من توی مرام نامه هم گفتم... اینکار منو خیلی هیجان زده میکنه*_* خودمم نمیدونم چرا ولی جالبه. در اخر میشنیم و با هم یه عالمه صحبت میکنیم و شاید اصلا یه شخصیت انیمه ای یا کتابی خلق کردیم^^
احتمالا تموم شد:) اگه کسی رو ننوشتم واقعا عذر میخوام و بهم یادآوری کنه تا بنویسمش:)
همه کسایی که نوشته شدن به اضافه کسانی که دارن این پست رو میخونن به این چالش دعوتن:))
راستش... یکم خجالت میکشم که بیام تو وبلاگ و دوباره صحبت کنم، اوایل، یکم خسته بودم و این درس های مجازی و حضوری و کرونا و چرت و پرتا، باعث میشد بیشتر مواقع دپرس باشم. دستم به قلم نمیرفت و یه جورایی خسته بودم از نوشتن. از یکی از بهترین نویسنده های ایرانی از نظر خودم(الیستا آقایی، کتاب مه آلود، نشر باژ: دی) شنیده بودم وقتی یه نویسنده خسته هست(بله من خودمو نویسنده میدونم و شما هم باید خودتون رو نویسنده بدونید! پس اون نوشته های توی وب شما نقش شلغم رو ایفا میکنه؟!) باید از همه چی دور بشه، نباید بنویسه و نباید راحب به نوشتن فکر کنه.
خب... این برای وبلاگ به نظرم اشتباه بود:/ ببینید، شما شاید دارید یه کتاب مینویسید که تنها خواننده اش(فعلا) خودتونید، اصلا انتظاری ندارید و خیلی راحت مشغول به نوشتن میشید. حالا چند روزی هم ننوشتید هم طوری نیست چون کسی چشم انتظار کتابت نیست، پس با خیال راحت میتونی کتاب رو تا 10 سال عقب بندازی. ولی وبلاگ، این مخلوق اینترنتی کاملا با تایپ کتاب فرق داره. توی وبلاگ، انسان های واقعی تو رو به چالش دعوت میکنن، برات نظر میزارن و اگه پستات خوب باشه دنبالت میکنن، پس به نظرم من اگه حال نوشتن نداشتم، باید بیام توی وبلاگ و اعلام کنن تا مخاطبای چشم به راه(!) منتظر نمونن:وی جوگیر شده است: شما هم اینکار رو بکنید خیلی خوبه:))
سومین بند پست، خب نمیدونم میدونید ولی مدرسه ها باز شــده، همـهمــه بر پا شــده! پس یه قشر خیلی زیادی از بلاگرهای بیانی، حراقل اونایی که من میشناسمشون مدرسه ای هستن و احتمالا الان درحال یادگیری ادبیات و فیزیک و شیمی هستن. (دودل بودم اینو بگم یا نه ولی من الان زنگ تفریح بین کلاس *** و **** براتون داریم این پست رو تایپ میکنم:) الان که میام توی بیان میبینم یه هاله خاکستری روش رو پوشونده و یه فضای افسرده داره. جای تعجب نداره خب. یه چیز دیگه این که من یه بچه مثبتم! یعنی توی دبستان یه بچه مثبت 100% بودم و حالا که وارد دبیرستان شدم درس میخونم ولی دیگه مثل قبل بچه مثبت نیستم:)) و با این حال درس میخونم، دقت فرمایید درس خون بودن با خرخون بودن فرق داره:/ شما درس خونید یا خرخون، یا هیچکدام:) یکی به من بگه، وقتی معلم درس *** توی کلاس آنلاین ازت سوال نمیپرسه و داره همون مطالب توی کتاب رو بیاره توی پاورپوینتش، چرا من بشینم و کمرم رو به درد بیارم درحالی که میتونم از روی کتاب بخونم؟ واقعا چرا؟
پس برای همین در خدمتتون هستم:) و یه مورد دیگه، چند نفر برام پیام داده بودن که کجایی و اینا، میخواستم بگم دمتون گرم:) خوشحالم کردین:) خیلی از بچه ها منو به چالش فلان دعوت کرده بودن و من واقعا شرمندم که نتونستم در چالش شرکت کنم:) یه عالمه ستاره برام روشن شده بود و من با اینکه نظر نداده بودم، همش رو خوندم:)) خیلی خوب نوشتین و ایده ها از نوشته هاتون می قُلید بیرون :دی درهرصورت شرمنده که نظر ندادم:)
چهارمین بند، خب من واقعا واقعا متاسفم از اینکه چند وقتی فعالیتم کم بود ولی این معلما از وقتی آنلاین شده بیشتر سخت میگیرن! درس بهم اجازه نمیده بشینم تایپ کنم یا وقت برا وبلاگم بزارم(وی عینک آفتابی اش را میگذارد به خاطر اینکه به جای این که بگوید وبلاگ بهم اجازه درس خوندن نمیده گفت درس اجازه وبلاگ رو نمیده^_^ پس برای همین مجبورم یه مدتی وب رو تعطیل کنم، لطفا عدم دنبال کردن رو نزنید و اگه بزنید بهتون حق میدم:) متاسفم و مطمئن باشید با قدرت بر میگردم:)) (وی جوگیر شده است.)
+وب همتون رو میخونم، حتی اگه نظر نمیدم، پس خوب بنوسید:))
:)
عشق کتاب:)
میدونی... امروز دوباره آقا رجب رو دیدم، مرد خوبیه، تا حالا نگفتم برات؟! واقعا؟! چجوری نگفتم؟! خب...خب... بشین برات بگم، آقا رجب خیاط محلمونه.یه مرد با چهره ی کشیده و یه کم چهرش جدیه، میدونم با این توصیفات یاد کی میوفتی...ند استارک؟! خب...نه...اون شکلی نیست. تو هم بازی تاج و تخت رو میخونی؟...اه...باشه میدونم میدونم اسم کتابش نغمه ی یخ و آتشه. نمیخواد برام بگی. سریال میبینی یا کتاب میخونی؟ هردو باهم؟! نه بابا! دمت گرم. من کتابشو میخونم. سریالشو...دوست ندارم نمیدونم چرا ولی کتاب رو به سریال ترجیح میدم. اولین جلدو که می خواستم بخونم، رفتم یه سرچ درمورد عکس شخصیتا زدم و دیگه بزن بریم. عکس شخصیاتو رو که دیدم تو ذهنم شخصیتا تداعی شدن و شروع کردم به خوندن.ای وای...از بحث اصلی منحرف شدیم! خب... آقا رجب یکم پیره. مرد مومن و خفنیه. هرچند این دوتا اصلا معلوم نیست. بی بی همیشه میگه که مومن واقعی آقا رجبه، آخه آقا رجب تسبیح دستش نمیگیره و همینجوری بچرخونه و تو کوچه راه بیوفته. مسجد هم که میره، یه گوشه نمازشو میخونه و یه دعا هم میکنه و میره خونش. یقه شو تا بالا نمیبنده و همیشه و با همه حرف میزنه و میخنده. ولی نه فحش میده، نه بچه هارو اذیت میکنه، نه تهمت میزنه. با این که سنش خیلی زیاده همیشه میاد پارک و رو نیمکت میشینه و بچه هارو نگاه میکنه. خیاطی خیلی خوبی داره و هرچی بهش بدی عین روز اول بهت تحویل میده. تو لحاف دوزی هم دست داره. البته خودش میگه که لحاف دوز حرفه ای نیست و اگه خیلی به لحاف دوز نیاز داشتیم سراغش بریم. بی بی همیشه میگه که آقا رجب لنگه نداره، همیشه راست رو به آدم میگه. تازه وقتی که یکی برای خیاط پول نداشته باشه آقا رجب قاطع و خیلی جدی میگه هر وقت داشتی بده.
بیچاره آقا رجب، تنهاس. زنش ده سالی میشه مرده و آقا رجب همیشه به یادشه. هنوز هم تنها زندگی میکنه. همیشه راس ساعت یازده و دو دقیقه شب چراغو خاموش میکنه و احتمالا میخوابه. آخه یه چیزی... میگن آخرین شبی که دست زنشو گرفت و خوابید، ساعت یازده و دو دقیقه شب بود. همه فکر می کردن خوابیده ولی من میدونم چیکار میکنه... دوستم آرمین واحد بالای خونه ی آقا رجبه و من ساعت یازده و نیم رفته بودم کتاب ریاضیم رو ازش بگیرم. مامان آرمین میگه انصافا تو این چند سالی که اومدن تو این محله هیچوقت از طرف آقا رجب اذیت نشدن. راست میگه. اینو میدونم. خلاصه کتاب رو گرفتم و در حالی که از پله ها پایین میومدم، از در خونه ی آقا رجب رد شدم. صدای قرآن میومد. خیی آروم بود ولی بالاخره میومد. یه لحظه همه چیو فهمیدم. یعنی پیرمرد ده ساله هرشب قرآن میخونه؟ بابا دمش گرم. یعنی بعد ساعت یازده و دو دقیقه چراغارو خاموش میکنه تا کسی اذیت نشه و بعدم آروم قرآن میخونه تا کسی بیدار نشه؟ چه خفن. یعنی برا زنش میخونه. نمیدونم.
رفتم خونه. به هیچ کس اینو نگفتم به بی بی هم نگفتم. آخه شاید پیرمرد راضی نباشه خب. میدونم میگی بی بی خیلی حرف میزنه. کل خانواده و خودش هم همینو میگن ولی به قول مامانم بی بی زیاد حرف میزنه ولی حرفاش عین یه رشته طلاس. حتی بابا بهم میگه یه جمله بی بی باعث شد ورشکسته نشه و زندگیش نابود نشه...تو باور میکنی؟ منم باور نمیکنم. ولی خب بی بی همیشه حرفاش خیلی آموزنده ست.
یه هفته پیش یه خانواده جدید اومده بودن به محلمون. یه دوقلو هم داشتن. یه دختر و یه پسر. هردوتاشون مو های طلایی و چشمای آبی. آدم فکر میکنه اینا از خارج ایران اومدن. آقا رجب که اومد بیرون از خونش به بچه ها چشم غره رفت و به سمت پارک حرکت کرد. خودمونیما...چشم غره های آقا رجب خیلی ترسناکه. منم یه بار بهم چشم غره رفت. هیچوقت فراموش نمیکنم و میدونم وقتی به یکی چشم غره بره تهش چی میشه.
آقا رجب اومد پیش دوقلو ها که داشتن بازی میکردن و دوباره بهشون چشم غره رفت. بچه ها رفتن و پشت درخت قایم شدن و آقا رجب دوباره رفت پیششون. گفتم الان میزنن زیر گریه ولی وقتی آقا رجب دوتا آبنبات چوبی از جیبش درآورد داد بهشون خوشحال شدن. همیشه چشم غره هاش به آبنبات چوبی ختم میشه.
به هر بچه ای همیشه یه آبنبات میده. حتی به من که دیگه بزرگ شدم. بعضیا میگن اون تو خونش یه کوه آبنبات داره. همیشه هم دو طعمه. تمشک و سیب. با این که تکراریه ولی خیلی خوشمزس.
چهره آقا رجب کلا یه جوریه که انگار داره بهت چش غره میره ولی وقتی عادت بکنی میبینی که داره میخنده.یه جورایی جادوییه. اون اوایل که هری پاتر دیده بودن فکر می کردم آقا رجب آلبوس دامبلدوره که مرگ جعلی داشته و اومده اینجا.
آقا رجب خیلی مهربونه. همیشه با بچه ها بازی میکنه و همیشه جیبش پر آبنباته و میگه که آبنبات دوای هر دردیه. حتی وقتی که یکی از همسایه هامون تصادف کرد، اومد عیادتش و دوتا آبنبات سیب و تمشک رو داد بهش و گفت این دوتارو با هم بخوره و سریع خوب میشه. باورش سخته ولی دکتر فرداش گفت که حالش خیلی بهتر شده. عجیبه واقعا.
یه بار آقا رجب و بی بی با هم یه حرف زدن. مهم اینه که آدم دلش جوون باشه. آقا رجب بیشتر به این اصل پایبنده و خودم دیدم برای این که یکی از بچه های پارک گریه نکنه، باهاش الاکلنگ بازی کرد.
امروز صبح دوباره دیدمش و گریه کنان رفتم پیشش. اومده بودن و برده بودنش. دکتر و پرستارا با یه برانکارد رفتن تو خونش و درحالی که بهش شوک قلبی میدادن گفتن تموم کرده. گفتن دیشب دقیقا ساعت یازده و دو دقیقه قلبش وایساده. بغضم گرفت و همه اون روز گریه کردن. فرداش که خونش رو گشتن یه کشوی بزرگ پیدا کردن و چشاشون چارتا شد. توی کشو، به طعم مورد علاقه هرکسی تو محله، یه آبنبات بود و اسم هرکی رو روش نوشته بود. همه، بعضیا تعجب کرده بودن و براشون سوال بود رجب از کجا فهمیده چه طعمی رو دوست دارن. ولی اسم همه افراد محله با کاغذ و چسب روی یه آبنبات چسبونده شده بود. همه آبنبات هاشونو برداشتن و با خوشحالی و بغضی توی گلوشون اونو بردن خونه. من به آقا رجب میگم سلطان آبنبات. طعم همه بودا! حتی طعم مورد علاقه مامان و بابا و بی بی . بی بی طعم نوشابه رو دوست داره چون به خاطر قندش نمیتونه نوشابه بخوره .طعم مورد علاقه منم بود، تمشک، همون آبنباتی که آقا رجب داشت. تکراری ولی خوشمزه.همیشه با آبنبات یاد آقا رجب میوفتم.
دلم براش تنگ شده...
سلام:)
حالتون چطوره؟
می خواستم چند تا سوال ازتون بپرسم با این شروع می کنم:))
تا حالا لذت یهویی خوندن کتاب رو تجربه کردید؟
دیشب من آخرین کسی بودم که میخواست بخوابه در حالی که چراغ اتاقم رو می خواستم خاموش کنم چشمم به یه کتابی افتاده که یه زمانی بهترین کتابم بود ولی چند وقتی بود که دوباره نخونده بودمش(البته قبلا 126 بار خونده بودمشا) خوابم میومد ولی یه کششی بهش پیدا کردم و هیچی نگفتم و رفتم رو تخت نشستم و بازش کردم.فصل اول رو شروع کردم به خوندن تا بلکه عطشم سیراب شه و برم بخوابم. ولی نخیر! گفتم بزار فصل دو رو هم بخونم و این وعده ها ادامه داشت تا فصل 37! 303 (البته تا آخر فصل 37)صفحه بودا. منم که از بچگی تند خوانی داشتم یعنی یه کتاب300 صفحه ای رو خیلی زودتر از همسنام تموم می کردم. برا همین اصلا از این تعجب نکردم و دیدم دیگه خیلی دیر وقته و مثل پسرای خوب(!) رفتم خوابیدم(ناگفته نماند که خیلی خسته بودم) ولی خیلی خوب بود لذت عجیبی بود.
خب اینم از این.این چندتا سوال رو پاسخ بدید تا من تکلیفم با خودم روشن شه:)
1)تصورتون از عشق کتاب(ظاهری و باطنی) چیه؟
2) اسم عشق کتاب خوبه؟
3) با توجه به سوال دوم به عشق کتاب عادت کردید یا اسمم رو به (ایموجی) تبدیل کنم؟
4)از وبلاگ و فضای وبلاگ راضی می باشید؟
5)از قالب چی؟
دیگه سوالی به ذهنم نمی رسه همین ها رو لطفا جواب بدید:)
میتونید ناشناس پیام بذارید یا حتی بهم پیام خصوصی بزنید:)
نظرا رو هم باز می ذارم تا هرچی انتقاد و پیشنهاد بود خودش بدون تایید من بیاد تا همه از کار بد عشق کتاب باخبر شوند.بعله! ما انقدر فروتنیم!
صفحه ی 656 کتاب عشق کتاب و وبلاگش(امتحان سی و دوم:))
صفحه ی 657 مرام نامه عشق کتاب(به زودی...:))
+بعد از 400 روز فعالیت در سرویس بیان:
پسر!:) چقدر بچه و ساده بودم! =))
به ویولت عزیزم...
سلام ویولت.
این نامه را برایت مینویسم تا بدانی دوستت دارم و خواهم داشت و همیشه به یادت هستم. میخواهم بدانی که همیشه همه چیز پول نیست. دوست دارم و امیدوارم که پس از خواندن این جمله نامه را پرت نکنی و نگویی یک کلیشه دیگر.
احتمالا بعد از خواندن این نامه من مرده ام. میخواهم به دیگران بگویی که دنبال من نگردند،من برای همیشه رفته ام. البته اگر دنبال من میگردند.
امروز مثل روز های دیگر نبود.سخت بود بگویی چگونه،ولی مثل روز های دیگر نبود. امروز انگار باستانی بود...
صبح کمی دیر از خواب بیدار شدم و در حالت خواب و بیداری از تخت به پایین پرت شدم. چیزیم نشد. فقط یکم دستم کبود شد. امیدوارم یادت باشه که من یه تخت دو طبقه دارم و همیشه روی تخت بالایی میخوابم. امیدوارم آن لحظه هایی که من و تو روی آن تخت با هم بازی میکردیم و لحظات خوشی در کودکی کنار هم گذرانده ایم یادت باشد. میخواهم بدانی که همیشه برای من عزیز بودی و اگر هر از گاهی با هم قهر می کردیم من از درون زجر میکشیدم. امیدوارم آن لحظات خوش کودکی که کنار هم گذرانده ایم را به یاد داشته باشی. نمیدانم متوجه بودی یا نه،ولی من... احساسی بیش از دوستی به تو داشتم و اکنون به خود لعنت میفرستم که چرا به تو این احساس را نگفتم.
بگذریم. خانم مورت به من میگوید که زیاد وقت نداریم. وای... یادم رفت که به تو بگویم که در این جهنم تنها نیستم، خانمی به نام خانم مورت با من همراه است، او بخند زیبا و دوستانه ای دارد. انگار بسیار پیر است و تجربه زیادی دارد ولی اصلا این را مخفی نمیکند.
وقتی از روی زمین بلند شدم به طرف حمام حرکت کردم. طبق همیشه میخواستم دوش آب گرم بگیرم و گرفتم،اما تا وسط های حمام. آب داغ قطع شد و آب سرد از آن جاری شد. همین کم بود که بدنم پر از کف بود که بود. سعی کردم خودم رو آروم کنم. امیدوارم یادت باشه که من یه آدم خوشبین هستم. ولی همون موقع برق هم قطع شد.
به هر سختی که شد خودم رو از حموم بیرون آوردم و خودم رو با کف ها خشک کردم.
مشکلی نبود. من میتونستم روز خوبی رو برای خودم رقم بزنم. ولی چون برق قطع شده بود نمیتونستم قهوه ساز رو راه بندازم. باز هم مشکلی نبود. من باید خوشبین می بودم. تصمیم گرفتم که از کافه قهوه بگیرم و با یه آهنگ انرژی بخش شروع کنم ولی تا با پیغام شارژ باتری کم است روبرو شدم و فهمیدم که شارژ تمام شب در پریز شل شده بود این شروع رو از سرم بیرون کردم.
گوشی رو روی تخت پرت کردم و لباس پوشیدم.
خواستم سوار ماشین بشم که فهمیدم اصلا بنزین نداره.
میدونم. میخوای بگی این شروع به هیچی نمی ارزه. ولی من باید خوشبین می بودم.
میخوام بدونی،امروز افتتاحیه پروژه جدید شرکت من و شریکم بود.توی یه کشتی برگذار میشد و من باید خودم رو اونجا میرسوندم.
راستش... میخوام بدونی میخواستم با پول اون پروژه یه گوشی جدید واسه تو بگیرم. میدونم که گوشی تقریبا نوی تو همین چند روز پیش توی آب افتاد و سوخت.میخواستم خوشحال بشی.ولی حیف که الان اینجام.
خلاصه با دوچرخه خودمو به محل کشتی رسوندم.
سر و روم خیس عرق شده بود و تمام اثرات حمام صبح پرید.
بیخیال شدم، خودم رو با یه حوله تمیز میکنم ،مشکلی نیست!
وارد کشتی شدم. مهمانان زیادی در کشتی بودند. میخواستم تو هم دعوت بشی ولی فهمیدم که کار داری و نمیتونی بیای.
صرف نظر از سوتی هایی که دادم... کشتی مشکل فنی پیدا کرد و ما داشتیم غرق میشدیم. من یک قایق بادی برداشتم و به دیگران گفتم که بیاین بریم و نجات پیدا کنیم.
ولی نفی کردند. اونا فکر میکردند کشتی درست میشه و من سرگردون توی دریا می افتم.هیشکی نیومد به جز خانوم مورته، اون فرانسویه و من تا قبل از قضیه ی کشتی بادی ندیده بودمش.
خلاصه من و خانوم مورته به هم با قایق بادی از کشتی خارج شدیم و وقتی دور شده بودیم. قایق منفجر شد. باورت میشه؟ منفجر شد. نه مثل تایتانیک یا چیز دیگه ای. فقط منفجر شد و اعضای اونجا یه مرگ سریع رو تجربه کردن.
ولی منو خانوم مورته زنده موندیم!شاید زنده میموندیم. اگه خوشبین بودم...
.......................................
صرف نظر از خوشبینی الان 15 روزه که بدون آب و غذا توی اقیانوس سرگردونیم. انگار خانوم مورته مشکلی نداره ولی من... نمیدونستم که دارم مرگ دردناکی رو تجربه میکنم.اول زبونم خشک شد بعد پوستم ترک برداشت. باورت میشه 3 روزه که ادرار نکردم؟درسته این حرف نابه جاست ولی لازم دونستم بهت بگم. گلوم خشک تر از بیابون شده. این خودک ر هم خ نوم مورته بهم داده. ببخشید ولی جوهرش داره تموم میشه.
آخرین حرفم... من همیشه دوستت داشتم و دارم و الان دارم افسوس میخورم که چ ا بهت نگ تم د ستت د رم. امیدوارم بفهمی که چی نوشته ولی دارم با فشار دادن خودکار مینویسم هرچند دیر ولی من عاشقتم.
دوستدار تو.
ادوارد
..............................
مورته در زبان فرانسوی: مرگ
*این ایده از چند پست خانوم تاتسویا در سایت جادوگران گرفته و پرداخته شده است،با تشکر.