استیصال، رنج و خشمی که این چندوقت داشتم باعث میشه تعجب کنم که چجوری هنوزم ادامه میدم. میدونید، وقتی روحتون توی حال خوبی نباشه و بدنتون قوی باشه، میتونید یه کاریش بکنید؛ وقتی بدنتون ضعیف باشه و حال روحیتون خوب، میتونید یه کاریش بکنید. ولی وقتی بدنتون فقط به خاطر روح رنجورتون ضعیف شه چی؟ وقتی روحتون انقدر درد داشته باشه که بدن رو ضعیف کنه چی؟ اون موقع میخواید چیکار کنید؟
این چندروز، مخصوصا بعد از وقتی که آخرین پستمو نوشتم، روزای جالبی بودن. یه مدت طولانی مینشستم توی پنلم و پستای قدیمی که هیچوقت ارسال نشدن رو میخوندم، از چیزهایی که اون موقع دغدغهام بودن، از چیزهایی که شادم میکرد، از ماریا. مینشستم و انگار که اون فرد، آدمی جدا از خودم بوده رو میخوندم. انگار که عشق کتاب یه روزی وجود داشته، انگار که عشق کتاب آدمی جدا از منه.
و واقعا هست. اگه نخوام دروغ بگم، عشق کتاب جدا از کسیه که الان هستم. و قرار نبود باشه. هیچوقت تو برناممون نبود که عشق کتاب رو از دست بدم. ازش بد میگفتم، ازش خوشم نمیومد، مسخرهاش میکردم؛ ولی رفتنش؟ نه. قرار نبود بره. احتمالا از وقتی که رفت انقدر احساس خالی بودنم تشدید شد. عشق کتاب همیشه اینجا بود تا اینکه یهو خالی شد. یهو رفت. یه بار توی پست پین شده به وبلاگم، آرتی گفت:
«"و انگار که هنوزم هستم" باعث میشه به این فکر کنم خودت ته دلت دوست داری هنوز عشق کتاب باشی.»
اون موقع نوشتم که یه حضور محوی از عشق کتاب رو حس میکنم، که نرفته و هنوز هست.
ولی الان نیست. نمیدونم چجوری میتونم دوباره این کتابخونه رو تبدیل به یه خونه بکنم، که ساکناش رو برگردونم، که از متروکه بودن درش بیارم، راههای زیادی رو امتحان کردم. ولی نمیشه. شاید قراره که اینجا برای همیشه متروکه بمونه. شاید هیچوقت بر نمیگرده. نمیدونم.